شهرهای ساحلی، به گونه ای معجزه آسا همه ساکنان و بناها و نگاه ها و قدم ها و احساس ها و کنش های را به سوی دریا می کشانند. رمز و رازی آنجاست: رازی در آن سوی دریاها که انتظار ما را می کشد. هم از این رو، خیابان های شهری، کوچه ها، آدم ها، عطری که در هوا پراکنده ، هوا و آفتاب و حتی حافظه و خاطراتی که در میان انسان ها چون امواجی ناپیدا در جریان است، همه در خود دریا و دریایی بودن را دارند. این احساسی است که گردشگر، در بالای «بوستان ادوارد هفتم»، بر فراز «میدان مارکی دو پومبال»، در منظره ای بی نهایت خیالین و وهم انگیز، می تواند دریابد. از آنجا، شهر زیر پای ما است. اما پشتش را به ما کرده ؛ در ابهام و سایه – روشنی رویایی و غبار آلود فرو رفته. و تنها در دوردست ها، در تکه های به هم پیوسته یک نقاشی تاریخی ِ به هم پیوسته در نگاه ما، خیابان و بناها و ساختمان ها و مجسمه ها به پایان می رسند: اینجا فضایی رنگارنگ، رنگین کمانی میان آبی و سبز و طلایی، میان خاکستری و نارنجی و قرمز، دریایی فراواقعی را به ما نشان می دهند و ساحل هایی ناپیدا در آن سویش را که خیال را با خود می برند. از این نقطه است که می توان درک کرد دریانوردان ماجراجویی که پنج قرن پیش راهی یافتن سرزمین ها و آبراه هایی تازه در دریاها شدند و سرانجام در سرزمینی بهشتی و پهناور و بزرگ که آمریکا نام گرفت، سردرآوردند، چه در سر داشتند: راز ناگشودنی دریاها و افقی که تنها کلید دار سرزمین های ناپیدایی است که پنهانشان کرده است.
برای کسانی که به پرتغال سفر می کنند اما لزوما مقصد خود را با موشکافی انتخاب نکرده اند، لیسبون به یک معجزه شباهت دارد: جایی میان زمین و آسمان، گویی به گوشه ای کوچک از باغی بهشتی قدم گذاشته باشیم که مردمانش به دور از دغدغه های زمینی زندگی می کنند. آفتاب سوزان است، اما بادهای دریایی آن را به یک لطافت اقلیمی تبدیل می کنند، و سایه و سبزی درختان همه جا حضور دارد، سایه هایی که در میان «خیابان بزرگ آزادی»، اینجا و آنجا به کافه هایی روباز، پرنشاط و آکنده از زیبایی و جوانی و سادگی حیات بخشیده؛ کافه هایی که هر زمان از صبح تا دیرترین ساعات شبانه می توان در آنها با آسایشی باور نکردنی نشست، نوشابه های سرد یا گرم و مزه های گوناگون را چشید و از محیطی انسانی و طبیعی و فرهنگی که همه اطرافمان را فرا گرفته لذت برد. همه چیز اینجا برای آن است که نشستن ساده در یک کافه خیابانی را به لذتی باور نکردنی تبدیل کند: بهای ناچیزی که خاسته می شود تصور هر گونه اشرافی گری را در گردشگر از میان می برد، جوانان و پیرانی که همه جا دور برمان نشسته اند ، با یکدیگر با صدایی آرامی و بی مزاحمت برای دیگران گفتگو می کنند، می خندند و یا کتاب می خوانند، تلفن های همراهشان به اینترنت کافه وصل است و با دوستانشان پپ می زنند یا نوشته های مورد علاقه شان را می خوانند و فیلم هایی را که دوست دارند می بینند. گردشگرانی که از میان خیابان بزرگ می گذرند تا به سوی دریا روانه شوند، درختان کهنسالی که مجسمه بزرگان از دست رفته را در آغوش گرفته اند، ترکیبی حیرت انگیز از طبیعت و فرهنگ ساخته اند و ساختمان ها و کف پوش هایی که هوش از سر می برند، هر لحظه چشم ها می نوازند و خستگی را از پاها بیرون می کشند.
لیسبون شهر رنگ ها، کوچه ها، ساختمان ها و سنگ فرش ها است؛ همچون شهر تئاترهای موزیکال و ترانه خوانان فادو، آواز غریب و غم انگیزی که گویی تمام تاریخ این فرهنگ را در خود جای داده است. و همه این ها را می توان چشم ها و پاها و همه حس های خود درونی کرد. زیر پای ِ ما سنگفرش های چند صد ساله، با طرح هایی ساده اما دلنشین، راه رفتن را به ورزشی آسان و باور نکردنی از فرط لذتی که بدن منتقل می شود، تبدیل می کند، احساس اینکه چه قدم هایی، چه شخصیت هایی در طول صدها سال بر این سنگ فرش ها پا گذاشته اند و همین مسیر ها را پیموده اند، از سنگ های زیر پایمان فرشی مجلل و پرشکوه و زیبا می سازند و ما همچون بزرگان این شهر می توانیم با گام هایی آرام که پیوسته با زیبایی های محیط بازز می ایسند، بر آن پیش می رویم. فرشی زیبا و خاکستری رنگ که در همه جای شهر همراهی مان می کند و احساس تداوم زمانی و مکانی و تاریخی و فرهنگی را به ما منتقل می کند. ساختمان ها، معجزه ای شهری هستند، رنگ هایی زیبا و زنده: زرد هایی دل انگیز، قرمز و نارنجی و سبز و آبی، که نماهایی ساده و بی تکلف و در عین حال پر احساس و شرافتمندانه را در شهر به وجود آورده اند. هر بار چشم از ساختمانی به ساختمان مجاور گذر می کند، نمی توان گذاری معجزه آسا میان رنگ ها را شاهد نبود و معجزه در این میان آنکه این گذار و این رنگ های زنده و پرتوان چنان در هماهنگی با یکدیگر قرار گرفته اند که گویی شهر، یک بوم نقاشی بوده و دست توانای استاد توانایی در نگارگری آنرا ترسیم کرده است و این پهنه های رنگارنگ را بر آن گسترده است. اما حیرت ما از بناها، نه فقط بناهای بی پایان تاریخی ، بلکه ساده ترین و ختی مخروبه های بازمانده از دوران های سیاه این کشور، اینجا خاتمه نمی یابد: وقتی به آنها نزدیک می شوی، رفته رفته ودر بسیاری از آنها، شکل هایی شروع به پدید آمدن و رخ نمایاندن می کنند: کاشی کاری های ِ نما ها که یکی از بارزترین خصوصیات لیسبون و پرتغال است. کاشی هایی با طرح هایی که از گل کاری ها و گرافیک های ساده شروع می شود اما می تواند، به نقاشی هایی از مناظر طبیعی و چهرهای انسانی روی کاشی های کوچکی که در ترکیب با یکدیگر نما را می سازند، پایان بگیرد.
قدم زدن در کوچه ها، حتی زمانی که سربالایی نفس را تنگ می کند، وسوسه انگیز است. نمای ساختمان هایی قدیمی ، خانه های حقیر و کوچک ِ قدیمی و نیمه مخروبه در کنار بناهایی که بی شک روزی جایگاه بزرگان شهر بوده، و در زیر آنها مغازه های کوچک و رنگارنگی که همه چیز می فروشند، منظره ای هایی ویژه ایجاد می کنند که کمتر می توان در شهر هایی پر شکوه و باستانی دید. وقتی در این کوچه ها قدم می زنی، هر آن باید انتظار معجزه ای را داشه باشی، مثل کلیسای کوچکی که روبه خیابان باز شده، می توانی درونش بروی با زیبایی و در عین حال سادگی ذهنیت های روحانی روبرو شوی و روی نیمکت هایی ساده با زنان و مردانی اندک ، که سر در گریبان فرو کرده و در آرامشی باور نکردنی با خدای خود سخن می گویند، را ببینی. اینجا کلیساها می توانند در فاصله ای نجومی با کاتدرال های عظیم و پر شکوه و جلال و ثروتمند رم و پاریس قرار داشته باشند، گاه ستون های شکسته اند که باید تعمیر شوند، گاه محراب ها، نقاشی هایی رنگ و رو رفته را بر پیشانی خود دارند، گاه شمع ها، جانی برای روشن کردن فضا ندارند، اما بی آنکه صدای ناقوس یا ارغنونی در کلیسا بپیچد و بی آنکه عظمت و بزرگی فضا ما را در چنگ خود بگیرد ، شدت احساس های انسانی است که روحمان را تسخیر می کند ، سادگی و صداقتی که در این فضاهای کوچک وجود دارد، احساس هایی کشف ناشده را در ما زنده می کند که فراتر از حس دینی و کلیسایی می رود که نام خود را بر این فضای عاطفی گذاشته است.
در خیابان آزادی به سوی «میدان تجارت»، پیش می رویم و به دریا نزدیک می شویم. و ناگهان فضایی باور نکردنی در برابر ما گشوده می شود. فضایی پهناور که میدان بزرگ برایمان به ارمغان می آورد. درست در کنار ساحل. جایی که چند قرن قصر سلطنتی را در خود جای داده است و در میانه اش مجسمه «ژوزف اول» بر فراز سکویی مرتفع نصب شده. ممکن است تصور کنیم که پشت این میدان، کشتی های بی شماری ایستاده اند تا بارگیری کنند ویا مسافران را درون خود جای دهند، اما دریا امروز خالی است و افق ها گشوده. همان قدر خالی که خود میدان، احساس ایستادن در این میدان خارق العاده که تنها مجسمه میانی هندسی ِ تهی را در آن شکسته، و دورتا دورش در فضاهایی دهلیز مانند رستواران های بی شمار و پرمتانت فضای باستانی باستانی را در میان خود گرفته اند . احساسی تکرار ناشدندی که شاید جز لیسبون نتوان در هیچ شهری به دست آورد. شب هنگام، شهرداری گاه برنامه هایی بر روی دیواری که در یکی از ضلع های میدان و درست روبروی دریا ، قرار دارد و یک طاق نصرت و بر فرازش مجسمه ای زیبا ساخته شده است، با پروژکتورهای قوی می اندازد. مردم در میدان جمع می شوند و به نورها خیره می مانند تصویر نورها و حرکات و رنگ ها و روایت های مدرن بر دیوارهایی چند صد ساله تضادی ایجاد می کند که به خودی خود چشم را محسور می کند.
اما پیش از آنکه به این میدان برسیم، کوچه ها و خیابان های زیادی را در مرکز شهر پشت سرگذاشته ایم؛ جایی که جمعیت های زیادی با نژادهایی از سراسر جهان و به خصوص سیاه تبارهای دورگه ای که رابطه و زبان پرتغالی میان این سو و آن سوی اقیانوس اطلس، کیان پرتعال و برزیل، را به یاد می آورد، در حرکت و قدم زدن هستند، بی آنکه مزاحمتی برای هم فراهم کنند، مردمی که برغم همه مشکلات اقتصادی شان گویی با رضایت از زندگی برای خود مرهمی معجزه آسا ساخته اند. درختانی که در همه جا سر به آسمان کشیده اند و بناهای تاریخی ، گویی به همه این اطمینان خاطر را می دهد که می توان امید به آینده رابرای خود نگه داشت. کیوسک های خیابانی، تاکسی های کوچک موتوری و نیمه باز و از همه بیشتر، تراموا های معروف زرد رنگ لیسبون که به نمادی از این شهر در تمام جهان تبدیل شده اند، همه اینها، چنان گذشته و آینده را به یکدیگر پیوند می دهند که ما را در حیرت فرو می برند. خیابان ها تمیزند و مردم مهربان، وقتی به رستورانی محلی می روی، مثل یک مهمان خانگی از تو پذیرایی می شود و به خصوص به دور از هیاهوی مرکز شهر، این رستوران ها و کافه ها در همه جا وجود دارند. پرتغالی هایی که در این رستوران ها کار می کنند و بیشتر مواقع از اعضای یک خانواده هستند و یا همان اندازه به یکدیگر نزدیکند، از مشتریان هم وطن خود در کنار گردشگرانی که تعدادشان هر روز بیشتر می شود، پذیرایی می کنند. کارکنان این رستوران ها، عموما انگلیسی و به خصوص فرانسه را در حدی که بتوانند به نیازهای مشتری پاسخ دهند به خوبی می دانند. و آنچه از هر چیز مهم تر است، مهربانی و پذیرا بودن و انتقال احساس قدردانی از اینکه کشور آنها را برای گردش انتخاب کرده ای را در صداقتی کاملا محسوس به گردشگر منتقل می کنند.
وقتی در یک کافه کوچک در مرکز شهر نشسته ایم و نهار می خوریم، زندگی ، جوانی، گردشگران، مردم محلی، جنب و جوش حرف زدن های آرام و خنده های ملایم و شادی و نشاطی که هرگز قطع نمی شود، به ما ثابت می کنند که زندگی می تواند چه آرام و جه زیبا و بی تکلف باشد. می توان شهری چون لیسبون داشت، شهری که آثار باستانی و موزه ها و بناهای تاریخی اش اندک نیستند، اما شهر به خود در آن یک اثر هنری است که باید با راه رفتن در آن، با بوییدن و چشیدن و لمس کردن و دیدن و شنیدن به کشف لحظه به لحظه ش رفت. کشفی که بی شک در یک سفر ممکن نیست، و باید بارها و بارها به سراغش رفت.
شب هنگام، شهرهمچنان زنده است. نورهایی ملایم ساختان ها را در نمایی شبانه و یک رنگ آمیزی فوق العاد ده فرو می برند. نورهایی که هدفشان نه تغییر رنگ و فرم های اصلی ساختمان ها، در یک خودنمایی تازه به دوران رسیده، بلکه تنها جبران نبود نور روزانه و تقدیم نمونه شبانه و پرافتخار از شهر که هرگز شب را از یاد تماشاچی نمی برند. هنر نورپردازی که در شهرهایی چون رم و فلورانس به اوج خود می رسد، در شهرهای ساحلی کاری چندان ساده نیست. اما، فرایندی است که لیسبون توانسته است با سربلندی شورانگیزی از آن بیرون بیاید. نزدیک به نیمه شب، رستوران هایی که میز و صندلی های خود را در وسط خیابان های بزرگ پهن کرده اند و انواع غذاهای محلی و به خصوص ماهی های تازه را سرو می کنند، به آخرین مشتریان خود می رسند. مشتریانی که بعد، شاید به سراغ یکی از ده ها بستنی یا شیرینی فروشهایی بروند که همه جا پراکنده اند و طعم شهر را برای همیشه در ذائقه مسافران ثبت می کنند. شهر شب، با آزادی و زندگی و شور و انسانیت خود می درخشد. کنار برخی از کافه ها، هنرمندان خیابانی، برنامه های عروسک بازی و اجرای موسیقی دارند. مردم عکس می گیرند و هنرمندان را تشویق می کنند و هنرمندان گویی آنقدر از کار خود لذت می برند که لحظه ای به سکه هایی که درون کلاهشان می افتند، فکر نمی کنند. لذت در دست ها و چشم ها و حرکاتشان مشخص است . وقتی میان دو برنامه، مردم به سراغشان می روند، گفتگوهایی صمیمانه میانشان شکل می گیرد که در آن نه اثری از تکبر و اشرافی گری گردشگران یا مردم بومی و خوش گذران های شبانه دیده می شود، نه نشانی از احساس خستگی این هنرمندان که اجرایشان در خیابان به شکوه و شرافت ِ اجرای بزرگترین هنرمندان در مشهورترین تالارهای اشرافی جهان شباهت دارد.
خسته، اما سرشار از یک روز استثنایی به هتل باز می گردی؛ با خود می گویی که بهشت باید نامی دیگر هم داشته باشد، نامی که شاید تنها گوشه ای ، تنها قطره ای از اقیانوسش را توانسته باشی ببینی و بچشی، با خود می گویی که رویای چند روزه و برای گردشگرانی که به این گوشه راه یافته اند، معنایی عمیق در بردارد که شاید برای مردم بومی و زندگی روزمره شان بی معنا باشد، دستکم در همان حد و اندازه ای که برای تو این تجربه جند روزه داشته است؛ اما بهر رو این فکر رهایت نمی کند که بهشت می تواند نامی دیگر هم داشته باشد نامی به سادگی ِ «لیسبون».
این یادداشت نخستین بار در مجله گیلگمش شماره ۴ فروردین ۱۳۹۶ منتشر شده است