میشل مافزولى، استاد دانشگاه سوربن، از برجستهترین اندیشمندان کنونى فرانسه است که جاىدادن او در یک رشته و حوزه خاص کارى بسیار مشکل است. مافزولى بىشک یک فیلسوف است. اما او را بهسهولت مىتوان یک جامعهشناس در معنى عمیق این مفهوم در مکتب فرانسوى؛ یعنى درعینحال یک انسانشناس نیز دانست. مافزولى با چند اثر مهم ازجمله «دوران قبیلهها»، «سایه دیونیزوس»، و «تأمل بر جهان» به شهرتى جهانى دست یافته است و شناخت اندیشه گسترده او در حوزه علوم اجتماعى، نیاز به مباحث فراوان دارد.
مافزولى پژوهشهاى خود را عمدتاً بر مضمون «اکنون»، «حال»، و «روزمرگى» متمرکز کرده و برآن است که بحران جهان کنونى بیش از هر چیز حاصل فاصلهگرفتن از واقعیت روزمرگى براى دستیافتن به «اتوپیاهاى منطقى» و دستنیافتنى است. بنابراین، او حرکت و رویکردى دیونیزوسى را پیش مىنهد و آن را در جمله ساده «دوستداشتن جهان» خلاصه مىکند: نگریستن به جهان بهمثابه «یک اثر هنرى». اگر قرن نوزدهم، قرن «غربىشدن» جهان بود، قرن بیست و یکم باید قرن «شرقىشدن» جهان باشد – بدون آنکه در هیچیک از این دو مفهوم معنایى جغرافیایى در کار باشد – تا بتوان میان دو امر مادى و معنوى نه یک تقابل که نوعى هماهنگى و تکمیلکنندگى یافت.
به باور مافزولى تلاش براى به تبعیت درآوردن مطلق طبیعت از منطق، نتیجهاى معکوس با هدف اولیه خواهد داشت. خشونت، بخشى اجتنابناپذیر از وجود انسانها و گروههاى انسانى است، بخشى که او گاه آن را «بخش در سایه» مىنامد و بهترین روش برخورد با آن را مدیریتکردن آن مىداند تا بتواند به راههاى مفید هدایت شود و بیان اجتماعى خود را بیابد چرا که در غیر این صورت، تلاش براى رسیدن به موقعیت «خشونت صفر» مىتواند ما را برعکس با موجى عظیم و سهمگین از خشونت در بدترین اشکال آن روبهرو سازد، چنانچه وى با تکیه بر یونگ، در اسطوره وتان، فاشیسم هیتلرى را تا اندازهاى نتیجه یک قرن تلاش بىحاصل براى از میانبردن این طبیعت خشونتآمیز درونى انسانها مىداند. مافزولى فلسفه روشنگرى، اندیشه هگلى، مارکسیسم، و اندیشه فنسالارانه جدید را در چنین تلاشى براى منطقى و مثبتکردن مطلق همه چیز، مشترک مىداند. هدف آنها، هرچند ممکن است لزوماً زیر عناوین اتوپیایى ارائه و تعریف نشوند، آن است که زندگى انسانها را از هنگام تولد تا هنگام مرگ و در نسلهاى پىدرپى چنان به تنظیم و ترتیب درآورند که جایى براى هیچ «حادثه» و «اتفاقى» باقى نماند. در متن زیر که برگرفته از کتاب خشونت توتالیتر (۱۹۹۹) است، مافزولى در چارچوب تحلیلى عمیق از پدیده انقلاب، به رابطه اسطورهاى این پدیده با «گذشته» و «آینده»، که هر دو قالبهایى «خیالین» هستند، اشاره مىکند، رابطهاى که باید لزوماً با بهفراموشىسپردن «حال» و یا بهتر بگوییم با اسطورهاىکردن آن انجام بگیرد.
«اگر عنصر اسطورهاى در ساختار پدیده انقلابى، از نظر ما، داراى نقشى بنیادین است، نه به این دلیل است که خواسته باشیم تأثیر اجتماعى انقلاب را دستکم بگیریم، بلکه برعکس براى آن است که بر اهمیت این عنصر در آن تأثیر، انگشت بگذاریم و از این طریق سنتى را پى بگیریم که در حوزه انسانشناسى سیاسى به ژرژ سورل مىرسد.
بهعبارتى سادهتر، باید بپذیریم که تاریخ و نمایش، سیاست و نمایش، همواره رابطهاى تنگاتنگ با یکدیگر داشتهاند و نقد اسطورهاى در درجههاى متفاوت آن، با توجه به این واقعیت به ما امکان مىدهد عمق آن را بازشناسیم. بنابراین، اگر در ارتباط با بحث خود بپذیریم که آنچه ژان بودریار، به آن «شبیهسازى» مىگوید، بر تاریخ تفوق دارد، به معنى پذیرش آن خواهد بود که ما در واقعیتهاى اجتماعى نه با فرایندى از توسعه خطى، تطورى و پیشرونده که با استناددادنهاى دائمِ این واقعیتها به همزادهایشان با کارکردهاى خیالین، سروکار داریم.
(…) بنابراین بدون آنکه خواسته باشیم به بحث رابطه میان دین و سیاست بازگردیم (…) مهم بهنظر مىرسد که بر تداوم استناد بر یک «جهان دیگر» در اندیشه انقلابى تأکید کنیم (…). الزام دینى با لائیسیزهکردن خویش خود را به الزامى انقلابى بدل مىکند (…) استناد به جهان دیگر مىتواند در قالب یک «پروژه» تبلور یابد و درنتیجه براى کسانى که آن را تجربه مىکردهاند، بهصورتى بیگانه جلوه کند. (…)
بههررو، آنچه اهمیت دارد این است که نشان دهیم چگونه این تراکم اسطورهاى درعین حال بسیار پویاست و در اینجا باید همچون بسیارى از اندیشمندان، بر اهمیت جوش و خروش دورانهاى خلاقیت تأکید کنیم.
ما خود نیز همراه با ر. ژیرار نشان دادهایم که چگونه این جوشوخروشها خود را در خشونت، در قربانى، و در قتلهاى مناسکى، که خود را بهگونهاى از باورهاى دینى متصل مىکنند، دیده مىشوند. مطالعات مردمشناختى و انسانشناختى، مثالهاى بىشمارى را درباره این واقعیت به ما عرضه مىکنند و حتى پژوهشهاى اخیرى که بر پدیده قیامهاى ستمدیدگان انجام شدهاند، نشاندهنده کارکرد اسطوره – و یا آنچه آ. ممى در بررسى خود بر قیام علیه سلطه بیگانگان، «ضد اسطوره» نامیده است – در این زمینه بودهاند (…)
هنر نیز که اغلب عامل پشتیبانى قدرتمندى براى بیان شورش و قیام بوده، در این زمینه قابل تأمل است. بدینترتیب مىتوان بر دورههایى مختلف از تاریخ، که در آنها هنر انگیزه تبلور و اسب ترواى گفتمان و عملکرد انقلابى بوده است، انگشت گذاشت. و دلیل این امر را باید دقیقاً در آن دانست که هنر و شورش هر دو در یک فرایند یکسانِ «خیالین» مشارکت دارند.
شاید سوررئالیسم را بتوان در این مورد، نمونهاى گویا و مناسبترین مثال دانست: حتى عناوین دو گاهنامه معروف گروه سوررئالیستها، انقلاب سوررئالیستى و سوررئالیسم در خدمت انقلاب، در این مورد کاملاً گویا هستند. اما از این مورد که بگذریم، از لحاظ تاریخى مىتوان از دوره رنسانس تا دوره هنرمندان انقلابى اکتبر روسیه و در میان آنها، دوره رومانتیکهاى قرن نوزدهمى، گروههاى هنرمندى را یافت که از خلال شکل اسطورهاى میان هنر و انقلاب رابطهاى تنگاتنگ بهوجود آوردهاند.
بههمین دلیل نیز بدون آنکه کاملاً با نظریات و. ماتیو، جامعهشناس، موافق باشیم، بهویژه آنجا که از یک تقابل میان شورش و انقلاب سخن مىگوید، باید بر این بحث او، که میان زیبایىشناسى و انقلاب نزدیکى وجود دارد، صحه بگذاریم. به عقیده او «در انقلاب، فرد نمىتواند ایده انقلاب را، که هنوز کالبدى نیافته است، متبلور کند، اما تنها از آن اطاعت مىکند» (…)
درنهایت مىتوان اذعان کرد که در مقابل جبر موقعیت کنونى و موقعیت گذشته، لیبیدوى انقلابى بهترین راه را، گشایش میدان «ممکن»ها مىبیند. این مستى رومانتیک و اجتماعى در انفجارهاى تاریخى گوناگون و شناختهشده بهکار مىافتد و به مطمئنترین موتور انقلاب بدل مىشود. درنتیجه مىتوان گفت که تمامى عملکردها و تمامى گفتمانهاى انقلابى تنها واریاسیونهایى مختلف از مضمونى واحدند که همان «ممکن»بودن است، همه اینها، سرمایهگذارىهاى دوباره و دوباره «اینجهانى» هستند از تمایل به ابدیتى زیستهشده یا اندیشیدهشده در یک «جهان دیگرِ» نظرى و تئولوژیک، تجربهاى تکرارى و باز هم تکرارى براى تبدیلکردن جهان کدر و بیگانه، طبیعت اسرارآمیز و پرخطر به یک «زادبوم» بىخطر و به «سرزمینى خالى از شر» که در آن شفافیت «خود» براى «خود»، و «خود» براى «دیگران»، همچون آینهاى طبیعى باشد، آینهاى که دیگر در نقش ارباب قرار نگیرد و سرانجام نقش مادر را بپذیرد. این اسطوره جوانى ابدى و سلطه نیکى، بىشک نمونهاى آغازین است که باید به آن توجه کرد. پارهتو نیز، در مجادله نظرى خود علیه مارکس، دقیقاً همین جنبه موهوم انقلاب «حقیقى» را مورد نقد قرار مىدهد و آن را با عصر طلایى هزارهگرایان مقایسه مىکند».
منبع: فکوهی، ناصر، پارههای انسانشناسی، تهران، نشر نی، ۱۳۸۵
برای تمام آوانگاریها و ماخذ به منبع فوق ارجاع کنید