گفتگو با ونسن دسپره، فیلسوف / برگردان ناصر فکوهی
ونسن دسپره (Vinciane Desperet)(1959)، فیلسوف فرانسوی با حساسیت زیادی مناسبات میان زندگان با عزیزان از دست رفتهشان را بررسی کرده است. و از خود میپرسد: «شاید مردگان چیزی برای گفتن به ما داشته باشند؟»
ونسن دسپره روانشناس و فیلسوف فرانسوی استاد دانشگاه لییژ و دانشگاه آزاد بروکسل است. از جمله کتابهای او میتوان به «خوشبختی مردگان» (Au Bonheur des morts, Les Empêcheurs penser en rond/ La Découverte, 2015) «مردگان در کارند» (Les Morts à l’œuvre/ Les Empêcheurs penser en rond, 2023) نام برد.
گفتگوگر: سیسیل پلتیه
شما به عنوان متخصص جانوران و امر حیاتی شناخته میشوید. چگونه شد که به موضوع مرگ علاقمند شدید، با دو کتاب «خوشبختی مردگان» ۲۰۱۵ و «مردگان در کارند» در ۲۰۲۳؟
من هم چون بسیاری از آدمهای دیگر، مسئلهای شخصی داشتم که مرا واداشت روی این موضوع تمرکز کنم. درگذشت خواهر کوچکم در سال ۲۰۰۳ ، خواهرم که مادر دو کودک کوچک بود، مرا با برخی از پرسشها درگیر کرد از جمله اینکه از خود بپرسم: چرا ما مدیون مردگان هستیم؟ چگونه میتوانیم خاطره آنها را برای مدتی درازتر در خود حفظ کنیم؟ در برابر این واقعیت که مردگان جوان فرصت آن را نداشتند که به زندگی خود تحقق ببخشند چه باید بکنیم؟ و به این ترتیب در حالی که عموما عادت دارم زندگی شخصیام را از کارم جدا نگه دارم، بر آن شدم که به این پرسشها از دیدگاه فلسفی نگاه کنم.
شروع کردم به مطالعه درباره این موضوع از جمله کتاب بسیار درخشان ماگالی مولینیه (Magalie Molinié) روانشناس با عنوان «به مردگان آرامش دهیم، تا زندگان را درمان کنیم» (۲۰۰۶)(Soigner les morts pour guérir les morts). او در این کتاب روایتهایی شورانگیز آورده و نشان داده است که تا چه اندازه درگذشتگان میتوانند به ما در درمان کردن انسانها یاری کنند. من پس از مرگ خواهرم، حرفهایی به شدت هنجاگرا و خشونتآمیز از سوی روانشناسان شنیدم. و با خود گفتم: «چقدر خوب است که روانشناسان نمیتوانند دیدگاه خود نسبت به مرگ را به همه تحمیل کنند!». برای همین این کتاب واقعا به موقع به کمک من آمد. بعد از آن ، من چهار سال مشغول کار روی نمایشگاه «جانوران و انسانها» بودم و وقتی در سال ۲۰۰۸ کارم به پایان رسید، تصمیم گرفتم به این مطالعه که ناتمام گذاشته بودم برگردم.
چگونه میتوان بر شیوهای که مردگان در زندگی ِ زندگان دخالت میکنند، پژوهش کرد؟
پیش از هر چیز باید به شانس و اقبال باور داشت (میخندد). من فیلسوف میدان پژوهش هستم. وقتی بر حیوانت تحقیق میکنم، ابتدا همه مطالبی را که در این مورد وجود دارد را بررسی میکنم، سپس با دانشمندانی که در این باره تخصص دارند گفتگو میکنم که میتوانند به من باز هم بیشتر درباره آن بیاموزند. بنابراین کار من بیشتر از هرچیز بر روابط استوار است. در آنچه به مرگ مربوط میشود ناچار شدم کمی روشم را تغییر بدهم. پیش از هرچیز شروع به مطالعه انسانشناسانی کردم کسانی که درباره مرگ و رویکرد نسبت به آن در ماداگاسکار و مکزیک کار کرده بودند. با آنها گفتگو کردم.اما آنچه هدف من در تحقیقم بود، رویکردی است که در غرب برای درک مرگ وجود دارد. مشکل این بود که تقریبا همه چیزهایی که در حوزه فلسفه و روانشناسی در این مورد میخواندم مایوسکننده بود. دیدگاهها یا آن بود که در قالبی لائیک مرگ را امری مادی قلمداد کنند و همانگونه که در این رویکرد رایج است آن را با نیستی یکی بدانند؛ و یا با دیدگاه کسانی روبرو میشدم که باور داشتند شاهد زندگی پس از مرگ بودهاند. سپس شروع کردم به پرسوجو از اطرافیانم که به راحتی دیگرانی را به من توصیه میکردند. از همان ابتدا متوجه شدم که به خصوص نباید پرسشهایم جنبه تفتیش عقاید داشته باشند بلکه باید بگذارم آدمها خودشان به سراغ من بیایند و روایتهایشان را به همراه بیاورند زیرا روشن بود که خود آنها بودند که شیوه دیدن و اندیشیدن درباره مرگ را برای خویش تعیین میکردند. افزون بر این یکی از تاثیرات خوب کتاب آن بود که خوانندگان احساس میکردند آنها هم میتوانند روایتهای خود را به اشتراک بگذارند.
شما در کتاب «خوشبختی مردگان» مینویسید: «این فکر که مردگان سرنوشتی جز «وجود نداشتن» ندارند، خود گویای وجود ادراکی نسبت به جایگاه آنها به صورت بسیار محلی و از لحاظ تاریخی بسیار متمرکز در دوران بسیار معاصر دارد». ما چگونه به چنین موقعیتی رسیدیم؟
ژان آلوش، روانکاو، در کتابش «اروتیک سوگواری در زمانه مرگ خُشک» (۱۹۹۵) نشان میدهد که چگونه ادراک کنونی ما از مرگ که «سوگواری بر اندوه خویش» را تحمیل میکند و از همین راه تلاش دارد مردگان را به فراموشی بسپارد ، امری متاخر است. این امر در نیمه دوم قرن نوزدهم تبلور مییابد و عوامل آن، فیلسوف پوزیتیویست اوگوست کنت و لائیکی شدن جامعه [فرانسه] هستند. در زمان چرخش قرن بیستم، زیگموند فروید با در نظر گرفتن سوگواری به مثابه نوعی مالیخولیا، سبب شد که میراثداران او نظریه سوگواری را به گونهای که امروز میشناسیم مطرح کنند.
درک سوگواری به وسیله فروید با رخدادهای جنگ جهانی اول روشن شد: جنگی که در آن وقتی نامزدی به جنگ میرفت و کشته میشد، قابل جایگزینی بود . ولی اگر فرد درگذشته یکی از والدین یا یکی از فرزندان بود، این نظریه که اساسش، پذیرش اصل واقعیت مرگ و لزوم جدا کردن خویش از آنچه به فنا رفته و تمرکز دادن لیبیدوی خود بر پروژههای تازه، است، بیشک بسیار متفاوت میبود.
ژان آلوش بر آن است که نظریه سوگواری با مفروض گرفتن نیستی پس از مرگ و با فروکاهیدن دوران پس از مرگ به روانمندی سوگواران، مسئولیت بسیار بزرگی بر دوش این گروه میگذارد: اینکه «فرد در گذشته را در [عالم] هستی نگه دارند. و باز هم بسیار تعجب میکنند که چرا در نزد فرویدیها سوگواری امری بیپایان است. گویی در این مورد به اندازه کافی کار نشده است.»
شما بر قدرت برخی دیگر از مفهومسازیها تاکید میکنید که زندگان را به تداوم روابطشان با مردگان تشویق میکنند. این روابط چه شکلی میتوانند داشته باشند؟
ما در اینجا با گستره بسیار بزرگی روبرو هستیم. برخی از افراد میگویند: «من تماسی با آنها [رفتگان] ندارم و همین طور خیلی هم خوب است». و این امر را نباید لزوما یک رویکرد لائیک یا ماتریالیستی دانست. در غایت دیگری از این طیف ما کسانی را میبینیم که به شدت در کوشش برای آن هستند که با درگذشتگان خود در ارتباط باشند تا چیزی را جبران یا کاری ناتمام را برای فرد درگذشته به پایان برسانند. در بسیاری موارد مخاطبانم به من میگفتند: « احساس میکنم این چیزی است که او از من میخواست» یا در زمان حال: «این چیزی است که او از من میخواهد». بعضیها، دیگران را به صرف غذا دعوت میکنند، عکسهایی از درگذشتگان به انتشار میرسانند و بسیاری نیز احساس حضور آنها را دارند، از جمله در خوابهایشان که رسانهای ممتاز برای ارتباط با درگذشتگان است. برخی از افراد تردیدی به خود راه نمیدهند که از مردگان خود کمک بخواهند حتی در کارهای سیار پیشپاافتاده مثلا میگویند: «من یک جواهر گم کردهام» . اشیاء هم یکی از رسانههای ارتباط با درگذشتگان هستند.
درست مثل این مبلهایی که اینجا هستند و به من این احساس را میدهند که مادر بزرگم همینجا با ما است…
دقیقا! وقتی شما در اتاق نشیمن خودتان صندلیهای مادر بزرگتان را میگذارید، حضور او را فعال میکنید. خود من، میز بسیار بزرگی دارم که به والدینم تعلق داشت و وقتی دوستانم را برای صرف غذا دعوت میکنم، این احساس را دارم که پدر و مادرم هم کمی در پذیرایی از آنها نقش دارند…اما موضوع میتواند بسیار فراتر از این مسائل برود ، برای نمونه آن زنی که کفشهای مادر بزرگش را میپوشید که عاشق سفر کردن بود و این کار سبب میشد در سفرهایش در جهان احساس کند مادر بزرگ هم همراهش است.
شما باز کمی جلوتر مینویسید: « مردگان از ما کمک میخواهند و میخواهند که با آنها همراهی کنیم» منظورتان در اینجا چیست؟
این جمله که به نظرم خیلی زیباست، برگرفته از نامههایی است که آنی دوپره (Annie Duperey) پس
از کتابش «پرده سیاه» (۱۹۹۲) دریافت و در کتابش «من به شما نوشتم» (۱۹۹۳) منتشر کرده است. فعل «خواستن» و استفاده از آوایی نه چندان بلند، نشان میدهد که درست درک نکنیم چه کسی در منشاء این «خواستن» است، زندگان یا مردگان و این بسیار هم خوب است.
در روایتهای زندگان، برخی از مردگان از آنها میخواهند که به یادآورندشان، برخی دیگر میخواهند که کارهایی که دوست داشتند، انجام دهند. اما نتوانستند آن کارها را به تحقق برسانند. مردهای که باز میگردد و خواهان نوعی جبران است ( همچون در سریال نجواگر روح Ghost Wisperer) یکی از مضامین رایج در فیلمها و سریالهای آمریکایی است و این موضوع را در کتاب تاریخدان، ژان کلود اشمیت (Jean-Claude Schmitt ) نیز مییابیم: « شبح مردگان؛ زندگان و مردگان در جوامع قرون وسطایی» (۱۹۹۴). این همچنین مضمون یک رویا هم هست که من در کتابم آوردهام: یک زن، وقتی میخواهد خانهای را که پدرش برایش به ارث گذاشته و مایل بود در آنجا بماند، بفروش برساند، خواب میبیند که این خانه از آنها دربرابر یک طوفان محافظت میکند. زن، این خواب را به مثابه پیامی از سوی پدر تلقی میکند و تصمیم میگیرد، خانه را نگه دارد. جالبترین خوابها، زمانی است که افراد در رویاهایشان درگذشتگان خود را میبینند که از آنها میخواهند از غم و اندوهی که اطرافشان را به دلیل فوت آنها، گرفته، بیرون بیایند: به گفته کسانی که این خوابها را دیدهاند، اثر آنها برایشان بسیار آرامشبخش بوده است. میتوان گفت که روح انسان دارای قابلیتهای آرامش بخشیدن به خود است یا آنکه مردگان نسبت به وضعیت بازماندگانشان دغدغه دارند. من هر کسی را در تفسیری که بخواهد آزاد میگذارم.
شما نوشتهاید: «مردگان پیش از آنکه به زندگی [خاطرهشان] بازگردانده شوند، بدان نیاز دارند که [در مرگ] جا بیافتند». منظورتان چیست؟
مفهوم «بازگرداندن مردگان» را از برونو لاتور به عاریت گرفتهام که خود او از اتیین سوریو(Etienne Souriau) در این زمینه الهام گرفته و منظور، فرایندی است طولانی، که نشان میدهد چگونه زندگان، سرنوشت مردگان را ابداع میکنند. برای نمونه یک مراسم یادبود، به گونهای برگذار میشود که گویی فرد درگذشته قرار است بازگردد و به زندگی ادامه دهد.اما پیش از آنکه مردگان را بازگردانیم، باید ابتدا بگذاریم «جا بیافتند»: باید جایگاهی را برایشان تعیین کنیم و به آنها اختصاص دهیم حال چه یک مکان فیزیکی (یک پارک، یک دریا، و غیره) یا مکانی نمادین («مامان رفته به بهشت») که از آنجا بتوانند با ما وارد ارتباط شوند.
از برخی فیلمها (همچون «حس ششم») تا برخی از سریالها (همچون: «شش فوت زیر زمین» ؛ «نجواگر روح»؛ «پرونده سرد») و کتابهایی (نظیر «سال فکر جادویی» اثر امانوئل برل) ما شاهد حضور هرچه بیشتر مردگان هستیم. این بازگشت بزرگ را چطور توجیه میکنید؟
در علوم انسانی گاه شاهد آن هستیم که این بازگشت را ناشی از اغتشاش فزایندهای میدانند که در مرزهای میان زندگی و مرگ روی داده است. اما من فکر میکنم این تفسیر کافی نباشد. در واقع پدیده اغتشاش و به همریختگی سبب باز شدن مرزها به سوی یکدیگر نمیشود بلکه آنها را محکمتر میکند. من این امر را بیشتر ناشی از تحولی میبینم که حدود پانزده سال است در نگاه برخی از روانشناسان به پیوند میان بهبود سوگواریهای سالم و ارتباط با مردگان وجود دارد.
شاید این هم باشد که استقبال از این آثار در نزد مخاطبان عمومی بزرگ، به مطالعات انسانشناسانی بستگی داشته که در سالهای اخیر با پژوهشهای بسیار ارزشمند خود ما را به سوی شناخت اشکال دیگری از زندگی و درکهای دیگری از آن و از مرگ بردهاند. و این امر به ما نشان داده است که ممکن است (و بوده) به شیوههای دیگری هم اندیشید و همین سبب شده که انعطاف بیشتری در نگاه و ذهنیت ما نسبت به مرگ به وجود بیاید. و سرانجام باید به وضعیت فاجعهبار کره زمین اشاره کنم که برای بسیاری گویای آن است که باید قالبهای فکریشان را از جمله در زمینه باورشان به پیشرفت و توسعه و اعتمادی که به آنها دارشتهاند، تغییر دهند. وقتی ما باورهای پیشین خود به پیشرفت را کنار بگذاریم، همه آنچه ادراک ما نسبت به «گذشته» بوده زیرورو میشود ( منظورم گذشته به مثابه یک امر کهنه و باستانی است) و از جمله این باورهای کلیشهای یکی هم، باور به [بیارزش بودن] پدیدههایی است که آنها را «خرافات»نامیدهایم. و با فاصله گرفتن تدریجی از مادیگرایی (ماتریالیسم) وعقلانیت ( و یا از اثباتگرایی یا پوزیتیویسم) که آن را همراهی میکند، امکان این اندیشه در برابر ما گشوده میشود که شاید واقعیت چیزی به آن سادگی که فکر میکردیم، نباشد و شاید «چیز دیگری» هم در کار باشد.
شما در کتاب «مردگان در کار» روایت میکنید که چگونه مردگان از خلال آثار هنری که به یاد آنها سفارش داده میشود در چارچوب برنامه « سفارشدهندگان جدید» به فعال کردن زندگان یاری میرسانند. منظورتان چیست؟
این برنامه را که متولی آن «بنیاد فرانسه» (Fondation de France) بود، به شهروندان امکان میداد آثار هنری سفارش بدهند زیرا با مشکلی برخورد کرده بودند که گمانشان این بود که هنر میتواند پاسخگوی آن باشد. برخی از این سفارشها به این دلیل داده میشدند که میتوانم بگویم یک فرد درگذشته «دیگر به سراغ آنها نمیآمد»؛ برای نمونه یک دختر جوان که کشته شده بود، یا یک مرد جوان که قربانی تروریسم در سالن باتاکلان [تروریسم القاعده در پاریس] شده بود، یا سربازان کماندوی آفریقا که در راه فرانسه کشته شده بودند و غیره. از خلال کاری که سفارشدهندگان در چارچوب این برنامه انجام میدادند، فرد در که دیگر نقشی جز آنکه به حالش گریه کنند، نداشت، نقش فعالتری مییافت تا آنها را به حرکت درآورد. فرد درگذشته به شریک فعالی در این کار پژوهشی و اندیشیدن که سفارشدهندگان برای به تحقق رساندن اثر هنری انجام میدادند تبدیل میشد: برای انتخاب هنرمند، و سپس به دست آوردن اثر هنری. این نکات را لوئیز، مادر استفان، مرد جوانی که در باتکلان کشته شده بود، بیان میکند. او پس از راه درازی که برای رسیدن به تصمیم خود پیموده بود سفارش یک قطعه موسیقی را میدهد که یک آهنگساز معاصر برای یادبود پسرش بسازد. وقتی من از او درباره جایگاه پسرش در این پروژه سئوال کردم ، او به من پاسخ داد:«او سفارشدهنده اول است!».
افزون بر این این پروژه تاثیر مستقیمی بر زندگی سفارشدهندگان دارد. این را در مورد دوستان بنووا و کریستف، میبینیم، دو نوجوانی که در یک حادثه تصادف موتور در سالهای ۲۰۰۰ در بزانسون کشته شده بودند و من حادثه را روایت کرده بودم. آنها امروز بالغ شدهاند و در تجربه خود میبینند که تا چه اندازه بحث و اندیشیدن با همکاری نمایندگان محلی در چارچوب پروژه یک هرمسنگی (اوبیلیسک) در یادبود دوستانشان آنها را تغییر داده است؛.بسیاری از این جوانان که سردر گم بودند، امروز دگردیسی یافتهاند. آنها معنایی در زندگی خود به دست آوردهاند و یا کاری در بخش بهداشت و یا امور اجتماعی بر عهده دارند.
فراتر از یادبود این آثار هنری چه نقشی دارند؟
در واقعیت این آثار نقش یادبودی بسیار اندکی دارند. در میل به یادبود جمعی ، «جمعی بودن» است که اهمیت دارد. کاری که این آثار میکنند به نوعی فضا دادن به خود مردگان است. مردم از خلال این سفارش دادنها، در جستجوی دادن جایگاهی به مردگان خویش هستند، جایگاهی که به سرعت از خود آنها فراتر میرود. این قدرت آثار است: آنها پای دیگرانی را به میان میکشند که در ابتدا درگیر این موضوع نبودهاند. در مورد انیک، دختر جوانی که در هجده سالگی به قتل رسید، یک گروه از جوانان ابتدا یک راهپیمایی «سفید» برگذار میکنند، اما اعضای گروه به سرعت در مییابند که این کار، بیش از اندازه «فردی» بوده و تلاش میکنند به گفته پدر انیک، «همه جوانان» را خطاب قرار دهند.
نزدیکان او، باغی را میسازند که پیوسته گلهایش شکوفا هستند و این به نوعی تداومی از آرزوهای انیک نیز بوده است: اینکه جوانان را به گرد هم بیاورد تا حالشان بهتر شود. و در این راه، احساس نیاز کنند که باید فراتر رفته و سعی کنند به پروژههایی که انیک رویایشان را داشته تا به دیگران یاری برساند، جامه عمل بپوشانند. آنها شروع به جمعآوری پول میکنند تا چاههای آب در آفریقا حفر کنند ( این هم راهی است که نمادگرایی آب را واژگون کنند، آبهایی که جسد او را در آنجا یافتند)، یا مدرسهای برای آموزش خیاطی تاسیس کنند، چرا که انیک تمایل داشت برای افراد معلول لباس بدوزد.
در میان میدان پژوهشی بسیار زیادی که شما دارید، ما محافل معنوی را هم میبینیم. چگونه میتوانید این گونه تجربههای خارج از هنجار[های علمی] را با نقش خودتان به عنوان یک پژوهشگر سازش دهید؟
من این کار را کمی با حرکت به سوی عقب کردم. من از آن هراس داشتم که در این محافل با تجربهای روبرو شوم که برایم قابل هضم نباشد و به سختی قابل سازش با تمایل من به خنثی ماندن در برابر آنچه برایم تعریف میشود، باشد. اگر چه نمی خواستم درباره این موضع که مردگان از خلال افرادی که نقش رابط را دارند خود را به بیان در میآورند، اعلام نظر کنم، اما باید بگویم در این محافل با کنشهای درمانی زیادی روبرو شدم. به شرکتکنندگان توصیهای میشود، تماسی با مرگ بدون آنکه تراژیک باشد، بسیاری از کنشهای درمانی که بسیار خوب پذیرفته میشوند و بسیاری از کارها که به فعالسازی مردگان کمک میکنند. پس از اتمام جلسه، من با این پیشگوها مصاحبه کردم که میگفتند: «ما این احساس را داریم که باید به مردگان کمک کنیم و چه بهتر که در همان حال، آرامشی هم به زندگان بدهیم.»
تا چه اندازه این پژوهشها به شما در دگرگونی رابطه خودتان با موضوع سوگواری موثر بودند؟
فکر نمیکنم چندان دگرگون شده باشم، اما این کتاب به یکی از نیازهای من پاسخ داد: اینکه به پدر و مادرم آرامش بدهم زیرا دو دختر خود را از دست داده بودند. اما متاسفانه انتشار با تاخیر کتاب منجر شد که نتوانم این کار را به سرانجام برسانم: پدرم پیش از انتشار کتاب درگذشت و مادرم در همان حال که کتاب در حال انتشار بود. با این وجود. همین که این کتاب را نوشتم به من قدرت آن را داد که بتوانم مرگ خواهر کوچکم را بپذیرم، این برای من یک هدیه بود.
به نظر شما امروز نقش علوم انسانی درباره این موضوع یعنی روابط ما با مرگ چیست؟
علوم انسانی نقشی اساسی دارند. مسئله این است که این علوم موضعگیری جزمگرایانه خود درباره مرگ را کنار بگذارند و به و به آنچه واقعا انسانها تجربه کرده و درباره مرگ میاندیشند، توجه کنند تا به این وسیله بتوانند به کسانی که ممکن است خود را طردشده احساس کنند، قوت قلب بدهند. کسانی که کتابم را خواندهاند اغلب به من میگویند: « کتابت به ما شهامت میدهد!» امروز روشهایی بسیار پرشور و خلاقانه برای ارتباط با مردگان در فرهنگهای خود ما وجود دارند که انسانشناسان باید بر آنها مطالعه کنند.
کیست که چیزی درباره «تاثیر سوگواری» نشنیده باشد؟ این اصطلاح که از زیگموند فروید برای ما به جای مانده، به گزارهای بدل شده برای تبدیل کردن مردگان به خاطراتی ساده و دل بستن هرچه بیشتر ما به زندگان. با این وجود از سال ۲۰۰۶، روانشناس، ماگالی مولینه ما را به آن فرا میخواند که بیش از اندازه شتابزده درگذشتگان را از چشمان خود پنهان نکنیم. این موضوع کتاب او با عنوان «آرامش بخشیدن به مردگان برای درمان زندگان» که بسیاری از پژوهشگران دیگر، از جمله فیلسوف، ونسان دسپرت نیز بر آن تاکید دارند.
برای مولینیه مفهوم «تاثیر سوگواری» از نوعی اشتباه ریشه میگیرد: در کتاب «سوگواری و مالیخولیا» (۱۹۱۷)، فروید بیش از هرچیز به موضوع مالیخولیا توجه داشت و چندان تمایلی نداشت الگویی از آسیبشناسی روانی سوگواری عرضه کند. به گمان او مالیخولیا همچون سوگواری به از دست دادن [مردگان] پیوند میخورد. و بنابراین برای درمان آن باید دل از آنچه از دست دادهایم بکنیم و به جایش دل به آنچه داریم، خوش کنیم. اما مولینیه از خلال نوعی تعمیم دادن به موضوع ، تاثیر سوگواری بر این امر را قابل تردید میداند زیرا این تاثیر در برابر خود، یک امر شخصی درباره از دست دادن نیز دارد و آن روبرو شدن با مرگ یک عزیز است. از ما به این ترتیب خواسته میشود عواطف خود را نسبت به او کنار بگذاریم و این عواطف به دلیل آنکه او دیگر وجود ندارد را بیهوده بدانیم و خودمان را در جای دیگری سرگرم کنیم. و مولینیه استدلال میکند که این کار با همان رویکردی انجام میشود که مردم [از یک پزشک] بخواهند برایشان نسخه قرص ضدافسردگی بنویسد.
و زمانی که این کار نتواند انجام بگیرد، بنا بر نظریه غالب، سوگواری به امری آسیبزا بدل خواهد شد. مفاهیمی چون سوگواری پیچیده، طولانی و شدتیافته بدین ترتیب رفتهرفته جزو فهرست اختلالهای دفترچه راهنمای تشخیصی و آماری اختلالهای روانی (DSM- Diagnostical and Statistical Manual of Psychiatric Disorders ) قرار میگیرد. این در حالی است که فرض بر آن گرفته میشود که سوگواری «هنجارمند» حداکثر یک سال ادامه داشته و سپس ، فرد درگذشته را به حال خود رها کنند.
اما مردگان به سادگی از میان نمیروند. مولینیه، از خلال گروهی از گفتگوها با بیماران نشان میدهد که چگونه رابطه با فردی درگذشته یک امر تجربی زیسته و رایج است و این امر تا مدتای زیادی ادامه مییابد. او تاکید میکند: «برخی از مردگان به سادگی نمیپذیرند که زیر بار تجویزهای اجتماعی حافظه بروند». ما همان اندازه روش برای رودررویی با سوگواری داریم که افراد سوگوار. بنابراین باید از منطق تاثیر سوگواری [برای مرهم گذاشتن به مرگ, خارج شد. روانشناس غربی، سپس تمایل به آن دارد که به سراغ مطالعه مفاهیم مرگ که کمتر ریشه در پوزیتیویسم و ماتریالیسم دارند در فرهنگهای دیگر برود. برای نمونه مولینیه با الهام گرفتن از مطالعات مردمشناس روانشناس، توبله ناتان(Toble Nathan) و انسانشناس روبر هرتز ،پیشنهاد میدهد که جایگاهی مرکزی به مردگان در اقتصاد روانشناسانه زندگان داده شود.این یک رویکرد چندرشتهای است که به او امکان میدهد نه تنها مردگان را صرفا به مثابه سوژهای برای فرایندهای سوگواری در نظر نگیرد بلکه به آنه به چشم اشخاص فعال بنگرد: آنها موجوداتی اجتماعی هستند که در یک تبار خانوادگی زنده قرار میگیرند و بنا بر روابطشان با زندگان، اینجا و آنجا فراخوانده میشوند. همچون درگذشتگانی که به مثابه ارواحی سرگردان هستند ، چون اشباحی که میمانند تا سرانجام زندگان رهایشان کنند. با این هدف، کنشهای مناسکی کاملا در جایگاه مناسبی قرار دارند که دارای ظرفیت دگرگون ساختن درگذشتگان و راهی کردن آنها به جهان دیگر را دارند. این امر را برای نمونه در مراسم پاکسازی(تطهیر) آپاچیها مییابیم.
با در نظر گرفتن هنجارهای اجتماعی گوناگون، عملکردهای معنوی و مناسک محتلف و متعدد ، کار مشکلی است که بتوان مرزی روشن میان یک سوگواری هنجارمند و یک سوگواری آسیبزا ترسیم کرد. برای برخی از سوگواران، درگذشتگان حضوری قدرتمند دارند و حضوری ضروری حتی اگر سرچشمه برای رنج نیز باشند. و مولینیه میپذیرد که این رنجی است که همواره باید مورد درمان قرار بگیرد. اما او به عنوان روانشناس بر آن است که نباید سوگواران را وارد یک فرایند کلیشهای تاثیرپذیری از سوگواری وارد کرد: در نظر گرفتن فرایند پویای زندگان بدون دور کردن و از صحنه خارج کردن مردگان امری لازم است. و در این چشمانداز همانگونه که دسپرت میگوید: به « تداوم رابطه با مردگان به انجام سوگواریهای سالم یاری میرسانند».
منبع:
Magazine Sciences Humaines no.363, Nov. 2023
نگاه کنید به :
Magali Molinié : «Soigner les morts pour guérir les vivants», Les empêcheurs de pensée en rond, 2006.