نگاهی اجمالی به یک پدیده «نسبتا» جدید: «بچه پرروئیسم»

جستجو در واژه‌نامه‌‌ها برای یافتن معادلی دقیق در برابر واژه «بچه پررو» در فارسی جدید، کاری مشکل است. اگر خواسته باشیم مشخصاتی که معمولا در «بچه پررو‌»های خود می‌بینیم را در واژگانی به زبان‌های بین‌المللی مانند انگلیسی و فرانسه بیابیم شاید بتوانیم به واژگانی چون Arrogant و Selfish وnarrow-Minded و … اشاره کنیم که گویای غرور و تکبر بی‌جا، تنگ‌نظری و فخر‌فروشی و نگاه تحقیر‌آمیز و طلبکار بودن از همه، خود-محوری و محدود بودن چشم‌اندازهای یک فرد هستند؛ و یا واژگان دیگری چون Indecent و Aggressive و Brazen که گویای بی‌آبرویی و وقاحت و بی‌شرمی و بلاهت و جاهل‌منشی و بی‌ادبی و روحیه پرخاشگر آنهاست. اما جمع همه این پدیده‌ها در یک واژه که شاید وجود داشته باشد، را من نمی‌شناسم و اگر هم وجود داشته باشد فکر می‌کنم مربوط به زبان‌هایی باشد متعلق به گروه‌هایی که فرهنگ و تربیت و هنر و ادب در آن‌ها یا اصولا رشد و شکوفایی نیافته و یا به دلایلی و از زمانی به بعد دچار سقوط شده باشند. بنابراین در این واژه با کمابیش با نوعی «خاص‌بودگی» در فرهنگ خودمان روبرو هستیم و هدف ما نیز در این مقاله، درآمدی است کوتاه بر شرحی که باید روزی به صورتی تفصیلی بر این آسیب هولناک جامعه کنونی‌مان نوشت. درآمدی که در آن به نکاتی محدود می‌پردازیم و تنها سر بحث را می‌گشاییم تا شاید در فرصتی دیگر بتوانیم با نوشته‌ای تفصیلی‌تر، این پدیده کمابیش نوظهور، رابطه‌اش با پدیده‌های مشابه که از پیش در ‌تاریخ فرهنگمان می‌شناخته‌ایم و دلایل و پی‌آمدهای آن را بر سایر ابعاد زندگی مان بازکنیم.

در این‌جا، برای درک آنچه در واژه‌ای کمی شوخی و کمی جدّی «بچه پروئیسم» آورده‌ایم، می‌توانیم به چند صفت از مهم‌ترین صفاتی که ما مجموعشان را برای نام‌بردن از آن پدیده به کار می‌بریم، اشاره می کنیم. در این راه نیز به گروهی از مشترکات فرهنگی ِ نسبی ِ جهانشمول و ایرانی خواهیم پرداخت تا شاید انگیزه‌ای فراهم کنیم برای تامل بیشتر و پاسخ به این پرسش که جایگاه ما در این میان کجاست؟

 

۱ «کم تجربگی»: وقتی از «بچگی» که واژه‌ای کمابیش تحقیر‌آمیز و تقلیل‌دهنده برای «کودکی» است، نام می‌بریم. عموما چه در فارسی و چه در برخی از فرهنگ‌های دیگر به مفهوم «ناپختگی» و «خام بودن» می‌رسیم که ما‌به‌ازای اجتماعی آن را می‌توان در «بی‌تجربگی» مشاهده کرد. نداشتن تجربه از موقعیت‌ها و سناریوها و روایت‌های واقعی یک سکانس اجتماعی که از شروع و دلایل شروع ِ یک پدیده تا تحول و سرانجام یافتن و پی‌آمدهای آن را در بر می‌گیرد، بی‌تردید نیاز به زمان و به عبارت دیگر، «عمر» دارد. و تجربه از این لحاظ نمی‌تواند از طریق «آموزش» شتابزده و فوری منتقل شود که باید یک فرد آن را از با تعامل‌های درازمدت ِ حسّی خود با واقعیت بیرونی و درونی وجودش درک و به بخشی از ذهنیت و رفتارهای آتی‌اش تبدیل کند. برای نمونه جوانی که با هدف پیشرفت اجتماعی روی به تحصیل تا سطوح بالا مثلا دکترا می‌آورد، اغلب تنها با گذار از کل این روایت تحصیلی در عمر خود و چشیدن حسّی تمام فراز و نشیب‌ها، رنج‌ها و شاید شادی‌های آن، و سپس نتایج‌اش و با مقایسه آن‌ها با آنچه در ذهنش می‌گذشته،ممکن است بتواند کل روایت را در ذهن و کالبد خویش درونی کند. بدین ترتیب، گذار او از مراحل مختلف چنین تجربه‌ای، نظیر آماده‌سازی برای «آزمون»، «موفقیت در گذار» اولیه و مناسک آن، ورود به چرخه گذارهای بعدی و مشارکت در یک یک آن‌ها و در نهایت به درک نسبتا کامل روایت و گونه‌ای اسطوره زدایی یا شاید بهتر باشد بگوییم «تسخیر‌زدایی» از خود دربرابر خلسه‌ای که وجودش را در بر گرفته بود، بیرون می‌آید. یا دستکم امید می‌رود بیرون بیاید و به ارزش واقعی و نه خیالین و نمادین «مدرک»‌ی که در دست دارد در یک جامعه و یک زمان مشخص پی ببرد. بنابراین «بچگی» در این‌جا در خصوصیت ِ نبود تجربه این مناسک گوناگون گذار است. از این نقطه نظر ما با پدیده‌ای جهانشمول روبرو هستیم که در بیشتر فرهنگ‌ها شناخته شده است و برای آن آیین‌های ِ رمز‌آموزی وجود دارد که یک فرد نوجوان، یک کودک، یا «بچه» را به یک فرد «بالغ» و «عاقل» تبدیل می‌کند و یا دستکم این بازشناسی (به‌رسمیت شناخته شدن) را برایش به ارمغان می‌آورد. در جوامع سنتی این رسوم با آزمون‌های سختی همراه هستند که به گفته داوید لوبروتون(D. Lebreton) انسان‌شناس فرانسوی بسیاری از آن‌ها، فرد را در بدترین شرایط روحی و ناچار به تحمل سختی‌ها و دردهای بسیار می‌کنند تا «شایستگی» اجتماعی او را به عنوان یک «فرد بالغ» به رسمیت بشناسند (انسان‌شناسی دردو رنج، ۲۰۰۵). اما در دوران مدرن، «فردگرایی» است که یک «سوژه» اغلب متوهم و دستکاری‌شده را مرتب به بازی می‌گیرد و جایگزین آزمون‌های رمز‌آموزی می‌شود. گروهی از هنجارهای رسمی نظیر قوانین مثل «سن بلوغ» و «مسئولیت داشتن شخصی» اغلب تنها اشکال حقوقی این توهم ِ نهادینه شده هستند که حوزه سیاسی برای آزاد ساختن دست خود در دستکاری هرچه بیشتر سوژه به وجود می‌آورد. این کار برای کودکی که به بلوغ نرسیده، ولی باید مسئولیت‌های آن را بپذیرد، و یا بسیار زودتر از سن بلوغ به بلوغ رسیده، اما جامعه ا را نمی‌پذیرد، زندگی را بسیار مشکل می‌کند. وضعیت در یک مدرنیته معیوب، مثل مدرنیته ما، بسیار سخت‌تر است زیرا نه قوانین و هنجارهای حقوقی دارای کارایی هستند و نه عقلانیتی حتی سنتی یاقی مانده یا به وجود آمده که بتواند به آن «بچه» ها راه و چاه عبور ِ مبتنی بر اراده و ابتکار خودشان را از یک «مناسک گذار خود ساخته» به آن‌ها بدهد. نتیجه آنکه، «بچگی» به دلیل نبود تجربه یا بیشتر از آن نبود فرایند تجربیات زندگی و یا نبود درونی شدن آن‌ها، ممکن است تا سنین پیری ادامه یابد و اینجاست که ما با «بچه پرروهای مُسن» به مثابه یک پدیده بسیار محلی روبرو می‌شویم.

۲ «بی‌ادبی». این واژه را در مفهومی عام به کار می‌بریم که شامل نوعی کمبود یا معیوب بودن «تربیت» و انتقال فرهنگی درست و مناسب باشد، چه در قالب‌ها و داده‌ها در شناخت ذهنی و چه در فراگیری مهارت‌ها و رفتارها برای توانایی یافتن در زندگی اجتماعی. از این رو بی‌ادبی که بی‌شک یکی از اجزای پدیده «بچه‌پروئی» است را لزوما نه در معنای آنتی‌کانفورمیسم ( حرکت در خلاف جریان آب) تعریف می کنیم، نه در معنای پیروی از گروهی از هنجارهای کلیشه‌ای و پایبند بودن به کُدهای زبانی و رفتاری. در این معنا «گستاخی» و «تخسی» های رفتاری و زبانی ِ شخصیتی بسیار آنتی‌کانفورمیست همچون صادق هدایت، یا بسیاری از جوانان هنرمند دهه چهل را نمی‌توان از جنس ِ «بی‌ادب»ی «بچه‌پرویانه» تلقی کرد؛ زیرا آن‌ها «بی‌ادبی» و «گستاخی» و حتی «جاه‌طلبی» خود را به تعبیر رولان بارت در «امپراتوری نشانه‌ها» (۱۹۷۰) برای خود نه یک «فضیلت» بلکه شرطی برای خلاقیت و مصون ماندن از جامعه‌ای آلوده می دانستند، اما «بچه‌پرو»های ما خود، بخشی از آلودگی ِ جامعه‌ای آلوده هستند و از آ« آلودگی تغیه و بازتولید می‌شوند. بارت در این باره می‌گوید: «بی‌ادبی در غرب بر نوعی اسطوره‌شناسی «شخص» استوار است و… به آن به دیده نوعی ریاکاری نگریسته می شود» (امپراتوری نشانه‌ها، ص. ۹۵). «بچه پرو»، بی ادبی، وقاحت، بی‌تجربگی، عدم‌شناخت و بی‌فرهنگی یا کم‌فرهنگی خود را تنها زمانی غیرمستقیم و در اشکال نمادین به زسمیت می‌پذیرد که خواسته باشد در قالبی کلبی‌منشانه خود را «رها از همه بندها»، «نافرمان» و «آزاده» و در نقش دون کیشوتی زودرس نشان دهد که به چنگ آسیاب‌های بادی «نسل قدیم» و «دایانسورها»، «صاحبان قدرت و مقام و منصب» و غیره نشان دهد. اینجاست که برای او، «بی‌ادبی» استفاده از الفاظ رکیک و جاهل‌وار، حمله ب کسانی که فکر می‌کند «بزرگان» و «غیر قابل حمله» هستند، نوعی «شجاعت» متوهّم، نوعی«فضیلت» خودساخته و خودشیفته و حتی نوعی «آوانگاردیسم» خیالین، به حساب می‌آید که «خود» او را بروز دهد و در برابر کسانی قرار دهد که «دشمنان مفرض» خود (آسیب‌های بادی) می داند و دوست‌دارد از آن‌ها با صفاتی چون «از کار افتاده» ، «عقب‌مانده»، «بی‌سواد»، «جیره‌خوار»، «وابسته» و دشنام‌های بسیار دیگر یاد ‌کند و وقاخت و رادیکالیسمی که در فحاشی در این‌جا به کار برده می‌شود سازوکاری است التیام دهنده به دردی که «بجه پررو» از تحقیر خود در جامعه کشیده و به همین دلیل همچون کودکان لجباز و با تقلیدی مضحک، به خیال خود یک «پدرکُشی فرویدی» انجام می‌دهد و یا دست به یک «هنجار‌شکنی» فوکویی، سارتری یا ژیژکی می‌زند، ولی در واقع همه این‌ها از جمله همین استناد‌های دائم، بی‌پایه و بی‌دلیل و اسنوب‌وار به چنین شخصیت‌هایی، در او هرگز فراتر از یک خودنمایی کم‌مایه نیست. و از این لحاظ «بجه‌پرروهای مُسن» ما وقتی خود را به شکل و شمایل جوانان مه شصت و هشتی در می‌آورند، منظره‌ای بازهم غم انگیزتر و رقت‌آورتر را می‌سازند.

۳ «خود -محوری». خود- محوری از رایج ترین صفات در اغلب فرهنگ‌های جهان از جمله فرهنگ ما است. یک سازوکار تدافعی برای حفظ خود، فاصله گذاری و تفاوت‌یابی با دیگری، تا به نوعی مبادله را ممکن کند بی آنکه شباهت و به خصوص یکی شدن را بپذیرد. بحث تفصیلی در این باره را کلود لوی استروس در «انسان‌شناسی ساختاری» (۱۹۵۲) و در کتاب‌های متعدد خود درباره رابطه «تفاوت» و «هویت» (۲۰۱۰) آورده است. بنابراین خود-محوری که در تعاملات فردی و گروهی و جماعتی و فرهنگی، صرفا در سازوکار «طرد» (Exclusion) دیگری باقی نمانده بلکه با «جذب»(Inclusion) دیگری پیوند می‌خورد، به خودی خود و به تنهایی نمی‌تواند یک صفت خاص «بچه پررو»‌ها باشد. اما در همان حال بدون شک باید گفت که یک «بچه‌پرو» خود-محور و خود شیفته است؛ خود را مرکز عالم می‌داند ولو آنکه هیچ در چنته نداشته باشد، و اغلب چون هیچ در چنته ندارد، و بی‌بضاعت‌ترین فرد جهان باشد. او در حمله به کسانی که به نوعی تصوّر می‌کند با «تجربه»، با «عمر»، با «ادب»، با «دانش»، یا حتی با «سرشناسی» و «دیده شدنشان» دلیل عقب ماندن او از قافله شده‌اند پیش و بیش از هر چیز به دنبال «مچ‌گیری» و «رسوا» و «فاش کردن چهره واقی» آن‌هاست. زیرا هیچ تصوری از قدرت «زمان» در تثبیت واقعیت‌ها ندارد و به همین دلیل فکر می کند هرچه زودتر «دست آن‌ها را رو کند» زودتر جایگاه شایسته خود را به دست می‌آورد و وقتی چنین نمی‌شود یا دچار یاس و افسردگی زودرس می‌شود و بی‌آ«که هیچ کسی اهمیتی بدهد «کناره‌گیری» خود را در عنقوان جوانی از «جهان اندیشه» اعلام می‌کندو یا از آن بدتر چنان درون مالیخولیا فرو می‌رود که به یک «بچه پرروی مُسن» تبدیل شود و مریدان جوانی برای خود جستجو کند. دشمنان خیالی جای او را در زمان حال یا حتی در آینده «تنگ» کردهاند و از انی روبسیار به «نقد صریح و بی تعارف» علاقه دارد و در انی کار تمام دشمنی و کینه‌ورزی‌های حیرت‌آور و البته کودکانه خود را به نمایش می‌گذارد. بدین ترتیب، وقتی او در برابر چشمان شگفت‌زده همه به کسانی حمله می کند که سه برابر سن و تجربه او و شناخت و دانش او را دارند و یا به درست یا نادرست شهرت و اعتباری دارند که او در خواب هم نمی تواند برای خودش تصوّر کند، درون حالتی خلسه‌وار و نزدیک به «اُرگاسم» فرو می‌رود. اما آنچه این خود-محوری را غریب‌تر و آن را به صفتی پارادوکسیکال و ویژه «بچه پررو»‌ها تبدیل می‌کند، در پیوندی پارادوکسیکال است که ما آن را در نوع دیگری از خود-محور بینی بیمارگونه و خودشیفته (Narcissist) و «خود بزرگ بین» (Megaloman) به صورت معکوس می‌یابیم و آن تعلق خاطر و پیوند عجیب خود – محوربینی «بچه‌پررو»‌ها به روابط مرید و مرادی است. مرید همان بچه پرروست که در رویاهای خویش تصوّر می‌کند اگر مراتب «مریدی» خود را نسبت به «مراد» به خوبی به اجرا در بیاورد، اگر دائم از او تمجید و تعریف کرده و به بهانه‌های مختلف «استاد» و «متفکر بزرگ» را بستاید و او را «بی‌نظیر» و «قبله عالم» معرفی کند و درباره همه صفات او از «دانش» و «سواد» ادعایی‌اش تا شکل و شمایلش اغراق بگوید، و برعکس از هیچ چیز در تحقیر و دشنام‌گویی و توهین و افترا نسبت به کسانی که آن‌ها را رقیب و مخالف «استاد» می‌داند، فرو نگذارد، احتمالا این شانس را خواهد داشت که «استاد» هم دست نوازشی بر سر او بکشد و شاید روزی خودش به چنین «قبله عالمی» تبدیل شود.

۴ «جاهل‌منشی». دگر‌ستیزی، خشونت کلامی و رفتاری، کینه‌توزی، بداندیشی، تنگ‌نظری، حسادت، بداندیشی و بدگویی و شایعه‌سازی، توهین، وقاحت، افسارگسیختگی و بی‌پروایی از هرگونه چیزی که بتوان به آن‌ها نام آبرو و حیثیت و آینده‌اندیشی و خویشنداری و سنجیده‌گویی و از همه مهم‌تر فروتنی داد، صفاتی نیستند که نه از لحاظ تاریخی و نه از لحاظ گستره فرهنگی بتوان جهانشولشان دانست. اما در تمام جوامع و به نوعی در تمام دوران‌ها دیده می‌شده‌اند. بحث نه بر سر وجود یا عدم وجود این صفات بلکه بر سر شدت و میزان گستردگی آن‌ها در اقشار و گروه‌های اجتماعی بوده است. از این لحاظ باید گفت مدرنیته با آفرینش «سوژه» و ایجاد توهّم گسترده اختیار داشتن او و آزاد شدنش از قید و بند‌های ِ جماعتی، نقشی اساسی در دامن زدن به صفات گروه نخست و تخریب صفات گروه دوم داشته است. جوامع مدرن را در دیدگاهی کلان می‌توان (البته با اغماض بسیار) در طیفی قرار داد که در یک انتهایش ما با تجربه دراز مدت دموکراسی و جا افتادن و پختگی آزادی‌های دموکراتیک و به خصوص تجربه دموکراتیزه شدن فرهنگ و بالا رفتن خصوصیت مدنیّت و دگردوستی و همبستگی و رشد خلاقیت و شکوفایی اخلاقی و فرهنگی و هنری سرو‌کار داریم و در سوی دیگرش با تخریب اقتصادی با فقر و استعمار و استبداد و نبود پیشینه دموکراسی و اقتدارو دیکتاتور‌منشی و حقارت و روابط مرید و مرادی و نابسامانی‌های اخلاقی و فرهنگی و نبود مدنیّت و دزد‌صفتی، ریاکاری و فرومایگی و لومپنیسم و جاهل‌منشی. حال اگر چنین طیفی را در نظر بگیریم و بدون آنکه این‌جا خواسته باشیم قضاوت ارزشی درباره چگونگی به وجود آمدن این موقعیت در جهان کنونی داشته باشیم، که مجالی برایش نیست، و بدون آنکه خواسته باشیم این موقعیت‌ها را درهیچ جامعه‌ای مطلق و همیشگی و ذاتی بدانیم و بگوییم چون یک گروه از صفات یاد شده در آن‌ها رواج بیشتری دارند، هیچ کسی در آن‌ها نمی‌توان یافت که به گروه دیگر تعلق داشته باشد، به عبارت دیگر با رعایت همه اصول نسبی‌گرایی در نگاهمان، اگر این فرض کلان را بپذیریم و با شاخص‌هایی که به سادگی برای هر کسی قابل تشخیص است، جوامع کنونی را روی این طیف بنشانیم، خواهیم دید که با تراکمی حیرت‌آور از «بچه‌پرروها» و «مریدان» در جوامع به دور از آزادی و فرهنگ و خلاقیت و هنر، و با تراکمی بازهم حیرت‌آور از اندیشمندان فروتن، آزاده، پرکار اما کم‌ادعا در جوامع آکنده از تجربه دراز مدت دموکراسی و فرهنگ و آزادی سروکار داریم. دانشمند بزرگی چون کلود لوی استروس وقتی در ۹۰ سالگی از او پرسیده می‌شد درباره نقش «خود» در جهان چه فکر می‌کند، پاسخ می‌داد: فکر می‌کنم «خود» یک توهّم است، گروهی از افکار و اندیشه‌ها و خلاقیت‌ها به گونه‌ای «تصادفی» از خلال وجود «من» در جهان امکان بروز یافته‌اند اما این «من» ممکن بود کسی دیگر در زمانی دیگرباشد، بنابراین به نوعی این «من» به من تعلق ندارد و اصولا وجود ندارد. و دانشمند زبان‌شناس بزرگ دیگری چون ژرژ دومزیل، در هشتاد و چند سالگی در برابر این پرسش که چرا هرگز خاطرت «خود» را در قالب یک کتاب منتشر نکرد، می‌گوید: به نظر من، زندگی شخصی یک دانشمند، اگر کار مفیدی برای علم و شناخت و هنر و فرهنگ در آن کرده باشد، چیزی نیست جز داربست‌هایی که برای ساختن یک «بنا»ی بزرگ یا کوچک و ماندگار بر پا شده‌اند و پس و از مرگش باید آن داربست‌ها را پایین آورد و کناری انداخت.

و فکر می کنید «بچه پررو»‌های ما درباره «خود» چه نظری دارند؟ پاسخ به این پرسش، موقعیت‌مان را در جهان واقعی نشان می‌دهد و افق‌هایی که می توانیم داشته باشیم.

این یادداشت در نشریه کردگدن قبلا منتشر شده است.