واژگونگی هوای تهران در پاییز، پدیده ای شناخته شده است که مرگی آرام اما پیوسته را برای اهالی اش به ارمغان می آورد. سمومی که آرام آرام ریه ها، سلول ها و خون ما را می آلایند و در کوتاه یا دراز مدت ما را خواهند کشت. زندگی در این شهر حکایت غریبی است، سوزشی که در دهان و گلویمان احساس می کنیم، نفس هایی که به سختی بالا می آیند و کوه هایی که در پشت غباری هر چه پر رنگ تر پنهان می مانند. و ما که همچون همیشه ترجیح می دهیم به جلو بنگریم و حس هایمان را به فراموشی بسپاریم. زندگی در این شهر زندگانی ای واژگونه است، همچون هوایی واژگون. مردمانی که به سرعت به سراغ کارهایی می روند که انجامشان نمی دهند، آدم هایی که به کوه ها می روند و سنگ ها را راه حلی برای مشکلات خود می بینند، مردمانی که سخن می گویند، اما به غیبت، و از آدم هایی که نمی خواهند هیچ چیز درباره آنها بشنوند، آدم هایی که لب به شکوه می گشایند اما از نابخردی هایی که خود دلیل اصلی آنها هستند، مردمی که همیشه مشکل را در یک «دیگری» جهنمی و تقصیر را از آن «آنهایی» می دانند که هر کس ممکن است باشند جز خود آنها. مردمانی که از گذشته های افتخار آمیز خود دم می زنند اما خود کمتر از هر کسی به آنها باور دارند. گویی نوعی مبالغه گویی و خیال پردازی به بخشی از وجود ما تبدیل شده است و همچون دارویی سحرآمیز، هوایی را که استشمام می کنیم از یادمان می برد. ما آدم هایی هستیم به شدت دلبند نمادها و نشانه هایی که خود ساختیمشان و خود بیش از هر کس دیگری نسبت به خیالین و توخالی بودنشان اطمینان داریم، کلیشه هایی که چه ساده می توان به آنها باور آورد زیرا باوری در کار نیست، و ظاهر و قیافه هایی که گویی خواسته باشیم آینه را برای همیشه به فراموشی بسپاریم و از فهرست واژگانمان حذفش کنیم. مرگ در انتظار ما است، همانگونه که انتظار همه زندگان را می کشد، اما مرگ در شهری خاموش و واژگونه، مرگ در هوایی که به سختی می توان آن را از میان انبوهی از دود و غبار و ذرات معلق و اکسید کرین و فرمول های ریاضی و منحنی های آلایندگی و خطرات احتمالی و تهدید های واقعی و … یافتش و به ریه هایی خسته رساند.
فردا روز دیگری است، روزی باز هم آلوده ، با کوه هایی که قربانی عطش بی پایان ما به زندگی کردن در مدرنیته و جهانی شده اند که برای ما جز میراثی مرگبار چیزی در بر نداشته است: مدرنیه ای که به ما آموخته است که چگونه آلودی را تشخیص بدهیم، چگونه خطرات را رصد کنیم، چگونه تخت های بیمارستانی، و بیماران و پزشکان و پرستاران و گورستان ها و بیماری ها و علل مرگ و تصادفات و معلولین و مال باختگان و جان باختگان و آب رو های ریخته و شرم های فرو خورده و زندگی های برباد رفته و … را ببینیم و احساس کنیم و بسنجیم و بشماریم و ثبت کنیم و تحلیل کرده و دفاتر بزرگمان را به یادگارشان سیاه کنیم، و بعد… باز هم به زندگی به سوی مرگی آرام و در شهری واژگونه ادامه دهیم…