میرچیا الیاده: فضاى مقدس

 

میرچیا الیاده، فیلسوف، متخصص تاریخ ادیان و نویسنده رومانیایى (۱۹۰۷ – ۱۹۸۶)، میراث فکرى عظیمى از خود بر جاى گذاشته است که بى‏‌شک تا سالیان دراز در حوزه‏‌هاى متفاوت علوم انسانی مؤثر باقى خواند ماند. ارتباط الیاده با انسان‏‌شناسى به‏‌طور عام و با انسان‏‌شناسى دین، ارتباطى بسیار نزدیک، اما کمابیش متناقض است که آن را به‌گونه‌‌ای دیگر مى‏‌توان در ارتباط شخصیتى همچون ژرژ دومزیل با انسان‏‌شناسى نیز مشاهده کرد. الیاده که تحصیلات خود را در فلسفه و تاریخ ادیان به انجام رسانده بود و سفر و اقامت چندساله‏‌اش به هندوستان، در جوانى، اثرى عمیق بر ذهن و نظام فکرى او برجاى گذاشته بود تا به انتها محدوده خود را به آنچه در طبقه‏‌بندى‌‏هاى علوم انسانی «تاریخ ادیان» مى‏‌نامند حفظ کرد؛ با‌این‌‌همه، نخستین تناقض الیاده نیز از همین طبقه‌‏بندى آغاز مى‏‌شود: رویکرد ویژه‌‏اى که الیاده نسبت به پدیده دینى داشت، او را بیش‌‏تر از آن‏که به «تاریخ» و «جغرافیا» یى دینى پیوند دهد، به از میان برداشتن مرزهاى تاریخى و جغرافیایى در‌این پدیده سوق مى‌‏داد؛ به‌گونه‌‌ای که به سهولت مى‏‌توان از رویکردى نه‌‌فقط «غیر تاریخی»، بلکه حتى تا‌اندازه‌ای «ضد تاریخى» در اندیشه او سخن گفت. تاریخ و جغرافیا در‌واقع به باور او پرده‏‌هایى کمابیش سطحى هستند که بر واقعیاتى بسیار ژرف کشیده شده‌‏اند و به همین دلیل نیز ممکن است براى درک آن واقعیت‌‏ها نه‌‌تنها کمکى به ما نکنند، بلکه ذهن ما را به انحراف و سطحى‏‌نگرى بکشانند.

رویکرد الیاده به پدیده دینى که به‌‏شدت از عقاید فیلسوف لوترى آلمان، رودولف اوتو (۱۸۶۰ – ۱۹۳۷) و مفهومى که اوتو براى پدیده دینى ارائه داده بود؛ یعنى، آنچه او چیزى تماماً متفاوت مى‏‌نامید، متأثر بود تا اندازه زیادى در برابر رویکرد دورکیمى نسبت به این پدیده، که خود ناشى از تطور‌گرایى غالب قرن نوزدهم بود، قرار مى‌‏گرفت. دو اصل اساسى در رویکرد دورکیمى آن بود که نخست پدیده دینى را باید همچون سایر پدیده‌‏هاى جهان بیرونى امرى «واقع» و بنابراین تابع موقعیت‏‌ها و شرایط اجتماعى به شمار آورد و براى شکل‌‏گیرى، تداوم و دگرگونى‌‏هاى آن دلایل اجتماعى در نظر گرفت و دوم این‏که این پدیده را باید در خط سیرى قرارداد که با «ادیان ابتدایى» آغازشده است و به ادیان بزرگ کنونى ختم مى‌‏شود و این خط سیر را نیز باید کمابیش بر خط سیر اندیشه انسانى از «ذهنیت ابتدایى» در نزد مردمان جوامع غیرمتمدن تا ذهنیت عقلانیت‌یافته مردمان اروپایى قرارداد. پس از دورکیم نیز این رویکرد تا حدود زیادى در علوم اجتماعى باقى ماند. در انسان‏‌شناسى، به‌‏ویژه در آنچه لوى برول «ذهنیت پیش منطقى» مى‏‌نامید و در نزد مالینوفسکى در آنچه او در کارکردگرایى خود «نیازهاى روحى» نام مى‌‏داد و آن را ناشى از نیازهاى مادى و نهادى در رده‏‌هاى پیشین آن مى‏‌دانست، تأثیر اندیشه دورکیمى کاملاً مشخص است؛ اما الیاده، درست برعکس، در پدیده دینى نوعى «قابلیت» یا نوعى «نیاز ذاتى» در انسان را مى‌‏بیند که فراتر و یا بهتر بگوییم خارج از تاریخ و جغرافیا قرار مى‌‏گیرد: نیاز به دست یافتن به «مطلق»، به «قدسى». از‌این‌‌روست که او از انسان دینى سخن مى‏‌گوید و پدید آمدن نوع انسانى – انسان اندیشمند یا هومو ساپینس – را درواقع گذار به‌نوعی تقدس تلقى مى‌‏کند؛ بنابراین، میان «انسان بودن» و «تقدس داشتن» نوعى برابرى کامل را مى‏‌بیند: جوامع انسانى به باور او همواره جوامع دینى بوده‌‏اند و همواره به این صورت باقى خواهند ماند، هر‌چند که ممکن است تظاهر این تقدس به گونه‏‌هایى بسیار متفاوت باشد: از هنر در همه اشکال آن گرفته تا گرایش‏‌هاى سیاسى و فلسفى و حتى گرایش‌‏هاى الحادى، به همین دلیل نیز او اثر عظیم خود تاریخ باورها و پنداره‏‌هاى دینى (۱۹۷۶ – ۱۹۸۵) را با زیر عنوان از عصر سنگ تا خداشناسى‏‌هاى الحادى تکمیل مى‌‏کند.

تناقض در رابطه الیاده با انسان‌‏شناسى را باید بیش از هر‌چیز در آن دانست که نظریات الیاده از یک‏سو در تضادى سخت با گرایش‏‌هاى عمده در انسان‌‏شناسى فرهنگى دست‏‌کم تا دهه ۸۰ – تطور‌گرایى، نوتطور‌گرایى، کارکرد‌گرایى – قرار دارند، اما از سوى دیگر نزدیکى زیادى را با نظریات جدید انسان‌‏شناسى – انسان‌‏شناسى شناختى، تفسیرى و نمادین – نشان مى‌‏دهند. تقابلى که الیاده با نظر کسانى چون لوسین لوى برول و مفهوم «ذهنیت ابتدایى و پیش منطقى» او در آثار خود نشان مى‌‏دهد، از سوى بسیارى از انسان‌‏شناسان کنونى نیز پذیرفته است. با‌این‌‌همه، نوعى جهان‌‌شمولی و تأکید بر آثار الیاده، که تلاش دارد انسان را تنها در آنچه «انسان دینى» مى‏‌نامد خلاصه کند، خبر از نوعى تقلیل‌‏گرایى مى‏‌دهد که او را به‌‏شدت با رویکرد‌هاى انسان‌‏شناسى در تضاد قرار مى‌‏دهد. همچنین در آثار الیاده نوعى اثرپذیرى یونگى عرفانى هندویى نیز موج مى‌‏زند که ایجاد ارتباط را براى کسانى که از دریچه و مسیرى اجتماعى فرهنگى به پدیده دینى مى‌‏نگرند، مشکل مى‌‏کند. بااین‏حال، به نظر مى‌‏رسد که بازخوانى مجموعه آثار الیاده، به‌‏ویژه آن گروه از آثارش، نظیر شمنیسم (۱۹۵۱) ، که به‌‏طور مستقیم به جوامع ابتدایى مربوط مى‌‏شوند، دست‏‌کم از دیدگاه انسان‌‏شناسىِ نمادین ضرورى باشد.

متن کوتاه زیر بخشى از نوشته الیاده با عنوان معمارى مقدس و نماد‌گرایى است که در گاهنامه هرن شماره ویژه الیاده (۱۹۷۸) به چاپ رسیده است.

 

فضاى مقدس در پى گسستى در سطح پدید مى‌‏آید، گسستى که امکان مى‌‏دهد با واقعیت‌‏هاى فرا‌جهانی و استعلایى وارد رابطه شد. به همین دلیل نیز فضاى مقدس اهمیتى چنین عظیم در زندگى همه مردمان دارد: زیرا در چنین فضایى است که انسان مى‌‏تواند با جهان دیگر وارد ارتباط شود، با جهان موجودات خدایى یا نیاکان. هر فضاى تقدس‌یافته، نمودى از گشایشى است به سمت جهان دیگر، به سمت استعلا. حتى به نظر مى‌‏رسد تا دوره‏‌اى خاص، انسان‏‌ها نمى‌‏توانسته‏‌اند بدون چنین گشایش‌‏هایى به سمت استعلا، بدون راهى مطمئن براى ارتباط با جهان دیگر، جهانى که دقیقاً به دلیل مقدس بودنش، واقعى است و خدایان را درون خود دارد، زندگى کنند؛ و ما مى‏‌بینیم که این «گشایش» یا روزنه، گاه در کالبد خود معبد یا محل سکونت به شکلى محسوس، مثلاً در قالب یک سوراخ در‌مى‏‌آید.

فضا مى‏‌تواند به دلیل یک تجلى مقدس تقدس یابد، اما انسان خود نیز مى‌‏تواند فضاى مقدس را بسازد، به‌شرط آن‏که برخى از مناسک را به‌‏جا آورد. در اینجا ضرورتى ندارد به بى‌‏شمار نمونه‌‏هایى که در آن‌‌ها یک تظاهر یا تجلى خدایى به تقدس یک فضا انجامیده و ساختن یک معبد را ضرورى کرده‏‌اند، اشاره‌‌کنیم. در بسیارى موارد، حتى لازم نبوده است که یک تجلى مقدس یا یک تجلى خدایى بی‌‌معنی واقعى کلمه اتفاق بیفتد: یک نشانه هر‌چه مى‌‏توانست باشد براى نشان دادن تقدس یک مکان کافى بوده است، مثلاً یک حیوان وحشى را دنبال مى‌‏کردند و معبد را درجایی که او را به دام مى‏‌انداختند، مى‏‌ساختند؛ و یا یک جانور اهلى – مثلاً یک گاو – را رها مى‌‏کردند و پس از چند روزبه جست‏‌و‌جویش مى‌‏رفتند و او را در همان‌‌جا که مى‌‏یافتند، قربانى مى‌‏کردند و سپس در همان محل محرابى مى‌‏ساختند و روستا را بر گِرد آن بنا مى‌‏کردند.

(…) فضاى مقدس مکانى است که ارتباط میان جهان حاضر و جهان دیگر؛ یعنى جهان بالایى با جهان پایینى، جهان خدایان با جهان مردگان، امکان‏‌پذیر مى‌‏شود؛ و از‌آنجا‌که بسیار زود تصویر سه منطقه کیهانى – عموماً: آسمان، زمین، منطقه زیرزمینى – ظاهر مى‏‌شود، ارتباط میان این سه منطقه، ایجاد گسست در سطوح را ضرورى مى‏‌کند. به‌عبارت‌‌دیگر و به‏‌ویژه و پیش از هر‌چیز، گذار از زمین به آسمان ممکن مى‌‏شود. توجه داشته باشیم که ارتباط میان سطح کیهانى همچنین نوعى گسست هستى‏‌شناختى را نیز ایجاب مى‏‌کند: گذار از یک شیوه زیست به شیوه‌‏هاى دیگر، گذار از موقعیت ناقدسى به موقعیت قدسى و یا از زندگى به مرگ. این پیچیدگى نمادین و پیوند میان سه‌‌طبقه کیهانى – در نام‏‌هاى برخى از معابد و شهرهاى پادشاهى بین‏‌النهرینى نیز دیده مى‌‏شود (همچون در نى‏‌پور، لرسه و بابل) «پیوند میان آسمان و زمین». بابل، باب ایلانى بود؛ یعنى «دروازه خدایان» زیرا ازآنجاست که خدایان بر زمین فرود مى‏‌آیند. از سوى دیگر، معبد یا شهر مقدس عامل پیوند مناطق زیرزمینى نیز بودند. بابل بر باب اَسپى؛ یعنى «دروازه اَسپو» بناشده بود، اسپو به آب‌‏هاى هاویه در پیش از آفرینش اطلاق مى‌‏شد. همین سنت را در نزد عبرانی‌‌ها نیز مى‌‏یابیم: صخره اورشلیم به‏گونه‌‏اى عمیق در تهوم (معادل عبرانى اسپو) فرو‌رفته است.

بنابراین نقطه تلاقى میان سه منطقه کیهانى، معبد، یا شهر مقدس بود که به همین دلیل «مرکز جهان» به‌حساب مى‌‏آمد، زیرا ازآنجا بود که محور عالم یا آکسیس موندى عبور مى‌‏کرد. صخره‏‌اى که بر آن اورشلیم ساخته‌شده است، به‏‌مثابه محلى که در «ناف زمین» قرار دارد، در نظر گرفته مى‌‏شد. یک زائر ایسلندى بنام نیکلا دو تورا، که در قرن دوازدهم به زیارت اورشلیم آمده بود، درباره مقبره مقدس چنین نوشته است: «اینجا مرکز جهان است، جایى که در انقلاب تابستانى نور خورشید به‌‏صورت عمودى از آسمان فرود مى‌‏آید.»

این درک کیهان‌‏شناختى و کاملاً باستانى تا دولت قرون‏‌وسطایى متأخر ادامه یافت: در نقشه‏‌هاى قرون‌‏وسطایى، اورشلیم همواره در مرکز زمین قرار مى‏گرفت؛ اما این تصویر به‌‏صورت دائم در تجارب مختلف مسیحایى نیز ارزش‌گذاری مى‏شد. آبلار مى‌‏نوشت که «(…) اورشلیم، جایى که نجات از آن مى‌‏آید، مرکز زمین است» ازاین‌گونه تأملات خداشناختى و فلسفى، باورهاى ساده‏‌تر و قدیمى‌‏ترى نیز بیرون مى‌‏آمدند و براى مثال این‏که حضرت آدم در همان نقطه‏‌اى دفن شده است که در آنجا آفریده‌‌شده؛ یعنى در اورشلیم، بر فراز جلجتا خون ناجى، گناه انسانیت را جبران کرد.