منشاء نومیدانه امید

جامعه ما نزدیک به دو سال است که تجربه‌ای سخت را از سر می‌گذراند. این موقعیت عمدتا ناشی از فضای خُرد‌کننده تحریم‌های اقتصادی، انسداد و تنش جاری در فضای سیاسی و کشتار بزرگ بیماری کرونا در پی بی‌کفایی مدیران بوده است. اما این‌ها تنها شرایطی افزون بر شرایط پیشین جامعه ما هستند که حتی پیش از این نیز زندگی بسیار سختی را برای بسیاری از افراد ایجاد کرده و به یکی از بزرگترین و معدود مهاجرت‌های جمعیتی نخبگان از کشور و تحمل درد و رنج ِ غربت برای بسیاری از هم‌وطنان ما منجر شده بودند. و حتی از این بدتر، بسیاری بر این باور بوده و هستند که «نه جای ماندن داریم و نه راه رفتن». کسانی هم که دست به مهاجرت زده‌اند به رغم اسطوره‌ها، عموما زندگی سختی را در غربت تجربه می‌کنند. اما سخن ما در این مقاله کوتاه تا اندازه‌ای درباره همین «سر ِ کوه یخ» است؛ همین رویدادهایی که در دوسال آخر جان همه را به لب رسانده. و بحثمان به طور خاص به تاثیر این وضعیت در خلاقیت و مقاومتی مربوط می‌شود که در چنین زمان‌هایی مورد نیاز است.

در این دو سال، چه عزیزانی که از دست ندادیم‌؛ چه هزاران هزار سال عمری که بر باد نرفت؛ و چه غم‌های بزرگی که بر دل‌ها ننشست و تا ابد از ما جدا نخواهند شد؛ چه دردها که حتی نمی‌توان بر زبانشان آورد و به قول هدایت همچون خوره‌ای از درون به جانمان افتاده‌اند و ذره ذره روحمان را تخریب می‌کنند. و شاید از همه بدتر اینکه: این غم بزرگ از آن رو بزرگتر و بزرگتر می‌شود که گویی در تونلی سیاه راه می‌پیماییم که هیچ روزنه حتی کوچکی که پایان ولو دوردستی را بر تاریکی نشان دهد نیز پیش رویمان نیست: سیاه در سیاه در سیاه. این را هم بگویم که اگر همه چیز را چنین سیاه درسیاه می‌بینم و می‌اندیشم، شاید دلیلش از دست دادن کسانی باشد که به اندازه پدرم دوستشان داشتم: ستاری، سینایی و طیاب و حبیبی و کریمی… تنها چند نفر از آن‌ها هستند. با این همه، وقتی پنجره فکرم را به جهان گشودم و به ناچار به دلیل کارم که با جوانان و آرزوها و امیدهایشان ولو امیدهای واهی سروکار دارد، خود را از نومیدی بیرون کشیدم، توانستم بار دیگر بر مرداب مرگباری که درونش افتاده بودم نگاهی بیاندازم و تاملی بکنم و به این درک برسم که سیاه دیدن و سیاه اندیشیدن، شاید نه لزوما نشانی از سر شجاعت و شهامت و اقتدار و هوشمندی بلکه بیشتر گویای بُزدلی و بی‌مسئولیتی و انفعال و در یک کلام «خودکشی در عین زنده ماندن» باشد. از این رو وقتی آرش تنهایی، از من خواست برای این شماره، درباره «غم بزرگ…» یادداشتی بنویسم، به او پنداره‌ای را گفتم که با مهربانی همیشگی‌اش از آن استقبال کرد: اینکه پنجره‌ای را در دل سیاهی شب بگشایم و تلاش کنم در ورای سال‌های دور و نزدیک به موقعیت‌های مشابه تاریخی و کاری که اندیشمندان و هنرمندان و دیگر آفرینندگان جهان مدرن کرده‌اند، بنشینم و در حد توان خود نشان دهم که چگونه این شخصیت‌ها، سیاهی و خاکستر ِ نشسته بر روحشان را تسکین دادند. چنین بود که به نگاهی تاریخی – فرهنگی بر قرنی که از پایان آن فاصله چندانی نداریم و آغازش به همان دردناکی تمام آن قرن بوده و شاید هم بدتر‌، یعنی قرن بیستم، نگاهی بیاندازم.پس بیاییم در دهلیز تاریخ به سال‌هایی دور برویم.
در تابستان نخستین سال قرن بیستم، بزرگترین فیلسوف قرن پیش از آن – و شاید همه قرن‌ها – فردریش نیچه (۱۸۴۴-۱۹۰۰) درگذشت و کمتر از شش ماه، در زمستان سال بعد، ژوزپه وردی (۱۸۱۳-۱۹۰۱)، آهنگساز بزرگی که هنوز با موسیقی خود میلیون‌ها انسان را به شادمانی شگفت‌آوری می‌رساند: اما به چه بهایی؟ هر دو این شخصیت‌ها، قرن نوزدهمی را تجربه کرده بودند قرنی مشهور به «دوران زیبا» (belle époque) اما در حقیقت یکی از دردناک‌ترین قرن‌های متاخر: قرنِ بردگی و استعمار و کار زنان و کودکان تا حد مرگ در معادن کثیف و خطرناک، قرن بیماری‌هایی که صنعتی شدن برای مردم فقیر‌ی که از سر ناچاری در شهرهای آلوده و کثیف، در مسکن‌های بدون هیچ امکان رفاهی زندگی پُر خطر و دردناکی را تجربه می‌کردند: روزگارانی که مرگ و میر کودکان زیر پنج سال امری رایج و پذیرفته بود: به سادگی یک سرماخوردگی امروزی؛ قرن انقلاب‌های ۱۸۴۸، دیکتاتوری‌های هولناک فرانسه و اتریش و پروس؛ قرن کشتار و غارت میراث فرهنگی بومیان آمریکا و استرالیا: تکه‌تکه کردن سیاهان، دزدیدن کودکان استرالیایی از والدینشان؛ قرن سیاهی برای آفریقا و همه کشورهایی که یک به یک قربانی استعمار ِ غارتگری می‌شدند که نه فقط ثروت‌‌های مادی‌شان بلکه روحشان را نیز می‌ربود و برایشان به معنی واقعی «هیچ» باقی نمی‌گذاشت. و وقتی این قرن به پایان رسید، همه آرزو می‌کردند و حتی اطمینان داشتند که آینده‌ای بهتر در انتظارشان است: جایی در کمون پاریس(۱۸۷۱) یا در در انقلاب روسیه (۱۹۰۵) و اندکی دیرتر در انقلاب دوم روسیه (۱۹۱۷) و انقلاب آلمان (۱۹۱۹). اما به جای آن در اواخر قرن نوزدهم و ابتدای قرن بیستم با کشتار بزرگ ِ جنگ جهانی اول (۱۹۱۴-۱۹۱۸) روبرو شدند که ده میلیون نفر کشته یعنی هر روز شش هزار قربانی انسانی بر جای گذاشت و در نهایت نیز به آنفولانزای اسپانیای رسید که در فاصله ۱۹۱۸ تا ۱۹۲۰، پانصد میلیون نفر (یک سوم جمعیت جهان در آن زمان) را مبتلا و بین ۲۵ تا ۱۰۰ میلیون نفر را به کشتن داد.

اما در همین سال‌ هولناک یعنی از نیمه قرن نوزده تا ابتدای قرن بیستم بود که هنرمندان نقاشی چون مانه (۱۸۳۲-۱۸۸۸) ، مونه (۱۸۴۰-۱۹۲۶)‌، وان گوگ (۱۸۵۳-۱۸۹۰ )، گوگن (۱۸۴۸-۱۹۰۳)، کلیمت (۱۸۶۲-۱۹۱۸) سزان (۱۸۳۹-۱۹۰۶) زیباترین پرده‌های نقاشی خود را آفریدند و مجسمه سازانی چون اگوست رودن(۱۸۴۰-۱۹۱۷) و کامی کلودل (۱۸۶۴-۱۹۴۳) و موسیقی‌دانانی چون یوهان برامس(۱۸۳۳-۱۸۹۷)، فرانتس شومان (۱۷۹۷-۱۸۲۸)، فردریک شوپن(۱۸۱۰-۱۹۴۹) برجسته‌ترین آثار هنری و موسیقی‌شان را، این فهرست رت می توان به معماران، نخستین عکاسان و سینماگران و بسیاری دیگر نیز تعمیم داد.شگفت‌آنگیزترین بناهای جاودانه خویش را بنا کردند. در همین سال‌های مهیب که روزنه‌های روشن امید از دهانه دوردست تونلی تاریک هم دورتر می‌نمود، نویسندگانی چون ویکتور هوگو (۱۸۰۲-۱۸۸۵)، شارل بودلر(۱۸۲۱-۱۸۶۷)، مارسل پروست(۱۸۷۱-۱۹۲۲)، ادگار آلن پو(۱۸۰۹-۱۸۴۹)، چارلز دیکنز(۱۸۱۲-۱۸۷۰)، اسکار وایلد(۱۸۵۴-۱۹۰۰) و صدها تن دیگر، آثار درخشانی خودرا که امروز اکثریت انسان‌ها را به وجد و شادی می‌آورند، خلق کردند و این آثار دستمایه ساخت فیلم‌ها و نمایش‌های بی‌پایانی شدند که تا امروز میلیون‌ها نفر را به عشق خود به درون سالن‌های تاریک فرو می‌برند تا ساعتی ذهن و بدن خویش را به تخیل بسپارند.
در تاریخ واقعی، مصایب جهان و هر اندازه در این تاریخ جلوتر بیاییم مشاهده می کنیم آنچه روی داد نه یک اتفاق، بلکه ساختارهایی بودند که می‌توان به آن‌ها به مثابه ساختار‌هایی واقعی اشاره و تشریحشان کرد. سال‌های بین دو جنگ، در اروپا، سال‌هایی هولناک برای جهان، چه اروپا و چه از آن بدتر، کشورهای استعمار زده بودند که دیروز، همچون امروز در صف اول همه مصایب جهان و در صف آخر همه امتیازات مادی و غیرمادی نگه داشته شده‌اند. سالهای ۱۹۲۰ تا ۱۹۵۰ سال‌هایی بودند که تقریبا کل جهان اما به ویژه اروپا و آسیا درون خشونت و بی‌رحمی‌های باورنکردنی فرو رفتند: دو نظام بزرگ توتالیتاریستی یعنی ناسیونال سوسیالیسم در آلمان (۱۹۳۳-۱۹۴۵) و استالینیسم در شوروی(به ویژه از دهه ۱۹۳۰ تا ۱۹۶۰ ) میلیون‌ها انسان بیگناه را روانه اردوگاه‌های کار اجباری و مرگ کردند: مکان‌هایی دوزخی که در آن‌ها هر هویتی از انسان‌ها سلب می‌شد، به شمارهایی بی‌معنا تبدیل می‌شدند . روانه اتاق‌های گاز یا گورهای دسته جمعی در جنگل‌های پنهان و زمین‌های یخ‌زده تا روانه دنیای فراموشی شوند. و آن‌ها که کشته می‌شدند و هر‌چه زودتر کشته می‌شدند، «خوشبخت‌ترین»‌ها بودند، زیرا آنچه در انتظار دیگران بود، بدترین شکنجه‌ها‌، آزمایش‌های شکنجه‌وار پزشکی و مردن از فرط سرما و گرسنگی و تشنگی و شاهد مرگ بودن عزیزترین عزیزانشان بود.
از آن سالها تا امروز یعنی در تمام هفتاد سالی که ما را از پایان جنگ جهانی دوم جدا می کند نیز جهان شاید یک روز خوش به خود ندیده باشد. و کشور ما نیز دایم درگیر جنگ و انقلاب و فشار درونی و برونی بوده است. چه کشورها که در همین منطقه و سایر نقاط جهان تخریب نشدند، چه میلیونها میلیون انسانی که ناچار نشدند برای همیشه سرزمین خود را ترک کنند، چه میلیون ها انسان دیگر که قربانی جنایات سازمان یافته، بردگی جدید، فقر و تنگدستی و بیماری نشدند تا همین امروز که می بینیم کرونا با بی‌رحمی تمامی که در انسانها وجود دارد، جهان را به ثروتمندان و بی‌چیزان تقسیم کرده است. ذکر این همه مصیبت نیاز به صدها و بلکه هزاران و میلیون ها کتاب و فیلم و عکس و تحلیل های بی نهایت تاریخی و اجتماعی دارد که در اینجا حتی اشاره ای هم نمی توان به آن‌ها کرد. غرض جیز دیگریست: اینکه انسان تا انسان بوده، زیبایی و زشتی، ویرانگری و آفرینش، شرارت و نیکی را با هم در خود داشته است. آینده را همیشه خود ما می سازیم و بیهوده است که به دنبال مقصری چه در گذشته جه در حال بگردیم. و حتی اگر مقصری هم پیدا کنیم آیا مجازات خشونت آمیز او مشکلی را حل خواهد کرد: اعدام و کشتار هزاران هزار قاتل و جنایتکار و دیکتاتور و مستبد، آیا جهان را تغییر داد یا هنر و آفرینش و خلاقیت و زیبایی و همه دستاوردهای زیبایی که انسان‌ها برغم همه این دردها و یا برای دفاع از خود در برابر آنها پدید آوردند؟ اگر پاسخی درست برای این پرسش خود بیابیم بی شک درک می کنیم که هیچ غم بزرگی نیست که با کاری بزرگ نتوان آن را جبران کرد.
از یاد نبریم در تمام این سالهای سیاه، درد و رنج و استبداد و خشونت و بی ‌رحمی سیاه تا چه اندازه با خلاقیت انسان‌ها سرو کار داشته‌ایم: در میان دو جنگ مکتب سورئالیسم را با بار بزرگ ادبی‌اش به ویژه در نزد شخصیت‌هایی چون آندره بروتون(۱۸۹۶-۱۹۶۶) و رنه شار(۱۹۰۷-۱۹۸۸) از میان گستره‌ای بزرگ و در نقاشی، پابلو پیکاسو(۱۸۸۱-۱۹۷۳ )، سالوادور دالی(۱۹۰۴-۱۹۸۹)، ماکس ارنست(۱۸۹۱-۱۹۷۶)، و صدها هنرمند دیگر را. و این در حالی است که در اوج توتالیتاریسم شوروی، نقاشان مدرنی چون مالوویچ (۱۸۷۹-۱۹۳۵) و سینماگران برجسته‌ای چون آندره‌ای تارکوفسکی(۱۹۳۲-۱۹۸۶) یا موسیقی دانانی چون رحمانینوف(۱۸۷۳-۱۹۴۳) هنر می آفریدند. مگر در کشور خود ما از دهخدا (۱۲۷۵-۱۳۳۴)و محمد علی جمالزاده(۱۲۷۰-۱۳۷۶). صادق هدایت (۱۲۸۱-۱۳۳۰)تا دوران جدید، غلامحسین ساعدی(۱۳۱۴-۱۳۶۴) و احمد شاملو(۱۳۰۴-۱۳۷۹)، نقاشان و گرافیست‌های برجسته‌ای چون حسین زنده‌رودی(۱۳۱۶)، منوچهر فرامرز پیلاآرام(۱۳۱۶-۱۳۶۲)، پرویز تناولی(۱۳۱۶)، پرویزکلانتری(۱۳۱۰-۱۳۹۵)، یا فیلمسازانی چون سهراب شهید ثالث(۱۳۲۳-۱۳۷۷)، عباس کیارستمی (۱۳۱۹-۱۳۹۵) محمد رضا اصلانی(۱۳۲۲)، منوچهر طیاب(۱۳۱۶-۱۳۹۹)، خسرو سینایی(۱۳۱۹-۱۳۹۹)؛ یا شاعران و نویسندگان برجسته‌ای چون فروغ فرخ‌زاد(۱۳۱۳-۱۳۴۵)، سودابه فضایلی(۱۳۲۶)، هوشنگ گلشیری (۱۳۱۶-۱۳۷۹)، احمد محمود (۱۳۱۰-۱۳۸۱)، عباس معروفی(۱۳۳۶)، محمد مختاری (۱۳۲۱-۱۳۷۷) و تازه نامی از بزرگان موسیقی نمی آورم زیرا همه آنها را می شناسند از بنان و خرم تا شجریان و علیزاده و بسیاری دیگر،با کم مصایبی روبرو بودند و بهای کمی پرداختند که سالم بمانند و آبرومند و آفریننده؟ و تازه در این سال‌ها، این‌ها تنها گروه کوچکی از کسانی بودند که به رغم بزرگترین فشارها، جهان را با آثارشان غنی‌تر و پر‌بارتر کردند و هر روز در دست و پنجه نرم کردن با مشکلات بی‌پایان از گرانی کاغذ تا کژسلیقگی عمومی و دشمنی فرادستان مبارزه می کردند.

می‌توان درهمه این موارد نظریه‌پردازی کرد؛ می‌توان، با رویکردی چه روانکاوانه و چه کلبی‌منشانه، منشاء زیبایی را درد و زشتی دانست و یا همچون گروهی همه مرزها را از میان برداشت و از ابهامی عمومی سخن گفت. اما به مثابه یک جامعه‌شناس و انسان‌شناس می‌توانم اطمینان بدهم که ما نه با «اتفاق» به معنای امری که در تلاقی‌های ناشناخته واقعیت‌ها ظاهر می‌شود، بلکه با ساختارهایی روبرو هستیم که به باور من در ذات طبیعت نهفته است. این رویکرد خاص نگارنده نیست بلکه به رویکردی اسپینوزایی تعلق دارد که همه عالم را درون ذره‌ای می‌بیند و یک ذره را حاوی همه عالم. تاریخ بشریت، آکنده از روزهای سیاه بوده است. و این، دست‌کم از زمانی که ما تاریخ را می‌شناسیم: آکنده از درد و رنج و مصیبت‌های طبیعی و انسانی، بلاها و بیماری‌ها؛ اما همین تاریخ ویرانگر و تلخ، تاریخی از زیباترین‌ها آفرینش‌های مادی و ذهنی نیز هست: تنها کافی است نگاهی به آفریده‌های انسان‌ها بیاندازیم و به تمام امکاناتی که امروز فناوری‌های مدرن به ما می‌دهند تا نه به جنگ طبیعت، بلکه به یاری آن برویم. از این روست که وارد شدن در بحث مناقشه‌برانگیز رو در رو قرار دادن ِ طبیعت و فرهنگ، یا رو در رو قرار دادن ِ ساختار و عاملیت به جایی نمی‌رسد: یعنی آنچه ناچاریم بکنیم زیرا راه دیگری نداریم؛ یا آنچه می‌توانیم بکنیم زیرا همیشه راه دیگری نیزهست. پایانی در کار نیست اما این راه بی‌شک تنها از نومیدی نمی‌گذرد. همان‌طور که این راه از نوعی خوش‌بینی از جنس ِمدیریت ِ روانشناسی ِ خوشبختی ِ بازاری و زرد نیز عبور نمی‌کند. راه درست به باور ما آن است که به واقع‌بینی و پذیرش جهان، نه برای تایید آنچه هست بلکه برای تغییر در جهت بهتر کردن آن برسیم. ما همیشه با رویکرد روسویی در نگاهی بدبینانه به گسست انسان از طبیعت، هم‌نظر بوده‌ایم، اما آن‌ها که بر روسو و بدبینی‌اش نسبت به سرنوشت انسانی که به مادر طبیعت پشت کرده، تاکید می‌کنند، و بر این نکته می افزایند که اندیشه بزرگی چون لوی-استروس نیز بسیار به هستی انسانی و مفید بودنش مشکوک بود، کمتر به این نکته توجه می‌کنند که روسو، با این سخن خود نه در پی تبلیغ انفعال و تشویق بی‌عملی و پشت کردن به خوشبختی انسانی، بلکه درست برعکس‌، رساندن انسان از طریق قرار‌داد اجتماعی به موقعیت‌هایی بود که به حداکثر ممکن او را به بهشت نخستینش در قلب طبیعت نزدیکتر کند.
هم از این روست، که وقتی با بلاهایی بزرگ، روبرو می‌شویم باید نگاهی به تاریخ بیاندازیم و درک کنیم که در برابر چنین بلاهایی تسلیم شدن بدترین انتخابی است که هر کسی می‌تواند (جز در شرایط خاص) انجام دهد و حتی شاید بتوانیم بگوییم این کار را باید نوعی همدستی با این بلاها دانست. امروز هیولاهایی چون محیط نامناسب اجتماعی، فشار بی‌نهایت اقتصادی، فضای بسته ، بیماری و ترس از مُردن با یک ویروس خطرناک در جانمان نفوذ کرده، اما با رفتاری عاقلانه و با اراده‌ای بزرگ شاید بتوان در همین شرایط نیز‌، اگر عاشق کار و آفریدن خویش باشیم، زیبایی بیافرینم؛ شاید بتوان هنوز به زیبایی و شعور و اندیشه‌های جدید و به توانایی خود در آفرینش آن‌ها و نه تقلید و نگاه به دست دیگران باور داشت. شاید بتوان هنوز کارهایی کرد کارستان. کاغذی بگیریم و بر آن شعری بنویسیم؛ دستگاهی در دست بگیریم و پیامی محبت‌آمیز برای دوستی بفرستیم. کتابی ناتمام را چه در خواندن چه در نوشتن، ادامه دهیم. بر بومی نقاشی کنیم، به کسی چیزی بیاموزیم؛ لذت خود را در هر چیزی با کسی شریک شویم. سعی کنیم در آنچه به آن «مقاومت خُرد» می‌گویند شریک شویم و تن به بدی ندهیم. همین می‌تواند استراتژی ما برای بهتر کردن جهان باشد. و باور کنیم و این اندیشه را در خود، درونی سازیم که هرگز نه امروز و نه دیروز از خشونت و تخریب و نابودی، امری مثبت پدید نیامده، حتی آنجا که این پدیده‌ها وقتی جامعه‌ای به بن‌بست می‌رسد، ناگزیر بوده‌اند. تلاش کنیم به‌رغم همه محدودیت‌ها که یک هزارم محدودیت‌های صد سال پیش این جامعه را هم تشکیل نمی‌دهند، آفریننده زیبایی یا انتقال دهنده آن و دستکم گشاینده راه برای کسانی باشیم که این کارها را می‌کنند. اگر خود سنگی بر سنگی نمی گذاریم، اگر خود هنری نداریم، دستکم سنگی بر سر راه کسانی که کاری می‌کنند نیاندازیم. ساختاری که از آن صحبت کردیم، همین است: اینکه نومیدی اگر ناشی از توانی ادراکی ما باشد می‌تواند راهی برای ایجاد امید باشد.

کافی است به همین نکته بزرگ فکر کنیم که مهم‌ترین هنرمندان و دانشمندان و اندیشمندان این قرن و قرون قبلی زیباترین و مهم‌ترین آثارشان را در زمان‌هایی ساخته و پرداخته‌اند که نومیدی سراسر جامعه و حتی وجود خودشان را فرا گرفته بود: در سکانسی از فیلمی درباره اردوگاه‌های مرگ هیتلری، یک زندانی تازه وارد از یکی از قدیمی‌ترها که در پی ترتیب دادن کنسرتی کلاسیک در اردوگاه است، آن هم در شرایطی که که نوازندگان ارکستر اغلب از گرسنگی و درد و خستگی از نفس‌های آخر را می‌کشند، می پرسد: «چطور در این وضعیت می‌توانید با این سر و وضع ژولیده و با این فکر که ممکن است تا چند روز دیگر کشته شوید، یا از گرسنگی و تشنگی و سرما بمیرید، میخواهید کنسرتی در این جهنم بر پا کنید؟ چطور می توانید گذشته و زندگی مرفه خود را از یاد ببرید و به جای آن، با این سازهای ناکوک، آوای موسیقی ِ امید بخش ِ موتزارت و بتهوون را بلند کنید؟» و زندانی قدیمی به او پاسخ می دهد: «روشن است، زیرا این تنها راه برای آن است که انسان باقی بمانیم و حساسیت‌های انسانی خود را حفظ کنیم. زیبا و پاک زیستن تنها راه آن است که زندگی خود را به مثابه انسان ادامه داد. و هنر و شناخت آخرین تکه‌چوب‌هایی که پیش از غرق شدن می‌توانیم بر آنها چنگ بیاندازیم. امروز خطر انحطاط تمدنی در سطح جهانی و برای تمام انسان‌ها، خطری واقعی و محسوس است، اما نه خطری ناگزیر که با آن منفعلانه برخورد کنیم: ژرژ برنانوس (۱۸۸۸-۱۹۴۸)، نویسنده فرانسوی به رغم آنکه خود از دست راست افراطی ریشه گرفته بود، اما از آنجا که شاهدی کامل و زخم خورده از بی‌رحمی‌های جنگ جهانی اول و آشنا با جنگ جهانی دوم و طرفدار جنبش مقاومت فرانسه شد، در زمانه‌ای موج بزرگ نومیدی، وحشت و استبداد و سقوط درون نیستی همه جا را فرا گرفته بود و همه در انتظار آن‌که تمدن، هوشمندی و تمام زیبایی‌هایی که انسان ساخته بود، برای همیشه نابود شوند، می‌گفت: « امروز، ما، نه با پایان طبیعی یک تمدن بزرگ انسانی، بلکه با زایش ِ تمدنی ِ غیر‌انسانی سروکار داریم که تنها در صورتی می‌تواند پیروز شود که ابتدا به شکلی گسترده و عمیق، گرانقدرترین ارزش‌های حیات انسان را به سترونی بکشاند» . ما نیز باید تاسف بخوریم که بیش از یک قرن پس از این نظر هنوز می‌توانیم این سخنان را درباره جهانی که در آن زندگی می‌کنیم و به ویژه منطقه‌ای در جهان که ما ساکنش هستیم و قربانی تمامی حرص و آز‌های ضد انسانی، به کار ببریم.
اما بیاییم به جای تکیه بر بخش نخست ِ سخن او یعنی «نومیدی» به بخش دوم آن یعنی «امید»، بیاندیشیم: شاید اینکه شرط سقوط را در خنثی شدن ارزش‌های عالی حیات می‌بیند، به نظر ما امیدی را نرساند، اما حقیقت در آن است که این ارزش‌ها، چیزهایی دست نایافتنی نیستند و به باور ما بیشتر از آن‌که اراده ما در دامن زدن به نابودی‌شان تاثیر داشته باشد، ساختارها بوده‌اند که آن را بر ما تحمیل کرده‌اند. هم از این روست که می‌توان ادعا کرد و دست‌کم امید داشت که عشق و هماهنگی با طبیعت؛ محوریت بخشیدن به زیبایی و هنر و دانش و عقلانیت و پرهیز از پذیرش جهانی که تنها الگوهایش مصرف گرایی و بی‌رحمی و سلسله مراتبی کردن روابط انسانی و در دوگانه موفقیت/ شکست است، اطمینان داشته باشیم که اگر بر اراده خود و بر مقاومت خُرد و روزمره‌ای که می‌توانیم برای جهانی بهتر داشته باشیم و با پرهیز از سراب‌های خشونت‌آمیز که راه‌های خطرناک دگرگونی‌های خارق‌العاده و پرشتاب و بدون زحمت را به ما نشان می‌دهند، امیدوار باشیم بخش نخست آن سخن هرگز نتواند از حد خطری محتمل، فراتر رود و هر اندازه هم پیش رود، روزی ناچار به بازگشت باشد.

مجله آنگاه شماره ۱۵ / پاییز ۱۴۰۰