نظریههای بدن/ بخش سی و سوم/ گذار به قرن بیستم/ با همکاری بهنام پاشایی
مری داگلاس[۱] انسانشناس اهل بریتانیا است که بین سالهای ۱۹۲۱ تا ۲۰۰۷ میلادی زندگی میکرد. وی دو کتاب معروف به نامهای «پاکی و خطر» (Purity and Danger) و «نمادهای طبیعی» (Natural Symbols) دارد که به ترتیب در سالهای ۱۹۶۶ و ۱۹۷۱ میلادی نگارش شدهاند. مهمترین کتاب او در مورد مفهوم بدن، پاکی و خطر است. داگلاس دیدگاهِ امر قدسی و ناقدسیِ میرچا الیاده را وام میگیرد و آن را بر روی بدن منطبق میکند تا به این پرسش پاسخ دهد که چگونه جایگاه پدیدههای بدنی تغییر میکند. برای مثال، چرا در فرهنگ اسلامی خون تا وقتی که در درون بدن است نماد قداست، هویت و امر قدسی است در حالی که وقتی از بدن انسان خارج میشود «ناپاک» قلمداد میشود و باید بلافاصله آن را شست و غسل داد؟ چرا چنین دوگانۀ خون درون بدن و خون خارج شده از بدن وجود دارد؟ مری داگلاس اهمیت این موضوع از نظر داگلاس در مسئلۀ مرز و تخطی از آن است. در اینجا تخطّی را معادل واژۀ transgression گرفتهایم، یعنی زیر پا گذاشتن حد و مرز.و ارتکاب گناه بنابراین مرزی وجود دارد که عبور از آن، عبور از پاکی به ناپاکی است یا به تعبیر داگلاس عبور از پاکی به خطر است. بعدها بیشتر در مباحث مربوط به فرانسوا هریتیه (Françoise Héritier)) به این مسئله باز خواهیم گشت. اینکه چرا خون به عنوان امری که نماد خطرناکی است با جنسیت رابطه دارد. اما مسئله تنها بر سر خون نیست. تفکر داگلاس صورت عمومی دارد و شامل همۀ آن چیزهایی است که از بدن خارج میشود، به ویژه ترشحاتی بدنی که شکل یا معنای «خطر» و «ناپاکی» را دارند. احساس انزجاری که خود نوعی وسواس و ترس بیمارگونه است؛ وحشتی که از خون و از احساس معذب بودن عرق پوست داریم. در اینجا کارکرد مطرح نیست بلکه احساس انزجار فرد از مشاهده و لمس مایعات خارج شده از بدن، به خصوص از بدن دیگری دارد، باید توضیح داده شود. وقتی فردی بر روی یک صندلی مینشیند که پیشتر دیگری بر آن نشسته بود و گرمای بدنش هنوز در بافت صندلی باقی است، احساس انزجار میکند. به همین جهت است که ادوارد هال[۲] در کتاب بعد پنهان اشاره به این دارد که؛ نزدیکترین فاصلۀ قابل تحمل در بین انسانهایی که با هم رابطۀ صمیمی، زناشویی یا عاشقانه ندارند، فاصلهای است که بوی یا حرارت بدن یکدیگر را احساس میکنند. یعنی هر اندازه هم به همدیگر نزدیک شوند وقتی به این فاصله برسند از یکدیگر دوری میکنند. این نوعی قالب زیستشناختی است که در بدن تعبیه شده تا موجب محافظت شود. تماس بدنی یکی از بزرگترین تابوهای بدنی است و بیشترین رمزگذاری تابو در آن وجود دارد. اینکه چه کسی، در چه موقعیتی، در چه نقطهای و به چه صورتی میتواند با فردی تماس فیزیکی ایجاد کند بزرگترین تابویی است که بین انسانها وجود دارد. در اکثر فرهنگها یک تماس اتفاقی منجر به یک معذرت خواهی از جانب کسی میشود که عامل این تماس بوده است. پیش از این عذرخواهی، واکنش فرد مقابل یک واکنش خشونتآمیز است چرا که آن را یک تعرض تلقی میکند. از اینجاست که مفهوم مرز داگلاس اهمیت پیدا میکند. برای داشتن هویت باید آن را در داخل حد و مرز تعریف کرد. هویتی که مرزی نداشته باشد نمیتواند به وجود بیاید یا در صورت وجود دچار مشکل خواهد شد. هویت مورد نظر داگلاس دربارۀ بدن، در درون مرزهای پوستی است. در واقع پوست به عنوان پوشانندۀ تمام بدن، مرز بدن است. برای درک بیشتر این موضوع، اگر چندشی موجود در اطرافتان را لمس کنید، متوجه میشوید که برای هر شی حس پوستی متفاوتی دارید. چون حافظۀ حسِ لامسه آنها را دستهبندی کرده و یک حافظۀ لمسی از آنها ساخته است. پیشتر اشاره کردهایم که ادموند هوسرل بسیار بر این موضوع تاکید داشت که ما با لمس کردن جهان هستی را میشناسیم. افراد وقتی در موقعیتی قرار بگیرند که ثقل و هویت آنها از بین برود به شدت مضطرب میشوند تا جایی که امکان دارد دچار اختلالهای روانی شوند. به همین خاطر است که مدتها حضور در همچون فضاهایی تمرین و آموزشهای خاص خود را دارد. برای مثال حالتهایی را دز نظر بگیرید که فرد نمیتواند مثل یک موقعیت عادی بدن خود را لمس کند، چرا که وزنش تغییر میکند یا وزن خود را از دست میدهد. بنابراین مرزی که در اینجا به آن اشاره شد هم از لحاظ اطلاعاتی که در اختیار قرار میدهد و هم اینکه اعلام خطر میکند، در درون نظام زیستشناختی رمزگذاری شده است. در واقع پوست حائل بین درون و بیرون است و به همین دلیل است که حس لامسه پدیدار میشود و اشکال دیگر حسی مثل بینایی و شنوایی در درجۀ دوم اهمیت قرار میگیرد. برای درک چیزی ابتدا باید تصویر آن در مغز ساخته شود و از آن مفهومی لمسی به وجود آید. به عبارت دیگر چیزی را که هرگز لمس نکرده باشیم نمیتوانیم ببینیم. فرایند دیدن بر اساس پیشنمونهای(Prototype) شکل میگیرد که پیشتر به وسیله حس بساوایی ساخته شده باشد. چگونه است که وقتی به یک صندلی با رویۀ پارچهای نگاه میکنیم و بعد به صندلی با رویۀ چرمی، بدون لمس مستقیم میدانیم که یکی از جنس پارچه و دیگری از چرم است؟ یک تجربۀ لامسه از پارچه و یک تجربۀ لامسه از چرم وجود دارد و ذهن بر این اساس تصویر را درک میکند. ولی اگر چیزی را ببینیم که هیچ تجربۀ بساوایی از آن نداریم، نمیتوانیم درکش کنیم و باید آن را به عنوان یک چیز ناشناس دستهبندی کنیم. بنابراین از نظر داگلاس مفهوم مرز در برابر تمام آن چیزهایی که در اطراف ما وجود دارند تعریف میشود و دلیل احساس انزجار و ترس در تخطّی هست که عبور از این مرز را نشان میدهد. به محض اینکه انگشتی بریده میشود و خونی از آن بیرون میزند، حتی اگر احساس دردی نداشته باشیم، این یکپارچگی و مرز زیر سوال میرود و با احساس خطر مواجه میشویم. جدای از دلایل تاریخی این یک واقعیت است که یکپارچگی بدن نباید از بین برود. زمانی که چیزی از درون به بیرون تراوش میکند یا وقتی که از سمت بیرون به درون بدن عبور میکند این یکپارچگی و وحدت از بین میرود. تخطّی از بیرون به درون وقتی است که چیزی ناخواسته به درون بدن وارد میشود و هویت فرد را به زیر سوال میرود. به عنوان مثال توهین به یک فرد یک تخطّی بدنی است که یکپارچگی و هویت او را زیر سوال میبرد. به هر اندازه میزان تخطّی زیادتر و بدون اجازه و رضایت فرد باشد تخریب هویتی بیشتر است. به همین جهت است که تخطّیهای جنسی بدترین نوع هستند. و نیز به همین جهت است که در حوزۀ سیاسی تخریب شخصیتی یک فرد اهمیت دارد. به دلیل تخطّی عملِ تجاوز است که در دهههای گذشته هر چه بیشتر این پدیده را در مورد زنان و کودکان شاهد بودهایم. تاثیری که تجاوز جنسی میتواند بر روی یک فرد بگذارد تخریب بدنی او به هیچ عنوان نمیتواند داشته باشد، چرا که میزان تخطّی در نظام جنسی بسیار بالاتر است. برای مثال یک رابطۀ زناشویی که کاملاً رمزگذاری شده و در شکلی خاص و در موقعیتها و در زمانهای خاصی صورت میگیرد، نزدیکترین فاصلهای است که دو بدن با یکدیگر دارند و در هم تداخل مییابند اما همین نزدیکترین فرم میتواند حادترین شکل تخطّی باشد. بنابراین بسیاری ازشکنجهها آنهایی هستند که شکل تجاوز جنسی دارند یادر نظام دهانی اتفاق میافتند و این نشان دهندۀ اهمیت مرز در نظام هویتی است. وقتی این مرز در موقعیت تخیل قرار میگیرد، مرز یا بدنی به وجود میآید که تبدیل به بدن تخیلی میشود که برخی اوقات هم تجاوز نسبت به آن اتفاق میافتد. برای مثال در مسئلۀ تجاوز در قالب تجاوزهای قومی در دهۀ ۱۹۹۰ میلادی در اروپای شرقی و در زمانی که جنگهای بالکان جریان داشت، مسئله تنها در تخریب بدن فرد نبود بلکه تخریب بدن هویت قومی مطرح بود. تجاوز به یک زن در یک گروهِ قومی نوعی تخریب و تجاوز به کل آن قوم محسوب میشد. عکس این مسئله این است که مرزها به محدودههای بازشناسی شده در داخل یک نظام مدنیت یافته تبدیل شوند. این چیزی است که به نوعی تعبیر ما از حقوق بشر را شکل میدهد. حقوق بشر یعنی به رسمیت شناختن مرزها برای بدن. در نظامهای حقوقی این موضوع اهمیت دارد که آیا تجاوز به عنف خانگی به رسمیت شناخته شود یا نه؟ یعنی مردی میتواند به همسر خود تجاوز کند؟ زن نمیتواند شکایت کند که همسرش با او رابطه جنسی داشته است اما میتواند به این دلیل که خشونت در رابطۀ جنسی اعمال شده است، شکایت داشته باشد. در برخی از نظامهای قانونی برقراری یک رابطۀ جنسی بین زن و مرد بدون رضایت طرف مقابل، حتی اگر در رابطۀ یک زوجین باشد و خشونتی نیز اتفاق نیفتاد، تجاوز محسوب میشود و زن میتواند از شوهر خود مثلِ بیگانهای که به او تجاوز شده، شکایت کند. در برخی از موارد نظامهای قانونی با پدیدۀ خشونت خانگی(Domestic violence) شدیدتر از چیزی که میتوان به آن خشونت بیرونی گفت برخورد میکنند. خانه محلی است که فرد باید در آن امنیت بیشتری داشته باشد و اگر خشونتی در آن اتفاق بیفتد برخورد شدیدتری را در نظام قانونی به دنبال خواهد داشت. بسیار مهم است که به رسمیت شناختن مرز به منظور به رسمیت شناختن بدن، با حقوق بشر در ارتباط است و اینکه این حقوق مسلماً باید از نظامهای سنتی به نظامهای مدرن و بر پایۀ هویت سوژگی منتقل شوند. به عنوان مثال حق کشتن فرزند توسط پدر و مادر که یک حق باستانی است، امروزه تقریباً در تمام نظامهای قانونی از بین رفته است. تحول حقوق بشر آنجایی دیده میشود که مجازاتها برای این نوع از خشونت نسبت به خشونت فردی غریبه و ناآشنا بیشتر شده است. یعنی یک غریبه در مورد کشتن یک فرد کمتر از پدری که فرزند خود را میکشد مجازات میشود. در حالی که در اکثر نظامهای باستانی زندگی و مرگ فرزند در اختیار پدر و مادر اوست. بنابراین اندیشۀ داگلاس تبعات حقوقی نیز دارد. برای اینکه درک که چه روی میدهد، مرز چگونه تعریف میشود و هویت و پاکی در اندیشۀ او چه معنایی دارد؛ باید مکانیزم آنها را شناخت. یعنی چرایی آنچه که رخ میدهد و اینکه امروزه چه صورتهایی به خود گرفتهاند. در همین راستا داوید لوبروتون[۳] نظریهای را مطرح میکند که ریشۀ تاریخی در انسانشناسی و جامعهشناسی دارد. به نوعی منشا این اندیشه به گئورگ زیمل[۴] و به جامعهشناسی حسها میرسد که از آن شاخهای به نام «انسانشناسیِ حواس» پدیدار گشته است. خصوصیت کارِ لوبروتون در پرداختن به پدیدههای حسی است که به دلیل بدیهی بودنشان، در نظامهای بدنی تفکر لازم بر روی آنها اعمال نشده است. نگاه وی نه یک دیدگاه تاریخی و فرهنگی بلکه یک دیدگاه انسانشناختی است. البته واژهای که خود لوبروتون استفاده میکند جامعهشناسی بدن است. اندیشۀ او میانرشتهای است و در میان روانشناسی، تاریخ شفاهی، استفاده از اسناد و شهادت، تحلیل جامعهشناختی و غیره جریان دارد. لوبروتون در سال ۱۹۶۵ میلادی کتاب «انسانشناسی بدن» را نوشت تا نشان دهد که چگونه بدن در مدرنیته به امر محوری تبدیل میشود. در حقیقت با تاثیر گرفتن از فوکو و چیزی که او از آن به عنوان مفهوم سوژگی در زیست قدرت یا گفتمان بحث میکند، داوید لوبروتون در کتابهای «انسانشناسی بدن و مدرنیته» و «جامعهشناسی بدن» یک پروژۀ دراز مدت را آغاز میکند. کتاب «طعم جهان» او که در مورد مفهوم مزه و طعم نگاشته شده، نشان میدهد که چطور ما جهان را از طریق طعم میفهمیم. اینکه چطور شناخت ما و بدن ما از طریق نظام چشایی با جهان شکل میگیرد. همین عدم درک طعم و بو از جمله عواملی است که وقتی وارد نظامهای اپیکوری یا اسپینوزایی میشویم، ناتوان از درک و لمس آنها میمانیم. ما تمام این موارد را حاشیهای کرده و بدیهی فرض کردهایم و فقط زمانی میتوانیم آنها را درک کنیم که از آنها محروم شویم. پروژۀ لوبروتون بازگشت به تمام این موارد است. در کتاب «انسانشناسی رنج» که در سال ۲۰۰۷ نگاشته شده، تفکیک بروتون بین درد و رنج بسیار اهمیت دارد. درد یک پدیدۀ فیزیولوژیک و بدنی است و رنج پدیدهای است ذهنی اما با اثری مشابه. رنجی که میتواند از دردهای بدنی شدیدتر باشد و مقاومت ما را در برابر درد کمتر کند در حالی که با رنج کمتر فرد میتواند صبوری بیشتری در مقابل درد داشته باشد.
پانویسها به نقل از ویکیپدیای فارسی و انگلیسی
[۱] مری داگلاس، (متولد ۲۵ مارس ۱۹۲۱ – درگذشته ۱۶ مه ۲۰۰۷) یک انسانشناس بریتانیایی است که بهخاطر نوشتههایش درباره فرهنگ انسانی، نمادگرایی و خطر، شهرت داشت، که حوزه تخصصی او انسانشناسی اجتماعی بود. داگلاس از پیروان امیل دورکیم و طرفدار تحلیل ساختارگرایانه با علاقه شدید به دین تطبیقی به شمار می رود.
[۲] ادوارد هال (انگلیسی: Edward Hall؛ ۱۴۹۷ – ۱۵۴۷) یک تاریخنگار، و نویسنده اهل بریتانیا بود. هال در عین حال یک وکیل و عضوی از پارلمان بود، از وی به عنوان بهترین مورخ تاریخ خاندانهای بزرگ انگلستان یعنی خاندان یورک و خاندان لنکستر یاد میشود که معمولاً به نام تاریخچه هال مشهور است
[۳] داوید لوبرتون، متولد ۲۶ اکتبر ۱۹۵۳ در لمان در سارت، استاد دانشگاه استراسبورگ، عضو موسسه آکادمیک فرانسه و محقق آزمایشگاه دینامیک اروپا است. او که یک انسان شناس و جامعه شناس فرانسوی است، در بازنمایی و استفاده از بدن انسان تخصص دارد و به طور خاص آن را با تجزیه و تحلیل رفتارهای پرخطر مطالعه می کند.
[۴] گئورگ زیمل (آلمانی: Georg Simmel؛ (۱ مارس ۱۸۵۸–۲۸ سپتامبر ۱۹۱۸)، جامعهشناس آلمانی با گرایش نوکانتی[۱] است که از پیشگامان جامعهشناسی بهشمار میرود.وی بنیانگذار مکتب جامعهشناسی صوری (فرمیک/دیسهای) بوده و باورمند است باید امور اجتماعی را جدای از محتوا بررسی کرد و به اشکال اجتماعی اهمیت میدهد.
نظریههای بدن/ بخش سی و سوم/ گذار به قرن بیستم/ دی ماه ۱۳۹۷/ درسگفتار ناصر فکوهی/ آمادهسازی برای انتشار، ویرایش نوشتاری و علمی: بهنام پاشایی _ فروردین ۱۴۰۴