به عنوان آغاز سخن، میتوانیم یک پیش فرض را مطرح و بر آن بحث کنیم: رابطه انسان با فضای زیستگاهی دستکم در یکی از جنبههای اساسی آن در دو بُعد «آسایش» و «زیباییشناسی» و در قالبی از فضا که به آن «نما» اطلاق میشود، مطرح است. در این حالت برای یک بررسی موجز، باید از فضای درونی و پیرامونی زیستگاه بگذریم تا صرفا به «لحظهای آستانهای» در تعبیر وان جنپی (۱) از این واژه در زیستگاه برسیم. یا این محدودیتها میتوانیم آسیبشناسی این امر را در گروههای معاصر شهری متعلق به اقشار متوسط رو به بالا در جامعه خود بررسی کنیم. روشن است که کنار گذاشتن فضای پیرامونی و درونی در واقعیت بیرونی تحقق نمییابد و در تحلیلی کاملتر باید این دو تداوم از فضای آستانهای به طرف درون و برون را نیز بررسی کرد و باز مشخص است که اگر گروه در این یادداشت و در شرایط کنونی جامعه خود، گروه یادشده را برمیگزینیم به دلیل آن است که هنوز حداقلی از «انتخاب» فضای زیستگاهی، آماده یا قابل ساخت، برایش وجود دارد. حال باید به سراغ شکل یا اشکالی برویم که نماهای مورد «پذیرش» یا مورد «ستایش» را در این مختصات به ما نشان میدهند. در آنچه به روش مربوط میشود نیز باید از مشاهده، قیمت اقتصادی و بازنماییهایی آنچه «آسیاش و رفاه» را از یک سو و «زیبایی و هنر» را در معماری از سوی دیگر نمایندگی میکنند(برای نمونه در آگهیهای تبلیغاتی عمومی یا تخصصی و در مقالات و تصاویر و وبگاهها و شبکههای مجازی مجلات معماری و شهرسازی) تبعیت کنیم.
این مقدمه ما را به موضوع مورد بحث هدایت میکند و این پرسش که آیا میتوانیم گروهی از عام ترین مختصات را در دو حوزه یادشده برای زیستگاه تعریف کنیم؟ و اگر چنین است این مشخصات کدام هستند و چه دلایلی اجتماعی – فرهنگی برای توجیه آنها میتوان آورد؟ این پاسخها همانطور که گفته شد موارد مربوط به الزامات یا پیشفرضهای فناورانه و معمارانه یا شهرسازانه را در بر نمیگیرند که باید به صورت مجزا و سپس در یک تحلیل کلی با این موارد ترکیب شوند تا به تحلیلی کمابیش قابل اعتماد رسید. در یک کلام، گروه اجتماعی مورد اشاره ما (طبقه متوسط رو به بالا در شهرهای بزرگ به ویژه تهران) چه نمایی را برای زیستگاه خود دارای «رفاه» و «زیبایی» مناسبی برای خود ارزیابی میکنند؟
برخلاف آنچه به فضای پیرامونی (خیابان، محله، منطقه شهری) مربوط میشود و فضای درونی (ابعاد و شکل و ترکیب اجزاء درونی زیستگاه)، نما، ممکن است به نظر بیشتر یا صرفا ابعاد «زیباشناختی» را درگیر کند تا ابعاد «رفاه» را. از همین گزاره آغاز کنیم و آن را به زیر پرسش بکشانیم، باید بگوییم نما، یا ورودی ساختمان یا خانه، شامل پهنههای بسته (دیوارها) نیمه بسته (پنجرهها و درها) و عناصر تزئینی (شکلهای تزئینی، افزودههای سبز- آبی) میشود. برای نمونه یک برج مسکونی با ستونهای «رومی»، شکلهای باستانی (مجسمهها یا نقش برجستههای ایران باستان)، گیاهان و احتمالا آبی که بر دیوارهایش جاری است، دیوارها و درها و پنجرههای شیشهای و فلزی را در نظر بگیریم.
در این رویکرد به باور ما باید دو بُعد مذکور یعنی «رفاه» و «زیباشناسی» را تا حد زیادی بر هم منطبق دانست. دلیل این امر را در آن میتوان دید که رفاه ناشی از آستانه زیستگاه، بیشتر، اگر نگوییم صرفا، به رفاه و آسایشی روانی مربوط میشود. اینکه گروه اجتماعی مورد نظر ما، از «نما» ی خانه یا زیستگاه خود «راضی» باشند بیشتر از آنکه به «رفاه» کارکردی – جسمانی در حرکت «ورود» مربوط باشد که مستقیما به موقعیت آستانگی نما ارتباط دارد و در مقطع بسیارکوتاهی در زمان محدود میشود، به «رضایت» ی مربوط میشود که زیستگاه را در ذهن خود آن گروه، یا استنادهایی که به صورت مستقیم یا غیرمستقیم به وسیله آنها به زیستگاه داده میشود و یا بازنماییهای آنها مربوط میشود. در اینجا با دو موقعیت روبرو هستیم: نخست یک موقعیت حسّی – نمادین، در معنایی که میتوانیم در نظریه یوهانی پالاسما(۲) و نظریه پیر بوردیو (۳) ببینیم، و دیگری یک موقعیت آستانهای یا رمزآموزانه (Initiatic) که گفتیم وان جنپ مطرح میکند و البته می توان به مری داگلاس(۴) نیز در آن اشاره کرد. نکته مهم در آن است که در چنین تحلیلی، حسّی و نمادین بودن رابطه با نما، سبب میشود که دو مبحث رفاه و زیباشناسی تا حد زیادی بر هم منطبق شوند، بدون آنکه این انطباق آنها را یکی کند. در زیر تلاش میکنیم به عنوان مقدمهای بر مقاله یا گفتاری گستردهتر این موضوع را بگشاییم.
ابتدا از رویکرد حسّی– نمادین آغاز کنیم. «نما» در این حال به سوژه (کسی که آن را انتخاب یا سفارش داده) احساس مطبوعی میدهد که عمدتا از خلال حس لامسه و حس بینایی به وی منتقل میشود. عبور از خیابان، گذر از یک در یا دروازه، بالارفتن از یک پلکان، گذر از یک در یا دروازه دیگر و ورود به «درون» مجموعهای از اجزا حسّی را وارد تعامل با یکدیگر و تعامل با سوژه میکنند که برای او در آن واحد حس «آسایش» و حس «زیبایی» را ایجاد میکنند. در این موقعیت ممکن است ما با نوعی موقعیت متناقضنما نیز روبرو شویم: برای مثال، مسیر حرکت از برون به درون، وجود اختلاف ارتفاع ، پلکان، پیچها و غیره، لزوما ممکن است از لحاظ بدنی بهترین و سادهترین و «کمهزینهترین» مسیر برای اقتصاد بدنی نباشد، اما میتوان تصور کرد و یا شاید بتوان گفت سوژه خود تصور میکند که بیشترین آسایش را در این مسیر دارد. استفاده از گروهی از مصالح، رنگها، نمادها، ترکیبها، اجزاء ساختمانی و غیره، مسیرهای پیاده و سواره ورود به زیستگاه و غیره ممکن است منطبق بر استانداردهای «رفاه» به معنایی که در اصول یک معماری جهانشمول مطرح میشود، نباشند، اما سوژه احساس میکند در آنها به حداکثر رفاه میرسد. در اینجا ما با نظریه پالاسمایی معماری حسی درگیر میشویم: بدنی که با نما وارد تعامل حسی میشود، آن را حس میکند، لمسش میکند، میبیندش، بنا را بار دیگر در ذهن خود میسازد و خود از خلال روابط حسّی با بنا ساخته میشود. دیدن نما، لمس کردن بنا، در همه اجزایش و در کلیّتش، فرد و هویت واقعی یا کاذبش را میسازد و فضایی را برای او ایجاد میکند که شاید تنها در ذهن او وجود داشته باشد و تنها برای او لذت بخش باشد. این یک واقعیت حسّی است که نمیتوان انکارش کرد و تنها میتوان با اطمینان گفت که نشاندهنده نسبی بودن امر زیباشناختی است. از این رو این حس زیباشناختی، اغلب یک پل ارتباطی به جهان ذهنی سوژه از طریق نظامهای حافظه و بازنمایی نیز دارد. درباره باورهای هویتی او ما با نظریه بوردیویی روبرو هستیم که سپس دربارهاش صحبت میکنیم اما باید به ذهنیت پیشینی او که خود برساختهای اجتماعی – فرهنگی در یک زمان- مکان خاص است نیز اشاره کنیم: تعلق داشتن به طبقه بالا یا متوسط بالا، احساس امنیت از قرار داشتن در جهانی با نمادهایی «آشنا»، روابطی که نما را با فرضیاتی ذهنی و خوشایند مربوط میکند، از جمله این موارد هستند. از همینجا نیز میتوانیم به نظریه بودریویی «تمایز»(Distinction) برسیم. همان گونه که «محله» از بیرون و «ترکیب و دکوراسیون زیستگاه» از درون ، سوژه را در ذهن خودش و برای دیگران به این یا آن شکل خاص «متمایز» می کند و به او حس داشتن «هویت»ی (که اغلب برتر فرض میشود) میدهد، نما نیز همین وضعیت را دارد: زیستن در خانهای با یک نمای «اشرافی» که در آن از مصالحی خاص و «اشرافی» (سنگ، شیشه های قیمتی، آرایش سبز یا آب، تزئینات فلزی، سنگی یا گچی، حفاظهای بلند، دوربینهای مدار بسته و غیره) استفاده شده، به فرد حس «تعلق داشتن به جماعتی خاص» یا حتی حس «منحصر به فرد بودن» میدهد. همین حس است که در برخی از نماها ما را به نوعی موقعیت خارقالعاده و سورئالیستی میکشاند به ویژه وقتی با تازه به دوران رسیدههای اقتصادی و فرهنگی سروکار داشته باشیم. اصل در این رابطه ، اصل «تمایز» است و زیبایی صرفا با «متمایز» بودن تعریف میشود و اینکه خواسته باشیم برای آن منطق و استدلالی ذاتی پیدا کنیم کاری کاملا بیهوده است.
اما در مورد دوم یعنی موقعیت «رمزآموزی» وان جنپ و موقعیت «مرزوارگی» داگلاس،ابتدا توضیح بسیار کوتاهی از این دو نظریه بدهیم: وان جنپ، انسان شناس بلژیکی، از بحرانهای زندگی(Life Crisis) (تولد، بلوغ، ازدواج و مرگ) به عنوان مهمترین رویدادهای زندگی هر انسانی یاد می کند و معتقد است که در همه جوامع انسانها برای آنکه از این بحرانها عبور کنند، باید از مراحلی عبور کنند که جماعت ، فرد را بپذیرد و این مراحل را «رمزگشایی» یا «رمزآموزی» نام میدهد. جایی که فرد از یک آستانه رد میشود این انتقال نیز صورت میگیرد. یک مراسم عروسی یا یک مراسم تدفین یا یک جشن تولد یا بلوغ همه مناسک رمزآموزی با آداب و رسوم و وسایل و اشیاء و رفتارهای خاص خود هستند. در این حالت، نما، تبدیل به «آستانه» ای وان جنپی میشود که عبور از آن فرد را از موقعیت قبلی (برون بودن) به موقعیت بعدی(درون بودن) میرساند: مثل وقتی کودکی بالغ میشود. فرد در خیابان یک رهگذر است، اما وقتی از نما میگذرد تبدیل به یک «ساکن» میشود که در طبقهبندی مادی و ذهنی از آن ساختمان (و البته محله و درون خانه) طبقهبندی میشود و همین به او حس خوبی و آسایش و در همان حال زیبایی میدهد. در نظریه مری داگلاس نیز ما با عنوان شدن بدن به مثابه مکان اساسی وجود هویت، و پوست به مثابه مرزی روبرو هستیم که عبور از آن یا تخطی نسبت به آن (زخم خوردن، پاره شدن، و …) مرز را شکسته و خطری ظاهر میشود (مثل خونریزی) که هویت را تخریب میکند. در انتقال این نظریه به موضوع نما، میتوانیم درک کنیم که نما همچون پوستی عمل میکند که زیستگاه را پوشانده و به آن هویت داده است. بنابراین باید مثل یک پوست تمیز، پاک و سالم باشد و نشان دهد که بدنی را که پوشانده چیست و متعلق به کیست؟ و باید مثل یک پوست آراسته شود و عنصر فرهنگ (پوشش اکتسابی، لباس در بدن، تزئینات در نما) این امر سبب میشود که سوژه حساسیت خاصی نسبت به نما پیدا کند و دائما در پی نوعی زیبا سازی و مراقبت از آن برآید درست همانگونه که به صورت معکوس نبود احساس هویت (از جمله به دلیل فقر مادی) سبب بیاعتنا شدن به نما میشود. تخطی در این معنا میتواند تخریب نما در نقطهای خاص از آن باشد، یا ناموزونی در شکل و شمایل بیرونیاش (رنگ و پنجره ها و دیوارها ، به ویژه در نما در زیستگاههای جمعی).
باید توجه داشت که آنچه گفته شد لزوما آسیبشناسی در مفهوم به زیر سئوال بردن رویکردهایی که نسبت به نما در کشور ما وجود دارد نیست. نزدیک کردن ابعاد کارکردی و زیباشناختی نما همچون سایر بخشهای ساختمان و شهر، امروز یکی از مهمترین اهداف شهرسازی و معماری مدرن است و تضاد میان این دو بی شک خود یک بُعد آسیبشناختی منفی و بسیار سخت را در بر دارد که میتواند به جسم و روان شهرنشینان ضربه بزند. اما آنجا که ما با مشکلات هویتی، از جمله مشکل بسیار رایج هویتهای کاذب، تازه به دوران رسیدگیهای اجتماعی و اقتصادی و فرهنگی، اسنوبیسم و تقلیدهای مضحک وعدم توانایی به انطباق خود با روح شهر و همزیستی با دیگری، میرسیم، این امر خود را در نما نشان میدهد. این البته بدون در نظر گرفتن سایر عوامل بیشماری است که در شکلگیری و تحول و آسیبشناسی نما در یک محیط به شدت تحت تاثیر سرمایه داری و کالایی شدن عمومی فضا و زیبایی، باید به آنها پرداخت.
۱- Van Gennep, Arnold , 1909, The Rites Of Passage, 1909, Chicago : University Of Chicago Press.
۲- Pallasmaa, Juhani , 2005, The Eyes Of The Skin. Architecture And The Senses. New York :John Wiley.
۳- Bourdieu, Pierre, 1979, La Distinction, Paris : Minuit.
۴- Douglas, Mary, 1966, Purity And Danger: An Analysis Of Concepts Of Pollution And Taboo.
این مطلب پیش از این در مجله کوچه، شماره اول، زمستان ۱۳۹۸ منتشر شده است.