نگاهی انسانشناسانه به مقوله کیفیت فضای عمومی شهری و حق شهروندی[۱]
از دیدگاه جامعهشناسی و انسانشناسی کیفیت فضای عمومی شهری چگونه و مبتنی بر چه معیارهایی تعریف میشود؟
ازلحاظ اندیشه اجتماعی تاریخی که عمدتاً در اینجا به ریشههای یونانی-رومی اشاره دارم، «شهر» یا پولیس یونانی و سیویتاس رومی، در خود مفهوم فضای عمومی را دارد: شهر یونانی در حقیقت چیزی نیست جز عمومی شدن فضاهای جماعتی و خصوصی در قالب یک قرارداد نظم اجتماعی و البته باید اشاره کرد که در مقایسه با شهر یونانی شهر رومی، بهشدت سیاسیتر است.
در شهر یونانی، رئیسان قبایل با یکدیگر متحد میشدند و در یک پهنه فضایی مستقرشده و فضاهایی عمومی مثل آگورا (میدان)، پانتئون (ایزدستان) و غیره میساختند و میراث مشترک خود را در قالب کنشها و اندیشههای همساز شده در آن قرار میدادند.
شکل گرفتن و تاریخ تحول این شهر هرچند بهگونهای سیاست را در خود حمل میکرد، اما بیشتر از آن به شکلگیری مفهوم جامعه نزدیک بود که در قالبهای مادیت یافته تعریف میشد. همین مفهوم از شهر نیز بود که از طریق اروپای صنعتی، استعمار و جهانیشدن در سراسر دنیا، به اصل تبدیل شد. در برابر این مفهوم، شهر سیاسی ایرانی یا شرقی، لزوماً بر اساس فضای عمومی تعریف نمیشد و فضاهای عمومی یا دموکراتیک در مفهوم باستانی این کلمه به وجود نمیآورد.
در دوران مدرن و پسا مدرن این دو مفهوم با یکدیگر تلفیق شدند و شهر مدرن متأخر و پسامدرن شاید به همان اندازه شهری سیاسی باشد که دموکراتیک و شاید حتی بتوان گفت این شهری است که در آن فضای عمومی با فضای خصوصی و امر سیاسی با امر اجتماعی دائماً در حال جدال با یکدیگر بودند.
این جدالی است که بخش بزرگی از آن امروز بر روی شبکههای الکترونیک در حال وقوع است: نگاه کنیم به شبکههای اجتماعی و نظامهای اطلاعرسانی رسمی و جدالی که میان آنها جریان دارد و گویای نمونهای پسامدرن از جدال بر سرفضا است. البته شاید یکی از مهمترین مسائل در جهان امروز بیشتر از فضاهای عمومی مجازی روابط متعدد چرخهای است که میان فضای مجازی و فضای واقعی به وجود آمده است و به کنش متقابل و تأثیرگذاری میان آن دو منجر میشود. پرسش آن است که در جهان الکترونیکی شده و در کنشهای رقومی شده (دیجیتالی) مرزهای حوزه عمومی و حوزه خصوصی را چگونه باید تعیین و تحلیل کرد.
مقایسهای ساده میان معماری توتالیتر قرن بیستم و معماری دموکراتیک متأخر قرن بیستم، این را نشان میدهد: نگاه کنید به کارهای اشپیر در معماری فاشیستی آلمان هیتلری یا به کل معماری استالینی و مقایسه کنید آن را -به فرض- با محوطه هرمهای شیشهای موزه لوور کار پای یا مرکز ژرژ پمپیدو کار ریچارد راجرز و رنزو پیانو، در برابر یک معماری بسته از جنس سنگ، درهای سخت و بسته و نگهبانهای مسلح (آماده به کشتن)، غیردموکراتیک، ما فضای باز دموکراتیک را داریم با نمای شیشهای شفاف، با درها و پنجرههای بیشمار و بیپایان، لایههای شفاف عبور نور (واقعیت/حقیقت) که از هر جایی میتوان وارد یا خارج شد.
بنابراین هرچند برای فضای عمومی اغلب جامعه شناسان، بیشتر بر تعریفی تأکید کردهاند که رویکرد هابرماسی مطرح میکند، اما در عین پذیرش این رویکرد باید دستاوردهای معماری و فناوری پسامدرن را نیز به آن اضافه کرد. روابط اجتماعی خود را به فیزیک مادی منتقل میکنند و برعکس، گفتمان بدل به هنجار شده در تعریف فوکو در «نظم گفتمان»، خود را به فیزیک اشیاء و روابط معماری و فضایی میان آنها و به وجود آمدن «شکل» در معنای مادیت یافتن آن میرساند.
ازنظر شما شهروندان چه نقشی در خلق این کیفیت میتوانند داشته باشند؟
شهروندان در حقیقت، با کنش عمومی و شهری خود به وجود میآیند و با همین کنش و ذهنیت حاصل و ایجادکننده آن، یعنی در چرخهای از ذهنیت و مادیت، هم خود را به وجود میآورند و هم فضای عمومی دموکراتیزه و آزاد را. هم ازاینرو وقتی با فضایی بسته روبهرو میشویم بهجای آنکه به سراغ سر هرم، در معنای سیاسی واژه، برویم باید به پایههای آن بنگریم.
معماری فاشیستی و استالینی حاصل روابط اجتماعی فاسد شده و سقوط اجتماعی و فرهنگیای است که آلمان در میان دو جنگ جهانی و روسیه در ابتدای قرن بیستم تجربه میکنند. همانگونه که معماری آزادیبخش اواخر قرن بیستم و امروز، حاصل تغییر ذهنیتها و کنشهای پایههای اجتماعی و مردمی است که در این فضاها زندگی میکنند.
البته ممکن است میان جامعه و نظام سیاسی تضاد اتفاق بیافتد، اما این تضاد دیر یا زود بهسوی تنشهای هر چه بیشتر و بیشتری میرود و بدون هیچ استثنای تاریخ در مدت هفت هزار سال تاریخ شهرنشینی، جامعه است که خود را تحمیل میکند. تحمیل شدن جامعه البته لزوماً به معنای آزادی و دموکراتیزه شدن نیست، زیرا جامعه بنا به ذات خود محدودکننده، الزامآور، نظمدهنده و سرکوبگر است؛ اما اینیک امر نسبی است و ابزارهای زیادی نیز برای تعادل بخشیدن به آن بالا بردن وزنه دموکراتیک و باز شدن جامعه وجود دارد.
به وجود آمدن مفهوم شهروند مدرن و پسامدرن میتواند در اینجا نقشی اساسی داشته باشد، زیرا تفاوت اصل اساسی حیات است که مبادله را ممکن میکند؛ بنابراین بازگشت به طبیعت به معنای روسویی کلمه بهگونهای بازگشت به فرهنگی است در تداوم و موازنهای هوشمندانه با طبیعت که به نظر میرسد تنها آلترناتیو در برابر جهان کنونی و انحرافات خطرناک و مخرب آن باشد. از این لحاظ بوده است که من بارها بر فرایند زنانه شدن جهان، نه بهمثابه یک جبر ناگزیر بلکه بهمثابه یک اراده ضروری، تأکید داشتهام که از درون این مفهوم، زنانه شدن فضاها، کنشها و ذهنیتها نیز بیرون میآید. بدین ترتیب که مابعد از چندین هزار سال سلطه مردانه که فضاها و کنشها و ذهنیتهای خود را ساخته است، باید بهسوی بازسازی اینها بر اساس الگوی زنانه برویم که انطباق بسیار بیشتری باقابلیتها و شرایط بیولوژیک ما دارد. البته بدون آنکه بتوانیم موقعیتهای مردانه (سلطه، الزام، محدودیت، خشونت،…) را بهطور کامل نفی کنیم، زیرا بخشی از جامعه بودگی و فضاهای آن بستگی به این امر دارد.
درواقع شاید بتوانیم اینطور بگوییم که جهان کاملاً مردانه که جامعه حاصل آن است، امروز برای تداوم خود باید بهسوی جهانی زنانه برود که در عین حفظ موقعیتهای مردانه بهمثابه موقعیتهای حفظ ابزاری و الزامی جامعه، به موقعیتهای زنانه قدرتی هژمونیک میدهد تا از خودویرانگری جامعه و جهان جلوگیری کنند.
از دیدگاه شما چه عوامل و معیارهایی سلیقه شهروندان را در مطالبه کیفیت از فضاهای عمومی شهری شکل میدهد؟
شهروندان به همان میزان که سرمایههای خویش را در تعبیر بوردیویی از این کلمه افزایش دهند، مطالبات فضایی و خاص بیشتری پیدا میکنند. این سرمایهها، سرمایههای اقتصادی (دارایی)، فرهنگی (تحصیلات و دانش)، اجتماعی (شبکه افراد مرتبط و دوستان) و اعتباری (آبرو حیثیت واقعی و نمادین) هستند. برای نمونه افرادی که ثروت بیشتری دارند، تمایل به برخورداری از فضاهایی هستند که از این ثروت بهصورت عمومی استفاده کنند.
بنابراین یک شهر مدرن نیاز به گروهی از فضاهای لوکس دارد و اگر در این زمینه دچار افراط و خودنمایی و ایجاد شکافهای اجتماعی حاد نشود، به نظر من مشکلی وجود ندارد؛ اما همین شهر فضاهای فرهنگی بسیاری نیاز دارد و میزان این فضاها هراندازه سطح سرمایه فرهنگی بالاتر برود بیشتر میشود. در کشوری همچون کشور ما با میلیونها جوان دانشجو و تحصیلکرده، نبود فضاهای فرهنگی برای نمایش، فیلم، سخنرانی، گردهم آمدنی تفریحی و فکری و… باورنکردنی است و البته این نبود با شکلگیری فضاهای خصوصی آسیبزده و آسیبزا جبران میشود.
شهر همچنین نیاز به فضاهایی برای تعامل اجتماعی انسانها دارد که هرروز بیشتر میشوند. این فضاها باید باز و در دسترس باشند. فضای شبانه از نیازهای هر شهر بزرگی است و نمیتوان کلانشهری را تصور کرد که بتواند جز با استفاده از ابزارهای الزام و آمرانه فضای شبانه را از میان بردارد و البته باید بهای سنگینی نیز از این لحاظ پرداخت کند که همان شکلگیری زیرزمینی این فضاها بهمثابه آسیبهای اجتماعی است؛ و درنهایت شهر باید فضاهای نمادین، برای هویت بخشی به شهروندان داشته باشد. همه اینها هستند که شهروندی را میسازند و نه تعریفی قرن نوزدهمی در حوزه سیاسی که تعلق به یک دولت ملی است. عدم درک این مسئله میتواند بهشدت به شهر و فضاهای آن و اصولاً به تفکر شهرسازی و معماری ضربه بزند و فاجعه به بار آورد.
برنامههای شهرسازی چگونه میتوانند در ایجاد نگاه نقادانه در شهروندان و ارتقای سطح سلیقهشان برای مطالبه کیفیت از مکان زندگی نقش داشته باشد؟ (آیا با توجه به اینکه نظریات انتقادی، امر برنامهریزی شهری را از این لحاظ موردنقد قرار میدهند، چنین امری میسر است)؟
رابطهای چرخهای، شهر و شهروندان در معنای شهرنشینان را، در جهان مدرن متأخر و پسامدرن شکل میدهد؛ اما شرط اینکه این چرخه بتواند به تحقق برسد آن است که منطق و عقلانیتی که برای شهر مدرن نیاز بدان داریم فهمیده شود.
در کشور ما متأسفانه این منطق هنوز درک نشده و یا درک شده و به دلیل منافع اقتصادی و ملاحظات دیگر نادیده گرفته میشود؛ اما این امر بدان معنی نیست که نظام اجتماعی بر اساس این نادیده انگاشته شدن حرکت کند، نظام اجتماعی و کنشگران درون آن بر اساس سازوکارهای خودگردان و خود آفریننده عمل میکنند مثل تمام جهان بیولوژیک. اگر انسان غذا نخورد، بدن بلافاصله شروع به استفاده از تمام منابع درونی (چربیها) میکند تا حیات تداوم بیابد. همین امر در تمام نظام بیولوژیک نیز وجود دارد. مشکل نظامهای ایدئولوژیک در جهان معاصر نوعی توهم مخرب حاصل زور و خشونت مستقیم و تأثیرات بلافصل آنها است که سبب میشود گروهی تصور کنند میتوانند با سلاح ایدئولوژیک به جنگ نظامهای بیولوژیک بروند. بدون آنکه در نظر بگیرند نظامهای بیولوژیک عمری چهار میلیارد ساله دارند و نظامهای ایدئولوژیک حداکثر عمری شش هفتهزارساله!
این جنگ فیل و فنجان است و از ابتدا مشخص است که چه کسی در آن بازنده است و این بازنده میتواند انسان شهروند باشد، اما بدون شک ذاتهای طبیعی که حیات، میلیاردها سال است بر اساس آن شکلگرفته است، نخواهد بود. ما ممکن است با موسیقی مخالف باشیم و نگذاریم هیچ کجا به اجرا درآید، اما این امر موقت و با تبعات شدید و سخت اجتماعی است، زیرا موسیقی لزوماً امری فرهنگی نیست و در ذات انسان و تقریباً تمام موجودات بهصورت ضربآهنگهای طبیعی وجود دارد.
مغز همه موجودات و بهخصوص انسان در طول میلیونها سال براین اساس شکلگرفته است و حال اینکه یک ایدئولوژی بخواهد با تکیهبر زور و الزام این نظم طبیعی را عوض کند، کاری کاملاً بیهوده است. نظام آزاد حرکت و مبادله میان موجودات زنده در طول میلیاردها سال شکلگرفته است و اینکه ما خواسته باشیم در مثلاً نظام شهریمان با محدود کردن دسترسیها یا دخالت در حرکات روزانه و شبانه انسانها، در ایجاد فضاهای عظیم حفاظتشده و بسته و غیره این روابط را محدود کنیم، به تلاش کسی شباهت دارد که بخواهد با چندتخته شکسته جلوی امواج دهها متری اقیانوس را بگیرد.
ممکن است چنین فردی صرفاً با گول زدن خودش و با گریختن از برابر امواج تا مدتی بتواند به کارش ادامه دهد اما سرانجام این امواج او را درون خود کشیده و هیچچیز از او باقی نخواهند گذاشت. داستان انسان و رفتارش با طبیعت نیز همین است. بهتر است ما تاریخ را بهتر بخوانیم تا بفهمیم که انسان هرگز موجودیتی تعیینکننده نسبت به موجودیتهای زنده و غیرزنده دیگر نبوده است، مگر در کوتاهمدت. شهروندی میتواند روزنه امیدی بزرگ برای انسانها باشد، اما بهشرط آنکه آن را درست درک کرده و درست به تحقق برسانند بهویژه در فضا.
[۱] مصاحبه زهردودانگه با ناصر فکوهی، این گفتوگو در چارچوب همکاری انسانشناسی و فرهنگ و مرکز مطالعات و تحقیقات شهرسازی و معماری ایران و در اولین ویژهنامه جستار کیفیت در تجربههای بازآفرینی شهری، پاییز ۹۳، منتشر شده است.