نوروزنامه ۱۴۰۴

 

هم نظری هم خبری هم قمران را قمری
هم شکر اندر شکر اندر شکر اندر شکری
هم سوی دولت درجی هم غم ما را فرجی
هم قدحی هم فرحی هم شب ما را سحری

 

باز ماییم و نوروزی دیگر. باز ماییم و جانی خسته: دستی خالی و دلی پُر. باز ماییم و جهانی که به بیان شیخ اجّل: «حرامزاده مردمان، سگ‌ها را گشاده و سنگ‌ها را بسته‌اند». دوست نداریم کینه‌ای به دل داشته باشیم؛ دوست داریم به عشق بازش گردانیم. اما امواج درد و اندوه هر بار بر وجدان‌مان نهیب می‌زنند و ما جز سرافکندگی پاسخی نداریم: کودکان گرسنه‌اند، جوانان نومید، زنان وحشت‌زده؛ پدران شرمنده‌اند و مادران، زیر پرده، آرام می‌گریند. و در این آشوب دردناک، شاید از خود بپرسیم کجا جای عشق و عید و سفره هفت‌سینی است که کنارش بنشینیم و یا جای نوروزی که در آن، آرزوی جهانی بهتر را در رویاهایمان بپرورانیم. چه بگوییم؟ چه بگویم؟ دلمان می‌خواهد همچون «خلیلی» شاعر افغان ناله‌ای سردهیم: «گویید به نوروز که امسال نیاید…» اما مگر می‌توان ایران را داشت و ایرانی بود، اما نمک به حرام، و نوروز را نخواست؟ دلمان می‌خواست جایی، این سو یا آن سوی مرزها، شادی می‌دیدیم و آینده‌ای روشن‌تر، که شکی نداریم وجود دارد، ولو آنکه ما هنوز نتوانیم آن را ببینیم، اما افسوس که گویی پس از این همه سال، درد کشیدن، نفرت انباشتن و گریستن از درون و برون، دیگر چشمانمان کوررنگ شده و توان دیدن شادی را ندارند. با این همه، شک نداشته باشیم که اگر روزنه‌ای برای رستن از فلاکت باشد، نمی‌تواند جز در عشق و شادی، جز در خنده و نوزایی، جز در آرزوهای شیرین و زیبایی‌های سبز و آبی زندگانی، جز در بی‌گناه‌ترین و پُربارترین شکوفه‌های آینده، زنان و کودکان‌مان، معنایی بیابد. گرداگردمان را درد و غم و بی‌پناهی و نامردمی گرفته است و ما گرفتار در بندهای شیطانی نومیدی و تهدید و ترس و تباهی، اما مگر می‌توان عاشق نبود؟ مگر می‌توان زیبایی را دوست نداشت؟ مگر می‌توان پنجره‌ها را به سوی آفتاب و سبزه و چشمه‌های جوشان بهار ابدی و پرنده‌ها آسمان آبی بست؟ مگر می‌شود با تُرش‌رویی حال زار خود را بهانه کرد و بر زمین و زمان نفرین فرستاد؟ نه آن گل‌های زیبا‌، نه آن سبزه‌های بی‌کران دشت‌های پرنشاط، نه آن جویبارهای خوشبختی که از کوه‌های پُرشکوه و سر به فلک کشیدمان هر بهار سرازیر می‌شوند، گناهی در حال زار ما ندارند. چه می‌توانیم بگوییم جز آنکه «از ماست که بر ماست»، وگرنه مصداق «گنه کرد در بلخ آهنگری…» خواهد شد. بهشت و دوزخ هر کسی نه تنها در جهان باقی که در جهان فانی نیز نثارش خواهد شد. هم از این روست که همچون سال‌هایی پی‌در‌پی که نوروزنامه‌هایی تلخ را در این ایام می‌نویسیم، چاره‌ای جز آن نداریم که سرافکنده در برابر زیبایی جهان طبیعت، سر خود را فرود آوریم و تحسینش کنیم و آرزویش. از کینه و غم و نفرت و درد و نومیدی هرگز چیزی زاده نشده جز اندوه‌ها و بی‌رحمی‌ها و کینه‌هایی بزرگتر. عشق و امید، لبخندهایی بر لبانمان و در آغوش کشیدن عزیزانمان در این ایام سخت، تنها سلاح جهان و تنها سلاح ماست. باشد که روزگاران بهتری در پیش داشته باشیم و نوروزنامه‌هایی اندکی شادمانه‌تر برایتان به ارمغان بیاوریم. اما تا آن زمان با بهار و نوروز و سبزی و آب و درختان و پهنه زیبای میهنمان جز همان‌که از زبان مولانای بزرگ آوردیم، نمی‌توانیم بگوییم. شعری که همچون هرسال ارمغان ما برای سال نو و پیش رویمان است.

دل‌هایتان شاد، جانتان بی‌درد، چشمانتان روشن، زندگی‌تان پُربار،. نوروزتان پیروز.

ناصر فکوهی
۲۰ اسفند ۱۴۰۳

با هم، سخن را به مولانا می‌دهیم و خاموش، با دلی پُرامید و با چشمانی شاید نگران، گوش به وی می‌سپاریم تا به پیشواز نوروزمان برویم:

 

هم نظری هم خبری هم قمران را قمری / هم شکر اندر شکر اندر شکر اندر شکری

هم سوی دولت درجی هم غم ما را فرجی / هم قدحی هم فرحی هم شب ما را سحری

هم گل سرخ و سمنی در دل گل طعنه زنی / سوی فلک حمله کنی زهره و مه را ببری

چند فلک گشت قمر تا به خودش راه دهی / چند گدازید شکر تا تو بدو درنگری

چند جنون کرد خرد در هوس سلسله‌ای / چند صفت گشت دلم تا تو بر او برگذری

آن قدح شاده بده دم مده و باده بده / هین که خروس سحری مانده شد از ناله گری

گر به خرابات بتان هر طرفی لاله رخی است / لاله رخا تو ز یکی لاله ستان دگری

هم تو جنون را مددی هم تو جمال خردی / تیر بلا از تو رسد هم تو بلا را سپری

چونک صلاح دل و دین مجلس دل را شد امین / مادر دولت بکند دختر جان را پدری