زمانی که در اواخر دهه ۱۹۴۰، کلود لوی استروس، پدر انسان شناسی فرهنگی – اجتماعی مدرن فرانسه، پس از اقامتی طولانی در آمریکا و کار میدانی در آمازون، به کشور خود بازگشت و «آزمایشگاه انسان شناسی فرهنگی» را در کلژ دو فرانس را بنیان گذاشت تا در این علم نوسازی کند، در فرانسه هنوز آن را با عنوان عمومی ethnologie (با ترجمه دقیق قوم شناسی یا مردم شناسی در مقابل انسان شناسی یا آنتروپولوژی) شناخته می شد. در فرانسه و بریتانیا، بیش از دو قرن استعمار سیاسی ِ پهنه های بزرگی چون آفریقا، آسیا و آمریکای بومی، نیاز به چنین علمی وجود داشت که مردمان سرزمین های دوردست را به مثابه یک «دیگری عقب افتاده»، در خدمت به منافع خودشان، مطالعه کنند و اهداف خود را «پیشرفت دادن» به این مردمان برای رساندن آنها به مرحله «تمدن» اعلام نمایند. جالب آنکه برای پهنه هایی که بیشک دارای تاریخ تمدن طولانی مدت بودند، نظیر چین و ایران و مصر و هند، اروپای دوران استعمار، واژه «شرق شناسی» و از همان ریشه، بعدها، رشتههای دانشگاهی «ایران شناسی»، «چین شناسی»، «هند شناسی» و غیره را ابداع کردند و اینجا استدلال آن بود که : هر چند این پهنه ها تمدن داشتهاند، اما در «رکود تاریخی» باقیمانده و در نتیجه باید همچون سایر مردمان «عقب افتاده» ولو با زور و خشونت، وارد تمدن مدرن شوند.استدلالی که گروهی از روشنفکران جهان سومی نیز از آن روز تا امروز تقویتش می کنند.
مدرنیه استعماری فرانسوی و بریتانیایی، از این لحاظ از ابتدا با باور به مشروعیت خشونت ِ دخالت هایشان در نظام های سیاسی و اجتماعی ِ مردمان زیرسلطه خود این باور را به مشروعیتی ظاهراً «بدیهی» تبدیل کردند که به حوزه علم یعنی شناخت فرهنگ مردمان این پهنه ها نیز تعمیم یافت. بدین گونه بود که رشته «مردم شناسی» (به همان معنای اتنولوژی) از یک سو و رشتههای «شرق شناسی» از سوی دیگر پا به عرصه وجود گذاشتند و تا امروز ادامه یافتند و شاید تنها اتفاقی که از دهه ۱۹۷۰ به بعد رخ داد، این بود که اکثر این رشتهها دیگر صرفاً به وسیله افرادی از فرهنگهای غربی نمایندگی نشده و بسیاری از «بومیان» پیشین جهان سومی که در دانشگاههای کشورهای اروپایی و آمریکایی جذب شدند، توانستند تا امروز دپارتمان های «ایران شناسی» تاسیس و از دور بر ایران تحقیق کنند. برخی از این گروه ها نیز دانشگاهیان داخلی را به رسمیت نشاخته و یا تنها گروه معدودی از آنها را به رسمیت میشناختند و میشناسد که برتری مهاجران جذب شده به نظام های دانشگاهی اروپایی و آمریکایی را امری «بدیهی» تلقی کرده و بر این اساس آمادگی داشته باشد به آنها خدمت کنند و خود را به مثابه دستیاران بومی روی مدل استعماری پیشین به خدمت آکادمی های بیرونی در بیاورند و نه آنکه انتظار تعامل و همکاری برابر با آنها را داشته باشند.
اما اگر باز به تاریخ بازگردیم؛ در زمان پهلوی اول و در دورانی که به شدت باستان گرایی و «عربی زدایی» از زبان فارسی رایج و مد روز بود، واژه مردم شناسی نیز ابداع شد و اتفاقاً این واژه را برای واژه مدرن تری از ethnologie اروپایی، یعنی برای واژه anthropology آمریکایی که در قالب Social anthropology در بریتانیا هم رایج بود، به «مردم شناسی» ترجمه کرند و واژه مردم را از فارسی ِ کلاسیک به جای «انسان» جایگزین آن کردند. بدین ترتیب بود که نخستین نسل از مردم شناسان ایرانی به مثابه دانشجویان یا دستیاران مردم شناسان فرانسوی و بریتانیایی وارد وزارت فرهنگ (در بخش اداره فرهنگ عامه که بعدها پس از انقلاب هسته رشته مردم شناسی در آنجا شد) و در دانشگاه (ابتدا در قالب مؤسسه مطالعات و تحقیقات اجتماعی) شدند همان دانشگاهی که از اواخر دهه ۱۳۴۰ به دانشکده علوم اجتماعی رسید. و این همان دانشکده ای است که درون آن رشته جامعه شناسی با یکی از گرایش هایش که نام آن همیشه بین مردم شناسی و انسان شناسی معلق و نامعلوم است، هنوز وجود دارد. ایران شناسان، شرق شناسان، به خصوص فرانسوی و بریتانیایی در این میان منشاء بسیاری از نهادهای مهم دانشگاهی و پژوهشی کشور، موزه ها و راه اندازی پروژه هایی بودند که از این لحاظ باید همواره قدردان آنها بود، اما در اینجا بحث ما بر سر بخش انتقادی قضیه است. و این بخش از جایی آغاز میشود که در کشوری چون آمریکا که رشته انسان شناسی خارج از استعمار شکل گرفت و از ابتدا بر فرهنگهای شهری و خرده فرهنگهای قومی، جنسیتی، زبانی و غیره کار میکرد وقتی کار به حوزه ایران شناسی و حتی به کار عظیم و قابل تقدیری چون دائرالمعارف ایرانیکا، می رسد و قلم به دست دانشمندی چون برایان اسپونر داده میشود که تاریخ انسان شناسی ایران را بنویسد (البته مشخص نیست با چه معیاری او را بر پیشکسوتان این رشته برتر می دانند)، مدخل «آنتروپولوژی» را «مردم شناسی» ترجمه میکند و هنوز هم نمونهای که او در سال ۱۹۸۵ نوشته است بعد از بیش از بیست سال در دائره المعارف باقیمانده است (به عبارتی گویی هیچ اتفاقی در این بیست ساله نیافتاده است). اسپونر در این مدخل فاصلهای مشخص از روحیه انسان شناسی آمریکایی میگیرد که به شدت ضد استعمار و به شدت ضد سیاستهای دولت این کشور از ابتدا تا امروز باقیمانده است. در این مدخل تنها از چند مورد مردم شناسانی که دستیار همین ایران شناسان بودند نام میبرد و صدها محقق و متخصص و جوانانی را که در این سالها کار بر سرزمین خود را با جدیت پیش میبرند، حتی شایسته نام بردن نمی داند. و از این هم بدتر، حتی زمانی که به نسل جدید اشاره ای دورادور میکند، باز هم معتقد است که «مردم شناسی» را باید بخشی از «ایران شناسی» دانست و اگر کسی خواسته باشد جز بر عشایر و روستاها کار کند (البته باروش های قدیمی مردم نگارانه و توصیفی) باید به حوزه جامعه شناسی برود. لذا روشن است که اسپونر خواسته یا ناخواسته در این مدخل بیشتر سخنگوی سنت استعماری فرانسوی – بریتانیایی است تا سنت علمی مدرن و جهانی شده انسان شناسی که همه فرهنگها را همتراز و شایسته نام فرهنگ انسانی می داند. درست برعکس، آنچه به قلم اسپونر می آید، گویای سخن نسلی از ایران شناسان است که امروز ترجیح می دهند، مدرن شدن، شهری شدن، به بار نشستن نسل های جدید دانشگاهی ایران و تحقیقات گسترده ای را که انسان شناسان این کشور در همه زمینهها در حال انجامش هستند را نفی کنند و بار دیگر به سراغ مردم شناسی قدیمی خود بروند که انسانها را به دو گروه پیشرفته و عقبمانده ، شهری و روستایی ، غربی و شرقی تقسیم میکرد و برای هر یک از آنها گروهی متخصص تعریف میکردند که بهر حال اغلب اروپایی و آمریکایی بودند، اما به خصوص از بومیان به مثابه دستیاران و آدمهای درجه دو استفاده می کردند. این گرایش دقیقاً گرایشی است که متأسفانه برگی از تاریخ مردم شناسی فرانسه در ایران را رقم می زند، در اینجا قصد ما نام بردن از کسی یا نهادی نیست و علاقمندان برای مطالعه مناقشاتی که در این زمینه وجود دارد، میتوانند به کتابی که پس از کنفرانس سال ۲۰۰۲ در آلمان تشکیل شد و در آن گروهی از انسان شناسان ایرانی داخل و خارج از کشور (از جمله نگارنده) و همکاران غیر ایرانی شان گرد آمده بودند و به زبان انگلیسی به وسیله انتشارات برگن در آکسفورد منتشر شد، بهخصوص به فصل پنجم آن با عنوان «ساختن و بازساختن یک سنت دانشگاهی : به سوی یک انسان شناسی بومی در ایران»* به قلم نگارنده، استناد میدهد.
از این رو قدردانی از کار بزرگ و سازنده مردم شناسان فرانسوی و بریتانیایی در ایران(از جمله کریستیان برومبرژه، مارسل بازن، ریچارد تاپر و …) نباید و نمیتواند ما را از پرداختن انتقادی به این میراث بازدارد. میراثی که در آن رویکرد مطالعه بر «دیگری دوردست» (واژه اروپایی اتنولوژی و واژه ایرانی مردم شناسی) دائما برجسته شده و در برابر واژه استفاده از واژه «آنتروپولوژی» یا انسان شناسی بیشترین حساسیت را داشتند. مردم شناسی( و نه انسان شناسی)، بدین ترتیب به قول اسپونر همان بخشی از ایران شناسی و شرق شناسی است که برغم خدماتشان هرگز حاضر نشدند در اکثریت خود، پس از دهه ۱۹۷۰ درک کنند که پارادایم های انسان شناسی در ایران و در جهان تغییر کرده است. امروز ما کشوری داریم با جمعیتی نزدیک به ۸۰ درصد شهرنشین و روستاهایمان نیز، بیشتر مسائلشان شهری است تا روستایی. مسائل فرهنگی، اجتماعی، اقتصادی ما امروز چندان تفاوتی در ذات خود با کشورهای توسعه یافته ندارند و البته روشن است که جهانی شدن در این میان سهم اساسی را داشته است اما مردم شناسی استعماری برای همیشه نابود شده است و این میتوان از مقایسه وضعیت این رشته در فرانسه با آمریکا مشاهده کرد. در فرانسه امروز، تاکید بر ادامه روش مردم شناسی یعنی علاقمندی به یک «دیگری» متفاوت دوردست، سبب شده است که چند سال پیش مرکز ملی مطالعات علمی فرانسه رسما خواستار حذف این رشته از میان رشتههای دانشگاهی شود، زیرا این رشته کاملاً حاشیه ای شده است و اصرار بر ناممکن ها (ماموریت های استعماری و دستیاران بومی در خدمت دارد) و این در حالی است که در سطح جهانی و به ویژه در دانشگاههای آمریکا برغم تمایل سیاسی دولت های این کشور رشته انسان شناسی یکی از مهمترین رشتهها و کاربردی ترین رشتههای علوم اجتماعی به شمار میآید که همواره در صف اول دفاع از مردمان قربانی سیاستهای قدرت طلبانه و هژمونیک این کشورها بوده است.
از این رو وقتی سخن از میراث مردم شناسانه فرانسوی ( و تقریباً همیشه باید اضافه کرد بریتانیایی) برای کشور خود میزنیم و بر نیاز به چرخشی اساسی به سوی مدرن کردن این رشته و سوق یافتن به سمت انسان شناسی میبریم، ابداً با بحثی در مورد دو کلمه روبرو نیستیم. بلکه جهانی از اندیشه این دو واژه را از هم جدا می کند: از یک سو ما در نظریه اروپا محور با مرکزیت فرانسه سروکار داریم که در آن نظریه پردازای چون لوی استروس حاشیه ای بودند و تمام تلاششان آن بود و هست که میراث اروپایی مردم شناسی را در مطالعات روستایی و عشایری به سبک و سیاق قدیم و نه با روش شناسی نظریات جدید، ادامه دهد و از سوی دیگر با انبوه جوانان و نظریه پردازانی از حوزه های مختلف که تمایل دارند انسان شناسی را احیا کرده و از گرایش استعماری تا حد ممکن دور شوند و همچنین رشتههای جدیدی که جنبه تداوم شرق شناسی را دارد و از حاصل مهاجرت برخی از ایرانیان پس از انقلاب و مورد نیاز آنها است را کنار بگذارند. بدون شک این امر از طریق همکاری و تعامل دانشگاهها و دانشگاهیان ایرانی و غیر ایرانی، اروپایی، آمریکایی و کشورهای در حال توسعه باید عبور کند اما تا زمانی که ما نتوانیم از میراث استعماری اروپا در قالب رشته ای با عنوان مردم شناسی که بیش از ۷۰ سال است تداوم دارد و حتی برغم یک انقلاب بزرگ اجتماعی هنوز نام خود را حفظ کرده است، نجات یابیم تلاش برای رسیدن به تعادل و تعامل با جهان علمی در پیشرفتهترین نقاط آن و نه در میراث ایران شناسی ناممکن خواهد بود. انسان شناسی ایرانی همچون مطالعات ایرانی باید بازتعریف شده و به صورت اصولی در کنفرانس های متعددی به تشکیل جریان های بزرگ فکری و تعاملات دانشگاهی بیانجامند که در نهایت هدفشان تبدیل ایران به مرکز اصلی و قطعی شناخت ایران باشد هر گونه سناریوی دیگری در نهایت به معنای پناه گرفتن در پشت مفهوم گنگی از جهانی شدن یا درست برعکس از بومی شدن، برای بازگشت به رویکرد استعماری، در شکل و شمایلی تازه است. بدیتن ترتیب به باور ما انسان شناسی، رشته ای است که میتواند پایه ساختن علوم اجتماعی با محوریت بومی قرار بگیرد و آینده بسیار درخشانی در پیش رو داشته باشد و مردم شناسی، رشته ای که با تلاشی بی حاصل به گذشتهای استعماری و روشهایی از کار افتاده آیندهای نخواهد داشت و اگر داشته باشد، بازشکتی خواهد بود به ابتدای قرن بیستم و دورانی استعماری از تفکر.
Fakouhi, N., 2009, « Making and Remaking an Academic Tradition: Towards an Indigenous Anthropology in Iran », in, Shahnaz R. Nadjmabadi(ed.), Conceptualizing Iranian Anthropology: Past and Present Perspectives :NY, Oxford: Berghahn.
این فصل از کتاب را می توانید در این صفحه گوگل بوکز بخوانید
این یادداشت در همکاری میان انسان شناسی و فرهنگ و مجله فرهنگ امروز شماره ۷ مرداد ۱۳۹۴ منتشر می شود.