نوروز نامه ۱۳۸۹

کلید درِ امید اگر هست شمایید / درین قفل کهن سنگ چو دندانه بگردید

دوستان گرامی، دانشجویان عزیز و سروران بزرگوار

نوروزی دیگر از راه می آید، تا در چرخه اسطوره اش به یادمان بیاورد که بهار همچون پنداره «ایران» جاودان است:

هزاران سال پیش مردمانی از غرب و شرق و شمال و جنوب در این خانه گرد آمدند و هزاران سال کار و کوشش کردند تا آن را آباد کنند و از آن «ایران» بسازند، چه جفا ها که ندیدند، چه یورش ها و دردها که نکشیدند، چه بلاها که بر جان نخریدند تا این خانه آباد بماند و چراغش روشن.

از همین رو، امروز نیز، همچون دیروز، بار این میراث گرانقدر بر دوش های ما است، هر چند در این دوش ها، توان اندکی مانده باشد و هر کدام از ما دیگر به سختی بتواند تاب آن وزنه تاریخی را بیاورد.

نوروزی دیگر از راه می رسد، و همه ما، با همه غم ها یا شادی های مان باید به یاد داشته باشیم و هر روز برای خود تکرار کنیم که وظیفه و رسالت مان، پهنایی بیشتر از طول زندگی های مان دارد: تاریخ پنداره «ایران»، فردا درباره ما به داوری خواهد نشست. باشد که از این داوری رو سپید بیرون بیائیم.
امید آن که غم های تان را، هر اندازه هم بزرگ، پایانی باشد و شادمانی های تان، هر اندازه هم اندک، بی پایان بمانند: نوروز به کامتان شاد و امید برای تان پایدار.
ما به رسم هر سال، دو شعر از دو شاعر حال و گذشته را پیشکش تان می کنیم و پیشاپیش نوروز ابدی را به همه شما عزیزان تبریک می گوئیم.شعر نخست از «سایه»(هوشنگ ابتهاج)و شعر دوم از مولانا.

ناصر فکوهی

سایه

بگردید، بگردید، درین خانه بگردید
درین خانه غریبید، غریبانه بگردید
یکی مرغ چمن بود که جفت دل من بود
جهان لانه‌ی او نیست پی لانه بگردید
یکی ساقی مست است پس پرده نشسته‌ست
قدح پیش فرستاد که مستانه بگردید
یکی لذت مستی‌ست، نهان زیر لب کیست؟
ازین دست بدان دست چو پیمانه بگردید
یکی مرغ غریب است که باغ دل من خورد
به دامش نتوان یافت، پی دانه بگردید
نسیم نفس دوست به من خورد و چه خوشبوست
همین جاست، همین جاست، همه خانه بگردید
نوایی نشنیده‌ست که از خویش رمیده‌ست
به غوغاش مخوانید، خموشانه بگردید
سرشکی که برآن خاک فشاندیم بن تاک
در این جوش شراب است، به خم‌خانه بگردید
چه شیرین و چه خوشبوست، کجا خوابگه اوست؟
پی آن گل پرنوش چو پروانه بگردید
بر آن عقل بخندید که عشقش نپسندید
در این حلقه‌ی زنجیر چو دیوانه بگردید
درین کنج غم‌آباد نشانش نتوان داد
اگر طالب گنجید به ویرانه بگردید
کلید در امید اگر هست شمایید
درین قفل کهن سنگ چو دندانه بگردید
رخ از سایه نهفته‌ست، به افسون که خفته‌ست؟
به خوابش نتوان دید، به افسانه بگردید
تن او به تن خورد، مرا برد، مرا برد
گرم بازنیاورد، به شکرانه بگردید.

مولانا
من غلام قمرم، غیر قمر هیچ مگو
پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو
سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو
ور ازین بی خبری رنج مبر، هیچ مگو
دوش دیوانه شدم، عشق مرا دید و بگفت:
«آمدم، نعره مزن، جامه مدر ، هیچ مگو.»
گفتم: «ای عشق، من از چیز دگر می ترسم.»
گفت: «آن چیز دگر نیست دگر، هیچ مگو»
من به گوش تو سخن های نهان خواهم گفت
سر بجنبان که بلی، جز به سر هیچ مگو.»
قمری، جان صفتی در ره دل پیدا شد
در ره دل چه لطیف است سفر! هیچ مگو
گفتم: «ای دل ، چه مه ست این؟ دل اشارت می کرد
که« نه اندازه توست این، بگذر ، هیچ مگو.»
گفتم:«این روی فرشته ست عجب یا بشر است؟»
گفت: « این غیر فرشته ست و بشر، هیچ مگو. »
گفتم : «این چیست؟ بگو ، زیر و زیر خواهم شد.»
گفت: «می باش چنین زیر و زبر، هیچ مگو
ای نشسته تو در این خانه پر نقش و خیال
خیز از این خانه برو، رخت ببر، هیچ مگو.»
گفتم: «ای دل، پدری کن، نه که این وصف خداست؟»
گفت: « این هست، ولی جان پدر ، هیچ مگو.»