شخصیتها و حوادث تاریخی – اجتماعی و معاصر را میتوان با دو رویکرد پژوهشی یا تحلیلی، و یا با ترکیبی از این دو، مورد بحث قرار داد. افزون بر این، هر کدام از این پدیدهها را میتوان به صورت رشتهای یا بینرشتهای مطالعه کرد. اما رویکرد دیگری نیز هست که دستکم از زاویه انسانشناسی، میتوان به آن پرداخت و آن، بررسی یک رویداد بر اساس ِ بازنمایی کوتاه، میان و درازمدت ِ آن رویداد در جامعه یا پهنه فرهنگیاش یا در جوامع دیگر است. به این امر میتوان بازنمایی و تفسیر کنشگران اجتماعی گوناگون را نیز نسبت به آن رویداد، جای داد. برای مثال واقعه یا شخصیتی حتی بسیار نزدیک به ما، مثلا رخداد ِ جنگ جهانی دوم و شخصیت ِ چرچیل یا استالین را در نظر بگیریم و سوای همه دادههای موجود و مورد تایید و غیرقابل انکار، نگاه کنیم به بازنمایی، بازتفسیر و تاثیری که این دو گروه از واقعیتها، در پهنههای مختلف انسانی و اسنادی که درگیر این جنگ بودهاند، با یکدیگر و با دیگران، داشتهاند: آیا تصویر و تعبیر و در نتیجه خوانش و واکنشهای اجتماعی نسبت به این پدیدهها میتوانند در کشورهایی مثل هندوستان، ایران، فرانسه، آنگلستان، آلمان یا آمریکا یکی باشند؟ یا حتی در نزد کنشگران مستقیم هر یک از ین کشورها؟ بدون شک پاسخ ما به این پرسش منفی است، زبانزدی معروف میگوید: «تاریخ را پیروزمندان مینویسند» و شاید لازم باشد با دقت بیشتری و درس گرفتن از تجربه معاصر گفت: در نوشتن تاریخ به مثابه نوشتن یک روایت داستانی (ولو شکل یک روایت علمی داشته باشد) است که نویسنده در اغلب موارد، اگر نگوییم دراکثر آنها، نقطهنظر ِ هژمونی غالب را انعکاس میدهد: البته این کار یا به اراده خودش یا زیر فشار، یا با وسوسههای مادی یا غیرمادی، ممکن است انجام دهد. اما این دلایل سبب نخواهد شد که روایتی شاید بیشتر یا کمتر جا بیافتد. اینجاست که به اهمیت سخن «جرج اورول» پی میبریم: وقتی در رُمان معروفش «۱۹۸۴» شعار حزب حاکم در یک دولت ویرانشهری (دیستوپیایی) استبدادی را برای تداوم هژمونیک و از میدان به در کردن همه مخالفانش چنین اعلام میکرد: « کنترل آینده در دست کسی است که گذشته را کنترل میکند و کنترل گذشته، در دست کسی که حال را کنترل میکند».
این شعار را، که اورول در کتابش در چارچوبی مفهومی، نزدیک به «کنترل رسانهای» و «کنترل زبانی»، بر آن متمرکز شده بود، میتوان تا امروز معتبر دانست. کما اینکه میبینیم در جامعهای با قدرت و ثروت و پیشرفتهای علمی و فناورانه مثل ایالات متحد امروز، به دلیل قدرتی که رئیس جمهور پیشین، ترامپ، در کنترل «حال» داشت، چه پیش و چه حتی پس از کنار رفتنش از ریاست جمهوری در این کشور به او امکان میداد و میدهد «گذشته» را به میل خود تا حد ِ خطرناکی بازنویسی کند. بدین ترتیب: در حالی که تمام دادههای تاریخی و اسناد موجود نشان میدهند او بدترین رئیس جمهوری تاریخ آمریکا بوده و انتخابات را نیز در هر دو مجلس و در ریاست جمهوری باخته است، بیش از ۷۰ میلیون آمریکایی که در ۲۰۲۰ به او رای دادند، دقیقا به گزاره معکوس این دادهها که بیش از شصت دادگاه ایالتی و فدرال، دیوانعالی و مجالس آمریکا تاییدششان کردهاند، باور دارند و در «دنیای دیگری از واقعیت»(alternative reality) سیر می کنند که امکان این کار، یعنی فرورفتن در یک حباب دروغین را، در برخی از شبکههای تلویزیونی (نظیر فاکس) که اهداف سودجویانه را دنبال میکنند و در جهان مجازی و شبکههای آن، امکانپذیر کرده و مییابند. آنها میتوانند تمام خوراک مورد نیاز خود برای باور به این «دروغ بزرگ» (big lie) را به این ترتیب بدست بیاورند، اینکه: ترامپ برنده انتخابات بوده، اینکه بایدن مشروعیت ندارد، ولی یک دلقک تلویزیونی فاسدو کلاهبردار نیویورکی ِ ورشکسته، بدترین که بر اساس تمام معیارها و شهادت تاریخدانان آمریکا، بدترین کسی بوده که تاکنون به این مقام رسیده، برعکس، بزرگترین، موفقترین و بهترین رئیس جمهوری کل تاریخ این کشوربوده است. به اشاره بگویم تاکیدم بر وقایع آمریکا به دلیل نزدیکی، در دسترس بودن، و علاقمندی تخیلی ایرانیان به گره زدن سرنوشت این دو کشور است. حال تصور کنید به جای این موضوع به سراغ کودتایی مثل ۲۸ مرداد برویم که شصت سال از آن گذشته و بنابر تعریف در چارچوبی مخفیانه انجام شده، بسیاری از دادههایش هرگز روشن نخواهند شد و امکان وارسیشان نیست و از همه بدتردروغپردازان می توانند با فرورفتن در حبابهای تاریخی توهمزا، یا بحثها تصنعی پیچیده و نظریههای توطئه، با واقعیتهای این رویداد تقریبا هر کاری بکنند و مخاطبانشان نیز هر اندازه مغرضتر یا دچار بیسوادی رسانهای بیشتری باشند،بیشتر به دروعهای آنها باور می آورند.
اما به روند بحث اولیه خود بازگردیم. آنچه گفتیم را میتوان به مثابه چارچوبی هولناکی در نظر گرفت که در آن دیگر نه «دادهها» (facts) ی واقعی ولو «واقعیترینشان» (شهادت مستقیم افراد، اسناد مکتوب و رسمی) هستند که روایت گذشته را مینویسند، بلکه فرادستان یا بخشهای مختلف قدرت (نه فقط سیاسی بلکه اقتصادی و فرهنگی و غیره) در «حال» هستند که امکان نوشتن این روایت، یا یکی از اشکال این روایت، را مییابند. به باور ما، روایت تاریخی ِ نهضت ملی شدن صنعت نفت و نقش دکترمصدق در آن نیز، از همین دست روایتهای تاریخی است که میزان بالقوه قدرتهای کنترل کننده «حال» سیاسی امروز و «حال» سیاسی رژیم گذشته، آن را به گونهای که میخواستهاند نوشته و دائما مینویسند.
در روایت ِ نهضت، به شهادت ِ دادههای ِ واقعی و قابل وارسی که نه تنها میتوان آنها را با شواهد بازماندگان و یا تاریخنویسی ِ شاهدان مستقیم ِ رویداد، تایید کرد، بلکه اسناد بیشمار و از محرمانه بودن امنیتی خارج شده ادارههای جاسوسی غرب و تحلیل ِ دانشمندان تاریخشناسی که به خوبی این دوران و رویدادهایش را تفسیر میکنند، آنها را تایید کردهاند. موضوع تقریبا کاملا روشن است و جز در جزئیات نیاز به بحث و جدل ندارد. در این روایت موضوع نهضت مکلی شدن نفت در ایران چنین بوده: این نهضتی بوده از همان دست نهضتهای آزادیبخش جهان سومی پس از جنگ جهانی دوم که آمریکا و انگلیس نیز با همان روشها که بارها و بارها انجام دادهاند، در آن دخالت کرده، دموکراسی را قربانی منافع خویش در منطقه و انسان های پاکی کردهاند که به قانون و عدالت و کشور خویش پایبند بودهاند. برای این کار نیز از روش آشنا و تاکتیکهای رایج یک کودتا استفاده کرده و افراد سیاسی سالم را قربانی یا به حاشیه راندهاند. روایت در این نسخه نخست خود تا امروز شاید حتی بیش از اندازه روشن باشد: اسناد بیشمار و شهادت ِ دست اندرکاران غربی آن (انگلیس و آمریکا) در بالاترین ردهها، امروز دیگر چندان محلی برای مناقشه در نظام های آکادمیک و حتی رسانهای غرب باقی نگذاشته است. نگاهی گذرا به ادبیاتی که در این زمینه وجود دارد، به ما نشان میدهد که دانشگاهیان و حتی مسئولان نظامی و سیاسی این کشورها و اغلب کشورهای دیگر جهان، یک روایت نسبتا ساده از موضوع دارند: آمریکا وانگلستان با دو هدف، یکی جلوگیری از نفوذ شوروی به سوی جنوب و دیگری جلوگیری از کاهش کنترلشان بر منابع نفتی، دولت دکتر مصدق را که از محبویت بسیار بالای دموکراتیک برخوردار بود، با کمک عوامل داخلی خود و همراهی گروه های رقیب با او، با کودتایی که بسیار سادهتر از آنچه پیشبینی میکردند، انجام شد، از میان برداشتند. و جالب آنکه این کودتا، دقیقا به دلیل ساده اجرا شدن و «هزینه اندک»اش، حتی از دید کودتاگران، به یک سیاست گسترده دخالتهای نظامی سیاسی آمریکا در سطح جهان در طول دهههای ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ دامن زد که با اندکی توقف پس از جنگ ویتنام بار دیگر با دولت ریگان در ابتدای دهه ۱۹۸۰ از سرگرفته شد: حمله به برجهای سازمان تجارت جهانی نیز در زمان بوش پسر (۲۰۰۱) امکانی طلایی برای خدمتگذاری به مجتمعهای اقتصادی نظامی – امنیتی در جهان و به ویژه در خود آمریکا داد تا به شکلی جنونآمیز به افعانستان و سپس عراق حمله و این دو کشور را نابود کرده و برای خود جنگی بیست ساله به ارمغان آورند. جنگی که بر خلاف تصور گروهی سادهدل هزینهاش را مردم عادی امریکا پرداخت می کردند و یا از منابع خود این کشورها برداشت می شد و سودش به جیب سرمایه داران تسلیخاتی و نفتی می رفت. آخرین ثمرات این یورش که اصل و اساسش دروغهای بزرگ بود (از همبستگی طالبان با القاعده تا بمبهای هستهای که عراق در واقعیت فاقد آنها بود). بر اساس این دروغهای رسانهای، قدرتهای غربی و در راس آنها آمریکا خود را «قهرمان آزادی» می نامیدند ، گروهی را بر سر کار می آوردند و پس از مدتی که تمام امکان دیکتاتوری را به آن گروه می دادند، بار دیگر سرنگونش کرده و این سناریو می توانست سالهای سال طول بکشد. بهر رو نتیجه برای ما، تخریب بیشتر کشورهای خاورمیانه و از میان بردن زیر ساختهای فناورانه و دموکراتیک در آنها بود و هست. بنابراین برای این کنشگران اصلی کودتا، مسئله آنقدرها که گمان میکنیم، پیچیده نبود و نیست: انگلستان به مثابه مغز کودتا عمل کرد و آمریکا به مثابه بازوی اجرایی آن وارد عمل شد تا یک سیاستمدار نادر و سالم و باورمند به ملت و دموکراسی در جهان سوم را با کمک لشکر بزرگی از خائنان یا کینهتوزان محلی از میان بردارند. و این سناریو به خصوص پس از آن بارها و بارها در کشورهای مختلف از شرق آسیا تا آمریکای مرکزی و جنوبی تکرار شد. این روایت تاریخی است که کمتر دیده شده کسی از صاحبنظران و دانشگاهیان از کشورهای پیشرفته حتی آمریکا و انگلستان، آن را به زیر سئوال ببرد، بلکه همه از آن به مثابه منشاء روابط تیره ایران و آمریکا اشاره می کنند که چند سال بعد به انقلاب ۱۳۵۷ منجر شد.
اما همین مسئله به ظاهر روشن تاریخی، زمانی پیچیدگی بیشتری مییابد که در نظر بگیریم زاویه دید فرادستان و فرودستان امروز و دیروز نیز با یکدیگر یکسان و یکدست نیست. نه «حال» ما با «حال» دیگران یکسان است و نه «حال» آنها با یکدیگر. حکومتیهای دیروز و امروز و عوام و بیخبران و کسانی که اصولا باوری به گذشته و تاریخ و تجربه و اندیشه ندارند، همداستان نیستند و البته اینجا من قصد ورود به هیچ یک از این مسائل نیست یعنی نه به خوانش سیاسی موافق و مخالف و نه به خوانش عمومی یا مردمی ماجرا. مسئله من سازوکارهایی است که برخی از صاحبنظران را که قاعدتا باید وجدان بیدار جامعه میبودند یعنی نخبگان فکری یا شاید بتوان گفت روشنفکران یک جامعه را به نقطهای کشانده که شاهدش هستیم. اینجاست که میبینیم نگونبختترین بخش ماجرا در همین نقطه قرار دارد. اینجاست که مائیم و قصه پرغصه روشنفکران جهان سومی، معلق میان گذشتهای که نداشتهاند و آیندهای که نخواهند داشت، اما در هر دو مورد در توهم «داشتن» بوده و هستند. کسانی که در تناقضی تاریخی قرار گرفتهاند: از یک سو و از سر ناچاری و وابستگی به قدرتهای حاکم، باید یک روایت دروغین را بپذیریند و تبلیغش کنند ولی باز هم از سر ناچاری دم از پایبندیشان به کلیشههای اجتماعی روشنفکری و مقاومت و رسالت و «پاکیزگی»اش، می زنند. و سرانجام در اوجی که در آن بلاهت با سودجوییهای کوتهبینانه و خودکشیوار به هم آمیخته میشوند فاجعه ما در آن است که باید شاهد ساختن روایتهای تحریفشده از یک واقعه کاملا روشن به وسیله گروه اخیر برویم، که هدفشان نه اصولا روشن شدن واقعیت، بلکه رسیدن و تقویت یک ایدئولوژی و اراده معطوف به قدرت در آینده این کشور است: آیندهای که با خوشخیالی گمان میکنند از آن آنهاست. فاجعه ما در آن است که اگر «دروغ بزرگ» کشور ما درباره این نهضت، نیز همچون همتای آمریکاییاش به وسیله نخبگانی سودجو ساخته شده، و باز اگر همچون آمریکا اینجا نیز هیچ «داده»ای آن را تایید نمیکند و حتی همه دادههای جدی آن را نفیمی کنند، اما متاسفانه بر خلاف آمریکا، ما فاقد پیشینه تاریخی و نهادهای قدرتمند دموکراتیک رسانهای و فرهنگی و اجتماعی هستیم که بتوانند دستکاری در واقعیتهای تاریخی را افشا کنند و بدین ترتیب در طول شصت سالی که از کودتا میگذرد شاهد آن بودهایم و هستیم که قدرتهای حاکم عمدتا با تکیه زدن بر گستره بزرگی از روشنفکران: از نولیبرالهای سلطنت طلب تا کمونیستهای آتشین، توانستهاند روایتهایی را علیه این نهضت و شخصیت دکتر مصدق شکل دهند تا ثابت کنند بر چنین پهنهای، لزوما باید زوری از نوع «چکمه» رضا خانی یا معادل کمونیستیاش «حزب تراز نوین زحمتکشان» حکومت کند و سیاست، اصولا نمیتواند هیچ الگویی سالم یا نسبتا سالم همچون مصدق داشته باشد. حال آنکه در تاریخ این کشور کم نبودهان امیرکبیرها، مصدقها، بازرگانها، امیرانتظامها و سحابیها.
این روشنفکران و نخبگان در طیفی از وحشت توّابی تا تطمیع سیاسی و تشنگی برای قدرت و ثروت متفاوت قرار دارند و وجه مشترکشان در آن است که هرگز نخواستهاند حقایق ساده و کاملا قابل ردیابی را، بپذیرند. بنابراین ترجیح دادهاند که راوی نوعی روایت شوند که نه پایه و اساسی در اسناد و حتی خاطره مردمی دارد، نه در اسناد سازمان های جاسوسی و نه حتی در عقل سلیم. «دروغ بزرگ» ما، یا بهتر است بگوییم «دروغهای بزرگ» ما چه بودند و هستند؟ اینکه: «اصولا کودتایی در کار نبوده!» ، «مگر میشود پادشاه علیه نخست وزیر زیر دست خودش کودتا کند؟»، «مصدق فردی وابسته بود!»، «کل ماجرای ملی شدن نفت یک توطئه بود»، «ملی کردن نفت این کشور را به روز سیاه کشاند»، «مصدق جاسوس و در خدمت انگلستان بود» یا «در خدمت آمریکا» ، «یا در خدمت روسیه» یا حتی «مصدق پوپولیست و ضد دموکراتیک و حتی نازی بود». اگر این موارد را در دو سالگرد ۲۸ مرداد و ۲۹ اسفند (به ترتیب سالگرد کودتا و ملی شدن نفت) دنبال کنید، به مجموعهای از این گزارههای بیربط و بیپایه میرسیم که اغلب (به دلیل ضعف و نداشتن تریبون نیروهای چپ که البته روایت آنها هم تا حد زیادی انحرافی است) فعلا عمدتا از طرف پوپولیستهای راست، نژادپرست، ایرانشهری، سلطنتطلب و نولیبرال مطرح میشود. وقتی کسانی که باید نخبگان این کشور باشند از شعارهای پوپولیستی خیابانی حمایت میکنند و در شخصیت یک فرد سنتی مستبد و خود رای و بیخرد همچون رضا شاه ، «فردریک دوم» را می بینند و یا حتی «ناپلئون سوم» را و دوست دارند دررویاهایشان از او یک «جبار منوّره» (despote éclairé بسازند، براستی چه انتظاری میتوان از مردم کوچه و خیابان داشت؟
پرسش اکنون این است: چرا این گروه بزرگ از روشنفکران ایرانی که طیفشان را گفتیم و چشماندازشان هم یک غرب خیالین روی مدل «ریگان و تاچر» دیروز و «ترامپ و نه حتی بایدن» امروز است، چنین شیفته دامن زدن به این پوپولیسم ضد نهضت ملی مصدق هستند؟ آیا دلیل واقعا به تمایلشان به خود شیرین کردن سیاسی و به رخ کشیدن «بردگی داوطلبانه» خویش در برابر حاکمیتی است که آن را ضد مصدق میدانند؟ یا به حاکمیت خیالین آتی که گمان میکنند چیزی در حد حاکمیتی رضا خانی یا سلطنتی باشد و بنابراین ضد مصدقی باشد؟ دلیل یا دلایل این مخالفت و دامن زدن به نظریههای توطئه علیه دکتر مصدق آن هم در جوّی سیاسی که دستاندرکارانش بهر رو کمترین بهایی به او نمی دهد، چیست؟ آیا تمایل این دسته از روشنفکران نولیبرال – که ناگفته نگذاریم زیرا مهم است، بسیاری از آنها دارای پیشینه رادیکال مارکسیستی یا سوابق امنیتی هستند – صرفا آن است که برای خود حاشیه امن بسازند؟ یا از رانتهای بیشتر از «دولت» (که دائما در گفتمان سیاسی خود بر لزوم کوچک کردنش داد سخن میدهند، ولی دائم در صف اول رانت خوارانش هم قرارداشته و دارند) میخواهند و برای این کار فکر میکنند داشتن یک پاسپورت ضدمصدقی و ضد نهضت ملی کمک بزرگی است؟ پاسخ به سئوال را اغلب کسانی که این گروه را در سالهای اخیر دنبال کردهاند، می دانند: یک توهّم. توهّمی که پیش از این، در دیگر کشورهای خاور میانه از جمله عراق و افغانستان نیز شاهدش بودهایم. این توهّم که در موج گسترده ضد دموکراتیکی که جهان را به سوی بحرانهای بزرگ میبرد، شاید دری به تختهای بخورد و آنها هم بتوانند با دفاع از نولیبرالیسم از یک سو و از ملیگرایی از سوی دیگر، و به خصوص با اصرار بر پروژه ضد ملی رضاخانی یعنی مقابله با اقوام و زبانهای ایرانی، یک ترامپیسم جدید در ایران به راه بیاندازند و این کشور را به همان راهی بکشانند که تصوّر میکنند در کشورهایی چون هندوستان و برزیل و مجارستان موفق بوده است. این گروه با همان بلاهتی که در دهه ۱۳۵۰ بسیاری از روشنفکران را به ضدیت با کارتر کشاند و سپس آنها را طرفدار ریگان کرد، در انتظار بازگشت ترامپ – یا یک کپی از او- به قدرت و مداخله شدیدترش (حتی تا حد جنگ دیگری در منطقه) هستند تا شاید، در مسابقه ربودن سمتها و مشاغل، ایشان در صف اول بتوانند مواضع نولیبرالی خود را پیش ببرند و نمایندگی کمپانیهای خارجی را از آن خود کنند و یا در خدمت آنها به پول و شهرت بالایی دست بیابند و با این مواضع همراه با یک ملی گرایی پوپولیستی که تنها میتواند در بخش های عقب مانده جامعه کشورهایی همچون برزیل و آمریکا و مجارستان برخی از بیفرهنگترین اقشار مردمی را به سوی خود بکشد، گوی سیاست را ببرند. در اینجا فرصت آن نیست که نشان دهیم چگونه این گروه هیچ تصوّر و درکی از عمق جامعهشناختی و فرهنگی ایران ندارند و در خواب و خیال سیر می کنند. سالهای سال است نولیبرالها و راستیها، نهضت چپ در ایران را متهم به رادیکالیسم ویرانگر کردهاند، متهم به اینکه در خواب و خیالهایشان بودند و توجهی به واقعیات بیرونی نکردند. مسئله البته به این سادگی نیست اما در کلیتش درباره بخشی از این جنبش درست است. اما خود این گروهها چه؟ آیا واقعا نخبگان راستگرا بایدآنقدر ساده باشند که وقتی شعارهای لومپنی و پوپولیستی کوچه و خیابان را در دفاع از چکمهپوش تاریخی ایران می شوند و یا وقتی فردی چون ترامپ که حتی به فرزندان و افراد نزدیک و خدمتگزاران سی یا چهل سالهاش نیز رحم نمیکند و حاضر است همه را فدای خود کند، به فکر ایران و «نجات» آن خواهد بود؟ آیا آنها واقعا آنقدر در رویاهای خود از غربی که کمترین شناختی از آن ندارند و خواندههای ناقصشان از کسانی که آنها را به غلط نظریه پردازان «لیبرال» و «فیلسوفان تاریخ» (البته با دو قرن تاخیر) می پندارند، غرق شدهاند که در همه کس و همه چیز دست توطئه «چپی»ها را میبینند؟ خوانندگان فرهیخته با نگاه و سوء تعبیراز فهرست بلند بالای هزاران کتاب ترجمهای که هر هفته در ایران برای معاملات کاغذ و سودجویی در این زمینه منتشر میشود، ممکن است پاسخ دهند: چنین چیزی در جامعهای با فرهنگ ما امکان ندارد. اما پاسخ ما این است که آری، متاسفانه اگر به آسیبهای عمیق جامعه از جمله در زمینه فرهنگی بنگریم، ینی جسارت نگریستنش را داشته باشیم و از خواب خود محور بینی و خود برتربینی بیرون بیاییم و جهان بیرون را بپذیریم، واقعیت دارد. متاسفانه سطح فرهنگی بسیار نازل جامعه روشنفکری ایران، دهها سال است به زندگی در حبابهایی دائما کوچکتر و کوچکتر،به نبود گفتگوی اجتماعی و فضایی که بتوان به صراحت و بدون وحشت از انگخوردن به انتقاد پرداخت، عادت کردهاند. دلبستگی این گروه به اسطورهزدگی عمومی نسبت به گذشتههای تاریخی ایران و نگاه کاملا خالی از محتوا و بدون اندیشهشان نسبت به آینده منطقه و جهان، سواد بسیار پایین فرهنگی و رسانهایشان و تن دادنشان به فرایندهای پرپیشینه و بسیار رایج مرید و مرادسازی و قهرمانپروری در ایران را نشان می دهد. اینها و بسیاری دلایل دیگر سبب شده که این گروهها به واقع تا حدی باورنکردنی خام باشند. و به گمان ما، رویکردهای استبدادگرانه، نژادپرستانه، ایرانشهری، سلطتطلبانه، و حتی نولیبرالی ِ آنها بیش از هر چیز ناشی از نشناختن جهان کنونی و روابط حاکم در آن است. ما بارها این امر را در حوزه هنرهایی چون سینما و نقاشی نشان دادهایم که چگونه روشنفکران و گاه هنرمندان ما به سادگی یک کودک خردسال قابل دستکاری هستند و با چند کلام خوش و چند جایزه که بسیاری سازوکارهایشان را می شناسند، می توان آنها را تقریبا به هر کاری وادار کرد. اما روشن است که این سخنان چندان راه به جایی نمیبرد، زیرا این نخبگان که باید راهنمایی برای سایر مردم باشند، چنان مفتون ثروت و شهرت و سلبریتی شدن و درخشیدن بر صحنههای جهانی شدهاند، که هیچ چیز کمتر از آینده درخشان خودشان روی تخت های سلطنتی یا بیشتر در کنار آنها برای خود تصور نمیکنند.
تنها یک مورد را برای نشان دادن این بلاهت تاریخی چنین گروههایی در نظر بگیریم: تقریبا تمام تحلیلهای سیاسی که بر دلایل اختلاف و دشمنی دولتهای آمریکا و ایران و تابوهایی که بر سر حتی مذاکره بین این دو کشور وجود دارد انجام شده نشان میدهند که ریشه آنها را باید در کودتای ۲۸ مرداد یافت. این کودتا بود که یک کینه تاریخی بین دو کشور به وجود آورد. زیرا آمریکا همان کاری را در آن زمان با ایران کرد که در این اواخر با افعانستان انجام داد. یعنی برای منافع خودش کشور را به دست یک فرد ناتوان و دیکتاتورمنش سپرد که دو دهه بعد آن را برای همیشه از دست بدهد. آن هم در شرایطی که همه شرایط اقتصادی و سیاسی در جهان به سودش بود. بدین ترتیب بود که روایت «آمریکای خائن» در ایران پدیدار شد و ریشه کرد. و این البته خاص ایران نیست، آمریکا امروز بهای یک سیاست خارجی فاجعه بار را میپردازد که در طول بیش از پنجاه سال در جهان سوم ادامه داد.
البته، نولیبرالهای ِ دولت محور ( به دلیل وابستگی رانتیشان به دولت) در مصدقستیزیشان هرگز تنها نبودند. و در کنار خود افزون بر بازماندههای رژیم پیشین که امروز دل به باستانگرایی جدید ایرانی، برای مشروعیت دادن به خود بستهاند، بر چپها که قدرت مهمی نبودند، هم حساب میکردند که البته در این مورد اخیر به صورت منفی یعنی ایجاد مترسکی خطرناک از چپ و قدرت تجزیهطلبی و به آشوب کشیدن کشور به وسیله آن، حتی در اوج دوران طلاییاش پس از جنگ جهانی دوم، هرگز در این گروه وجود نداشته است، اما مهمترین گروهی که نولیبرالها به آن دل بستهاند که اگر سناریوی «براندازی» به موفقیت نرسد از آن استفاده کنند، بخش نولیبرال حاکمیت کنونی است که شخصیت رفسنجانی و سپس ملیگرایی سلطنتی- ایرانشهری و شبکه گسترده مجلات زرد و زیرکنترل بر همه حوزههای فرهنگی مظهر آن هستند و نولیبرالها گمان کرده و میکنند که میتوانند در این زمینه به توافقی رسیده و با تاکید بر هر چه گسترده تر کردن سیاستهای نولیبرالی و توجیه «نظری» آن، پشت جبهه سیاستهای اقتصادی ویرانگر خود را تامین کنند که نتیجه این کار – که اوج خود را در دوره ریاست جمهوری آقای روحانی نشان داد – امروز با روی کار آمدن یک حاکمیت جدید که قصد خود را یک پوپولیسم اقتصادی و فاصله گرفتن از قدرتهای بزرگ اعلام میکند، بوده است.
بهر رو نتیجه کار همانی خواهد بود که ما نه یک بار، بلکه دهها بار در کشورهای مختلف جهان شاهدش بودهایم. و به ویژه در شکست عمومی سیاست خارجی آمریکا که دلیلش نه ترامپ بلکه محصولش ترامپ و ترامپیسم بود شاهدش هستیم و می بینیم که بایدن نیز برغم تمام وعده هایی که میداد و میدهد، در نهایت بیرون رفتن از منطقه و کنترل از راه دور بر آن را انتخاب کرد و تشکیل محورانگلستان، استرالیا ، آمریکا را ولو به بهای کنار گذاشتن نسبی اروپا، تا شاید بتواند بحران در خانه خود را حل کند.
در چنین شرایطی دل بستن به اروپا و آمریکا برای هر گونه کاری که موقعیت بهتری در ایران ایجاد کنند، خواب و خیالی بیش نیست. مگر همان احیای برجام که حتی اگر عملی شود، تاثیری بسیار نسبی خواهد داشت، گروه نو لیبرال غربگرا هرچه بیشتر در حال تبدیل شدن به بازوی اجرایی و ویترین نولیبرالیسم حاکمیتی ضد غرب است، از این رو نباید تعجب کنیم که در سالهای آینده، حملات باز هم بیشتری به دکتر مصدق و نهضت ملی شدن نفت بشود. مسئله نه مصدق است، که همچون هر سیاستمداری، سیاست ورزی میکرد و میتوان در او نکات مثبت و منفی یافت. و اگر در این مقاله بارها از واژه های ضد مصدقی و مصدقی به کاربردیم بار نمادین این واژه ها ر فرنگ مردمی منظورمان بود ونه ذاتی مفهومی. اما تاریخ سال های سال است که حکم او را داده و این حکم جز ایران دوستی و رساندن خیر و ثروت به کشوری به شدت نیازمند نبوده، نه نهضت ملی که که گرچه هنوز وجود دارد اما کنشگران چندانی برای آنکه در حال حاضر خواسته باشند یک آلترناتیو مطرح کنند، نیست، گروه های چپی هم که هرگز چنین آلترناتیوی نبودند، حتی در دوره شوروی و چین کمونیستی، که جای خود را به شوروی و چین سرمایه داری و مافیایی دادند. حاکمیت به این گروه اجازه مانور زیادی هم روی ایده ایرانشهر نخواهد داد، زیرا یک پوپولیسم راست ملیگرا مسلما با موقعیت اکثریت بزرگ حاکمیت ایران خوانایی ندارد. بنابراین پیشبینی ما در آن است که گروههای نولیبرال همانطور که گفتیم بیشتر در سالهای آینده بدل به گروههای واسطهگری خواهند شد که به شکلی از اشکال میان رویکرد اصولگرای نولیبرالی اما به شدت مخالف فرهنگ غرب و غربیان رابطه ایجاد کنند. اما نه به مثابه یک رابط مستقیم و سیاسی بلکه به مثابه گروههایی که میتوانم به آنها نام گروههای ویترینی بدهم. گروههایی برای حضور محترمانه درجهان بدون آنکه جهان را قبول داشته باشیم. و البته بید پرسید آیا غرب واقعا نیاز به چنین مترسکهایی دارد؟ روزی که بتوان بدون سانسور و اغراق از دستاوردهای نهضت ملی و دکتر مصدق به مثابه یکی از پاک ترین و ایران دوست ترین سیاستمداران خاورمیانه به آزادی سخن گفت و بحث کرد، بیشک بسیاری از مسائب روشن خواهد شد. ئ این روز بدوئن شک فراخواهد رسید اما اما نه با خشونت و رادیکالیسم سیاسی، که خواست دشمنان آزادی است زیرا می دانند بهترین وسیله مبارزه با آزادی ختی در شکل نطفهای به شمار می آید، بلکه با رشد تدریجی جامعه مدنی و به ویژه رشد فرهنگ و آگاهی که هم اکنون نیز خوشبختان برغم همه سختیها و شکستها و نومیدیها بسیاری از هممیهنان ما تجربهشان میکنند.
این متن نخستین بار در مجله دیلمان شماره ۳۲ ، آبان ۱۴۰۰ منتشر شده است .