روز ۱۹ اوت ۱۹۳۶، چند هفته پس از کودتایی که در ژوئیه همان سال از مراکش، مستعمره افریقایی اسپانیا به وسیله ژنرال فرانکو علیه جمهوری نوبنیاد این کشور آغاز شده بود، فدریکو گارسیا لورکا در برابر جوخه اعدام قرار گرفت و تیرباران شد. مرگ لورکا که شاعری کم نظیر، روشنفکری کامل و هنرمندی تمام عیار بود، و با آثار خویش وجدان بیدار اسپانیای مدرن و ضد فاشیست را تا پس از سقوط فرانکیسم در سال ۱۹۷۶، نمایندگی می کرد، از آن زمان تاکنون همچون نمادی رمزآمیز از جنگ داخلی اسپانیا باقی مانده است. کینهای که گروههای فاشیستی از لورکا به دل داشتند به سالها پیش از آن باز می گشت. هر چند وی در زندگی خود هرگز وارد حزب و گروهی سیاسی نشده بود، در آثارش جهتگیری های کاملا دقیقی داشت که جای هیچ شک و تردیدی در جانبداری او از بخش محروم جامعه در برابر ثروتمندان و کلیسای کاتولیک حامی آنها، باقی نمی گذاشت. در این آثار که مرگ و سرنوشت محتوم انسانها با مجموعهای زیبا از باورها و اسطوره های اسپانیای کهن و اقوام ناپایدار آن در هم گره خورده بودند، لورکا در حقیقت بیش از هر چیز بازتابی از زادگاه خود گرانادا (غرطنجه) را جلوهگر می ساخت. گرانادا در قلب اندلس، چهارراه بزرگ فرهنگهای چندگونه و سرشار اسپانیایی بود، آنجا که پدیده های قدرتمند تمدن اسلامی با عناصر درخشان فرهنگ یهود و مسیحیت اسپانیایی به یکدیگر پیوند خورده بودند؛ منطقهای که برغم بیرون رانده شدن اسلام و یهودیت از آن (در سال ۱۴۹۲) همچنان آثاری مادی و معنوی از این دو فرهنگ غنی را در خود حمل می کرد ؛ و منطقهای که تنگدستی و محرومیت بخش بزرگی از ساکنانش، روستائیان فقیر، لورکا را همواره به نفرت از تفسیر ”هنر برای هنر“ و گریز هنرمند و روشنفکر از ”تعهد اجتماعی“ وا می داشت. تصویری که لورکا از این فقرزدگان و در کنار آنها از قدرتمندان دولت و کلیسا، در آثارش عرضه می کرد جای هیچ شبههای را برای فرانکیست ها باقی نمی گذاشت که با یکی از نمایندگان کمونیسم نوپای اروپایی روبرو هستند. به ویژه آنکه لورکا در سالهای آخر عمر خویش ابایی نداشت که به مارکس و لنین( بدون آنکه واقعا آثارشان را خوانده باشد) به مثابه قهرمانان فقرا، استناد کند.
پس از انتخابات شهرداری ها در آوریل ۱۹۳۱ و پیروزی جمهوریخواهان، که پاسخی مردمی به دیکتاتوری دراز مدت ژنرال پریمو د ریورا(Primo de Rivera) که از ۱۹۲۳ و با یک کودتای نظامی بر سر کار آمده بود و حامی او پادشاه آلفونسوی سیزدهم بود و سبب شد که سلطنت فروپاشیده و الفونسو از قدرت کنار برود، جمهوری دوم اسپانیا در دسامبر ۱۳۳۱ اعلام شد. این جمهوری جلوه ای بود از مدرنیته اروپایی که در یکی از عقب مانده ترین مناطق این قاره پا به عرصه وجود می گذاشت. در این زمان لورکا در کنار بسیاری از روشنفکران هم نسل خود که شاخص ترین آنها کسانی چون لوئیس بونوئل (فیلمساز)، سالوادور دالی (نقاش) و رافائل آلبرتی(شاعر) … بودند به خوبی می دانست که عنصر اصلی و اساسی این عقب ماندگی در محدودیت فرهنگ در چارچوب تنگ محافل نخبگان و روشنفکران بود، در حالی که کلیسا با قدرت تمام بر ذهنیت اسپانیای کهن حکم می راند. از این رو لورکا جزو حامیان اقدامات جدید جمهوری از جمله گسترش فرهنگ در سطح عمومی بود و با به راه انداختن یک گروه تئاتر با نام باراکا (Baraka) نقشی بزرگ در این راه را برعهده گرفت. سفر لورکا به امریکا (۱۹۳۰) که با موفقیت های زیادی همراه بود و به خصوص شهرت و موفقیت عظیم اثر معروف او ”عروسی خون“ در آرژانتین که موقعیت مالی خوبی را نیز برای او به همراه آورد، به لورکا امکان داد که پروژه اساسیتر خویش، یعنی اجرای نمایش با گروه خود را در سراسر اسپانیا تا دورافتاده ترین روستاهای این کشور به اجرا در آورد و از این طریق بتواند رابطه ای مستقیم و عمیق با مخاطبان مردمی برقرار کند.
سالهای پس از این زمان، سالهای آماده سازی کودتا و واکنش اسپانیای مرتجع بود. خوزه آنتونیو پریمو د ریورا، پسر دیکتاتور سابق، با تشکیل حزب فاشیستی ”فالانژ“ از مهره های اصلی این حرکت بود که ریشه های خود را در باورهای متعصبانه پیروان کلیسای اسپانیا و نظامیان می جست. در این میان، ”جبهه مردمی“ ، ائتلافی از احزاب و گروه های جمهوری خواه، چپ و آنارشیست های سندیکایی، پس از شکست موقتی که در انتخابات سال ۱۹۳۳ متحمل شدند، در پی شورش مردمی اکتبر ۱۹۳۴ که بی رحمانه سرکوب شد، توانستند در انتخابات فوریه ۱۹۳۶ به پیروزی برسند. از این لحظه همه چیز در اسپانیا شتاب گرفت. چند ماه پس از این پیروزی در ماه های تابستان ، در حالی که همه در انتظار واکنشی از سوی راست بودند، لورکا به ملک خانوادگی خود در هوئرتا (Huerta) بازگشت. البته این بازگشت را به هیچ عنوان نباید به معنای عملی ماجراجویانه تلقی کرد چون در آن زمان هیچ کس نمی توانست تصور کند که فرانکیست ها چنین خشونتی را در مورد روشنفکران غیر سیاسی به کار بگیرند. بهر رو تنها چند روز پس از ورود لورکا به ملک خانوادگی، کودتا در مراکش آغاز شد و کودتا چیان توانستند به سرعت منطقه گرانادا را اشغال کنند. در فاصله ماه های ژوئیه و اوت ۱۹۳۶، بیش از ۵۰۰۰ نفر در این منطقه اعدام شدند. لورکا که از حمایت دوستانی در حزب فالانژ نیز برخوردار بود، تصور می کرد که بتواند جان سالم از این مهلکه بیرون ببرد اما نفرت فرانکیست ها از شاعر خارج از تصور بود. به همین جهت نیز با تجسس زیاد او را یافتند و به جوخه اعدام سپردند. جنگ داخلی اسپانیا که با این کودتا آغاز شد بیش از ۵۰۰ هزار نفر کشته بر جای گذاشت و بین ۲۵۰ تا ۵۰۰ هزار نفر را نیز وادار به فرار از کشور و پناه بردن به سایر کشورها کرد.
در تاریخ آغاز مدرنیته هنری و اجتماعی در اسپانیا، مرگ لورکا، نماد گویایی بود، همانگونه که جنگ داخلی اسپانیا نیز پیش مقدمه ای بود بر تخریب گسترده و عمومی جنگ جهانی دوم در اروپا. آنچه در پایان دهه سی بر سر اسپانیای مدرن و روشنفکرانش آمد، همان بلایی بود که چندسال بعد روشنفکران اروپایی را هدف گرفت و آنها را وادار به گریز گسترده به امریکا کرد. با این همه عمق فاجعه اسپانیا در آن بود که فاشیسم توانست با اتکا بر فقر فرهنگی وسیع واستیلای قدرتمند کلیسای کاتولیک پس از جنگ جهانی دوم و برغم سقوط فاشیسم در سایر کشورها، به حیات خود ادامه دهد. و این عمر دراز فرانکیسم در اسپانیا، عمری بود که اسپانیای مدرن از دست می داد. پس از مرگ فرانکو و با سقوط و فروپاشی قطعی دیکتاتوری و اسپانیانی کهنه و مرتجع، میراث لورکا با تمام قدرت و توان و شکوفایی اش به اسپانیا بازگشت تا گرانادای او و فرهنگ پربار و غنی اسپانیایی بتواند بار دیگر با کنار زدن انحصارطلبی ها و تنگ نظری ها، در یکی از مهم ترین تقاطع های فرهنگی تمدن انسانی به حیات خود ادامه دهند.