رؤیای پر هیاهوی نور و تصویر؛ رؤیای خیابانهای آکنده، خودروهای پرسرو صدا و جوانان پرنشاط و شادانی که کوچهها و پیادهروهای شهرهای بزرگ را آکندهاند. رؤیای موسیقی طنینانداز و خندههایی که بر صورت هایی باز و زیبا می شکفند و مردمانی که مغرور از پیروزی خود، به قهرمانانشان، به نمایش بزرگ انسجام و پیشرفت و هماهنگی ورزشکارنشان افتخار می کنند. رؤیای ما که خود را، نه تنها برابر، که برتر و توانمندتر از بزرگان ورزش جهان می بینیم. رؤیای ما که تصور می کنیم پیروزی ها و کامشادی ها تنها به اراده و خواست قدرتمند ما بستگی دارد: کافی است باور داشته باشیم و اراده کنیم تا تمام درها برویمان باز شود و سالها تجربه و انباشت میلیونها ساعت تمرین، از خود گذشتگی و هماهنگی میان دیگرانی که به رزمشان رفتهایم را دود کنیم و به آسمان بفرستیم تا خود را بر بالاترین سکوها ببینیم و از این همه نیکبختی بر خود ببالیم: اما، رؤیایی که ناتوان از گذار از مرزهای خواب و خیال، بیداری نابهنگام و تلخکامی را به همراه دارد. مقصر کیست؟ چه کسی را باید هدف قرار دهیم و خشم خود را بر سر او فرونشایم؟ این بار ”بز قربانی“ را چگونه بیابیم؟ کجا و چگونه این عطش حاصل از ناکامی و سرخوردگی را فرو نشایم؟ مشت نومیدی را بر کدامین سندان بکوبیم و آتش خشم را با کدامین آب خاموش کنیم؟ آیا باز هم باید انگشت اتهام را به سوی ”مسئولان“ با تمام ابهام و تمام ”بی معنایی“ که در این واژه کشدار نهفته است، نشانه بگیریم؟ آیا دیگر نمی خواهیم به استقبال قهرمانانمان برویم؟ آیا ”قهرمانی“ آنها در مرزهای توهم ما متوقف شده و از نفس افتاده است؟ … مقصر کیست؟
جایی هست که شاید این مقصر ناشناخته را بهتر از هر مکان دیگری بتوان یافت. جایی که نه در قهرمانان خود ساختهمان می توان یافتش، نه در توهمات اثیری و سستمان؛ جایی بسیار نزدیکتر از همه جاهایی که می توانیم تصور کنیم: جایی همچون در یک آینه.
قهرمان پروری ما، خودخواهیهای فردگرایانه و نه فردیت یافته ما، تفکر کلیشهای ما در نوسانی دائم از خود بزرگ بینی افراطی به خود کوچک بینی افراطی، ساده اندیشی ما به داشتن ”ذاتی برتر“ که همواره معجزه را در جانبمان نگه می دارد، همچون خود باختگی ما در برابر قدرت و عظمت دیگری، همه و همه تصاویری تودرتو و بازتابنده از یک ناتوانی مزمن و یک بیماری کشندهاند که نشانگان(سندرومهای) آن را نه فقط در ورزش که امروز بازار آن داغ است، بلکه در همه عرصه های دیگر زندگی مان می توان به روشنی بازیافت: ناتوانی و ضعف ما در کار جمعی، به هماهنگی و تعامل با یکدیگر، به گشاده نظری و طبع بلند؛ ناتوانی ما به گریز از تنگ نظری وحسادت، این بیماری سخت که ما را تنها زمانی که یک تنه به میدان می رویم( باز هم نگاه کنیم به ورزش) به موفقیت هایی نسبی ( اما مخرب برای سایر جنبه های زندگی مان) می رساند، و هر بار به اجبار وادار می شویم به صورت جمعی، با همدلی و همگامی و احترام به دیگری و شادمان شدن از پیروزی دیگری به اندازه پیروزی خود، به پیش برویم، ما را با ناکامی ها روبرو می کند. ما چه حقی داریم بر ورزشکارانمان بتازیم، زمانی که هر کداممان از دانشگاهی و روشنفکر گرفته تا کارگر و کارمند و حتی رهگذران و مسافران خیابانی، با بیرحمی از هماهنگی با یکدیگر سر باز می زنیم و ”به یکدیگر راه نمی دهیم“ ولو به قیمت نابودی دیگری؟ ما چه حقی داریم بر ناکامی برنامه های جمعیمان بر عرصه های بزرگ بین المللی ( همچون عرصه ورزش) بتازیم؟ زمانی که خود ، قادر نیستیم چشم اندازهایمان را فراتر از بینی خود به پیش رانیم و موفقیتمان را همواره در شکست رقیبانمان می بینیم؟ هر روز شاهد آنیم که چطور هر کدام از ما، برغم تمام ادعا ها و سخنوری هایمان، بیشتر از آنکه برای ”خیر جمعی“ تلاش کند، برای ”سود فردی“ به پیش می تازد و در این پیشتازی آخرین دغدغه اش نیز آن نیست که چه ضرباتی بر وجدان عمومی، بر سرنوشت عام و بر آینده دیگران و حتی بر آینده خود خواهد زد؟ چگونه انتظار داریم که این خودخواهی های فردی و این تنگ نظری ها، جایی که نیاز به بیشترین اندازه از گشاده نظری و انعطاف و هماهنگی وجود دارد به ما پاسخ هایی لذت بخش و خوشایند عرضه کنند؟
شکست بی شک تلخ است اما تلخ تر از آن ناآگاهی نسبت به دلایل آن شکست و از آن نیز بدتر، نابینایی نسبت به نشانگان این شکست است. باور داشته باشیم که همان اندازه که نمی توانیم تا ابد بر معجزه آسا بودن همیشگی سرنوشت خود پای فشاریم، این نیز به دور از عقل است که از سرنوشت محتوم و شکست ابدی و ناگزیر خود بنالیم و از آن یک باور مطلق بسازیم. بیماری مزمن ما، هر اندازه هم مزمن باشد، قابل درمان هم هست. این درمان نیز شاید بسیار ساده تر از آن باشد که می پنداریم. شاید کافی باشد روایت های بزرگ، توهمات عظیم، رویاهای بیکران را کنار بگذاریم و به جای آنکه اهداف بزرگ و دست نایافتنی را هدف بگیریم، از اهداف کوچک و در دسترس آغاز کنیم. شاید کافی باشد به جای هدف گرفتن نشانههای بزرگ ، خود را نشانه بگیریم: ”بمیرید، بمیرید وزین مرگ مترسید / کز این خاک برآیید، سماوات بگیرید؛ یکی تیشه بگیرید پی حفره زندان/ چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید“.
اما پیش از این کار، کمی از صدر به زیر بیاییم. کمی بیاندیشیم و خشم خود را فروخوریم. براستی چه کسی می تواند سنگ نخست را از زمین بردارد و بر شکست خوردگان پرتاب کند؟
منبع: سرمقاله روزنامه شرق ۵ تیرماه ۱۳۸۵