ناصر فکوهی / مدیریت انسان شناسی و فرهنگ
گفتم زمان عشرت دیدی که چون سر آمد / گفتا خموش حافظ کاین غصه هم سر آید
امروز، زیستن و شاد زیستن، گریز از انفعال و نومیدی، دیگر نه یک «اتفاق» است و نه یک «شانس»، بلکه جدالی روزمره و وظیفه ای حیاتی است: مسئولیتی که در برابر خودمان و نسل های آتی بر دوش همه ما، سنگینی می کند.
برتولت برشت در سخت ترین روزهای قرن بیستم، زمانی که بزرگترین خطرات و فشار هایی که زور گویان و جنگ طلبان ترسیم می کردند، زندگی او و میلیون ها تن از اروپائیان را زیر تهدید گرفته بودند و افق های تیره ای را پیش رویشان می گذاشتند، می گفت: «آنکس که می خندد، هنوز خبر دهشتناک را نشنیده است»؛ اما، ما، به مثابه فرزندان خواسته یا ناخواسته « رند شیراز»، در شرایطی که همه زورگویان عالم بر طبل جنگ می کوبند و همه، ما را تهدید می کنند تا هر کاری بکنیم جز زیستن و شاد بودن، تا همه کار بکنیم جز فعال بودن و به زندگی با تمام وجود در شادی ادامه دادن، تا مرگ و نیستی و نومیدی و درد و رنج و بی کسی و ندانم کاری و بر حال خود گریستن و بر دیگران حسرت خوردن و ناتوانی و … را به اجزای اصلی و تفکیک ناپذیر زندگی خود تبدیل کنیم و امیدها را برای دیگران و غم ها را برای خود بگذاریم، به پیروی از حافظ ابدی، باز هم همچون هزاران بار دیگر، همچون هر نوروزی و شاید تا ابدیت، می گوئیم و خواهیم گفت: «بیا تا گل بر افشانیم و می در ساغر اندازیم/ فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو در اندازیم».
زیستن و شاد زیستن، پس زدن نومیدی ها و کار و باز هم کار، امید و باز هم امید، و پرهیز از گریز از واقعیات و تن دادن به خیالات واهی به جای تلاش برای تغییر خود و دیگران، امروز بیش از هر زمان دیگر، هم برای نسل خودمان، هم برای نسل های درگذشته و هم برای نسل هایی که هنوز از راه نرسیده اند، وظیفه ای است که بر دوش همه ما سنگینی می کند. بیائیم از زیر بار این وظیفه شانه خالی نکنیم، زیرا تاریخ درباره ما قضاوت خواهد کرد. بیائیم آنقدر حسرت اموال غارت شده را نخوریم، آنقدر در غم زورگویی هایی این جهان نباشیم، نه آنکه آنها را بپذیریم، بلکه بدانیم که زور و ثروتی که پایه های خود را در ظلم و بی عدالتی و دروغ و شرارت استوار کرده باشند، در طول تاریخ، هرگز برای هیچ کس، به خصوص برای زورگویان و نسل های پی در پی آنها، ارمغانی جز نفرین و درد و بی آبرویی و فرو رفتن در فراموش خانه یا در دوزخ حافظه های انسانی ثمری به بار نیاورده و نخواهند آورد. هیچ کس با کاشتن بذر درد و نفرت و تحقیر و خشونت، چیزی جز میوه هایی به تلخی سرنوشت آتی و دوزخی ابدی برای خود و خویشان خود درو نکرده و نخواهد کرد، و هرگز هیچ کس با اتکا بر چنین شرارت هایی نتوانسته است، از سرنوشت ناگزیر، از نیستی نهایی و مرگ نجات یابد. هم از این رو: فردا چه باشیم و چه نباشیم، چه شادمان و سالم و آزاد، چه دل آزرده و دردمند و در بند، بهر رو اگر دیدی بلند و روحی در خور نام «انسان» داشته باشیم، خواهیم دانست و خواهند دانست که شادی زمین و آسمان ها از امروز تا ابدیت از آن ما و خویشان ما است که زندگی مان در وجود و حافظه آنها تا ابدیت پایدار خواهد ماند، ولو آنکه امروز دل هایمان پر باشد و دست هایمان خالی و فردا اصولا دیگر جزئی از این جهان نباشیم.
شکی نیست، بدن های ما ممکن است آنقدر ضعیف و ناتوان باشند و بشوند که دیگر تاب تحمل سختی ها را نیاورند، ممکن است تحقیر شویم، ویرانی و درد و بند نثارمان شود، قدرتمندان این جهان، برای خود خواب هایی طلایی دیده اند، خواب هایی که با گذر از با خاک یکسان کردن این پهنه می گذرند، اما نگاهی دوربین تر از ابلهان داشته باشیم و بدانیم ولو هم به فرض محال، چنین شود، این پهنه، بارها و بارها با خاک یکسان شده، زندگی ما کویری بوده است که در واقعیت و در ذهن هایمان بارها و بارها آن را به باغ های حقیقی و معنوی در دوستی ها، در شعر و حتی در فرش زیر پایمان به تحقق در آورده ایم. بنابراین دل قوی داشته باشیم و بدانیم که روح هایمان می توانند آنقدر قدرتمند باشند، که سرنوشت ملتی بزرگ و واژگان زبانی بی مانند، را در تاریخ رقم بزنند، همانگونه که تاکنون چنین کرده اند: بدن ها، شکننده اند، می توان آنها را تخریب کرد، لگدکوبشان کرد و از میانشان برد، اما روح ها، زبان ما، شعر حافظ و مولانای ما، نمادها و نشانه هایی خدایی و جاودانی اند که نه می توان تحقیرشان کرد، نه ضریه ای به آنها زد و نه به خصوص از میانشان برد. پس بیائیم تلاش کنیم اگر نمی توانیم بدن های خود را، از خطرات و بدی ها، مصون داریم، روح خود را کمی در انسانیت و شرف و اخلاق بالا بریم. اگر دیگران را نمی توانیم تغییر دهیم، بیائیم دستکم خود را دگرگون کنیم. از این رو، بیائیم رو در روی جهان و تاریخ بگوئیم: «خبر دهشتناک» را شنیده ایم اما باز هم می خندیم، و خواهیم خندید، زیرا خنده، همچون «خنده خدیان اسطوره ای»، راز عالم، راز آفرینش زیبایی ها است، کلیدی برای گشایش دروازه های بهشت زمینی و آسمانی.
آرزو داشتیم نوروزنامه ۱۳۹۱ دستکم به نسبت نوروزنامه سال گذشته شادکامانه تر، خوش بینانه تر و بی دغدغه تر باشد. اما افسوس که چنین نشد. ظاهرا در این روزها زبان تهدید و زور و جنگ و خشونت و بی رحمی در جهان، در حال تبدیل شدن به تنها زبان درک پذیر میان کنشگرانی شده است که همه فرهنگ مداران را از عرصه بیرون رانده اند تا خود و تنها خود بر جای بمانند و با پرخاش و تندی و اهانت و بلاهتی باور نکردنی، به گستره جهان و به ژرفنای دوزخ، یکدیگر را تهدید کنند،با یکدیگر گلاویز شوند و همه دیگران را زیر دست و پای خود، با بی رحمی له کنند. صحنه ای اندوه بار برای ما ، اما صحنه ا ی هیجان انگیز برای صاحبان و دیوانگان قدرت و ثروت در جهانی از زور و ستم که نه به خود رحم می کنند و نه به دیگران؛ جهانی که ظاهرا نمی خواهد در خود، جایی برای زیستن، جایی برای جان و مال و شادمانی و خوش کامی و در یک کلام زندگی صادق و ساده و آرام و متین و و بی ادعا و سر به زیر و بی دغدغه انسان های قانع و شاکر باقی بگذارد که از زندگی چیزی جز گذراندن آن در چرخه های خدمت به طبیعت ، به دیگران و به خود، چیزی جز راستی و تندرستی و برخورداری اندکی از امتیازات طبیعی نمی خواهند، افسوس، کاش چنین نمی بود. اما چنین است از این رو غم و اندوه همه کسانی که بر سفره های هفت سینشان هنوز هم جای عزیزانشان یا امسال و یا تا سالها و یا برای همیشه خالی است، کاملا درک می کنیم. همانگونه که می دانیم با تهدیدهایی که از هر سو ما را هدف گرفته اند، ممکن است سالی غم انگیز تر و پر فشارتر نیز انتظارمان را بکشد. اما این را به معنای تسلیم در برابر نومیدی نمی پذیریم، زیرا این تسلیم معنایی جز تسلیم به مرگ در برابر زندگی، به درد در برابر لذت، به بدی در برابر نیکی ندارد.
همین از این رو، خوشحالیم و خوشحال باقی خواهیم ماند که امسال همچون هر سال و شاید تا ابدیت، «نوروز» با ما است. خوشحالیم که عیدمان بر پا است و چرخه زمانی مان را با روزی آغاز می کنیم که قانون قدرتمند طبیعت را هر سال به همه موجودات یادآور می شود: اینکه همه این حرص و آز ها، همه این بی رحمی ها و خشونت ها، همه این تهدیدها و زورگویی ها که علیه ما از یک سو و علیه پهنه ای که بر آن زندگی می کنیم از سوی دیگر روا شده و می شود؛ همه بی رحمی ها و همه سنگدلی های عالم، جز آب در هاون کوبیدن نیست. خوشحالیم که طبیعت ، در لباس نوروز، با ما است، آسمان و زمین و درخت ها و شکوفه ها، آبی چشم اندازهای دور افق ها و آب های بیکران با ما است، قرمز گل ها و سبزی سبزه ها، همه و همه با ما هستند و با ما خواهند بود. نوروز به جز این معنایی ندارد ، جشنی که به انسان ها یادآوری کند بیهوده تن به چنین خشونت ها و سنگدلی هایی ندهند زیرا عاقبت همه آنها یکی است. جشنی برای آنکه به ما یادآوری کند که برغم تمام تهدید ها، ترس ها و اضطراب ها و واهمه های با نام نشان و بی نام و نشان، این حق ما است که امیدوار باشیم، این حق ما است که زندگی را با تمام وجود در آغوش بگیریم و نوروزمان را با تمام وجود جشن بگیریم.
انسان شناسی و فرهنگ، همچون هرسال، تبریک سال نوی خود را با سه شعر از شاعران ابدی ایران زمین ، با حال و هوایی از اضطراب و خوشی که این روزها داریم، حال و هوایی از همراهی شگفت انگیز دلنگرانی ها و امیدهایمان به آینده به شما تبریک می گوید و برای همگان، آرزو دارد بتوانیم امید و شرف و اخلاق و سلامت و انسانیت مان را حفظ کنیم و یا اگر از آنها دور شده ایم بار دیگر به سویشان گام برداریم.
همه قدرت ها و همه ثروت های جهان حتی یک لحظه نمی توانند حکم قطعی طبیعت، یعنی مرگ و پوسیدن کالبد ها، و حکم قطعی فرهنگ، یعنی محکومیت در حافظه تاریخی و ننگ همراه آن را ، به تاخیر بیاندازند. در این باره شک نکنیم. اما در این باره نیز شک نکنیم که همواره راهی برای بازگشت هست و …
هرگز برای انسان شدن دیر نیست.
نوروز ۱۳۹۱
ناصر فکوهی
بیائیم فریاد غم و درد دل خود را از زبان «نیما»، ، امیدمان را از زبان «حافظ» و شیدایی مان را از زبان «مولانا»، بیان کنیم.
این سه شعر هدیه ما است برای سفره های رنگین، شادمان یا اندوه بارتان…
شعر اندوه
خشک آمد کشتگاه من
در جوار کشت همسایه
گرچه میگویند : «میگریند روی ساحل نزدیک
سوگواران در میان سوگواران.»
قاصد روزان ابری، داروگ! کی میرسد باران؟
بر بساطی که بساطی نیست
در درون کومهی تاریک من که ذرهای با آن نشاطی نیست
و جدار دندههای نی به دیوار اطاقم دارد از خشکیش میترکد
– چون دل یاران که در هجران یاران –
قاصد روزان ابری، داروگ! کی میرسد باران؟
شعر امید
گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آید
گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآید
گفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموز
گفتا ز خوبرویان این کار کمتر آید
گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم
گفتا که شب رو است او از راه دیگر آید
گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد
گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید
گفتم خوشا هوایی کز باد صبح خیزد
گفتا خنک نسیمی کز کوی دلبر آید
گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت
گفتا تو بندگی کن کو بنده پرور آید
گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد
گفتا مگوی با کس تا وقت آن درآید
گفتم زمان عشرت دیدی که چون سر آمد
گفتا خموش حافظ کاین غصه هم سر آید
شعر شیدایی
بـیـایـیـد بـیـایـیـد کـه گلـزار دمـیـده سـت
بـیـایـیـد بـیـایـیـد کـه دلدار رسیـده سـت
بـیـاریـد بـیـکـبـار همه جان و جـهـان را
به خورشید سپارید که خوش تیغ کشیده ست
برآن زشـت بـخـنـدیـد کـه او نـاز نـمـایـد
بران یـار بـگـریـیـد که از یـار بـریـده سـت
هـمـه شـهـر بـشـوریـد چـو آوازه در افـتـاد
کـه دیـوانـه دگر بار ز زنـجـیـر رهـیـده سـت
چـه روزست و چه روزسـت؟ چـنـیـن روز قـیامت
مـگـر نـامـه ی اعـمـال ز آفــاق پـریـده سـت
بکوبید دهلها و دگر هیچ مگویید
چه جای دل و عقل است که جان نیز رمیده ست
نوروزنامههای سالهای پیش:
نوروزنامه ۱۳۸۶
http://anthropology.ir/article/4438.html
نوروزنامه ۱۳۸۷
http://anthropology.ir/article/4454.html
نوروزنامه ۱۳۸۸
http://anthropology.ir/article/474.html
نوروزنامه ۱۳۸۹
http://anthropology.ir/article/4436.html
نوروزنامه ۱۳۹۰
http://anthropology.ir/article/9107.html