گفتگو با دکتر ناصر فکوهی – استاد انسانشناسی دانشگاه تهران
سمیه میرزایی
محیط آموزشی اعم از مدرسه تا دانشگاه و البته به طور اخص مدرسه، در کنار دارا بودن تمامی مختصات یک نظام رسمی، دارای کارکردهای پنهانی هستند که ذیل هیچیک از سرفصلهای آموزشی نیست، اما این کارکردهای پنهان همان محتوایی هستند که نظامهای آموزشی آن را دنبال میکنند.
نظامهای آموزشی توسعه یافته، همراستا با اهداف توسعهای خود، کارکردهای اجتماعی پنهان مدرسه را در راستای همفکری و مشارکت بیشتر دانشآموزان در فرآیند یادگیری و در نهایت در پذیرش یکدیگر بنا میکنند، اما در صورت غفلت از آن، اتفاق دیگری خواهد افتاد. به گفته دکتر ناصر فکوهی، استاد گروه انسانشناسی دانشگاه تهران «اگر کودکان از دوران کودکی بهجای آنکه بیاموزند هدف از زندگی اجتماعی نه «بُرد» و «باخت» و تقسیم آدمها به قوی و ضعیف و مسابقه گذاشتن بین آنها و بالا بردن هرچه بیشتر افراد قوی و حذف بیشتر افراد ضعیف، بلکه درست برعکس آن است و در جامعه گروهی طرد و آدمها به برنده و بازنده تقسیم شوند، دیر یا زود کل جامعه تخریب خواهد شد.»
آنچه در ادامه میخوانید، مشروح گفتگویی است که ذیل عنوان «کارکردهای اجتماعی آموزش» با دکتر ناصر فکوهی، استاد گروه انسانشناسی دانشگاه تهران و مدیر مؤسسه انسانشناسی و فرهنگ انجام دادهایم.
* محیط آموزشی به ویژه مدرسه به عنوان یکی از بنیادیترین نهادهای اجتماعی، فراتر از آموزش، چه کارکردهای پنهانی دارند؟ این کارکردها چگونه از طریق کتابهای درسی و چگونه از طریق معلمان و محیط آموزشی، انتقال مییابند؟
مدرسه و نهادهای آموزشی مدرن را همچون سایر نهادها باید از آنچه به این نامها پیش از انقلاب صنعتی داشتیم جدا کنیم. ممکن است این بحث امری «بدیهی» به نظر برسد، اما اگر با موشکافی به موضوع نگاه کنیم متوجه میشویم که ریشه اکثر اشتباهها و سیاستگذاریهای نادرست ما که به وضعیتهای نابسامانی نظیر وضعیت کنونی منجر شده، در صد سال گذشته، همین «امر بدیهی» بوده است. یعنی اینکه فکر کنیم مدرسه قرن بیست و یکم، همان مکتبخانه یا مدرسه دو قرن پیش یا حتی در کشور ما که شروع شهری شدن و صنعتی شدن آن به دهه ۱۳۳۰ برمیگردد، همان مدرسه پیش از این دوران است. درست است که نام، یکی است یا اندکی تغییر کرده، اما محتوا و شکل، اگر خواسته باشیم از جهان عقب نمانیم و در آن حضور داشته باشیم، هزار درصد دگرگون شده است.
مدرسه پیش-صنعتی یا مکتبخانهای که ما داشتیم، ویژه گروه کوچکی از جامعه بود که به زحمت به ده درصد جمعیت کودکان و نوجوانانی که براساس معیارهای کنونی ما باید به مدرسه بروند، میرسید. اینها کودکان اشراف و مقامات و روحانیون – و آن هم پسران- و برخی از افراد خاص در جامعه بودند. افزون بر این مکتبخانه یک هدف اصلی داشت که از نامش هم مشخص است، اینکه افراد، «سواد» یعنی قدرت خواندن و نوشتن پیدا کنند. این امر نیز به دلیل آن بود که برای حفظ نظامهای ارزشی و سیاسی جامعه و قوانین، نیاز بود تا کسانی بتوانند قرآن بخوانند و کسانی متن قوانین را و سطح سواد و دانش اجتماعیشان آنقدر باشد که بتوان از میان آنها تعدادی را انتخاب کرد و به «منصبی» نشاند. تفکر انتقادی، آسیبشناسی اجتماعی و فرآیندهای اعتراض و جنبشهای اجتماعی جز در موارد بسیار حاد (قحطی، بیعدالتی مطلق) اصولا وجود نداشتند. هر کسی در شبکهای کوچک از روابط شخصی و جماعتی خودش، زاده میشد و زندگی میکرد و میمُرد. فرهنگهای گوناگون، حتی در سطح یک کشور و یک زبان هم با یکدیگر ارتباط چندانی نداشتند.
اما در کشور ما کمتر از پنجاه سال پیش، ۸۰ درصد افراد، روستایی و عشایر و کمتر از بیست درصد شهرنشین بودند و تعداد کسانی که سواد خواندن و نوشتن داشتند در حول و حوش ۱۵ تا ۲۰ درصد در بهترین نقاطش بودند. در حالی که امروز در همان پهنه در حد ۸۰ درصد انسانها، شهری هستند با نیاز بالایی به سواد و نه فقط خواندن و نوشتن، بلکه نیازها و قابلیتهای بالای رسانهای، توانایی برقراری رابطه با فرهنگهای دیگر، چه درون کشور و چه با فرهنگهای دیگر.
مدرسه امروز چنین وظیفهای را برعهده دارد، اینکه بتواند دموکراسی سیاسی را اگر در بیرون به تحقق رسیده باشد، تضمین کند و اگر در بیرون ناقص باشد، شرایط ایجادش را فراهم کند. مدرسه باید بتواند دانشآموزان را با جهانی که چه بخواهند و چه نخواهند باید در آن زندگی کنند و با فرهنگهایی که چه بخواهند و چه نخواهند باید با آنها مراوده و مبادله داشته باشند، آماده کند.
مدرسه ما باید هویتبخش باشد، یعنی بتواند مفهوم ایرانی بودن، هویت ملی و در همان حال هویتهای محلی و احساس تعلق خاطر به کشور و به شهری که در آن زندگی میکنند را به دانشآموزان منتقل کند. به این صورت است که یک فرهنگ حفظ شده و رشد میکند و نه با شعار دادن علیه دیگران و تعریف و تمجیدهای مبالغهآمیز از حال یا گذشته خود و توهمات بیهوده درباره آینده خویش.
حال از خود میپرسیم مدرسهای که ما داریم، در معنای کل این واژه یعنی از نظام پیشدبستانی تا نظام دبستان و دبیرستان و دانشگاه، کدامیک از این موارد را توانستهاند به تحقق برسانند. اگر نگاهی به اطراف خود بیندازیم و هر اندازه هم خواسته باشیم خود را گول بزنیم بلافاصله درک میکنیم، نهتنها مدرسه و ابزارهایش مثلا معلمان و کتابهای درسی و وسایل کمکآموزشی نتوانستهاند این کار را بکنند، بلکه کنشگران این نظامها گویی هراندازه بیشتر تحصیل میکنند و بیشتر عمر خود را پشت نیمکتهای تحصیلی میگذرانند، اخلاق ضعیفتری یافته، بیهویتتر شده، نظام ارزشی خود را از دست میدهند و در نهایت چیزی نمیماند جز میزان بالایی از شعاردادنها، خودنماییها، تحقیر دیگران و خودستایی، افسوس بر گذشته و تبلیغ آینده درخشان، فخر فروختن و هذیان گفتن درباره «موفقیت»های جهانی در این و آن رشته و غیره.
تنها یک مثال بیاورم: در کشوری که هنوز برخی از شهرهای چندصدهزار نفره آن حتی یک سینما ندارند، ما افتخارمان برنده شدن اسکار در کشوری است که چهل سال است در حال شعار دادن برای سرنگونیاش هستیم. روحیه خاص ایرانی نیز سبب شده که نهتنها این تضادها را به چشم نبینیم بلکه آنها را به حساب نوعی «رندی» از جنس حافظانه بگذاریم.
اما واقعیت آن است که تا زمانی که نفهمیم مدرسه جای تعلیمات سیاسی و حزبی نیست، با داد و قالکردن و شعار دادن و فریاد شادی برآوردن از «پیروزی» کسانی که از کشور فراریشان دادهایم راه به جایی نمیبریم و تغییری هم در نظام آموزشیمان رخ نخواهد داد. چون اصل ماجرا را نفهمیدهایم، نمیتوانیم جهان را بفهمیم و چون جهان را نفهمیدهایم، دائما بازی میخوریم و دستمایه انواع و اقسام دستکاریها با مقاصد مختلف و از جانب قدرتها و نهادهای گوناگونی میشویم که همگی با یکدیگر مسابقه گذاشتهاند تا از ندانمکاریهای ما سود خود را به حداکثر برسانند.
* جامعهپذیری بهمعنای پذیرش هنجارها، ارزشها و احترام به اقلیتهای قومی و مذهبی و البته یادگیری مهارت زندگی در کنار تمامی آدمها از جمله انتظاراتی است که از آموزش و پرورش داریم. نظام آموزشی ما که در آن بیش از ۲۰ نوع مدرسه تعریف شده، چگونه دانشآموزان را از تعامل و زیست در کنار همه فرهنگها از هر طبقهای محروم میکند و این مسأله در سطح کلان اجتماعی چه پیامدهایی دارد؟
این گونه تعریف کردن و اختصاصی کردن مدارس و انواع و اقسام آمیزش ایجاد کردن میان نظامهای تربیتی راه به هیچ کجایی نمیبرد. مهم است که چه چیزی درس میدهیم، اما مهمتر از آن و بسیار مهمتر از آن این است که چگونه و با چه هدفی درس میدهیم و چقدر چیزهایی که درس میدهیم درونی میشوند و فرد را تغییر میدهند.
میتوان مدارسی داشت و همچون جامعهای که در آن از صبح تا شام از کلاسهای مدارس ابتدایی تا کلاسهای دانشگاهی، از رسانههای مکتوب تا رادیو و تلویزیون و شبکههای مجازی همه صحبت از «اخلاق»، «کار نیک»، «برتری فرهنگ ایرانی»، «پایین بودن فرهنگ دیگران» میکنند، در آنها دائم لاف و گزاف گفت و از هر سه جمله یک جمله را به نصیحت از همه نوعش از طرز غذا خوردن تا لزوم کمک به فقرا، احترام به بزرگان و دوری از گناه و دزدی و بیآبرویی اختصاص داد اما کافی است هرکدام از کنشگرانی که در این شعارهای نصیحتوار به بازی گرفته شدهاند کمی به اطراف خود بنگرند و ببینند چگونه همه در حال دروغ گفتن و کلاهبرداری هستند، ببینند چطور همه در پی فخرفروشی و انجام کارهای تازه به دوران رسیدگی هستند، ببینند که چطور حتی محصولات فرهنگی نیز از این امر دور نماندهاند و دانشمندان و هنرمندان و اندیشمندان ما هم دوست دارند عکس بزرگ خود را بر پهنه صفحه اول روزنامهها ببینند، گویی ستاره سینما هستند.
وقتی کسی در چنین جامعهای زندگی کرد، وقتی بر در و دیوار نهفقط شهر بلکه اتوبوس و تاکسی و ماشینهای شخصی همهجا تبلیغات تجاری دید، مطمئن باشیم که اثر آن تربیت، نهفقط کاملا از بین میرود بلکه به عکس خود تبدیل میشود و ما آدمهایی خواهیم شد که فروپاشی اجتماعی و فرهنگی را تشدید
خواهیم کرد.
روزی به یکی از دوستان پزشک گفتم بسیار مایه تأسف است که اقلیت کوچکی، شاید بیست درصد از پزشکان، آنقدر مادی و اهل پول شدهاند که تا پول به حسابشان ریخته نشود، حتی کسی را که در بخش اورژانس است هم معالجه نمیکنند؛ در حالی که قسم بقراط خوردهاند که به هرکسی نیاز داشته باشد خدمت کنند و خدا را شکر که هشتاد
درصد به وظیفه خود باور دارند، ولو اینکه به همین دلیل باید تاوان سخت مادی بدهند.
اما پاسخ آن دوست، آموزنده و هشدار مهمی بود، زیرا گفت: اشتباه در همین است، مشکل آن ده یا بیست درصد نیستند که اصولا درکی از شغل پزشکی ندارند و باید میرفتند و کاسب میشدند، مشکل در آن هشتاد درصد است که بهرغم علاقه و انسانیتی که شاید داشته باشند، اکثریت مطلقشان آرزویی ندارند جز آنکه به وضعیت این بیست درصد برسند.
مشکل ما هم همین است. وقتی در جامعهای که در آن کنشهای اجتماعی و ارزشهای اخلاقی دچار چنین حدی از سقوط شدهاند زندگی میکنیم، انتظار اینکه دانشآموزان با چند ساعت سر کلاس حاضر شدن و حفظ کردن حرفهایی که معلم میزند (تازه اگر ارزشی داشته باشند) جامعه را تغییر دهند، انتظاری کاملا خیالین است.
این چنین است که به جامعهای میرسیم که بهترین مصداق «داروینیسم اجتماعی» یا آنچه عوام به آن قانون جنگل میگویند، است. یعنی هر کسی سعی میکند گلیم خودش را از آب بیرون بکشد.
البته که در این جامعه استثناهایی بسیار از زنان و مردان پاکدامن و بزرگوار و دوستداشتنی یافت میشود، اما اینها مثل تکستارههایی در یک آسمان به شدت تیرهاند و به قول معروف استثناهایی هستند که قاعده را تأیید میکنند نه تکذیب.
* چگونه مدارس طبقه بندیشده، نابرابریهای اجتماعی و اقتصادی را تداوم می بخشند و از نسلی به نسل دیگر منتقل می کنند؟
منظور از طبقهبندیشده به گمانم جداکردن دانشآموزان بر اساس خصوصیاتشان است و البته استفاده از بدترین روشهای سرمایهداری نولیبرالی برای امکان دادن به کسانی که بیشترین امتیازات مالی را دارند.
این کار به جز در آمریکا که یک سیستم سرمایهداری خاص و بسیار شکننده است و نتیجه این نابرابریها را نیز در آن میبینیم که اولا این کشور تقریبا در کل تاریخ خود در جنگ بوده و امروز نیز شکاف بزرگی جامعه آمریکا را به دو گروه متخاصم تبدیل کرده و دموکراسی را تا حدی تهدید میکند که در برنامههای رسمی رادیو تلویزیونی از خطر «فاشیسم آمریکایی» صحبت میشود، در اروپای غربی و کشورهای توسعهیافته بهویژه توسعهیافتهترین آنها از میان رفته یا آثار کمی از آن باقی مانده است.
البته من اینجا با نگاه بسیار رادیکالی که برای نمونه در نظریه بوردیویی* نظام آموزش را مورد نقد قرار میداد، به موضوع نگاه نمیکنم، چون معتقدم در یک کشور جهانسومی ِفاقد تجربه دموکراتیک یا با تجربه اندک دموکراتیک مثل کشور ما باید واقعبین بود و نمیتوان شاخصها و مباحثی را که بوردیو برای یک آموزش واقعا برابر برمیشمارد و معتقد است جامعه فرانسه امروز هنوز فاصله زیادی با دموکراسی آموزشی دارد، معیار قرار داد و چنین آرمانگرا بود. نقطه نظر من در این زمینه، نه براساس خواستهای حداکثری (و ناممکن) بلکه براساس خواستهای حداقلی (و ممکن، حتی در شرایط امروزین جامعه ما) استوار است.
در شرایط کنونی که جامعه ایران بیش از سه دهه در بدترین شکل نولیبرالیسم یا سرمایهداری نولیبرالی، سیاستگذاری آموزشی کرده، نمیتوانیم به ناگهان همهچیز را تغییر دهیم، زیرا نه فقط نظریهپردازان ِ نولیبرال توسعه را در برابر خود خواهیم یافت، بلکه حتی خود مردم نیز این را نمیپذیرند.
در گفتمان عمومی امروز کاملا طبیعی مینماید که سرپرست یک خانوار با درآمد پایین از این گفتمان دفاع کند که اگر آموزش خوب بخواهیم باید پولش را هم پرداخت کنیم، برای همین ما حاضریم از غذای خودمان هم بزنیم تا فرزندانمان ولو در دانشگاه خصوصی تحصیل کنند.
در میان مسئولان، چه آموزشی و چه غیرآموزشی نیز نگاه نولیبرالی به امر آموزش کاملا درونی شده است. در این شرایط به نظرم بحثِ جلوگیری یا کاهش امکانات مدارس خصوصی نمیتواند جایگاهی داشته باشد. بهعبارت دیگر به گمان من به جای بحث و استدلالهای سلبی، بهتر است بحث ایجابی مطرح کنیم. یعنی از این امر دفاع شود که آموزش باکیفیت «حق» همه مردم سرزمین ماست و نه امتیازی که دولت یا یک نهاد خصوصی به آنها بدهد. افزون بر آن بر این نکته تکیه کنیم که هراندازه کیفیت آموزش در اقشار پاییندست بهتر شود، شانسهای رشد فرهنگی عمومی و حتی فرهنگهای نخبه بالاتر میرود.
در این صورت میتوان بر فرآیندی انگشت گذاشت که سالهاست در مدارس و آموزش و پرورش کشورهای توسعهیافته اروپا و بهویژه در اسکاندیناوی رایج شده است و نتایج بسیار خوبی از آن گرفتهاند. البته آنچه که به خوبی مدیریتش کردهاند، فرآیند «آمیزش» است. منظور آن است که بهجای طبقهبندی مدارس براساس استعدادهای بالاتر و پایینتر یا درآمد بالاتر و پایینتر، سیاستگذاری به صورتی انجام شود که مدارس آینهای از جامعه باشند. یعنی در آنها هم دانشآموزان ممتاز و هم دانشآموزان ِضعیفتر، هم دانشآموزان کاملا سالم و هم دانشآموزان تا حدی ناتوان در یک محل و با یک معلم و در صورت نیاز با کمک موردی تحصیل کنند.
مخالفان این امر، ادعا میکنند که قرار دادن دانشآموزان قوی و ضعیف در کنار یکدیگر، بدون آنکه گروه دوم را تقویت کند پیشرفت گروه اول را کاهش میدهد.
واقعیت اما چنین نیست، اگر کودکان از دوران کودکی بیاموزند که هدف از زندگی اجتماعی نه «بُرد» و «باخت» و تقسیم آدمها به قوی و ضعیف و مسابقه گذاشتن بین آنها و بالا بردن هرچه بیشتر افراد قوی و حذف بیشتر افراد ضعیف، بلکه درست برعکس، آن است که انسانها با یکدیگر همبستگی داشته باشند و بفهمند در جامعهای که گروهی طرد شوند و آدمها به برنده و بازنده تقسیم شوند، دیر یا زود کل جامعه تخریب میشود -چیزی که به روشنی در دوران ترامپ در آمریکا و ادامهاش تا امروز میبینیم- در این صورت نگاه کاملا تغییر میکند.
یک دانشآموز قوی بخشی از وقت خود را در اختیار دانشآموز ضعیف میگذارد و همبستگی اجتماعی در فرآیند آموزشی از نسلی به نسل دیگر منتقل میشود.
در چنین جامعهای یک فرد ثروتمند از اینکه مثل شهروندان سوئد یا نروژ گاه تا ۸۰ درصد از درآمد خود را به دلیل بالا بودن بسیار زیاد آن مالیات بدهد، دچار سُستی در کار و ناراحتی نمیشود و تصمیم به مهاجرت نمیگیرد، زیرا به این شعور اجتماعی رسیده که در جامعهای که او برایش مالیات میدهد، مردم همه رفاهی نسبی خواهند داشت و او نیز کیفیت بیشتری در زندگی خود خواهد داشت.
این دقیقا چیزی است که در یک کشور جهانسومی عقبافتاده، عکسش را میبینید. یعنی نهفقط ثروتمندان از مالیات فراریاند، بلکه با کمترین فشاری تصمیم به مهاجرت میگیرند و به این ترتیب در یک دور باطل وضعیت آن کشور دائما بدتر و بدتر میشود؛ در حالی که فرد ثروتمند نیز در مهاجرت باید مشکلات دیگری را تحمل کند و این به معنی یک بازی «باخت – باخت» است، در حالی که در مورد اول ما بازی «بُرد – بُرد» را داشتیم.
* ما سالهاست با پدیدهای مواجه هستیم که طی آن، عدهای با تحصیل در مدارس خاص و القای نخبگی، پس از خروج از مدرسه در بهترین دانشگاهها در ایران و سایر کشورها تحصیل کرده و پس از آن، فرصتهای شغلی تراز اول را هم تصاحب میکنند. آیا این به آن معنا نیست که سایر استعدادهای کشور و کمتر برخوردار، در چرخه نظام آموزشی نابرابر، هرگز نخواهند توانست وضعیت خود را بهبود ببخشند و این باعث گسست و فروپاشی اجتماعی خواهد شد؟
بدون شک چنین است. اما این تنها ابتدای ماجرایی بسیار دردناکتر است. اجازه بدهید ابتدا مثالی را که از آمریکا آوردم کمی دقیقتر بیان کنم و سپس بگویم ما چه چیزی در انتظارمان است.
بر اساس رده بندیهای معتبر دانشگاههای جهان، از بیست دانشگاه با بالاترین رده، هجده دانشگاه در آمریکا و فقط دو دانشگاه (آکسفورد و کمبریج) در بریتانیا هستند. اگر برندگان جوایز نوبل علمی را دنبال کنید میبینید که آمریکا با فاصله بسیار زیادی بیشترین جوایز را نصیب خود کرده است. زبان انگلیسی هم که در طول پنجاه سال اخیر به زبان میانجی در همه دنیا تبدیل شده و میزان انتشار مقالات و کتابهای علمی به این زبان، با فاصلهای بسیار بسیار زیاد بالاتر از همه زبانهای دیگر است.
حال در نظر بگیرید که در همین کشور، یکی از ابلهترین انسانهای قابل تصور، کسی که به اعتراف خودش نمیتواند حتی از رو یک صفحه مطلب بخواند، یک دلقک تلویزیونی، نهتنها چهار سال بر سر کار میآید، بلکه با رفتارهای احمقانه و البته در خدمت سرمایهداری ِنولیبرالیاش، اکثر نهادهای حتی قدیمی این کشور را تخریب میکند و آن را در وضعیتی قرار میدهد که مفسران سیاسی آمریکایی معتقدند از سال ۱۸۶۰ و جنگ داخلی آمریکا تا امروز سابقه نداشته است.
یک سال پس از پیروزی بایدن، هنوز ۸۰ درصد طرفداران حزب جمهوریخواه باور به باختن او و پیروزی ترامپ در انتخابات اخیر دارند، در حالی که ترامپ در این مدت در شصت دادگاه ایالتی شاهد تأیید انتخاب بایدن و رد شکایت خویش بوده و حتی دیوانعالی این کشور که امروز با ترکیب شش به سه در دست جمهوریخواهان است و سه تن از همین شش نفر را خود ترامپ منصوب کرده، دو بار رأی به صحت انتخابات داده، اما این جمعیت بزرگ نهتنها حاضر نیستند شکست ترامپ را بپذیرند، تا حدی در جنون تفرقه پیشرفتهاند که با عدم پذیرش واکسیناسیون و ماسک زدن، جان خود و کودکانشان را هم به خطر میاندازند. امروز بالای ۹۸ درصد از مرگ و میرهای ناشی ازکرونا در آمریکا افرادی هستند که به دلایل سیاسی، واکسن نزدهاند.
این تصویری به ما میدهد که حتی در کشوری با ۲۵۰ سال پیشینه دموکراتیک، به دلیل نخبهگرا بودن کامل تربیت و آموزش و پرورش در نهایت شما میتوانید یک ابله را در بالاترین مقام قرار دهید و کشور خود را دهها سال به عقب برانید.
حال به کشوری جهان سومی بیاییم. اگر در یک کشور توسعهیافته مطبوعات و رسانههای آزاد و بسیاری از نهادها نظیر قوه قضاییه و دیوانعالی نیز شاید حتی بهرغم خواست خود نمیتوانند از سطحی از حماقت جلوتر بروند و ترامپ را باز میدارند، آیا میتوانیم تصور کنیم که در یک کشور جهانسومی با چند ده سال دموکراسی آن هم از نوع جهانسومیاش با تمام کاستیهای طبیعی این فرآیند، ما خواهیم توانست از یک سیاست نخبهگرا جان سالم به در ببریم؟
بدون شک، پاسخ منفی است و اینکه شما بر این باورید که افراد ثروتمند تحصیلات عالی میکنند و در مقامات عالی مینشینند، یک تصور یا بهتر است بگویم توهم است. زیرا همانطور که این افراد با پول توانستهاند مدارس خود را سرپا نگه دارند، با پول و قدرت میتوانند تحصیلات خود را نیز بخرند و اگر هم تحصیلات خوبی کرده و افراد بسیار شایستهای باشند چه دلیلی دارد که دیگر در یک کشور جهان سومی بمانند؟ چمدانشان را میبندند و عازم یک کشور ثروتمند میشوند که برای آنها بیشترین میزان ایمنی را به همراه دارد.
این عمق فاجعه نولیبرالیسم آموزشی و داروینیسم اجتماعی است و اگر ما در برابر آن مقاومت نکنیم، بیشک به بدترین وضعیت ممکن خواهیم افتاد که آثارش را هماکنون نیز در دانشگاهها و از آن بدتر در رسانهها و بهویژه شبکههای اجتماعی میبینیم.
من چندین بار گفتهام که اگر مبارزه طرفداران نگهداشتن بخشی از پزشکی دولتی در چند دهه اخیر نبود، ما تا امروز میلیونها کشته کرونایی داشتیم. شانس نسبی ما آن بود که سیستم دولتی هنوز کار میکرد و میکند و بنابراین توانست به داد مردم برسد. وضعیت آموزش به همان میزان کرونا خطرناک است، منتها خطری که به سادگی نمیتوان آن را دید.
* پییر بوردیو (۲۰۰۲- ۱۹۳۰)، جامعهشناس و مردمشناس سرشناس فرانسوی بود که عمدتا به مسائلی نظیر دینامیک قدرت و انواع شیوههای انتقال قدرت در جامعه در درون و بین نسلهای مختلف میپرداخت.
دوشنبه ۲۴ آبان ۱۴۰۰
لینک در کانال نوشتههای ناصر فکوهی
https://t.me/c/1023690244/15568
برای عضویت در این کانال که خصوصی است
کانال تلگرامی نوشتهها
https://t.me/joinchat/PQRGBBkRr6MtdKOW