میراث مه
انقلاب های اجتماعی را عموما تحولات بزرگ سیاسی- اقتصادی تعریف می کنند که یک جامعه را با تمام ارزش هایش و در روندی از خشونت تمرکز یافته، زیر و رو می کنند و برای آنکه به چنین شدت و عمقی از تحول برسند، دورانی طولانی برای منتهی شدن به نقطه انفجار را طی می کنند و زمانی که انفجار رخ داد سالهای سال زمان نیاز دارند تا به نتایج اعلام شده خود برسند ( و شاید هرگز نیز نرسند) و باز سالها طول می کشد تا پی آمدهایشان مشخص شوند و به جامعه امکان دهند تا به موقعیتی نسبتا عادی رجعت کند. با چنین تعریفی نمی توان وقایع ماه مه ۱۹۶۸ فرانسه را یک انقلاب اجتماعی به حساب آورد، وقایعی که با یک اعتصاب کارگری آغاز و چند ماه بعد در ابهام و پراکندگی شورش هایی در دانشگاه ها و خیابان های پاریس در امواجی از باریکادها و سنگر ها و کوکتل مولوتف ها و اتوبوس ها و خودرو های سوخته و در حالی که فرانسه به درون خواب تابستانی تعطیلات سنتی اش فرو می رفت، به پایان رسیدند.
با وصف این، هنوز چهل سال پس از این وقایع، قدرت اسطوره ای و تاثیر گذار آنها بر همان نسل و بر نسل های بعدی باقی مانده است. «اتوپیا» (آرمان شهر) ی که توان و نفوذی سحرانگیز و جادویی دارد، همانگونه که بسیاری دیگر از اسطوره های قرن بیستم نظیر کوبای چه گوارا، شیلی آلنده، انقلاب گل ها در پرتغال، … بدون آنکه انقلاب هایی واقعی و زیر و رو کننده یک جامعه بزرگ باشند، از چنین توان و تاثیری برخوردار بودند . کنشگران ماه مه ۶۸، امروز اغلب به سیاستمداران، مدیران و کنشگرانی اجتماعی تبدیل شده اند که در بدترین حالت در نقش عملگرایان راست قرار گرفته اند و در بهترین حالت در نقش عملگرایانی چپ؛ اما در هر دو حالت در عمل گرایی و در فاصله گرفتنشان از سنت اتوپیایی مه، مشترکند. و این در حالی است که امواج جدیدی از اتوپیاها هر روز جهان را در بر می گیرد. دانشجویان، جوانان، زنان، کارکنان و مزدبگیران وجویندگان کار و پناهجویان و فقرایی که هر روز در برابر تعرضات دنیای جدید نسبت به خود و زندگی خویش عاصی تر شده و عرصه حیات را برای خود تنگ تر و فشار را بر جسم و روان خویش بیشتر می بینند و به همین دلیل نیز هر روز با رویایی تازه به خیابان ها ریخته و یا از خلال میلیون ها سازمان کوچک و بزرگ حاضر به پذیرفتن جهان به گونه ای که «هست» نیستند.
در این حال و در مقابل این امواج اتوپیایی، طبعا استدلال های بی پایان اقتصاددانان «واقع گرا» و «دانشمند» و تکنوکرات هایی قرار دارند که ده ها و شاید بتوان گفت صدها سال است اصرار دارند جهان را باید آنگونه که «هست» در عمل پذیرفت و سپس تلاش کرد که «شاید چیزی را در آن عوض کرد»، ؛ آدم هایی که رنج روزمره و حقیقی مردم را به هیچ می گیرند و با موضعی به ظاهر دلسوزانه و انسان دوستانه و با نگاهی که همواره «عاقل اندر سفیه» باقی می ماند تا به خود و به بیننده اش مشروعیت علمی و اجتماعی بدهد، آرمان گرایان را مسئول تمام جنایت های بزرگ قرن بیستم و همه قرن های پیشین ( و احتمالا همه قرن های بعدی) به حساب آورده و خود را در مقام معصومیتی تاریخی قرار می دهند که سهمش از گذشته جهان صرفا ارائه نظریه های ناب لیبرالیستی برای نجات بشریت بوده است: گویی در کنار اردوگاه های مرگ استالینی و کمونیستی چپ، هیچ گاه اردوگاه های مرگ فاشیستی راست وجود نداشتند.
واقعا حق با چه کسی است؟ با دانشجویان و کارگرانی که در بهار پاریس ، بهار پراگ یا بهار چین به خیابان ها ریختند و آرزوهایی دست نیافتنی و زیبا را فریاد کشیدند، یا با همان دانشجویان(سابق) که سی یا چهل سال بعد فرزندانش را به درس خواندن و پرهیز از سیاستی که «پدر و مادر ندارد» تشویق می کنند؟ پاسخ ساده نیست، زیرا هر پاسخی در اینجا می تواند به معنای نوعی شانه خالی کردن از یک خودروانکاوی و پرهیز از نگاهی عمیق بر آیینه باشد. اما یک چیز بی شک واقعیت دارد: رنج ها و دردهایی که در جهان امروز وجود دارند، بی شک از همان جنسی هستند که در مه ۶۸، میلیونها نفر را نه فقط در فرانسه بلکه در سراسر جهان به فریاد کشاندند و تا سالها یک جنبش گسترده از جوانان و دانشجویان به وجود آوردند که حداقل دستاورد آن اصلاحات گسترده ای در نظام های دانشگاهی و روندهای فکری و سلسله مراتب های اجتماعی و اخلاقی در سراسر عالم بود. این یک واقعیت انکار ناپذیر است که جهان در آغاز هزاره سوم در موقعیتی قرار دارد که هرگز در آن با چنین حدی از خشونت، بی رحمی، دیکتاتوری و فساد روبرو نبوده ایم و در برابر چنین موقعیتی استدلال های عمل گرایان و اقتصاددانان نولیبرلی که ظاهرا تمایل دارند از صفت «لیبرال» برای خود استفاده کنند، اما گاه از نولیبرال ها و «نئو کان» ها نیز تند رو تر می شوند، بیشتر از آنکه تاثیری در روند سیستم اجتماعی داشته باشد، برای خود آنها دارویی تسکین دهنده در توجیه موقعیت اجتماعی متناقضشان به حساب می آید.
در این میان، کشور ما ، یکی از معدود کشورهایی ( اگر نگوئیم تنها کشور) در جهان است که در آن بخش قابل توجهی از کسانی که خود را «روشنفکر» یا «متخصص» و «کارشناس» و «دانشمند» می نامند، هنوز به راحتی و با افتخار خود را در گروه «راست های عملگرا و لیبرال » قرار می دهند ( چیزی که حتی از زبان سیاستمداران راست گرای اروپایی و آمریکایی تقریبا شنیدنی نیست)؛ کشوری که برغم هزاران هزار نشانه از موقعیت شکننده و سرکوبگرانه جهانی که یک سیستم نئو لیبرالی و امپراتور گرا(آمریکا) آن را به این روز کشانده، هنوز در آن گروهی از «روشنفکران» یافت می شوند که در نقش «دایه ای مهربان تر از مادر» قرار گرفته و در حالی که در تمام کشورهای توسعه یافته غربی، دانشگاهیان و روشنفکران تقریبا یک صدا، هر روز بر اعتراض هایشان علیه سیستم جهانی می افزایند، با «شهامت» سر خود را بالا می گیرند و از این نظام «لیبرالی» در جهان «آزاد» و پتانسیل های «شگفت آور» آن دفاع می کنند و تلاش دارند «ثمرات» جهان سومی این نظام را نیز به مثابه اشکال ضد آن نظام وانمود کنند؛ کسانی که نه فقط به منتقدان نظام جهانی برچسب «اهل قدرت» بودن می زنند، بلکه هیچ تناقضی هم در این رفتار عجیب خود نمی بینند که از رانت های دولتی تغذیه شوند ولی «خصوصی سازی» را در فضایی که زمینه های اولیه را نیز برای این کار ندارد، راه حل همه مشکلات فعلی و آتی جامعه ارزیابی کنند. در چنین فضایی ، شاید بیش از هر جای دیگری نیاز به تامل و تعمیق بر میراث مه ۶۸ وجود داشته باشد.
امروز جهان بیش از هر زمان دیگری نیاز به اتوپیاهایی از جنس مه ۶۸ دارد ولو آنکه طبعا روش های خشونت بار و ساده پنداری ها و خوش بینی های کودکانه آن اتوپیاها را رد کند، و ولو آنکه چشم اندازی شکننده و کوچک بیش از تحقق یافتن آن رویاها نداشته باشد. اسطوره ها تنها منشا انسان ها نیستند، بلکه آینده آنها را نیز در گرو خود دارند.
این یادداشت اولین بار در ویژه نامه روزنامه کارگزارن برای چهلمین سالگرد مه ۶۸ ، در ۷ خرداد ۱۳۸۷ منتشر شده است.