از اشکال انسداد اندیشه و کنش اجتماعی، یکی هم آن است که به جای تامل و تفکری که بتواند راه به چیزی و کاری بگشاید، دو مسیر انحرافی را پیش بگیریم: یکی آنکه روی به سوی نوعی سطحی نگری خودشیفته روی بیاوریم که هر نوع انتقادی را نشانه ای از بی مسئولیتی و کارشکنی و نبود تمایل برای پیش برد چیزها و بهبود موقعیت ها می داند و بنابراین اصرار دارد به محض آنکه حرف و سخنی از «نقد» و «آسیب شناسی» به میان می آید، از «بدبینی» و «سیاه نمایی» و «از میان بردن امید» و غیره صحبت کند و با نگاهی مشکوک خواستار ارائه «راه حل» و «انتقاد سازنده» شود؛ در حالی که لزوما دیدگاه انتقادی نمی تواند دربر دارنده راه حل ها باشد؛ همانگونه که در پزشکی نیز «تشخیص» درد و بیماری لزوما با «درمان» آنها ارتباط ندارد، چه بسا دردها و بیماری هایی که تشخیص داده می شوند و یا اصولا درمان پذیر نیستند و یا به سختی و تنها به صورتی نسبی می توان درمانشان کرد و در بسیاری موارد نیز تشخیص و درمان به وسیله افراد یکسانی انجام نمی گیرد. اما این دلیل آن نشده است که بگوئیم اگر درمانی ندارید ، تشخیص هم ندهید یعنی همان استدلالی که در مفهئوم کذائی «انتقاد سازنده» هست. اما این رویکرد؛ سوی دیگری نیز دارد یعنی در نقطه متقابل با قطب خودشیفتگی سطحی بینانه ای که هر نوع آسیب شناسی را به حساب خصومت می گذارد، با نگاهی دیگر نیز روبروئیم که تصور می کند، هر نوع انتقاد به خودی خود دارای ارزشی مطلق است و اصولا هیچ وظیفه و هیج رسالتی در فرد انتقاد کننده نسبت به آنچه از آن انتقاد می کند، وجود ندارد. در اینجا به مفهوم و رویکردی می رسیم که در زبان عامیانه به آن «غر زدن» نام داده اند. کاری که تقریبا هر کس در هر موقعیت و مقامی می تواند انجام بدهد بدون آنکه تقریبا کمترین هزینه ای برایش داشته باشد. همیشه می توان تقصیر مشکلات را متوجه «آنها»یی دوردست و دست نایافتنی و در سایه، «دشمنان» و «توطئه گران» کرد، «آنهایی» که در غباری از عدم شفافیت باقی می مانند و به همین دلیل نیز عموما می توان گاه به گاه عوضشان کرد تا تنوعی هم ایجاد نمود، ولی در عین حال همواره یک چیز قطعی درباره «آنها» وجود دارد : اینکه «آنها» ، «ما» نیستند ، بنابراین تخلیه مشکلات به سوی «آنها» حداقل سودش آن است که بار مسئولیت را شانه های «ما» برمی دارد. افزون بر این «خیالین» یا «کلی» بودن «آنها» نیز ، موضع گیری ها را به کمترین هزینه برای «ما» می رساند.
بدین ترتیب سیستم های اجتماعی می توانند در دورهایی کمابیش طولانی بین این دو گرایش نوسان داشته باشند و خود و کنشگران خود را کمابیش ارضا کنند. جامعه ما نیز از این امر مستثنی نیست و در طول سالیان سال همین کار را کرده است. دلیل این امر نیز شاید در آن باشد که چنین تقابلی، کم هزینه ترین بهایی است که یک کنشگر یا یک سیستم اجتماعی می تواند بابت اشتباهات گذشته و حال خود و یا ناتوانی هایش در پیش بینی و برنامه ریزی برای آینده اش و در برخوردش با جهان بیرونی و الزامات و مشکلات و دام های آن پرداخت کند. در این میان برخی از جوامع ممکن است در برهه های خاصی از تاریخ اجتماعی خود به یکی از این راه ها بیشتر اهمیت داده و آنها را برجسته تر سازند. و برخی از جوامع ممکن است به این راه، شکل و شیوه خاصی نیز بدهند که آن را از سایر اشکال آن در جوامع دیگر متفاوت کند. بحثی که در یادداشت کنونی به دنبال آن هستیم همین امر است، اینکه چگونه در جامعه ما به دلایل بی شمار و در طول سال های اخیر، نوع خاصی از نگرش ریشه کرده و متاسفانه در حال گسترش است و چرا لازم است با این نوع نگاه مبارزه کرد و آن را به کنار گذاشت تا شاید بتوان به صورتی نسبی شاهد بهبود موقعیت های فکری و شرایط رشد و گسترش اندیشه بود.
این رویکرد که وجود آن لزوما به معنی وجود رویکرد های معکوس با آن به صورت همزمان نیست، را می توان به صورت یک جمله بیان کرد که عنوان همین یادداشت است: «ناسزا بگوئید، پاداش بگیرید!». استفاده ما از واژه «ناسزا» معادلی برای واژه ای دیگر یعنی «دشنام» و کلمه ای عامیانه اما گویا تر یعنی «فحش» و نه «انتقاد» تعمدی است، زیرا در سیستم های بسته و کمتر رشد یافته فکری، انتقاد لزوما نه فقط با پاداش پاسخ نمی گیرد، بلکه اغلب مجازات نیز می شود و افراد در تربیت اجتماعی شان بیشتر به سوی رویکردهای «دنباله روی» سوق داده می شوند تا «تامل» و«مقاومت» فکری و کنشی یعنی «شنا درجهت خلاف آب». بنابراین بحث ما نه از انتقاد بلکه از شکل خاصی از «تخریب» است. این تخریب معمولا بر اساس شناخت نسبی و یا کاملی از آنچه قصد تخریبش وجود دارد و سیستم اجتماعی که تخریب درونش انجام می گیرد، اتفاق می افتد و کارکرد آن ایجاد تاثیری روانی و یا اجتماعی و دست یافتن از این طریق به همان «پاداش» ی است که از آن نام بردیم. البته باید توجه داشت که می توان در تخریب نیز جنبه های مثبتی را دید برای مثال تخریب، چه در قالب تخریب خویش و چه به ویژه در قالب تخریب دیگری ممکن است اشکال خاصی از «خلاقیت» نیز به حساب بیایند، چنانکه از شکل انداختن و بی شکل کردن و حتی «زشت سازی» اشکال جدیدی از زیباشناسی هنری در قرن بیستم به شمار آمده اند.
با این وصف مراد ما از تخریب چنین اشکالی نیستند، بلکه اشکالی بسیار سطحی از آنند که متاسفانه در جامعه ما در حال تبدیل شدن به موقعیت های نهادینه هستند، که در اینجا به دلیل محدویت یادداشت، تنها به دو مورد از آنها، در میان انواع بسیار زیاد و پر اهمیت دیگر، در سطح زبان و در سطح هنجارهای اجتماعی اشاره می کنیم:
۱- تخریب زبان شناختی: نخستین شکل از تخریب که امروز با آن سرو کار داریم و به دلیل اهمیت بسیار بالای زبان، تاثیری غیر قابل تصور دارد، تخریب زبان شناختی است. استفاده از زبان و واژگان، در این چارچوب، روی به سوی نوعی خود تخریب گرایی دارند که ابعاد آن را باید بسیار فراتر از آنچه دید که گاه با اشاره به سریال های تلویزیونی از رایج شدن این یا آن اصطلاح و جمله و کلمه در سطح جامعه می بینیم. این تخریب به باور ما در گسترش واژگان، ساختارهای شکلی و از آن بدتر ساختارهای معنایی و محتوایی نوعی ابتذال، لومپن گرایی و عامه گرایی در یک قطب و یا برعکس نوعی اسنوبیسم، نخبه گرایی و اشرافی گری زبانی در قطبی دیگر مشاهده می شود که از خلال آن افراد تلاش می کنند با استفاده ابزاری از زبان، آن را به علامتی برای تشخص یافتن و تمایز پیدا کردن از دیگران برای خود بکنند و در این راه از «خشونتی نمادین» در حادترین اشکال آن استفاده می کنند که گاه می تواند به خشونتی واقعی نیز تبدیل شود. .بدین ترتیب گروهی با استفاده تعمدی از واژگان به اصطلاح «مردمی» و در واقع عامیانه و هرزه ، تصور می کنند که می توانند رابطه بهتری با «مردم» برقرار کنند و خود را «مردمی» نشان دهند و برعکس فاصله خود را با گروه های متخاصمی نظیر «روشنفکران» برجسته ساخته و به اصطلاح خودشان خود را «خاکی» نشان دهند. سوی دیگر این ماجرا درست برعکس در زبانی به اصطلاح «روشنفکرانه» و در واقع غیر قابل درک و بی معنا دیده می شود که نمونه بارز آن را می توان در آنچه گاه «زبان ترجمه» ای نام گرفته است دید، اما بسیاری از متون «روشنفکرانه» جدید نیز به ما مثال هایی از آن عرضه می کنند: نوعی اشراف گرایی خود ساخته و متوهم که با به کار گیری مجموعه ای از واژگان و با ایجاد پیچیدگی بیهوده در بیان مسائل ساده، نویسنده و اغلب خواننده را ارضا می کنند و به او حس نوعی برتری نسبت به «عوام» را می دهد و حتی ممکن است گروهی صرف نوشتن به این راه و روش را نوعی اعتراض اجتماعی و تن ندادن به «جریان عمومی» و «بی ارزش» اجتماعی بدانند. استفاده از واژگان خارجی و استناد به متفکران بیگانه و معمولا بی ربط به موقعیت ما و همچنین پر کردن صفحات با معادل های نامانوس فارسی از همان واژگان و نقل قول از همان نویسندگان در نثری در هم پیچیده و سترون و غیر قابل خوانش عموما مشخصه این شیوه تخریب است. اگر گروه اول با نثر و زبان خود در پی دشنام دادن به روشنفکران و متفکران جامعه هستند، گروه اخیر نیز با تخریب زبان در پی دشنام دادن به پوپولیست ها و عامه گرایان هستند. بگذریم که در این میان گاه دلقک هایی هم، عموما در رسانه های جمعی، پیدا می شوند که از آب گل آلود ماهی می گیرند و بنا بر موقعیت تلاش می کنند حداکثر استفاده و سوء استفاده را از دو طرف ماجرا بکنند. اما در هر دو شیوه یک چیز ثابت است و آن اینکه تخریب یا دشنام دهی و ناسزا گویی به این ترتیب که پاداش آن تثبیت فرد در حوزه فعالیت و در میان افرادی خاص از گروه خودش است، دارای تبعات کوتاه و دراز مدتی است که کمترین آنها از کار انداختن سیستم های فکری و سوق دادن هر چه بیشتر جامعه در قهقرای از میان رفتن توانایی به اندیشیدن عمیق و انتقادی است. افزون بر این پی آمد خطرناک دیگر این امر توهمی است که در گوینده و شنونده به وجود می آورد و آن اینکه با این گونه سخن گفتن اولا طرف موردحمله خود را حذف اجتماعی کرده اند و به حاشیه رانده اند ( چیزی که نه تنها کاملا خیالین است بلکه اغلب به صورت معکوس اتفاق می افتد یعنی سبب ارزش یابی طرف مقابل می شود) و ثانیا آنکه این توهم را می یابند که در حال تاثیر گذاری بر سیستم اجتماعی هستند به عبارت دیگر این توهم که با «سخنان » آنها واقعیت ها بیرونی نیز دچار تحول می شوند ( که در اینجا نیز عموما نتیجه معکوس است). این توهم البته عموما از طریق شکل گرفتن گروه ها یا محافل جماعت گرای «جزیره ای» با جدا کردن تعمدی خود از سیستم اجتماعی و ابزارهای آن (بستن چشم ها و گوش های خود یا شنیدن و دیدن تنها چیزهایی که دوست دارد)، نوعی ارضا برای خویش به وجود می آورد.
۲- تخریب ارزشی: سیستم های هنجاری و ارزشی و اخلاقی هر جامعه ای بدون شک بالاترین و مهم ترین سازوکارها برای تداوم یافتن و رشد و شکوفایی آن جامعه به حساب می آیند. گروه بزرگی از این ارزش ها، ارزش های جهانشمولی هستند که انسانیت را در طول هزاران سال تداوم بخشیده و سبب شده است که در نهایت جوامع انسانی بتوانند برغم تمام مشکلات رشد کرده و به دستاوردهای بزرگ اخلاقی و مادی برسند. برای نمونه احترام به نهادهایی چون دین، خانواده، حریم های خصوصی، برسمیت شناختن حق مالکیت یا انتفاع از ثمره کار برای یک فرد یا گروه به شکل نسبی یا مطلق، احترام بین نسلی، احترام میان استاد و شاگرد، ارزش قائل شدن برای گذشته ها و سنت های تاریخی و اصولا برخوردار بودن از حافظه ای تاریخی و مکان هایی تاریخی که با آن خوانایی داشته باشند، وجود سیستم های اسطوره ای و خیالین و نمادین و حتی ساده ترین رفتارهای اجتماعی که با عنوان ادب و آداب معاشرت و عرف اجتماعی به آنها اشاره می شود … همه و همه ساخت ها و سازوکارهایی هنجارمند هستند که به یک جامعه امکان می دهند تداوم بیابد. اما آنچه در جامعه خود شاهدش هستیم چیست؟ در حالی که در یک لایه بسیار سطحی گفتمانی و رسمی، شاهد قدر گذاری هر چه بیش از پیش و دائم بر این هنجار ها و نفی رسمی و یا غیر رسمی همه آسیب های اجتماعی هستیم و البته زبانی سطحی است که اغلب به صورتی ناقص و منحرف شده از معنای واقعی شان و صرفا در گروهی از قالب های شکلی و سطحی معرفی می شوند، روبروئیم ( و ما به این زبان خاص در این مفاله کاری نداریم ولی در جای خود قابل بررسی است)، در واقعیت جامعه و تقریبا در همه اقشار آن شاهد نابودی یک به یک و شتاب زده این هنجار ها هستیم. کافی است نگاهی به اطراف خود بیاندازیم و روابط میان انسان ها را با آنچه هر کدام از ما خود شاهدش بوده ایم و یا لااقل از پدران و ماردان خود شنیده ایم، مقایسه کنیم: رفتار توهین آمیز بسیاری از افراد با تجربه و کهن سال با جوانان و نو جوانان و از آن بدتر رفتار و زبان «شلخته» و به قول خودشان «بی پروا» و «جسورانه» جوانان نسبت به نسل گذشته؛ میان سالانی که تحقق نیافتن آرزوهای بر باد رفته خود را در نسلی که خود به شیوه درست تربیت نکرده اند، گناه نا بخشودنی آنها تلقی می کنند و آنها را «بیکاره» و «به درد نخور» و … ارزیابی می کنند؛ و در مقابل بسیاری از افراد نسل جوان نیز که جوانی را برای خود یک ارزش مطلق به شمار آورده و تصور می کنند تا به ابد «جوان» باقی می مانند، و نسل گذشته را مسئول تمام «بدبختی» های خود می دانند، مسئول آنکه آنها «نسل سوخته» ای شده اند ؛ مسئول آنکه آنها می توانسته اند «چه» باشند و «چه» هستند و غیره. در هر دو مورد، اما به خصوص در مورد اخیر، هنجار شکنی برای مثال بی احترامی به بزرگ سالان، به نسل گذشته، به پیشکسوتان، بی حرمتی، «نمک خوردن و نمک دان شکستن» به افراد قدیمی امروز بدل به یک رویه شده است که اغلب نیز رسما شکل «دشنام» به خود می گیرد: برخی جوانان خود را با اتوموبیل های شکاری اشتباه می گیرند و با اندیشه آنکه «یک شبه ره صد ساله» را طی کنند، سهل ترین راه را حمله به کسانی می دانند که در نقش استاد و معلم و پیشکسوت آنها بوده اند تا ثابت کنند از آنها بهتر می فهمند و در واقع آنها هستند که باید به بزرگان خود درس بدهند و نه برعکس. ابتذال در زبان و دشنام گویی در اینجا نیز به شدت رایج است و کافی است سری به شبکه اینترنت بزنیم تا ببینیم چگونه، فحش و ناسزا گویی و حرف های سطحی و بی ربط و بی پایه بدل به اصل و اساس نوعی «اندیشه» به اصطلاح «مدرن» شده است که دائما نیز با استناد به متفکران «غربی» و به «غربی» که هیچ شناختی از آن ندارد، می خواهد خود را از شر «سنت» هایی که بر «دست و پایشان زنجیر» زده اند خلاص کنند. حال آنکه در واقعیت همان مدرنیته ای که چنین شتابان در پی اش هستند، است که در قالب نوسازی بیمارگونه سنت ها پیشین، این زنجیرهای مدرن اما به ظاهر سنتی را ساخته است و کسانی نیز داوطلبانه آنها را بر دست و پای خود آویخته اند تا دائما در نقش قربانی، همان «دیگران» کذائی را مسئول این اسارت بنامند.
بدین ترتیب هنجار شکنی در جامعه ما بر اساس گرایش هایی واکنشی یعنی کاملا به دور از عقلانیت بدل به یک «هنر» شده است که بسیاری آن را به خودی خود یک ارزش می شمارند. کافی است کسی یکی دو سال به کلاس زبان انگلیسی برود تا به خود اجازه بدهد کار یک مترجم سی ساله را به زیر سئوال ببرد و آن را «شرم آور» بخواند؛ کافی است کسی در دو سه مجلس «پسا مدرن» شرکت کرده و چند کتاب از نویسندگان پست مدرن را که به دست مترجمان «جوان و برجسته» ما در زبانی بی سروته، قربانی و به هلاکت رسیده اند، مطالعه کرده باشد که به خود اجازه دهد، استادان و روشنفکران نسل قبل را بی سواد و فاقد دانش نظری لازم بداند و خودش را دارای «حرفی برای گفتن» تلقی کند، کافی است کسی چند فیلم اروپایی یا آمریکایی را به صورت سانسور شده یا سانسور نشده ببیند که این سئوال برایش پیش بیاید که چرا او مثل اروپایی ها یا آمریکایی زندگی نمی کند، بدون آنکه هرگز این سئوال دوم برایش مطرح شود که چه جیز دیگر جامعه اش شبیه به اروپا یا آمریکا است که باید زندگی شخصی او چنین باشد.
در نهایت آنکه هر چند «ناسزا گویی» ظاهرا در جامعه ما این تصور را به وجود آورده است که پاداشی سریع و بی دردسر و حتمی را به دنبال خود خواهد داشت، اما در واقعیت، این دشنام های سطحی و این «هنجار شکنی» ها در حقیقت نه تنها هنجار شکنی و نوآوری و جسارتی برای دست یافتن به مرزهای جدیدی از اندیشه و کنش اجتماعی نیستند، بلکه تقریبا اکثریت آنها را می توان بدترین اشکال دنباله روی اجتماعی ، انفعال، سطحی اندیشی، و فرو پاشی اندیشه به حساب آورد: هراس از روبرو شدن با واقعیت و هراس از قدم گذاشتن در راهی که بتواند در دراز مدت ما را به جایی برساند و برای این کار از سر راه برداشتن هر کس و هر گفتمان و هر بحثی که مانعی در راه این حرکت ذهنی جاهلانه به سوی مرزهای پر شکوه «خلاقیت مدرن» ایجاد می کنند. بنابراین آرزوی ما برای این دوستان آن است که دشنام هایی هر چه بیشتر و تند تر را نثار همگان بکنند و همچنان در انتظار پاداش هایی هر چه بزرگتر باشند ، به شرط آنکه اگر این پاداش ها از راه نرسیدند و یا آن چیزی نبودند که تصورش را می کردند، سرخورده و مایوس نشوند و باز «دیگران» را مسئول این ناکامی نشمارند.
این یادداشت در سایت خبر آنلاین روز ۷ اسفند ۱۳۸۷ نیز منتشر شده است.