با همکاری بهنام پاشایی
اهمیت کار داروین خروج از تفکر بدنِ تفکیکشدۀ انسان و حیوان است که در انتهای قرن بیستم به صورت یکی از تزهای بسیار مدرن درمیآید. این تفکر که بدن نتیجۀ یک تغییر و تحوّل است و نه چیزی که یکباره شکل گرفته باشد، با داروین آغاز میشود و این منطق تحوّل بدن، خود نیز دائم در حال تحوّل بوده است. در واقع این نظریه نوعی پویایی و حرکت را در مفهوم بدن ایجاد میکند. همواره در ارتباط بین مفاهیم در مورد بدن و مفاهیمی در موقعیت بیرونی و نه فقط در سیستم اجتماعی، این پویایی، نوعی خروج از یک نگاه خطی را موجب میشود. برای نمونه در معماری قرن بیستم حرکت از خط به سمت خمیدگی بسیار مشهود است. در واقع از مفهوم خطی که یک مفهوم سخت، صلب و غیرقابل انعطاف است گذر کرده و به مفهوم خمیدگی رسیدهایم که یک مفهوم مبهم و انعطافپذیر است و این نگاه را وامدار داروین هستیم. پیشتر اشاره کردهایم که این تفکر یک بعد منفی به نام «داروینیسم اجتماعی» دارد که سوءاستفادهای است از تعبیر داروین و از درون آن نخبهگرایی (elitism)، نگاه سلسلهمراتبی و ارزشگذاری روی بدنها به وجود آمده است. در ابتدای قرن بیستم و در کنار تفکر پدیدارشناختی و داروینیسم بُعد سومی از جریان فکری به نام فرویدیسم به وجود میآید. زیگموند فروید[۱] پزشک، عصبشناس و بنیانگذار روانکاوی است که بین سالهای ۱۸۵۶ تا ۱۹۳۹ زندگی میکرد. وی نقطۀ شروع یک تفکر جدید نسبت به بدن است که در آن تمرکز از بدن به صورت کامل و در کلیّت آن به سمت بدن در ذهن منتقل میشود و به عنوان یک حرکت دراز مدت منجر به رشد و تحوّل در رشتههای مختلفی چون روانشناسی و علوم اجتماعی میگردد. نمیتوان سهم فرویدیسم را در شکلگیری یا گسترش علومشناختی (cognitive science) نیز نادیده گرفت. اینکه چطور اندیشه و تفکر بین مغز و اندامها مبادله میشود یکی از سوالات اساسی است که نه فقط در حوزۀ زیستشناسی بلکه در تمام حوزههای دیگر مطرح است و مدلهایی که از آن ساخته میشود برای درک جهان بیرونی کمک میکند. یعنی جهان بیرونی که بر اساس مدل محوریِ مغز توصیف شده و در آن اتاق فرمان یا نقطهای وجود دارد که روح در آن متمرکز شده و در یک رابطۀ مکانیکی به اندامها فرمان میدهد. باید توجه داشت که کل قرن بیستم بر اساس این تفکر شکل گرفته که خود را به شاخههای مختلف گسترده است. در حالی که در انتهای قرن بیستم و در ابتدای قرن بیست و یکم به تفکر شبکهای و فازی رسیدهایم که بطور کامل در نقطۀ مقابل تفکر متمرکز قرار گرفته است. در تفکر فازی یا شبکهای، اندیشه و ذهنیّت روی پهنه گسترش دارد و نه در یک نقطۀ متمرکز. این تمرکز ممکن است در زمان خاصی در یک نقطه حاصل شود امّا به صورت رابطۀ مکانیکی مغز با سایر اندامها نیست. مثل ارزش سیستم حسی که در تمام بدن پراکنده است. شروع این نظریه با فروید و با بیماری به اسم هیستری[۲] است که در آن زمان در بین زنان گسترش داشت و الگوی زن شورشی را در خود دارد که بر روی آن برچسب هیستریک خورده است. واژۀ هیستریک هنوز در ادبیات اروپایی تا حد زیادی یک خصوصیت زنانه تلقی میشود که در گفتمانهای ضدّزن و زنستیز به زنان و خصوصیات زنانه، مثل قاعدگی، اطلاق میشود. بیماری هیستری در مورد زنانی مطرح بود که کار فکری زیادی انجام میدادند (البته اینکه چه ربطی به کار فکری دارد جای سوال است) و از الگوی رایج زنانه فاصله میگرفتند و حالتهای خشونتآمیز و خشونت کلامی بدون کنترل بدنی داشتند. یکی از کسانی که بر روی این موضوع کار میکرد شارکو[۳] در فرانسه بود و فروید با وی همکاری میکرد تا از راز هیستری پرده بردارند. از اینجاست که فروید در اولین کتابش یعنی «مطالعاتی در مورد هیستری» نوشته شده به سال ۱۸۹۵، برای اولین بار مفهومی را مطرح میکند که بسیار آیندۀ درخشانی دارد و شکل جهانشمول به خود میگیرد، و آن مفهوم «ناخودآگاه» است. یعنی بخشی از ذهن که در اختیار ما قرار ندارد. از نظر فروید بخشی از ذهن سوژه به دلایلی از دسترس اراده خارج میشود. فروید این دلایل را اغلب در تروماها (trauma) و ضربههای دوران کودکی میبیند. مثل خاطراتی که یک فرد نمیخواهد آنها را به یاد آورد چون زندگی با آن خاطرات برایش امکانپذیر نیست و به همین جهت آنها به جایی از ذهن منتقل شدهاند که در دسترس نیستند. به نظر فروید این خاطرات با آنکه در دسترس نیستند اما تاثیر خود را بر خودآگاه فرد میگذارند. امّا چگونه میتوان فهمید که این ناخودآگاه وجود دارد؟ فروید در کتاب دیگری تحت عنوان «تعبیر رویاها» که در سال ۱۹۰۰ منتشر شد، از خصوصیات، سازوکارها و معانی رویاها صحبت میکند، آنهم نه به صورت تفکری در قالبی از مدرنیته که در آن چیزهایی این چنین معنی ندارند و نه در قالب تفکر اسطورهای که در آن چیزها تعبیرهای کلیشهای و مشخص دارند. از نظر او، ناخودآگاه به هنگام خواب فعال است و سکانسهای ذهنی ایجاد میکند که در واقعیت وجود ندارند ولی در ذهن فرد به صورت واقعی حس میشوند. از همین منظر است که فروید نتیجه میگیرد که خواب یکی از شاهراههای ورود به ناخودآگاه است و از تعبیر خواب میتوان به ناخودآگاه رسید. در واقع در ساحت خواب، ناخودآگاه خاطرات را بازمیگرداند. پس از این است که او به روش معروف هیپنوز یا خوابِ مصنوعی میرسد. وضعیتی که در آن ذهنِ فرد را مثل حالت خواب در حالتی معلّق وارد میکنند و در این موقعیت شروع به مکالمه با فرد میکنند و از بخشهایی از ناخودآگاه پرده برمیدارند. خواب مصنوعی روشی است که در زمینۀ علمی به اثبات نرسیده و جای شک دارد. در واقع خواب موقعیتی است که در آن بدن در مقایسه با بیداری از کار میافتد و وضعیت بدنی در آن تغییر میکند. موقعیت زیستی که فوقالعاده برای بدن اهمیت دارد چرا که در خواب است که بدن و سیستمهای مختلف بدنی میتوانند خود را بازسازی کنند. امّا رسیدن به ناخودآگاه چه مزیتی دارد؟ از نظر فروید بیماری هیستری و بسیاری دیگر از بیماریهای روانی ریشه در دوران کودکی دارند که فرد آنها را به ناخودآگاه رانده است. پس اگر بتوانیم خاطرات را برگردانده و بازسازی کنیم میتوانیم بسیاری از بیماریهای روانی را درمان کنیم. در واقع پس از این است که فرد دلیل فوبیها ( یعنی ترس از یک چیز؛ مثل ترس از ارتفاع، ترس از فضای باز و غیره ) را بازمییابد. نظر فروید بر این است که فوبیها[۴] اختلال روانی هستند و دلیل آنها اتفاقی است که در گذشته برای فرد افتاده و وی آنها را فرو خورده و سرکوب کرده و به ناحیۀ ناخودآگاه رانده است. امروزه این بحث مطرح است که همۀ افراد فوبیهایی دارند اما اغلب از وجود این فوبیها آگاه نیستند و تا زمانی که در موقعیتی قرار نگیرند که این ترسها آشکار شوند از وجود آنها بیخبر میمانند. بنابراین گسترۀ بزرگی از افراد فوبی دارند و فوبیها بیشتر از آنکه درمان شوند میبایست مدیریت گردند. اما آنچه که فروید مطرح کرده، اینکه تمامی فوبیها حاصل اتفاقهایی در گذشته است، در مورد همۀ فوبیها تایید نشده است. در تفکر فروید تمرکز بر بدن بر روی مغز انجام شده و ذهن به دو حوزۀ ناخودآگاه و خودآگاه تقسیم میشود. تقسیم دیگر فروید سه گانۀ نهاد (Id)، خود یا من (ego) و منِ برتر یا اَبرمَن (superego) است که هر کدام در قسمتهای رفتاری و کنشی، بدن را هدایت میکنند. در اینجا در نقطۀ مقابل نظریاتی قرار داریم که در انسانشناسی و جامعهشناسی بدن مطرح است؛ یعنی تاکید بر سیستم اجتماعی و ارتباط بدنها با یکدیگر که به آنها تعیّن میبخشد. فروید در سال ۱۹۰۵ و در کتاب «نظریّههایی در مورد جنسیّت در دوران کودکی» از چهار مرحله در شکلگیری رشد روانی صحبت میکند. مرحلۀ دهانی (oral)، مرحلۀ مقعدی (anal)، مرحله آلتی یا فالیک (phallic) و مرحلۀ جنسی (genital) که به تدریج بدن از آنها عبور میکند و آن چیزی که در این مسیر تعیین کننده است حس لذّت و حس زندگی یا لیبیدو[۵] است. در واقع این حس لذّت موقعیت جنسی دارد و از مرحلۀ دهانی شروع میشود و با گذر از مرحلۀ مقعدی و فالیک در نهایت به موقعیت سکسوالیته میرسد. به نظر فروید گروهی از اشخاص می توانند از این مراحل به سلامت عبور کنند و به شخصیتهای سالم و خودساخته تبدیل شوند. اما گروهی دیگر در بخشی از این مراحل باقی میمانند و عمل تثبیت روانی (fixation) در آنها اتفاق میافتد. یکی از مفاهیم بسیار اساسی در اندیشۀ فروید عقدۀ اُدیپ (oedipus complex) است. اُدیپ که فروید آن را از نمایش اُدیپوس سوفوکل[۶] وام گرفته، کودک پسری است دلباختۀ مادر که برای در امان ماندن از اقتدار پدر خود را با او همانندسازی میکند و در نتیجه با پدر رابطۀ عشق و نفرت پیدا میکند. از نظر فروید کودک باید از این مرحله عبور کند که در آن میل جنسی نسبت به مادر یا زنای با محارم وجود دارد و اگر از این مرحله به سلامت بگذرد و این موقعیت در ساحتِ روانی فرد حل و فصل شود، فرزند پسر ساختار روانی درستی را پیدا میکند. برعکس دختر باید عشق نسبت به پدر را پشت سر بگذارد تا بتواند در ادامۀ زندگی با یک عشق مذکر جایگزین کرده و بدین ترتیب حلقۀ محارم شکسته شود و وارد سیستم اجتماعی گردد. به تعبیر فروید اگر گذار از این مرحله به سلامت نباشد به اشکالی از روانرنجوری ختم میشود. اینجا بحث فروید را متوقف میکنیم چرا که در مباحث بعدی و در مباحث جنسیّت و در تفکر اشخاصی چون جودیت باتلر دوباره به او باز خواهیم گشت.
پانویسها : به نقل از ویکی پدیای فارسی
[۱] زیگموند فروید (آلمانی: Sigmund Freud, با نام تولد زیگیسموند شلومو فروید؛ ۶ مهٔ ۱۸۵۶ – ۲۳ سپتامبر ۱۹۳۹) عصبشناس اتریشی و بنیانگذار دانش روانکاوی، روشی بالینی برای ارزیابی و درمان آسیبهای روانی، بود.
[۲] هیستری (به فرانسوی: Hystérie) واژهای در طب یونان باستان به معنای هیجان و احساسات غیرقابل کنترل بود زیگموند فروید ادعا میکرد که هیستری اصلاً چیزی فیزیکی نیست، بلکه یک رنج عاطفی و درونی است که میتواند هم مردان و هم زنان را تحت تأثیر قرار دهد، که ناشی از آسیبهای قبلی است که باعث میشد فرد مبتلا نتواند از رابطه جنسی به روش عادی لذت ببرد.
[۳] مارتین شارکو (فرانسوی: Jean-Martin Charcot؛ ۲۹ نوامبر ۱۸۲۵ – ۱۶ اوت ۱۸۹۳) عصبشناس و استاد آسیبشناسی تشریحی اهل فرانسه بود. او کارهای پیشگامانهای در زمینهٔ هیپنوتیزم و هیستری، بهویژه با بیمار دچار هیستری خود، لوئیز اوگوستین گلز انجام داد.
[۴] هراس شدید یا بیمارگونه که در روانشناسی به فوبیا (به انگلیسی: phobia) شهرت دارد عبارت است از نوعی بیمارگونه و پایدار از ترس در فرد که باعث اختلال در زندگی روزمره وی میشود.
[۵] لیبیدو انگیزهٔ کلی جنسی یا تمایل فرد به فعالیت جنسی است. در نظریهٔ روانکاوی، لیبیدو یا میل جنسی انگیزهٔ روانی یا انرژی است، که به ویژه با غریزهٔ جنسی مرتبط است، اما در سایر تمایلات و انگیزههای غریزی نیز وجود دارد. لیبیدو تحت تأثیر عوامل بیولوژیکی، روانشناختی و اجتماعی است
[۶] سوفوکل یا سوفوکلس (به انگلیسی: Sophocles) (زاده ۹۶–۴۹۷ – درگذشته زمستان ۰۵–۴۰۶ ق. م) یکی از سه تراژدینویس یونان باستان است که نمایشنامههایش باقیماندهاند.
نظریههای بدن/ بخش بیست و هفتم/ گذار به قرن بیستم/ دی ماه ۱۳۹۷/ درسگفتار ناصر فکوهی/ آمادهسازی برای انتشار، ویرایش نوشتاری و علمی: بهنام پاشایی _ دی ماه ۱۴۰۳