نظریههای بدن / بخش دهم/ وحدانیت و بدن[۱]
به موضوع انسانشکلگرایی (آنتروپوموفیسم) بازگردیم. در یهودیت و مسیحیت به استنادی دینی در کتاب مقدس اشاره می شود که در آن تاکید میشوید: انسان شبیه به خداوند آفریده شده است. این استناد بسیار مناقشهبرانگیز بوده است. پرسش آن است که آیا در اینجا منظور یک «شباهت» روحی بوده است یا یک شباهت فیزیکی، به عبارت دیگر آیا باید این جمله را به صورت کلمه به کلمه برداشت کرد یا آن را تفسیر کرد و خوانشی نمادین از آن داشت؟ این تعبیر در انسانشکلانگاری مسیحی تبدیل به یک مفهوم هم شکلی و هم روحی میشود یعنی هم شکل و هم روح انسان شبیه به خداوند است. اما در میان ادیان ابراهیمی در اسلام درست به نقطه مقابل میرسیم. یعنی باور بر آن است که خداوند «نور» است و اصولا «بیشکلی» یا «تمامشکلی» خصوصیت خداوند است بنابراین شباهت انسان به خدا مطرح نیست، بلکه یگانگی یا نزدیکی و دقیقتر بگوییم «تعلق» روح و «جان» انسان به به خداوند مطرح است. در اسلام بر این مسئله تاکید بسیار زیادی میشود و به صورتهای مختلفی این جمله را میشنویم:« انا لله و انا الیه راجعون » یا ما از آن خدا هستیم و به سوی خدا باز خواهیم گشت. اندیشهای که در عرفان ایرانی هم آمده است: «ما ز بالاییم و بالا میرویم». در حقیقت ما روحی هستیم که بخشی از وجود استعلایی است. در صورتی که «جسم» یک امر فانی و شیطانی است که باید کنترل شده یا حتی آن را زیر فشار گذاشت، چرا که این جسم ما را از وجود روحانی جدا میکند. و عموما آنچه چیزی که در مونتیئسمها میبینیم در این طیف است. از یک آنتروپومورفیسم خیلی سخت مثل مسیحیت تا یک آمورفیسم (یا بیشکلی) خیلی سخت مثل اسلام . اهمیت این موضوع در اسلام به حدی است که در برخی از گرایشهای اسلامی، حتی تصویر کردن موجودات جاندار نیز ممنون است. برای مثال در اسلام سنی بنیادگرا هر نوع کشیدن شکل موجود زنده حرام است چرا که تقلیل آفرینش محسوب میشود. به همین دلیل است که در اسلام باستانی نشانهای از مجسمه نیست .مجسمهسازی و نقاشی تاثیرات تمدن آشوری و بینالنهرینی است که به یونان میرسد و به مسیحیت راه مییابد، بعد به دنیای مدرن میرسد و پس از آن در اسلام تاثیرمیگذارد. به این دلیل است که ما تا دوران صفوی نقاشی نداریم. توجه داشته باشیم که این امر با سنت گرافیسم متفاوت است چرا که در منطق گرافیست هندسهای مطرح است که تقلید جان را در خود ندارد.. گرافیسم یعنی چیزی که در آن جان وجود ندارد در حالی که نقاشی فیگوراتیو ادعای جان دارد. بین این دو، آنتروپومورفیسم و آمورفیسم، صورتهای مختلف دینی وجود دارد که بحث انسان، خدا، بدن و رابطه بین آنها را مطرح کردهاند. بنابراین مسئله بر سر این است که بیشتر از بحث روح خدا و روح انسان، مسئله بدن خدا و بدن انسان مطرح است چرا که در مورد روح خدا و روح انسان یک نوع اجماع وجود دارد. روح خود انسان متعلق به خداوند است و روح همان نفس است که در سطح زبانشناسی میتوان در مفهوم «باد» (وای در سنت ایرانی) و «نفس» آن را یافت. اینکه چطور اسطوره باد از دوره زرتشتی با سایر اسطورهها در پیوند با سیستمهای مختلف فرهنگی دارد و در آنها مفهوم باد، روح، نفس با یکدیگر مربوط هستند. البته در مفهوم روح خوب و روح بد میآیند که حتی در سیستمهای غیرمونوتیئست باستانی در قالب روح یا باد خوب و باد بد وجود دارد. برای مثال در جنوب ایران مفهوم بادهای خوب و بادهای بد را داریم که بدن را در اختیار میگیرند. مفاهیم «اسپریتیوس» رمی یا مفهوم «پنوما» یونانی نیز همین را در بر دارند و به معنی نفس، شیوههای تنفس هستند که به ریشههای روح و رایجه بر میگردند. از لحاظ اندامی هم به ششها برمیگردند. اینکه روح انسانی بخشی از روح خداوند است، زیاد محل مناقشه نبوده، اما اینکه بدن انسان چه ارتباطی با بدن خداوند دارد جای مناقشه دارد. همینطوراست مفهوم زیبایی در ادیان ابراهیمی مثل سیستم باستانی؛ اینکه خداوند زیباست و زیبایی را دوست دارد یک مفهوم مناقشهآمیز است. اینکه آیا یک زیبایی جسمانی یا فیزیکال است یا زیبایی روحی است، ارجاع مشخصی ندارد. بنابراین خدایی که به آن اشاره میشود در داخل طیفی قرار دارد که یک سر آن میتواند اسلام و طرف دیگر آن مسیحیت باشد. یهودیت هم بیشتر در سمت اسلام است تا مسیحیت. ما در سنت یهود نیز مجسمه، بدن ، نقاشی و شکل جاندار نداریم. یهودیت در این مورد بسیار سخت گیر است و دایم بدن انسانی راتحقیر میکند تا حقارت خود را در مقابل بدن خدایی نشان دهد. به دلایل بسیاردر جایی که ادیان ابراهیمی داریم که به طرف آنتروپومورفیسم نرفتهاند جستجوی شکلی که این خدای مونوتیستی به خود میگیرد کار سختی است چرا که ابزار ما ابزار زمانیست. برای مثال خداوند با چه صفاتی نامیده شده و برای خدا از چه کلماتی استفاده شده است؟ آیا این کلمات مردانه اند یا کلماتی هستند زنانه؟ اما وقتی به سمت آن آنتروپومورفیسم مسیحی میرویم کار ما سادهتر میشود. چرا که خداوند شکل دارد و شکل آن بارها کشیده شده است. همانطور که در سقف کلیسای سیستین تصویر معروف خداوند و انسان که دستهایشان را به سوی یکدیگر بردهاند و میکلآنژ آ« را ترسیم کرده است را می بینیم. در این تصویر انسان برهنه است و خدا پوشیده، انسان تنها است و خدا با فرشتگان. در این نقاشی، خدا شمایل یک مرد جا افتاده را دارد با موها و ریشهای بلند و زیبا، با یک چهره یونانی-رومی سفید که پوشیده است و برهنه نیست. این نکتهای است که ما را به بحثهای جلسات قبل برمیگرداند که گفتیم برهنگی یک صفت فاخربودن نیست و درواقع نزدیک بودن به موقعیت حیوانیست.در اینجا این خدا نشان دهنده تصوری است که از رنسانس وجود دارد. اما استنادهای بسیار زیادی وجود دارد به حضرت مسیح که پیش از این به عنوان پسر خدا، مذکر و جوان است، وجود دارند، همین فرمول مسیحیت را برای ما تکرار میکنند و همچنین فرمول معروف: پدر، پسر و روح القدس، یا یک روح در سه بدن . تثلیث که پایه و اساس یک مردسالاری جدید است: خداوند به عنوان یک مرد قدرتمند و پدرسالار تصویر میشود. البته پدرسالاری یک مشخصه عمومی در ادیان ابراهیمی است مثلا در یهودیت که خداوند شبیه به مردی قدرتمند و مجازاتگر و پدرسالار است و بازتاب این امر را در شیوه زندگی و باورهای امروزی یهودیان فوق بنیادگرا می بینیم. این ایده شاید از ایده پدرسالار (پاتریارش) یونانی آمده باشد ولی بهر حال کمابیش با آن همزمان است و انطباق دارد. پاتریش یونانی یعنی پدر و بزرگ خانواده که در فارسی ریشسفید خانواده منظور است. تصویر یک مرد جاافتاده قدرتمند از یونان میآید و احتمالا مثل سایر موارد پیشین از آن از سیستم آشوری نشات گرفته ولی هم در مسیحیت و هم در یهودیت تکرار و تشدید شده است. هر چند که در یهودیت شکلی برای خداوند نمیبینیم، ولی حضرت موسی با خداوند صحبت میکند. به همین جهت است که واژه کلیمی که از کلام گرفته شده است به یهودیان گفته میشود؛ یعنی گروهی «برگزیده» که خداوند با آنها حرف میزند. معجزه حضرت موسی در این است که میتواند با خدا حرف بزند و خدا نیز با اوبا یک صدای مردانه حرف میزند. پس خدا یک مرد است. روایتی که تعریف میشود یک مرد است که با یک مرد دیگر صحبت میکند و در اسطوره قربانی مردی است که دستور قتل یک مرد را به پدر او میدهد و بدین ترتیب است که سیستم قربانی انسانی به یک سیستم قربانی حیوانی تبدیل میشود. در نتیجه ما هر چه بیشتر شاهد تثبیت یک شکل مذکر، یک بدن مردانه در سن پختگی و در چیزی هستیم که میشود چهارچوب و بدنه مونوتیئسم یهودی نامید بدون اینکه یهودیت بر کالبد بیرونی تاکید کند – یا همان اتفاقی که در مسیحیت میافتد – پافشاری کند و خدا در آن بیشتر یک خدای بی شکل (آمورف) است. بحثی که در اینجا مطرح میشود این است که با فرم اولیه ای که در یهودیت میشناسیم بدن نوعی نفرین است. شاید نفرین در اینجا در شکل جدید باز تعریف میشود و به اسطوره آفرینش یا روایت آفرینش برمیگردد که انسانیت در قالب آدم و حوا در بهشت در یک باغ سبز زندگی میکنند، دانش را نمیشناسند، شناخت ندارند، فقط خوشبختی را میشناسند، گناه و درد را نمیشناسند، هیچ یک از مفاهیمی که بعدها انسان را به بدی وصل میکنند، نمیشناسند. در اینجا یک تخریب به وسیله شیطان اتفاق میافتد که زن را فریب میدهد و او را به جایی میکشاند که میوه ممنوعه را به آدم بخوراند و این مسئله باعث میشود که انسان سقوط یا هبوط کند. خداوند به انسان میگوید که: با این طغیانی که داشتهای به درد رنج و مرگ محکوم میشوی و عذابی که بر روی زمین باید بکشی عذابی است که باید برای معیشت متحمل شوی. معیشت عذاب آور که به صورت کار مطرح میشود و انطباق دارد با سیستم یونانی که در آنجا بردگی و کار با هم همپوشانی دارند چرا که تامین معاش از طریق بردگی اتفاق میافتد. این در قالب یهودیت در نفرین به فرود آمدن روی زمین تعریف میشود. خدواوند اسنان را خطاب قرار میدهد: ای انسان از این پس تو در درد و رنج و در خون خواهی زیست و با عذاب به دنیا خواهی آمد و درد خواهی کشید. بنابراین بدن زمینی کاملاً با بدن آسمانی متفاوت است. بحثهای زیادی مطرح شده است که مهمترین تفاوت آنها شناخت در تشخیص نیکی و بدی است در صورتی که در بهشت فقط نیکی شناخته میشود. مفهوم پوشیدگی؛ پوشیدگی عورت، پوشیدگی اندام جنسی دقیقاً به همین نکته برمیگردد. یعنی اندامی که با آن انسان هم لذت میبرد، هم خود را باز تولید میکند یک اندام نفرین شده است و کاملاً به صورت یک باور بسیار ریشهدار در جوامع مرکزی انسانی باقی مانده است. دربسیاری از جوامع حاشیهای، برهنگی اصلاً معادلی برای هرزگی نیست. برهنگی امری نیست که به وسوسه جنسی ختم شود. در بطن سیستمهای که در این تفکر ایجاد میشود برهنگی و اروتیسم را به هم نزدیک میکنیم در حالی که لزوماً چنین نیست و جوامع زیادی هستند که در آنها اروتیسم ناشی از برهنگی نیست. در شکل مدرن و جماعتهایی که به عنوان جماعت نودیس یا برهنگرا اشاره میشود دقیقاً همین بازگشت به طبیعت است که بین برهنگی و کشش و وسوسه جنسی رابطهای وجود ندارد. این یک رابطه فرهنگی است نه یک رابطه طبیعی. در طبیعت حیوانات برهنهاند ولی دائم در حال فعالیتهای جنسی نیستد در صورتی که در انسان سخت است که برهنه باشند و دچار وسوسه جنسی نشوند. چرا این بسیار تابویی شده است؟ به این دلیل که از فرایندی گذار کردهاند که یک فرایند فرهنگی است و در روایت آفرینش کاملا مشهود است. در این روایت انسان محکوم میشود به زندگی در روی زمین با درد و رنج و کالبدش یک کالبد نفرین شده است. در عین حال در یهودیت مناقشهای بر سر این کالبد وجود دارد. مناقشه این است که بدن ما متعلق به کیست؟ مانویت به عنوان یک انحراف از مسیحیت به حساب میآید و مانویان را به این دلیل که معتقد بودند بدن متعلق به شیطان است قتل عام میکنند در حالی که در مسیحیت و در یهودیت بدن متعلق به خداست. درست است که این یک بدن زمینی است اما این بدن زمینی مثل بدن بهشتی متعلق به خداست و همین بدن است که خداوند روح خود را در آن دمیده. در عین حال یک موقعیت متفاوت این است که این بدن در بهشت بدی را نمیشناخت و بر روی زمین بدی و خوبی را میشناسد و باید بین بدی و خوبی دست به انتخاب بزند. خداوند برای مجازات انسان، او را بر روی زمین میفرستد و برای اینکه امکان دهد که گناه خودش را جبران کند به او بین خوبی و بدی حق انتخاب میدهد. در حقیقت یک تخریبگر یا شیطان آفرینش را تخریب میکند. آفرینش همان بهشت و آدم و حوا بوده است که از طریق یک شورش تخریب میشود و آن هبوط اتفاق میافتد. خداوند برای اینکه جبران را برای انسان باقی بگذارد این فرصت را به انسان میدهد که با شیطان مبارزه کند. اما در انسان این مبارزه چطور باید اتفاق بیفتد؟ از طریق بدن. اولین نشانه مبارزه پوشاندن عورت و اندام جنسی برای جلوگیری از وسوسه شیطانی است. این بدن متعلق به خدا در یهودیت کلاسیک باعث ظهور شاخههای مختلفی میشود. علت اینکه شکل گیری این شاخهها در این است که منظور از بدن خدا و بدن انسان، روح خدا و روح انسان و روابط بین اینها چیست. ما در یهودیت و تفسیر باطنی «کابالا» مفهوم «عین سوف» (Ein Sof) را داریم که به بیکران یا بدون مرز ترجمه میشود. یعنی خداوند موجودیتی است که مرز ندارد. این یکی از مفاهیمی ست که فرضیه ارتباط بین یهودیت و دین زرتشت باستان را پیش میکشد. چرا که در دین زرتشت نیز خداوند در بیکرانی تعریف میشود و انسان در یک کرانمندی. خداوند بیکران وبی مکان است در حالی که انسان در کران و مکان و دارای مرز است. بدنی که مرزی ندارد، روحی که مرزی ندارد و با دمیده شدن در بدن انسان آن را جانمند کرده و از این لحاظ این جان دارای ارزش است. چرا یکی از ده فرمان بزرگ این است : تو کسی را نخواهی کشت. چرا این تابوی بزرگ در بین انسانها به وجود آمده و چرا وقتی که دولت به عنوان یک نهاد به وجود میآید همانطور که ماکس وبر بهتر از هر کس دیگری گفته که “دولت فرم انحصار خشونت مشروع است”، یعنی نهادی که حق کشتن دارد در حالی که قبلاً کسی به جز خدا این حق را نداشته است . این فرمان هنوز در ادیان ابراهیمی کلاسیکتر که کمتر تغییر کردهاند باقی مانده است. برای مثال در اسلام گوشت حلال و در یهودیت مفهوم «کاشر» (معادل حلال)را داریم. کاشر یا حلال یعنی گوشت موجود جانداری که به نام خدا کشته شده است. وقتی که گفته میشود به نام خدا منظور این است که؛ انسان نیست که میکشد و کشتن به نام خدا انجام میگیرد و اگر به نام خدا این عمل انجام نشود، گوشت قابل خوردن نیست. در یهودیت نیز چنین است و این نشان میدهد که چطور کشتن به یک تابو تبدیل میشود.
[۱] نظریههای بدن/ بخش دهم/ نظریههای باستانی/ وحدانیت و بدن/ دی ۱۳۹۷ /درسگفتار ناصر فکوهی / آمادهسازی برای انتشار، ویرایش نوشتاری و علمی: بهنام پاشایی ـ شهریور ماه ۱۴۰۲