نظریههای بدن (بخش سی و دوم): گذار به قرن بیستم با همکاری بهنام پاشایی
در این بخش به چند پرسش از بخشهای پیشین پاسخ خواهیم داد.
پرسش اول: چه ارتباطی میان مفهوم زیستشناختی و فرهنگی مادرانگی وجود دارد؟
پاسخ: الیزابت بدنتر(Elisabeth Badinter) ،فیلسوف و تاریخدان، در مورد مهر مادرانه بسیار مطالعه کرده و سخن گفته است. در این مورد سه گفتمان زیستی، انسانشناختی و روانشناختی وجود دارد که هنوز به صورت واحدی پیکربندی نشدهاند. چون معمایی زیستی وجود دارد که دانش انسان نتوانسته بر آن فائق آید. در زیستشناسی و کردارشناسی جانوری، حفاظت از حیات وجود دارد و این حفاظت از جانب کسی اعمال میشود که حیات را موجب شده است. بنابراین نمیتوان وجود این غریزه را رد کرد چون در دنیای طبیعی به صورت بسیار گسترده شاهد آن هستیم. اما مسئله این نیست که این غریزه وجود دارد یا نه، بلکه در درجۀ اول جهان شمول بودن و وجود آن در تمام جنسهای ماده مطرح است و از طرفی عمق و شدت آن در زنان متفاوت به نظر میرسد. برای مثال اگر شیر نر جنس مادهای را تصاحب و به مجموعۀ قلمرو خود اضافه کند، در صورتی که آن ماده فرزندی داشته باشد اجازۀ جفتگیری به جنس نر نمیدهد و شیر نر برای جفتگیری و تکثیر ژن خود، در حالی که شیر ماده مقاومت و برای حفظ نوزادان مبارزه میکند، فرزندان شیر ماده را میکشد. اینکه چطور کسی که حیات را موجب شده و سختیهای فرزندداری را تحمل کرده و برای بقای او میجنگد، تا اندازهای بدیهی است. اما در تمام جنسهای ماده، مهر مادری وجود ندارد و جهان شمول بودن آن جای سوال دارد. بیان مهر مادری دربردارندۀ مفهومی است که مارسل موس مطرح کرده و در بخش پیشین تحت عنوان «بیان الزامی احساسات» به آن اشاره کردیم. برای مثال در نسل کنونی محبت پدر و مادر نسبت به فرزندان آنگونه نیست که درنسلهای گذشته وجود داشت. اما فرض بر عدمِ وجودِ مهرِ پدری و مادری کاملا نادرست است. چگونگی شیوۀ بیان یک پدیده به معنی این نیست که آن پدیده وجود دارد یا نه. فرم ابراز عاطفه است که متفاوت است، نه اینکه خود عاطفه وجود داشته یا نداشته باشد.
پرسش دوم: چقدر میتوان به دانش زیستشناختی تکیه کرد؟
پاسخ: در طول تاریخ تکیه به زیستشناسی اغلب توسط کسانی مطرح شده که زیستشناسی را نمیشناختند، در مورد آن اشتباه میکردند و در بیشتر موارد از آن سوء استفاده میکردند. علوم زیستی اطلاعاتی را در اختیار ما قرار میدهد که به هیچ عنوان نمیتوان از سایر منابع به آنها دست یافت. نشانههای زیستی چند میلیارد ساله عمق شناخت را افزایش میدهند اما مثل یک شمشیر دو لبه عمل میکنند. هر اندازه که عمق نظری افزاینده است به همان اندازه نیز میتواند ابزارهایی برای سرکوب باشد. برای مثال در فاشیسم آلمانی از علوم زیستی سوء استفاده شده است. آنچه از زیستشناسی در گفتمان فاشیستی ساخته شده به این معنی نیست که این علم در خود این گفتمان را دارد. در واقع منبعی است در اختیار، اما سوءاستفاده از آن به خود افراد بستگی دارد. در هر نوعی از شناخت این امکان وجود دارد که از آن سوء استفاده شود. تعبیر از علوم زیستی در وضع قوانین ایدئولوژی است که سوءاستفاده از آن را باعث میشود. اما سلاح زیستشناسی در مبارزه شناخت بیشتر است و با نظام ایدئولوژیک نمیتوان با آن مبارزه کرد. با تفکری که در آن افراد چپ دست به لحاظ زیستی ضعیفتر از افراد راست دست هستند، قبل از هر چیز با یک نظام اثباتگرا (Positivisme) میتوان مبارزه کرد. یعنی باید ثابت کرد که مثالهای بینهایتی وجود دارد که افراد چپ دست از افراد راست دست ضعیفتر نیستند. اهمیت روبر هرتز(Robert Hertz)، که در جلسات پیشین به آن اشاره کردیم، در همین است که سازوکار این عمل را شناسایی میکند و به این سوال پاسخ میدهد که چرا با مسئلهای مواجهیم که در آن دستِ چپ وضعیت ناقدسی دارد و دستِ راست قدسی است. بنابراین کافی نیست که فقط در عمل شرح داده شود بلکه باید از لحاظ ذهنی نیز اثبات گردد که سازوکار این وضعیت چیست.
پرسش سوم: یکسانسازی بدن چگونه عمل میکند؟
پاسخ: در واژۀ اونیفورم (uniform) یکسان کردن فردیت و سوژگی به سود یک فرم عمومی وجود دارد و این فرم عمومی بدن است که جایگزین فرد میشود. برای مثال در سربازخانه یکسانسازی (uniformation) لباس و حرکات را داریم و حتی این یکسانسازی خود نظامِ ارزشی ایجاد میکند. درجات افراد نظامی به این سلسله مراتب و به آنها شکل میدهد. اما فرم منفی این مسئله نیز وجود دارد. برای مثال در زندان فرد تبدیل به یک عدد میشود. در اردوگاههای مرگ این عدد به صورت خالکوبی بر روی بدن افراد ثبت میشد و فردیت را از فرد جدا میکرد. چرا که فردیت همیشه این امکان را ایجاد میکند که او بتواند شورش کند و از زیر سلطه قراردرآید. کسی که قادر باشد خود را به عنوان یک فرد مطرح کند همواره برای نظام قدرت خطرناک است، بنابراین نظام همواره به دنبال آن است که سوژه را در جماعت حل کند. در سوژگیِ مدرنیته سوژه از جماعت سنتی جدا و به جماعتهای جدیدی تبدیل میشود. جماعت سنتی به این دلیل حذف نمیشوند که قدرت سیاسی با مفهوم جماعت مخالف است، بلکه قدرت جدید نمیتواند جماعتهای سنتی را کنترل کند، لاجرم آنها را حذف میکند. این جماعتها مثل؛ طایفه، قبیله، دین و غیره بر اساس مکانیزمهایی عمل میکنند که کنترل آن از دست سازوکارهای قدرت سیاسی خارج است، در حالی که در نظامها و جماعتهای جدیدی مثل؛ شغل، حزب سیاسی و غیره هر کسی قابل کنترل است. ممکن است که در آنها توهم سوژگی القا شود اما فرد در کنترل است و باید بر اساس ضوابطی عمل کند که برای عضو آن گروه تعریف شده و به محض آنکه کوچکترین انحرافی از آن صورت بگیرد فرد مجازات میشود. یک دانشجو باید بر اساس موقعیت دانشگاهی عمل کند و هرگاه از آن خارج شود با خطر روبرو میشود اما این خطر به میزانی که فرد مشروعیت و قدرت پیدا میکند، کاهش مییابد. در حالی که نظام به الزام بیان نمیکند که افراد دانشگاهی با هم برابرند بلکه از یک برابری تخیلی صحبت میکند که در واقعیت قضیه وجود ندارد. اینکه اربابی دست بر روی شانۀ کارگر خود میگذارد و با او سخن میگوید به این معنا نیست که کارگر نیز میتواند در قبال این عمل دست بر روی شانۀ ارباب بگذارد و تنها از موضع سلطه و قدرت است که ارباب میتواند چنین رفتاری انجام دهد. به همین ترتیب در رابطۀ بین دانشجو و استاد، مهربانی استاد نشان از سلطه و قدرت دارد و دانشجو نمیتواند همین رفتار را به صورت متقابل تکرار کند. نوعی نظام کنترلی اعمال میشود که خارج شدن از آن تقریباً غیرممکن است وهزینهای که فرد باید برای آن بپردازد نیز بسیار بالاست. هر چند که استادی با نشان بالاتر آزادی بیشتری دارد اما این خطر نیز وجود دارد که بازنشستگی یا مرگ زودرس را در پیش رو داشته باشد. ولی استاد جوان سالهای زیادی را پیش رو دارد تا به آن درجهای از آزادی برسد، در حالی که شمشیر مرگ بر روی سر او نیز هست و هر لحظه میتواند همه چیز از کف او برود، بنابراین نوعی از محافظهکاری را در پیش میگیرد. مشروعیت است که میتواند میزان ریسک را بالا ببرد اما خود حاصل یک سیر زیستی است و فرد بیشترین مشروعیت را در زمان مرگ دارد و این یک پارادوکس زیستی است. چرا طبیعت کاری کرده است که افراد در اواخر عمر خود بیشترین مشروعیت را پیدا کنند؟ پاسخ در چرخهای از انتقال مشروعیت است که در پدیدۀ حیات جای دارد. در واقع وقتی فرد با مرگ مواجه میشود مشروعیت خود را به فرد دیگری، مثل فرزند یا شاگرد، منتقل میکند و به این ترتیب است که خود نیز میتواند ادامه داشته باشد. اما بسیاری از سازوکارهایی که گمان میبریم به طبیعت تعلق دارند، آنهایی هستند که انسان در طبیعت قرار داده است. تنها با استفاده از روش است که میتوان از این اشتباه اجتناب کرد. برای مثال روش پدیدارشناسی که در قالب آن یک چیز را تنها به خاطر وجود آن بررسی میکنیم و نه بر اساس پیشداوریها. یا روش تاریخی که بر مبنای تاریخی عمل میکند و روش تطبیقی که پدیدۀ مورد مطالعه را با نظامهای دیگری تطبیق میدهد و اگر نتوان مدلی از آنها را پیدا کرد با مشکل روبرو خواهیم شد. بنابراین در هر مسئلهای باید یکی از این سه روش را نشان داد. یعنی باید بتوان منطق درونی هر پدیده، سیر تاریخی و همچنین تطابق و تطبیق را در آن بررسی کرد.
پرسش چهارم: چگونه قدرت از این یکسانسازی استفاده میکند؟
پاسخ: یکسانسازی یکی از بزرگترین منابع قدرت است که در طول تاریخ بدن جمعی را جایگزین بدن فردی میکند. در نظامهای دوران باستان قدرت در دامنۀ محدودی عمل میکرد و با بخش بزرگی از جامعه سروکار نداشت. اینکه افرادِ این بخشها چه غذایی میخوردند، چه لباسی میپوشیدند و به چه زبانی صحبت میکردند در دامنۀ توجه قدرت باستانی نبود. رابطۀ قدرت با نظامهای عمومی در جایی است که قدرت منابعی را از آنها اخذ میکند. برای مثال هنگام جنگ سرباز یا مالیات میگیرد. هنگام جنگ در دوران باستان مسئلۀ یکسانسازی اهمیت چندانی ندارد و این یک پدیدۀ مدرن است. برای مثال ارتش امپراتوری روم از افسران مختلفی تشکیل شده بود که کادربندی شده و لباس و اونیفورم داشتند در حالی که بقیۀ افراد مزدورانی بودند که با لباسهای خود به جنگ برده میشدند و تنها چیزی که شاید به آنها داده میشد ابزار جنگی بود و نه اونیفورم. یکسانسازی هزینۀ بسیار بالایی دارد در حالی که کاربرد زیادی برای آن نیست. افراد پایین دست کسانی بودند که یا در جنگ کشته میشدند و یا بعد از جنگ به روستاهای خود برمیگشتند. اما وقتی وارد نظام مدرن میشویم، یکسانسازی گستردگی بالایی میگیرد. حتی در بیمارستانها، پزشکان و پرستاران باید لباسهای یکسان و سلسلهمراتبی داشته باشند، سلسلهمراتبی که در آن هر رده باید لباس خود را بر تن کند تا قدرت با چشم عریان مشاهده شود. هر چقدر که به مدرنیتۀ متاخر نزدیک میشویم فرم یکسانسازی تغییر میکند. نظام آمریکایی یا فرانسوی یک نظام مدرن و متاخر نسبت به مفهوم بدن است. حدود۳۰ سال پیش هرگز نمیتوانستیم در تلویزیون گویندۀ خبری را ببینیم که کراوات نداشته باشد. کراوات یک فرم یکسانسازی بود و امروزه دیگر نیست. اما آیا به این معنی است که به نوعی از سوژه و استقلال بازگشتهایم؟ پاسخ خیر است. فرم یکسانسازی تغییر کرده و بسیار ظریف و نامحسوس شده است. این نامحسوسی در شکلهای قبلی نیز وجود داشت اما در معرض شناخت نبود چرا که آنقدر بدیهی به نظر میرسید که کسی به آن توجه نمیکرد. امروز اشکال دیگری از این یکسانسازی وجود دارد. اشکال ظریفی که به این سادگی نمیتوان آنها را پیدا کرد و باید استخراج شوند. برای مثال در فرم ارائه و توضیح یک نفر یا چرخش بحث در توالیهای حرف زدن، میزانی که به یک فرد فرصت داده میشود تا حرف بزند، چیزهایی که میشود گفت و چیزهایی که نمیشود، نشانههایی وجود دارد. بنابراین یکسانسازی به قوت خود باقی است و در سطوح بالاتر نمیتوان آن را ابراز کرد. بسیاری معتقدند که نظام فرمندانه یا کاریزماتیک میتواند با یکسانسازی مقابله کند اما اینگونه نیست. یعنی لزوما با پوپولیسم نمیتوان به نتیجه مطلوبی رسید و ضد نخبهگرایی در درازمدت بیحاصل است. تجربۀ دونالد ترامپ نشان میدهد که؛ کسی که معتقد بود از طریق شکستن نظامهای یکسانساز سیاسی میتواند طیفی را جذب کند و از احساسات ضد سیاسی آنها یک پوپولیسم بسازد، با شکست مواجه شد. در نهایت اتفاقی که افتاد این بود که غیر یکسان و متضاد بودنِ با عرف رایج سیاسی آقای ترامپ در کمتر از دو سال رو به نابودی گرفت و تا مابقی عمر نیز نابودش خواهد کرد چرا که در نهایت اقتدار سیاسی واشنگتن خود را تحمیل میکند. از اینجاست که به اندیشۀ مری داگلاس را مییابیم.
نظریههای بدن/ بخش سی و دوم/ گذار به قرن بیستم/ دی ماه ۱۳۹۷/ درسگفتار ناصر فکوهی/ آمادهسازی برای انتشار، ویرایش نوشتاری و علمی: بهنام پاشایی _ فروردین ۱۴۰۴