بحث امروز من، به طور خاص بر مفهوم «زن بودن» و «مرد بودن» متمرکز است. این دو مفهوم در اکثر جوامع انسانی مدرن، به مثابه مفاهیم بدیهی در نظر گرفته میشوند یعنی به سادگی کسی واقعا از خودش سوال نمیکند «زن بودن» «مرد بودن» یعنی چه؟ بلکه بر اساس گروهی از نشانههای ظاهری، یک فرد «زن» (یا «دختر») تلقی میشود و فرد دیگری «مرد» (یا «پسر»). این نشانهها هم عموما نشانههای سطحی هستند: شکل فیزیولوژیک آدمها، اندامشان، صورتشان، صدایشان، لحن صدایشان، حرکاتشان و غیره.
اکثر این نشانهها، نشانههای بدیهی به نظر میرسند بنابراین افراد برای «راستسنجی» این امر، هیچ نیازی به پرسش و آشنایی نمیبینند و حتی در سیستم بازنمایی مثلا در یک عکس یا یک فیلم ، مطمئن هستند «زن»ها و «مرد»ها مشخص اند. اما این دقیقا همان نمونه از «بدیهی» بودن است که جامعه شناسی و تفکر اجتماعی باید با آن مقابله کند تا بتواند از یک تفکر سطحی به تفکری عمیقتر برسد. جامعهشناسان و انسانشناسان بارها تاکید کردهاند که «بدیهی» تلقی شدن یک پدیده اجتماعی در آنچه «افکار عمومی» نامیده میشود خود میتواند شاخصی باشد برای ارزش پژوهشی و تامیل فکری بر آن پدیده. زیرا «بدیهیات» عموما کلیشههایی (استریوتایپهایی)هستند که حقیقت را روشن نکرده بلکه آن را در قالب های هنجاری یک جامعه در زمان و مکان مشخصی بازتعریف و در حقیقت بازآفرینی میکنند. دلیل این امر آن است که جامعه برای اندیشیدن و تعامل نیاز به آن دارد که پیچیدگی های جهان بیرونی را با گذراندن آن از نظام زبانشناختی و یک «تقلیل فرهنگی» برای خود قابل استفاده کند. بدین ترتیب افراد در یک نظام مشخص، با سادگی بیشتری می توانند ساختارها و طبقهبندیهای خود و حتی داوری خود را بسازند. کلیشههایی چون «زن» ، «مرد»کلیشه های جنسیتی هستند یا کلیشههایی مثل «کودک»، «جوان»، «نوجوان» «پیر» کلیشههای سنی وغیره … اما ما با کمی دقت میتوانیم متوجه شویم که این کلیشهها فاصلهای بنا بر مورد کوتاه یا بلند با واقعیت دارند.
البته گفتن اینکه چه کسی زن و چه کسی مرد است شاید از لحاظ بیولوژیک کار سادهای باشد یا حتی از لحاظ ژنتیک و ….. از ابتدای تولد (یا حتی پیش از آن با مشاهده اندام جنسی در سونوگرافی) «مشخص» میشود با چه جنسی روبرو هستیم. اما این یک جنس (Sex) است و نه یک «جنسیت» (Gender) مرد بودن و زن بودن اجتماعی مسائلی متفاوت هستند. کما اینکه سیمون دوبوارمیگوید : «انسان زن به دنیا نمی آید بلکه زن میشود» دوبووار در اینجا به عنوان و از نگاه یک فمینیست و یک زن فعال در این زمینه چنین میگوید و تاکید در این جمله آن است که «زنبودگی» یک امر فرهنگی است نه یک امر بیولوژیک. در این مورد مراجعه به کتاب او با عنوان «جنس دوم» که به فارسی هم ترجمه شده و یکی از مهمترین کتابهایی است که می شود در این زمینه یافت بسیار مفید است. این کتاب به نوعی آغاز فمینیسم روشنفکرانه را رقم می زند.
وقتی یک نوزاد به دنیا میآید از همان لحظه تولد با نامی که روی اوگذاشته میشود از جنس دیگر تفکیک میشود از جنسیت دیگر و بعد با رفتارهایی که با او میشود با شیوه زیستی که برای او بوجود میآید، رنگهایی که برای پوشش او انتخاب میشود و بعد که بزرگتر میشود بازیهایی که به او داده می شود و … واین زن بودگی به صورت فرهنگی در او ایجاد میشود ولی نکته مهم آن است که این مساله در مورد نوزادان پسر هم اتفاق میافتد، اتفاقا یکی از دو نظریه پردازی که ما امروز می توانیم به آنها اشاره کنیم یکی «الیزابت بدنتر» است که یک اندیشمند و نویسنده فرانسوی و کتاب معروفی دارد با عنوان « X-Y (اسم دو کروموزوم) درباره هویت مردانه» و دیگری پیر بوردیو است با کتاب معروفش «سلطه مردانه» در مورد این دو نظریه پرداز و همینطور در مورد جودیت باتلر، نظریه پرداز آمریکایی و نظریه «کوییر» او امروز صخبت میکنیم.
الیزابت بدنتر در کتابی که به آن اشاره کردیم و برخی دیگر از کتابهایش این مساله را مطرح میکند که از لحاظ فرهنگی، مردبودگی بیشتر از زنبودگی یک مسئله فرهنگی است؛ تا حدی که میدانیم او حتی مورد انتقاد فمینیستها قرارگرفت. بدنتر تاکید دارد که مردبودگی شاید بیشتر از زنبودگی در طول تاریخ، برای انسانها مسئلهساز بوده؛ در همان صفحات اول کتابش میخوانیم: همیشه به یک پسر میگویند تو باید «مرد باشی»، «تو به اصطلاح یک پسر هستی» و … ولی هیچوقت کسی به یک دختر نمیگوید: «تو باید زن باشی»، چون زنبودگی را یک «امر طبیعی» و درونی و ذاتی در نظر میگیرند؛ در حالیکه مردبودگی را امری که باید برای رسیدن به آن، «مراحلی» را طی کرد. میدانیم که از جوامع ابتدایی گرفته تا جوامع امروزی، همیشه برای «مرد شدن» و «مردبودن» باید از مناسکd عبور کرد که این مناسک در برخی از جوامع بدوی، بسیار سخت هستند و پژوهشگران غیر بومی در آنها حتی نوعی آداب شکنجه را میبینند. برای مثال میتوانیم به روایت پیرکلاستر انسانشناس فرانسوی اشاره کنیم یا داوید لوبروتون درباره مفهوم «درد» در این جوامع: در برخی از جوامع آمریکای لاتین برای اینکه یک پسرنوجوان، به عنوان مرد پذیرفته شود و از موقعیت کودکی خارج شود، باید از گروهی از مناسک عبورکند که این مناسک را میتوان کاملا اشکالی از شکنجه دانست یعنی به حد وحشتناکی بر بدن فرد ضربه و درد وارد میکنند و فرد باید با تحمل خود نشان بدهد که آن قابلیت را دارد که وارد موقعیت مردانگی شود، یعنی بتواند در برابر سختی ها و خطرات احتمالی در آینده نیز مقاومت کند. الیزابت بدنتر به همین دلیل، مورد نقد قرار میگیرد. چون اغلب فمینیستها معتقدند که او از موضوع اصلی منحرف میشود. موضوعی که آنها ترجیح میدهند بر مسئله رابطه هژمونیک مرد بر زن و در همین قالب، استثمار زن بوسیله مرد، محدود شود. در حالی که انسانشناسان و بدنتر به عنوان یک تاریخ دان این مسئله را مطرح می کنند که موضوع بسیار پیچیدهتر از این نوع رابطه مکانیکی است. آنها بر این نکته تاکید میکنند که فرضیات اشتباهی در نظر گرفته شدهاست و اساس آنها این است که موقعیت بیولوژیک و موقعیت فرهنگی با هم یکی گرفته شوند. یعنی چون کسی در یک موقعیت بیولوژیک زنانه به دنیا آمده، بنابراین لزوما در قالب یک زن باقی خواهد ماند. پس، زنها همه یکسان و در شرایط یکسانی با مردها (در نقش سلطهگرشان) هستند و چون کسی در یک موقعیت بیولوژک مردانه به دنیا میآید بنابراین طبعا تبدیل به یک مرد شده؛ پس، مردها هم یکسان هستند و سلطه گر هستند. این یکسانبودگی است که بدنتر به زیر سوال میبرد. نه همه زنها یک نوع زن هستند و نه همه مردها یک نوع مرد. او به این جمله معروف «روسو» اشاره میکند که : زنها در موقعیتهای خاصی از زندگی خودشان واقعا زن هستند و مردها در موقعیتهای خاصی از زندگی خودشان، واقعا مرد. بنابراین ما میتوانیم مردانی را داشته باشیم که یا به صورت بسیار متداومی بیشتر یک موقعیت زنانه، احساسات زنانه و غیره داشته باشند و یا زنانی را که برعکس بیشتر موقعیت مردانه یا احساسات مردانهای داشته باشند. و وقتی من میگویم احساسات مردانه یا موقعیت مردانه منظورم همین فرهنگی است که ساخته شده در جوامع مختلف به عنوان مرد یا زن بودن به آن استناد میشود. بنابراین این کلیشه که مردها همیشه یک نوع خاص هستند و زن ها یک نوع خاص دیگر، این کلیشهای است که بدنتر به آن حمله میکند و معتقد است که این کلیشه باید کنار گذاشته شود. برای نمونه این پرسش مطرح است که چرا ما معتقد هستیم که مردها باید کمتر گریه کنند؟ و زنها میتوانند هرچقدر بخواهند گریه کنند؟ چرا یک پسر بچه را شماتت میکنیم و به دلیل اینکه گریه میکند به او گفته میشود: تو یک مرد هستی! نباید گریه کنی! اینها همه ساختارهایی هستند که نشان میدهند ما داریم از کلیشهها حرکت می کنیم چرا که فکر میکنیم زنها احساساتیتر و مردها کمتر احساساتی هستند. این کلیشهها البته به تدریج و به خصوص در مدرنیته که نقشهای جدیدی به وجود می آورد به زیر سوال میروند.
اگر فیلم «کرامر علیه کرامر» را دیده باشید که فیلم بسیار زیبایی است در آن، «داستین هافمن» در نقش پدر یک خانواده و «مریل استریپ» مادر آن خانواده با یک پسرک پنج ساله بازی میکنند. داستان آن است که مرد بسیار فعال است و زن زیر بار وظایف مادری خرد شده و احساس می کند دارد زندگیاش را از دست می دهد و تصمیم می گیرد خانه را رها کند. دو، سه سال بعد باز می کردد و می خواهد بچه را پس بگیرد و در دادگاه نیز می گوید که چرا خانه را ترک کرده ولی حالا می تواند پسرش را نگه دارد. در آن مدت مرد توانسته نقش پدر فعال در کار ولی منفعل در خانه را ترک و نقش مادری را هم به عهده بگیرد و پسر بچه نیز به او عادت کرده است. در نهایت دادگاه رای به سود مادر می دهد اما او خودش تصمیم می گیرد زندگی پسرش را به پدر واگذار کند. زیرا می بیند که نباید کودک را قربانی کلیشه های خود و همسرش بکند. می بینیم به تدریج این کلیشهها امروز در جوامع مدرن دارد شکسته می شود؛ مردان دیگر کمتر وادار می شوند ازمدل مردانه و زنان از مدل زنانه تبعیت کنند. چون زندگی مدرن چنین چیزی نیست. زندگی مدرن در حقیقت هرچه بیشتر دو جنس را به یک نوع همکاری و یک نوع مشارکت با هم وادار می کند. آیا معنای این حرف آن است که ما باید به سوی جامعهای «بدون جنس» برویم که در آن همه آدمها کمابیش «نامفهوم» باشند (برای مثال حتی در ظاهر به سرعت قابل تشخیص از یکدیگر نباشند)؟ یک جنس خنثی داشته باشند؟ یا اصولا مطرح نباشد زن هستند یا مرد و همه درهمه چیز با هم مساوی و یکسان باشند؟ چنین جامعهای به باور اکثر نظریه پردازان جامعهشناسی و روانشناسی اگر از حدود برابری سیاسی و مدنی و سبک زندگی فراتر رود، جامعهای است که باید نوعی «انسانزدایی» نیز در خود بکند که هیچ کسی آن را مطلوب نمی داند.
در اینجا خوب است به نظریه دیگری نیز اشاره کنیم و آن نظریه جودیت باتلر هست نظریه موسوم به “کوییر”(Queer) است. جودیت باتلر، فیلسوف آمریکایی (متولد ۱۹۵۶) در اینجا نقش بسیار مهمی دارد وقتی که مفهوم «ابهام جنسیتی» را مطرح میکند و در این مفهوم اصولا این سوال را مطرح میکند که به چه دلیل ما میتوانیم موقعیتهای فرهنگی زنانگی و مردانگی با قاطعیت صحبت کنیم؟ آیا دلیلمان به سادگی و تنها میتواند این باشد که موقعیتهای بیولوژیکی مفروضی در انسانها به همین قاطعیت وجود دارند؟ این نکته مهمی است که سعی میکنیم توضیح بدهیم به خصوص که این گفتمان تا اندازهای نیز تحریف شده است. برای روشن شدن بیشتر موضوع بیاییم یک خصوصیت بیولوژیک دیگر (به جز جنسیت) را در نظر بگیریم: مثلا کوتاه بودن قد یا بلند بودن قد یا خصوصیتی که بسیار در تاریخ مطرح بوده : عموما بر اساس رنگ پوست، شکل اندام ،شکل صورت، رنگ چشم و ….
در موضوع نژاد به خصوص با جنسیت نزدیک هستیم. از دوران باستان و به دلایل مختلف در طول قرنها مجموعهای از خصوصیت بیولوژیک که اغلب سطحی هستند (مثل رنگ مو و رنگپوست و شکل اندام…) به معنای وجود یک خصوصیت فرهنگی اساسی نیز تعبیر میشد. بسیاری در این باب نظریهپردازی کردند: برای نمونه مطرح شد که کسی که سیاه و یا سفید است، خصوصیات متفاوت فرهنگی دارد، مغزش متفاوت است، روحیهاش متفاوت است. اما تقریبا در همه موارد مشخص شد چنین چیزی نیست و شباهتها دلایل فرهنگی دارد و نه بیولوژیک. این امر امروز در کشورهای توسعه یافته کاملا روشن است که نباید افراد را به دلیل نژادشان از هم جدا کرد و بنابراین چون نژاد بعنوان یک امر بیولوژیک ولو سطحی وجود دارد، ضرورتی ندارد که بعنوان یک امر فرهنگی ناشی از آن امر بیولوژیک شناخته شود. به عبارت دیگر ولو اینکه «سیاهان» از فرهنگ سیاه صحبت کنند، دلیلش در نزدیکی فرهنگی آنها به هم است نه به دلیل رنگ پوستشان. و البته وقتی به خصوصیات بدیهی تری مثل کوتاه و بلندی قد برسیم مسئله روشن تر می شود. مطرح کردن اینکه آدمهای کوتاه قد یا بلند قد دارای خصوصیات فرهنگی مشابه هستند – هر چند در گونه ای ادبیات عامیانه مطرح می شود – اما جدی تلقی نمی شود. این امر بسیار مضحک می آید. اینجاست که به پرسش باتلر می رسیم که همین را نمی توانیم درباره «جنس» افراد بگوییم؟ چرا مردبودگی یا زنبودگی نمیتواند از کلیشههای فرهنگی ساخته شده آمده باشند و ربط زیادی به بیولوژی نداشته باشند؟… شاید یکی از دلایل اساسی در این مورد آن باشد که مسئله جنسیت با یکی از کارکردهای اساسی زندگی ما پیوند خورده و آن کارکرد بازتولید است به دلیل اینکه رابطه زن و مرد است که تا چشم اندازی که ما میتوانیم داشته باشیم تنها شکل بازتولید نسلی است و از این لحاظ نیاز به نوعی تفکیک و روشن بودن خط کشی بین زن و مرد وجود دارد تا از طریق مبادله این دو هویت زن و مرد به باز تولید نسل رسید. و فراموش نکنیم که یکی از دلایل رشد نظریههای نژادپرستی نیز دقیقا انقلاب صنعتی و فتح آمریکا و نیاز به توجیه خشونت بردهداری و استعمار بود. بنابراین میبینیم که به همان نسبتی که کارکرد بازتولید به هرشکلی از کارکرد زنانگی و مردانگی جدا شود به همان میزان هم، هویت فرهنگی منطبق بر هویت بیولوژیک ضعیف ترمیشود.
مثالی میزنم: هر اندازه که ما فرض کنیم در اموری که مربوط به کارکردهای زنانه و مردانه می شوند، مردان و زنان مشارکت بیشتری با هم داشته باشند، مثلا در خانه به همان میزان خطکشی رابطه زن و مرد ضعیفتر شود؛ هر اندازه زنان کارهایی را انجام دهند که قبلا صرفا مردان انجام میدادند و مردان کارهایی را انجام دهند که قبلا صرفا زنان انجام میدادند به همان میزان این خطکشی بین آنها کمترمیشود و بحثی که جودیت باتلر میکند این است که اصولا همیشه این خطکشی یک خطکشی مبهم بوده و آن چیزی که باعث میشده ما تصور کنیم این خطکشی دقیق است ساختارهای زور و خشونت بوده اند. مردان بودهاند که در حقیقت تاریخ را مینوشتهاند و مردان بودهاند که مسیر اندیشه و زندگی را تعیین میکردند و به همین جهت است که ما در حقیقت آن چیزی را که به آن تاریخ و تمدن و میراث انسانی میگوییم بیشتر چیزی است که مردان تعریف کردهاند با این عنوان و وقتی مردان تعریف کردهاند، طبیعتا خودشان را در موقعیت برتر و زنان را در موقعیت پایینتر قرار دادهاند. البته باید گفتم که در طول قرنها مردان سلطه خود را به تقریبا کل ساختارها و ساخت های مادی جوامع، شکل و کارکردهای اشیاء و کالبدهای مادی و شهرها نیز منتقل کردند.
به هر رو بحث زنانگی و مردانگی بحث بسیار پیچیدهای است که نیاز به تعمق بسیار بیشتری از این مختصر و اشارهای که در اینجا کردیم دارد. نکتهای هم هست که مایل بودم درباره نظریه پیر بوردیو، جامعه شناس فرانسوی بگویم. نظریه بوردیو تا حدی به نظریه بدنتر نزدیک است و اتفاقا الیزابت بدنتر بسیار به بوردیو در کتاب “سلطه مردانه” استناد میکند. فمینیستها هم بسیار به بوردیو حمله کردهاند به دلیل آنکه آن نظریه کلاسیک فمینیستی را که سلطه مردانه را صرفا بعنوان یک عامل اصلی میگرفت و تمام روابط بین دو جنس را زیر سوال میبرد به نظر بوردیو نوعی سطحی دیدن قضایای پیچیده است. نظریه بوردیو در «سلطه مردانه» به نظریهای که به صورت عمومیتری «ایرینگ هافمن»، جامعه شناس آمریکایی در کتاب «خود و بازنمودهایش در زندگی روزمره» داده بود نزدیکتر است. در این نظریه بر نمایشی بودن نقشهای اجتماعی تاکید میشود. در نظر بوردیو نیز زنانگی و مردانگی دو موقعیت هستند مثل دو نقش. و افرادی که در یک جامعه وارد میان کنش با یکدیگر میشوند باید آن نقشها را ایفا کنند و در بسیاری از موارد نیز این نقشها را به شکل ناخودآگاه یا حتی ناخواسته ایفا می کنند. این هم نکته مهمی است که باید به آن توجه داشت. بسیاری از زنانی که در کلیشههای زنانه قرار میگیرند لزوما حتی خودشان این کلیشهها را قبول ندارند و برعکس خیلی از مردانی که کلیشههای مردانه را اعمال میکنند این کار را تحت فشار اجتماعی انجام میدهند.
نتیجه گیری : چه در این موضوع یعنی چه در مفهومی مثل زنانگی و مردانگی و چه در سایر مفاهیمی که ما به صورت فرهنگی مطرح کردیم، طبیعتا ریشه اغلب موقعیتهای فرهنگی در سیستمهای بیولوژیک و طبیعی است اما باید این دقت را داشته باشیم که این سیستمهای بیولوژیک و طبیعی پس از آنکه فرهنگی میشوند تا اندازه زیادی بازتعریف میشوند و تغییر میکنند. این گرایشی است که حتی به باور برخی از نظریه پردازان نظیر فیلیپ دسکولا، انسانشناس فرانسوی و استاد کلژ دوفرانس، تا حد هستیشناسی انسانی، یعنی درک او از جهان بیرونی، نیز پیش رفته است؛ چنانکه دسکولا طبیعت را فراتر از منشاء بیولوژیک و هستی جهان، در شکل و مفهومی که ما درک و تعریفش میکنیم، یم ابداع انسانی میداند. او جمله معروفی دارد که می گوید:”طبیعت یک ابداع انسانی است”، انسان است که در حقیقت طبیعت را ابداع می کند نه به این مفهوم که طبیعت در آن معنای عمومی درختان و دریاها و آسمان و تمام پیرامونی که ما بعنوان پیرامون طبیعی میشناسیم، وجود ندارد؛ بلکه ابداع آن به عنوان یک امر تفکیک شده از انسان معنایی است که انسانها بوجود میآورند. و چرا انسانها به وجود می آورند؟ به دلیل آنکه خودشان را به نوعی متمایز کنند از طبیعت و بعد به دلیل اینکه توجیه کنند و بخصوص در اندیشه فلیپ دسکولا در آن چیزی که به آن میگوید: رویکرد هستی شناختی ِطبیعتگرای تمدنها یا فرهنگهای غربی و یا از این طریق بتوانند در حقیقت اعمال قدرت کنند روی طبیعت، حال اگر ما این ساختار را در ساختاری مشابه درباره زنان و مردان انطباق دهیم میتوانیم به این شکل بگوییم و کمی دنبالهروی کنیم از فلیپ دسکولا و شاید بتوانیم بگوییم که: زنانگی یک ابداع مردانه است؛ مردان هستند که زنبودگی را ابداع می کنند. به چه دلیل ابداع می کنند؟ نه به این دلیل که به صورت بیولوژیک زنان وجود ندارند، بلکه به این دلیل که با ابداع کردن زنانگی به نوعی میتوانند خودشان را از آنها جدا کنند و بعد بین خودشان و زنان یک رابطه هژمونیک ایجاد کنند و زنان را به سود خودشان به کار بکشند به سود خودشان مورد استفاده قرار بدهند و خودشان را در مقام برتر قرار بدهند. این را ما هنوز در عصر مدرنیته متاخر هم میبینیم که مردان هستند که اغلب با یک گفتمان مردانه از موفقیتهای زنانه صحبت می کنند: از «شیرزنان»، از اینکه زنانی که توانستهاند «مثل مردان» موفق باشند، صحبت میکنند و سوال اساسی این هست که چه کسی به مردان این حق و مشروعیت را داده که بتوانند تعیین کنند چه جنسی مبنای موفقیت است و چه جنسی نیست . این دقیقا گفتمانی است که نشان میدهد که ابداع زنانگی برای این است که در نهایت هژمونی مردانه بتواند تثبیت شود و به حیات خودش ادامه بدهد.
معرفی کتاب:
۱- فرهنگ و نظریه های فمینیستی، مگی هام و سارا گمبل، اصل کتاب در سال ۲۰۰۰ در انتشارات راتلج منتشر شده است با ترجمه : فیروزه مهاجر و فرخ قره داغی و نوشین احمدی خراسانی و چاپ : نشر توسعه ۱۳۸۲
حُسن کتاب در این است که چشمانداز نسبتا کاملی از مفاهیم و افرادی که در حوزه فمینیستی کارکردهاند میدهد و شروع خوبی است برای پرداختن به بحث زنانگی و مردانگی، هرچند که دوستان دقت داشته باشند در صورت امکان در این سطح نباید باقی بمانند و باید بتوانند مسئله را عمیق تر دنبال کنند و این چیزی است که انسانشناسان به آن معتقدند ما اگر از نظریات فمینیستی حرکت میکنیم باید بتوانیم به سمت نظریات جنسیتی حرکت کنیم و این اتفاقی است که در انسان شناسی افتاده است یعنی هر چه بیشتر انسان شناسی فمینیستی یا فمینیست آنتروپولوژی تبدیل شده و رفته به طرف انسان شناسی جنسیت یا Anthropology Of Genderو امروز اگر می خواهید جستجو کنید در محیط گوگل اگر مفهوم متاخر را می خواهید بهتر است که واژه آنتروپولوژیا جندر یعنی انسان شناسی جنسیت را جستجو کنید و همینطور کسانیکه مایلند تقریبا آخرین نظریات را در این مورد بدانند اینها نظریاتی است از نوع نظریات جودیت باتلر که می توانید جستجو کنید از طریق اصطلاح (Sex-Gender Theories) که در فارسی ترجمه میکنیم به جنس که یک رفرنس بیشتر بیولوژیک است و Gender را به جنسیت ترجمه می کنیم که یک رفرنس فرهنگی است و گروهی از نظریات است که به اینها به طور کلی در فرهنگ شناسی و انسان شناسی گفته می شود جنسی – جنسیتی اگر اینها را جستجو کنید کتابها و نوشته های بسیار خوبی در این مورد می توانید پیدا کنید.
این متن به لطف سرکار خانم مژگان ربانی از صحبتهای برنامه زنده (لایو) اجرا شده در ۲۰ اسفند ۱۳۹۸ در اینستاگرام ناصر فکوهی، پیاده شده و به وسیله سخنران بازبینی شده است. بدین وسیله از همکاری این دوست گرامی و دقت و کوشش ایشان تشکر می کنیم.