مینیاتورها در غم سیاوش خود

به یاد عباس معیری

(۱۳۱۸-۱۳۹۹)

امروز سخن‌ گفتن از مرگ، گویی به مشغولیتی پیوسته برای کسانی بدل شده که هنوز زنده مانده‌اند؛ گویی همه ما به بازیگران ناخواسته «مُهر هفتم» برگمان تبدیل شده‌ایم و ناچار هستیم به بازِی مرگ بر سر شطرنج زندگی تن در‌دهیم. نوشتن از مرگ در این زمانه، ساده‌ترین کاری است که می‌توان انجام داد؛ ساده‌ترین کار ولو پردرد اما با اندوه و رنجی بی‌نهایت کمتر از دردهولناک آنان که می‌روند و درد هولناک‌تر عزیزانشان که می‌مانند.

اگر معنای مرگ در غربت، دراین زمانه، معنایی داشته باشد، شاید بیشتر از هرکسی برای عباس معیری، هنرمند بزرگ ایرانی که نیم قرن بود ساکن فرانسه شده بود، صادق است. یک هنرمند، با آثار بی‌شمار ِ تجسمی اما به ویژه هنرمندی که هنر و میراث بزرگی از فرهنگ ما را به آن سوی جهان برد و به هزاران غیرایرانی آموزش داد: مینیاتورهای ایرانی. به صورتی که امروز به لطف او و برخی دیگر از هنرمندان بزرگ ما، مینیاتور ایرانی گاه همان اندازه شناخته شده است که آثار باستانی این تمدن کهن شهرت دارند.

و این کار بزرگ از جمله به همت همان جوان لاغر اندام و ظریفی انجام گرفت که در ۱۳۴۶، فریدون رهنما در نقش «سیاوش در تخت جمشید» او را بر پرده سینما جاودانه کرد. چه کسی می‌توانست تصور کند که سیاوش او، پنجاه سال بعد به یکی از مهم‌ترین و ارزشمندترین مینیاتوریست‌های معاصر تبدیل شود و آثارش در سراسر جهان به نمایش در بیایند. هنرمند پرارزش ما، نیم قرن بود که ایران را ترک کرده بود، اما نه هرگز، هنر و روح ایرانی‌را ، نه هرگز ارزش‌های تاریخی و فرهنگی ایران را. معیری، مردی بود همواره خوش اخلاق و خوش برخورد و مهربان. هنگامی که من جوانی دانشجو و از سر اتفاق با همسر وی در مکانی دوست و همکار بودیم، این شانس را هم پیدا کردم که چندین بار از روزهایی که او به دنبال همسرش می‌آمد با وی ملاقات کنم. و در همین لحظات که امروز، پس از خواندن خبر درگذشتش، برایم تداعی شدند، رفتار و کردار و سخنان اندکش مرا مجذوب خود کردند: ادب و فرهنگ و فروتنی در وجودش موج می‌زدند و گویی به بیرون پرتوفکنی می‌کردند. کم سخن‌ می‌گفت، گویی سکوت برایش بیشتر از کلمات، پربار و پرمعنا بودند؛ چشمانی درخشان داشت که هوش و قدرت بزرگ آفرینندگان هنری در آنها جلایی خاص به صورت رنگ پریده‌اش می‌داد. لبخندی همیشگی صورتش را به آغوشی باز تبدیل می‌کرد که آماده بود مهربانی خود را نثار هر نیازمندی کند.

بعدها، با فاصله‌ای نسبتا زیادی که هم تفاوت سنی و هم تفاوت در سطح فرهنگی، ما را از هم جدا می‌کرد، هر چه بیشتر او و هنرش را ‌شناختم. و هرچه بیشتر شیفته فروتنی و خلاقیتش ‌شدم. هرگز حتی یکبار ندیدم اظهار نظری درباره هنر خود بکند، بماند که خواسته باشد همچون بسیاری از تازه‌به دوران رسیدگان فرهنگی ما، از این یا آن ایراد بگیرد. گویی می‌خواست هنرش را تنها مانند معشوقی پنهان برای خودش نگه دارد و برای جهان ایرانی که آن را صاحب حقیقی مینیاتورهایش می‌دانست. نیازی نبود که لب بگشاید: کمتردیده‌ام که چهره‌ای بتواند صرفا با نگاه و لبخند و حرکاتی به ظرافت ِ قلم موهای باریک مینیاتور، و برغم رنگ پریدپی متناقضش صورتش، چنان پُر آب و رنگ باشد، آکنده از عشق و زیبایی و احساس و عاطفه و زیبایی: دنیایی چند هزار ساله از هنر شرقی. از این رو جایش هرگز در میان هنرمندان و دوستداران فرهنگ و هنر ایران خالی نخواهد ماند. و هرچند در غربت و در شرایط سختی برای همه مردمان جهان درگذشت، اما برای ما همیشه زنده است و الگویی از ادب و وقار و زیبایی رفتار و اخلاق و با آثار هنری کم‌نظیری که بر جای گذاشت.
درگذشت او را به همه دوستداران فرهنگ ایران و جهان و به ویژه به دوست دیرینم «شیوا» تسلیت می‌گویم. باشد که هنرهایش تا ابد در همه فرهنگ‌ها دست به دست بچرخند، دیوارها را رنگین و زیبا کنند و جلوه ببخشند، درون چشم‌های هنردوست راه بیابند و روح‌ها را زیباتر کنند؛ باشد که اثر ِ ظریف رنگ‌هایش بر مینیاتورهایش برای ابد جهان را جهانی پررنگتر و دوست‌داشتنی‌تر و انسان‌ها را بهتر کنند. اگر جهان با مینیاتورها پُر می‌شدند، اگر آدم‌های بیشتر و بیشتری داشتیم که به جای شهرت‌دوستی و ثروت‌اندوزی و حرص و تشنگی قدرت، کمی هم به ارزش بی‌پایان هنرمندان و آثارشان در رسیدن به جاودانگی پی می‌بردند، بی‌شک آن جهان، به رویایی دست نیافتنی که میلیاردها انسان در انتظارش هستند، نزدیک‌تر می‌بود.

یادش زنده و خاطره‌اش ابدی
۴ آبان ۱۳۹۹