«من کیستم؟» : گفتگوی ایزابل گراو با بوردیو(۱)

بخش اول

این گفتگو در سال ۱۹۹۶ به زبان آلمانی انجام شده است(The Thing 1996) و ورونیک گولا (Véronique Gola) آن را برای سایت پیر بوردیو به زبان فرانسه ترجمه کرده است. ترجمه فارسی زیر از فرانسه انجام شده است.

گراو(Isabelle Graw) – اغلب درباره من گفته می شود که به صورت نظام مندی افرادی را که «دارای دانش» هستند را در برابر پرسش هایی قرار می دهم که آنها را وادارد به زمینه زیباشناسی وارد شوند، زمینه ای که در آن عموما خلاء های یک نظریه و یا محافظه کاری نهفته در آن ظاهر می شوند. در نزد شما، من نتوانستیم هیچ چیزی پیدا کنم که بتوان این کار را انجام بدهد یا شما را به موقعیتی حاد بکشاند. بنابراین تصمیم گرفتم با توجه به این موقعیت جدید تلاش کنم مجموع نظریات شما را علیه خودتان و علیه خودم در زمینه نوعی خود – اندیشی( یا خود بازنابانندگیauto-refelexion) به کار بگیرم.

اگر خواسته باشم در این گفتگو، در عین حال شرایط انجام آن را نیز تحلیل کنم باید بر روابطی قدرتی ضمنی تامل می کردم که میان خودم به عنوان کسی که سئوال می کند و می خواهد بداند و شما که پاسخ می دهید و باید مدعی دانستن باشید، به وجود می آید. در این حال می توان به خصوص در متون نظری آمریکایی مشاهده کرد که نوعی « خود بازتابندگی درونی شده »(Auto- reflexion incorporee) همواره به مثابه اصلی بدیهی پذیرفته می شود. بدین ترتیب آیا می توان گفت که خود بازتابندگی به یک تمرین سبک تبدیل شود و نه به نوعی رویکرد عملی به گونه ای که شما درک می کنید؟ و در این زمینه آیا نمی توان گفت که این امر زمانی اتفاق می افتد که خود بازتابندگی بیشتر به مصرف توجیه موقعیت خویشتن برسد در حالی که فرد نسبت به موقعیت خویش ( از لحاظ نهادی) آگهی دارد ، تا بدین ترتیب خود را در موضع قوی تری قرار دهد؟
پیر بوردیو: من تاکنون به گونه ای روشن و بدون ابهام، آنچه را شما می گوئید تجربه نکرده ام. اما وقتی شما مسئله را مطرح می کنید طبعا برخی از نکات را می بینم که همواره مرا معذب کرده اند. باید گفت که ما اشکال مختلفی از خود بازتابندگی داریم. برخی از این انواع بیشتر روانکاوانه هستند و برخی دیگر بیشتر نقادانه. آنچه بسیار نادر است، خوداندیشی در جامعه شناسی است. باید گفت که این امری در آن واحد هم غریب و هم شگفت انگیز است که حتی چیزی شبیه به این هم در جامعه شناسی نداشته ایم. البته من نشانه هایی را که شما به آنها اشاره می کنید می بینم، اما در اینجا بیشتر با تظاهر به خوداندیشی روبروئیم. فکر می کنم این نوعی سازوکار تدافعی ظریف است که منشاء خود را در نوعی تسخیر زدایی(exorcisme) می یابد. فروید همواره از سازوکارهای تدافعی سخن می گوید: در برابر زیر سئوال قرار گرفتن، سازوکارهای تدافعی فردی وجود دارند و سازوکارهای تدافعی جمعی.
گراو: برای نمونه در ایالات متحده ، یکی از عادت هایی که برای جلوه دادن خود به مثابه فردی از لحاظ سیاسی مناسب وجود دارد، این است که در ابتدای یک کنفرانس خود را یک «سفید پوست مذکر دگر جنس گرا» معرفی کرد، گویی همین برای آن کافی است که کسی خود را معرفی و موقعیت خویش را روشن کند. البته درست است که در محیطی که چنین عناصری را مطرح می کند، این واقعیت که کسی «نژاد، جنسیت و طبقه اجتماعی» خود را بیان کند، نوعی کارکرد سیاسی دارد، اما هر اندازه فردی خود را بیشتر به گونه ای صرفا صوری تعریف می کند، بیشتر این کارکرد سیاسی را تضعیف می کند.
بوردیو: گمان می کنم در اینجا با نوعی خود تحلیل گری انحرافی سروکار داریم که کارکردش تسخیر زدایی است. در وواقع معنای این عمل آن است که امکان ایجاد سازش با نوعی هنجار حرفه ای ، که شفافیت را ایجاب می کند، وجود دارد. پس از سال های ۱۹۶۸، اغلب می دیدیم که سخنان افراد را به یکباره قطع می کردند تا از آنها بخواهند موضعشان را روشن کنند. این نوعی شکل مبالغه آمیز از خود بازتابندگی است.
گراو: فقط چون صوری است؟
بوردیو: زیرا صرفا صوری است و معنایی در بر ندارد. برای نمونه اگر می خواستیم آنچه را هم اکنون در حال انجام دادنش هستیم تحلیل کنیم می توانستیم چیزهای زیادی بگوئیم. شما باید بسیار از خودتان صحبت کنید و من هم از خودم. برای نمونه من شما را به صورتی خود انگیخته بسیار دوست داشتنی می یابم و این بدون شک در رابطه با این واقعیت قرار دارد که گاهنامه شما را دیده ام و نسبت به سبک های انسانی حساس هستم…
گراو: نسبت به عادت واره ها (هابیتوس ها)؟(۱)
بوردیو: … بله. نسبت به عادت واره ای که شما را تشکیل می دهد. چهره شما هم به این امر کمک می کند. و باید این پرسش را مطرح کرد که علاقمندی من بر چه چیزی استوار است؟ پاسخ به این پرسش پیچیده است. چه چیزهایی هست که ما «نمی توانیم» بگوئیم زیرا شما پرسشی درباره آنها از من نکرده اید؟ و یا اگر می پرسیدید من پاسخی به آنها نمی دادم. من فکر می کنم اگر این نوع از خوداندیشی به امری رایج تبدیل شود، زندی روشنفکری به شکل عمیقی تغییر کرده و بسیاری از افراد دیگر نمی توانند مثل سابق زندگی کنند.
از زمانی که کتاب «انسان دانشگاهی» را تالیف کرده ام، همواره این پرسش برای من مطرح بوده که به چه دلیل به آنجا رسیده ام که بر کسانی کار کنم ( فیلسوفان و غیره) که شغلشان فکر کردن بوده است. چگونه آنچه گفته ام، و همه کمابیش آن را می دانند، چنین جنجالی به پا کرده است؟ «انسان دانشگاهی» در مقایسه با کار مشابهی که برای نمونه من می توانستم درباره کارگران پرولتر انجام بدهم، کار پر خطری به حساب می آمد. چرا؟ زیرا در اینجا، سازوکارهای تدافعی جمعی وجود دارند. مثالی برایتان بیاورم: زندگی علمی بسیار سخت است – البته زندگی فرهنگی هم همین طور. ما در این زمینه همواره با مسئله مرگ و یا بقا روبرو هستیم، آدم ها دائما ناچارند از خود بپرسند آیا کارهایی که می کنند معنایی در بر دارند با نه و آیا اصولا این کارها به زحمتش می ارزد یا نه. بنابراین این زندگی آنقدر سخت است که به کار بردن نوعی خوداندیشی در آن، برای بسیاری ، آن را تحمل ناپذیر خواهد کرد. به همین دلیل است که افراد به یکدیگر این ندیدن ها را می بخشند.

گراو: این نبود خوداندیشی شاید برای جامعه شناسی درست باشد. اما در میدان های دیگر برای نمونه در میدان تولید هنری، خوداندیشی به نوعی دوکسا(۲) ( برای آنکه از واژگان خود شما استفاده کنم) بدل شده است. در این میدان می توان حتی فهرستی از اندیشه هایی که خود اندیشانه بوده اند تهیه کرد: بسیاری از هنرمندان به صورت خود کار به خویشتن استناد می کنند، به تاریخ و شرایط تولید هنری خودشان و امکانات هنری ای که برای آنها وجود داشته است؛ آنها دست به مضمون وار کردن مکان (گالری) و مخاطبان خود می زنند، همانگونه که این کار را درباره برداشت از کارشان و فضای اجتماعی شان انجام می دهند. آیا گمان نمی کنید در شرایطی که نقطه کوری بار دیگر اهمیت پیدا کند بتوان وجود داشته باشد؟ برای نمونه فمینیست ها در باره این موضوع بحث می کنند که آیا پدیرش تعمیم یافته «ضد جوهر گرایی» (ant-essentialisme) بار دیگر عی جوهر گرایی کارکردی را ضروری نخواهد کرد. آیا نمی توان گفت که شرایطی که از خوداندیشی یک دوکسا می سازد، نمی توانند خود ازباز ایستادنش را توجیه کنند؟
بوردیو : من بیشتر این احساس را دارم که ما هرگز با خوداندیشی بیش از حدی روبرو نیستیم. اخیرا متنی برا یک مجله آلمانی نوشته ام . مضمون این متن تضاد میان اندیشه خود شیفته و اندیشه معطوف به یک عینیت بود. جمله ای از مارکس هست من بسیار دوست دارم در آن او نوع خاصی از اندیشیدن را با نوعی اندیشه خود ارضا کننده مقایسه می کند. در این شکل خاص از خوداندیشی خود ارضا کننده، مسئله آن است که کسی می خواهد به خودش لذت بدهد. در حالی که نوع دیگری از اندیشه هست که روی به سوی بیرون دارد و تلاش می کند خود و یا موقعیت گروه [خود] را تحلیل کند تا از این طریق بتواند به چیز تازه ای برسد، تغییری ایجاد کند و به وسیله موقعیت دچار دستکاری نشود به عبارت دیگر خود بدل به موضوعی برای موقعیت نشود. باید گفت که روشنفکران – در حالی که آنها باید آدم های حرفه ای اندیشیدن باشند- به محض آنکه به موضوع اینکه روشنفکر بودن یعنی چه و یا رروابط میان نظریه و عمل چیست، به نحو غریبی کم می اندیشند. در این حال آنها به صورتی خارق العاده از خود نوعی ساده لوحی نشان می دهند – و این را بدون هر گونه خود خواهی از جانب خودم می گویم- حال باید دید که چرا چنین می شود. این ساده انگاری پی آمدهای سنگینی در بر دارد زیرا روشنفکران مهم تر از آن چیزی هستند که فکر می کنند. برای نمونه من به شخصیتی چون لویی آلتوسر می اندیشم. او فردی بسیار پر نفوذ در فرانسه بود و برای من شگفت آور است که در سرگذشت زندگی او می بینیم که تا چه اندازه نسبت به خودش بی تفاوت بود. اینکه آدم ها چنین نه فقط نسبت به جهان اجتماعی بلکه نسبت به دنیای خودشان کور باشند به نظر من بسیار حاد است. در مورد هنرمندانی نیز که نسبت به علاقمندی های هنری خودشان کور هستند نیز وضعیت به همین منوال است. کور نسبت به آنچه نمی توانند بگویند. وقتی این هنرمندان از کنش هنری، از فعالیت هنری، رمز گشایی می کنند، با همین عمل خود نوعی کنش هنری دیگر می آفرینند. این بسیار مسئله حادی است زیرا اغلب ما با آدم هایی با نفوذ بسیار زیاد سروکار داریم. بنابراین فکر می کنم ما نمی توانیم بیش از اندازه خوداندیشی داشته باشیم. و منظورم البته در اینجا خوداندیشی خود ارضا کننده – که امری وحشتناک است- نیست. نه، منظور من نوعی خوداندیشی کارا و پر حاصل است اما نه برای آنکه ضربه بزند. مسئله حمله کردن نیست. در بسیاری از موارد من خود را می بینم که مشغول به نوعی خوداندیشی هستم برای نمونه وقتی در یک گروه می پرسم که وقعا داریم چه می کینیم. چنین پرسش هایی همه چیز را تغییر می دهد. این مثل آن است گه گروه خلاص شود. نوعی احساس راحتی ایجاد می شود و می توان صحبت کرد. گاه هم البته حالت پرخاش جویی پیش می آید.

پایان بخش اول – ادامه دارد