نخستین روزهاى سال ۱۳۸۲ مقارن با شروع جنگ ایالات متحد امریکا و متحدانش علیه کشور عراق بود. جنگى که در کمتر از یک ماه به فروپاشى دیکتاتورى صدام حسین و اشغال این کشور انجامید. اما امروز نزدیک به یک سال پس از شروع جنگ حتى خوشبینترین صاحبنظران نیز نمىتوانند نگرانى خود را از آینده عراق به طور خاص و آینده خاورمیانه به طور عام پنهان کنند. معمارى جدید این منطقه که یک سال پیش از آن با حملهاى دیگر به کشور افغانستان و سقوط طالبان آغاز شده بود، تاکنون کوچکترین نور امیدى را درباره آینده به ارمغان نیاورده است. دو گزارش منتشر شده در نیویورک تایمز (ر.ک.: روزنامه شرق، ش ۱۴۱، ۲۹ بهمن ۱۳۸۲) در میان صدها گزارش و مقاله و شهادت دیگر، گویاى وضعیتهایى به مراتب بدتر از دوره حکومتهاى استبدادى پیشین در این دو کشور هستند: قتلهاى زنجیرهاى روشنفکران و متخصصان در عراق (بیش از هزار مورد) و تداوم و وخامت یافتن موقعیت زنان در افغانستان. در این میان بحث روشنفکرانهاى که پس از یازدهم سپتامبر ۲۰۰۱ و حمله تروریستى به برجهاى سازمان تجارت جهانى در سطوح ملى و بینالمللى به راه افتاد، همچنان ادامه دارد و مىتوان ادعا کرد که جنگ عراق، بهدلیل امواج گسترده مخالفت با آن در افکار عمومى جهانى، نقشى تشدیدکننده در آن داشت. گروهى از مفاهیم و از آن جمله: جهانىشدن، حقوق بشر، تروریسم، بنیادگرایى اسلامى، و یکجانبهگرایى امریکا … از مهمترین عناصر کلیدى در این مباحث بودهاند که در مقاله کنونى تلاش مىشود به برخى از آنها پرداخته شود.
در ادامه، پیامدهاى انتشار نامه معروف روشنفکران امریکایى در دفاع از «جنگ علیه تروریسم» بحث درباره این مفاهیم به ویژه در چارچوب مبحث عمومى «نقش و رسالت روشنفکران» یکى از مهمترین وقایع سال گذشته در عرصه جهانى بود که بار دیگر تقابل میان دو گروه از روشنفکران «چپ» و «راست» و گروهى دیگر از روشنفکران را که به ادعاى گیدنز قصد فراتر رفتن از این تقسیمبندى را دارند، به میان کشید. مقاله حاضر عمدتاً به یکى از ابعاد این بحث؛ یعنى، تمایل و گرایش روزافزون برخى از روشنفکران «چپ» و یا «ترقىخواه» پیشین به جاى گرفتن در صفوف «راست» و یا در دفاع عملى از تزهاى راست به ویژه در دوره آمادهسازى و سپس اشغال عراق اختصاص دارد.
باز هم «چپ» و «راست»
در ادبیات علوم اجتماعى «چپ» و «راست» طبعاً بر اساس تبارشناسى این دو واژه در انقلاب فرانسه شناخته مىشوند. بنابراین «چپ» بودن، تا دورهاى بسیار متأخر، همواره کمابیش با مفهوم «انقلابى» بودن و همچنین با تمایلات ژاکوبینى و ارادهگرایانهاى که در این انقلاب همچون در انقلابهاى بزرگ بعدى ظاهر شدند، انطباق داشته است. در طول قرن بیستم، مفاهیم «چپ» و «ترقىخواه» بیش از پیش با مفهوم «مارکسیست»، «کمونیست»، و «سوسیالیست» نیز پیوند خوردند و در این میان کمتر توجهى به این واقعیت شد که نه فقط سوسیالیسم گسترهاى بسیار پهناورتر از مارکسیسم و کمونیسم داشته است، بلکه حتى مفهوم ترقىخواهى را بنابر تجربه تاریخى لزوماً نمىتوان بر هیچیک از این ایدئولوژىها که پیش از هر چیز برنامههاى تسخیر و حفظ قدرت بودهاند، انطباق داد. با این وصف، این انطباق خواهىنخواهى تا حدى بسیار زیاد انجام گرفته بود و به همین دلیل نیز زمانى که فروپاشى نظامهاى سوسیالیستى شوروى، چرخش به سمت بازار در نظام چینى و استبدادى شدن نظامهاى سوسیالیستى جهان سومى اتفاق افتاد، بسیارى توانستند با همان چوبى که این اشکال آبروباخته سوسیالیستى را مىراندند کل ایدهها و دستاوردهاى «چپ» و «ترقىخواهى» را نیز برانند. در طول دو دهه ۱۹۸۰ و ۱۹۹۰، ورشکستگى مارکسیسم به مثابه یک «روایت بزرگ» اقتصادى سیاسى نه فقط چهره مارکس (و سپس هگل) را نیز به مثابه یک فیلسوف به زیر سؤال برد، بلکه هرگونه اشاره به بىعدالتیها و گسترش فقر و نابرابرى در جهان را نیز نامشروع، شعار مانند، بىمحتوا، و از سر عدم شناخت و به ویژه «غیرپراگماتیستى» و «غیرکاربردى» وانمود کرد. افکار عمومى باید قانع مىشدند که چنین سخنان انتقادآمیزى نسبت به جنون سرمایهدارى در شکلدادن به جهانىشدن اقتصادى، صرفاً بر اساس اصل سودمندى دولتهاى غنى و شرکتهاى فراملیتى، سخنانى غیرمسئولانه هستند که باید آنها را جز درد دل و افسوس نسبت به گذشته از زبان گروهى از کشتىشکستگان سوسیالیسم به حساب نیاورد. در نظر آنها، تاریخ در ایستگاه آخر خود، که بازار آزاد و فردگرایى نولیبرالى است، از قطار کهنه ایدئولوژىها پیاده شده است و اکنون مىتوان با خیالى آسوده و بىهیچ دغدغهاى نسبت به آینده، در هواپیماى فناورى سوار شد و به سوى آیندههایى هرچه درخشانتر صعود کرد. خلبان این هواپیما نیز طبعاً کسى نبود و نیست جز سرمایهدارى امریکا، «کشور آزادى، دموکراسى، و شکوفایى فرد در بسترى از رفاه و فراوانى».
افکار عمومى، به ویژه در کشورهاى غربى، باید نسبت به نکته مهم دیگرى نیز قانع مىشدند و آن این بود که گذشته استعمارى نه فقط نباید دلیلى براى شرمندگى کشورهاى اروپایى باشد، بلکه حتى باید به نوعى به آن افتخار نیز بکنند. پاسکال بروکنر فرانسوى، یکى از نخستین روشنفکرانى بود که با انتشار کتاب «فریاد مرد سفیدپوست» در دهه ۱۹۸۰ دست به این افسونزدایى از گذشته استعمارى زد و به زودى موجى از «ضد جهان سومگرایى»ها به جنگ «جهان سومگرایى»هاى دهههاى ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ رفتند. یکى از نمایندگان مشهور ادبىِ این گرایش، نایپل (نویسنده بریتانیایى با تبار جهان سومى) بود که حتى به دریافت جایزه نوبل ادبیات نیز نائل شد. به هر رو، استدلال بسیار سادهانگارانه، آن بود که: مشکل مردمان غیراروپایى، در گذشته فرهنگىِ استبدادآمیز خودشان است و نه در اقدامات استعمارى که در حد توان خود کارى جز تلاش براى اصلاح آن گذشته نکردهاند. این تز همان تز قدیمى «استبداد آسیایى» است که ریشههاى آن به دوران باستان مىرسد؛ اما در قرن نوزدهم به شدت مورد استفاده قرار گرفتند تا در چارچوب نظریه هاى تطورى، سلطه استعمارى را توجیه کنند و بىشک اتفاقى نیست که پاسکال بروکنر را جزءِ طرفداران حمله امریکا به عراق بیابیم و این اظهارنظر جالب را از او بخوانیم که: «ضد امریکایىگرایى، ترقىخواهى ابلهان است».
بازگشت به ارزشهاى بازار و فردگرایى لیبرالى و برنامهریزىهاى نومالتوسى، نام جالبى نیز بر خود گذاشتند: انقلاب محافظهکارانه که باز هم دو چهره انگلوساکسون در رأس آن قرار گرفتند: رونالد ریگان و مارگارت تاچر. انقلاب محافظهکارانه کاملاً در خط مشخصى قرار مىگرفت که «ارتجاع» و جناح موسوم به «راست» از انقلاب فرانسه تا دوره جدید ترسیم کرده بودند. آلبرت هیرشمن در کتاب ارزشمند خود با عنوان خطابه ارتجاع (شیرازه، ۱۳۸۲) با مرورى بر تاریخ دویست ساله گفتمان راست نشان مىدهد که چگونه از توکویل و ادموند برک تا فردریش هایک و سرانجام تا میلتون فریدمن و ساموئل هانتینگتون، این گفتمان عمدتاً بر «انحرافآمیز» بودن، «مخاطرهانگیز» بودن و سرانجام «بیهودگى» فرایند انقلابى براى دستیابى به چشماندازهاى آرمانى تأکید و انقلابیونى را که براى از میان برداشتن نابرابرىها، براى دستیابى به آزادى و عدالت اجتماعى تلاش مىکردهاند، به کنار گذاشتن هیجانهاى خود و پذیرش سلسلهمراتب اجتماعى و قدرت حاکمان نصیحت کرده است، تا این حاکمان خود درباره میزان آزادى و برابرى و عدالت لازم براى جامعه (بنابر مورد) تصمیم بگیرند.
با این وصف، در اواخر دهه ۱۹۹۰، واقعیت کاملاً با آنچه تصور مىشد متفاوت بود: جهانى در تنش جنگهاى محلى و منطقهاى، آماده انفجارهاى بزرگتر و در فرایندى کامل از نظامىشدن، ظهور یک ابرقدرت نظامى با ساختارى امپراتور مانند روى مدل امپراتورىهاى رومى و استعمارى – یعنى اشغال و حضور نظامى مستقیم بر همه عرصههاى سلطه خود – که به گفته اریک هابزباوم چه به دلیل حجم تجهیزات و نفراتِ به کار گرفته شده، چه به دلیل نبود هیچ رقیبى در کنار یا در برابرش، آن را با هیچ یک از امپراتورىهاى پیشین نمىتوان مقایسه کرد، تعمیق شکاف فقر چه در خود کشورهاى توسعهیافته در قالب ظهور آنچه جهان چهارم (فقرا و طردشدگان این کشورها) نام گرفت، و چه میان کشورهاى توسعهیافته و کشورهاى در حال توسعه، از میان رفتن هرگونه اخلاق و هرگونه اصول انسانى هدایتکنندهاى در رفتارهاى بینالمللى، ظهور مجدد بنیادگرایىهاى دینى، قومگرایىها، محلىگرایى، و سایر اشکال مقاومتهاى افراطى و بحرانهاى هویتى، و …
بنابراین، نخستین نتیجهاى که در اینجا باید بر آن پاى فشرد، آن است که «چپ» و «راست» برخلاف ادعاى گیدنز، دو نظام حکومتى نیستند که بتوان «فراسوى چپ و راست» را همچون او در یکى از آخرین کتابهایش مطرح کرد. و بىدلیل نیست که گیدنز به عنوان مشاور تونى بلر – نخستوزیر بریتانیا در سال ۲۰۰۰ که واژه بلریسم همین اواخر براى او ساخته شده است – قرار مىگیرد که در طول بحران عراق با قرار گرفتن کامل در بازى راست یکى از آشکارترین نمونههاى گرایش به سمت ایدئولوژى محافظهکارانه را نشان مىدهد. «چپ» و «راست» پیش از آنکه دو نظام حکومتى باشند، دو نوع تلقى نسبت به جهان و حتى بهتر بگوییم دو نوع تلقى از مفهوم انسان هستند: به همین دلیل نیز چپ بهترین تبلور خود را نه در سوسیالیسم که در اومانیسم مىیابد و راست بهترین تجسم خود را نه در کاپیتالیسم که در نولیبرالیسم فردگرایانه و ضد اومانیستى. در این زمینه انقلاب فرانسه، بیش از دویست سال پس از آن، هنوز هم بهترین نقطه اتکاست.
روشنفکران، کدام روشنفکران؟
ارائه تعریفى مورد اجماع از «روشنفکرى»، کارى همواره دشوار بوده است و بنابراین، بهتر است در رویکرد کنونى از مفهومى پذیرفته شده، دستکم در بخشى بزرگ از روشنفکران «چپ» در علوم اجتماعى که در مقاله حاضر مورد بحث هستند، حرکت کنیم: هربرت مارکوزه به مثابه یکى از برجستهترین تبلورهاى مکتب انتقادى، روشنفکر را کسى مىدانست که حاضر به سازش با حاکمان نیست. پیر بوردیو نیز به مثابه یکى از پرنفوذترین چهرههاى این علوم در چند دهه اخیر، روشنفکر را «وجدان بیدار» و «شورشى» دوران خود مىدانست که رسالتش نه در بازتولید نظامهاى اجتماعى که دقیقاً در جلوگیرى از این بازتولید است. روشنفکر به باور او براى این هدف باید کار خود را در معرفى و تحلیل سازوکارهاى نظام متمرکز کند تا از این طریق بتواند آن را اصلاح و عناصر منفى بىعدالتى و دشمنى با انسانیت را از آن بیرون براند. به معنایى مىتوان گفت که کل نظریه بوردیویى چه در شاخه نظریه عمل و چه در مفاهیم «میدان»، «خشونت نمادین» و «هابیتوس» (عادتواره) با اثرپذیرى از نظریه پراکسیس به دنبال اثبات همین امر هستند. و بدون شک موج حملاتى که در طول دو دهه اخیر علیه او انجام مىگرفت و حتى پس از مرگ وى نیز متوقف نشدند ناشى از این رویارویى وى با دستگاه بزرگ و نهادینه علوم اجتماعى به مثابه یکى از دستگاههاى بازتولید نظام اجتماعى با تمامى نابرابرىها و بىعدالتىهایش بود. قراردادن نوعى آکادمیسم خنثا و «علمى» در برابر «جنجالى» بودن ادعایى بوردیو، با مطرح کردن چهرههایى چون ریمون بودن در مقابل او – همانگونه که در نسلِ پیش، ریمون آرون را در برابر ژان پل سارتر قرار مىدادند – بیش از آنکه گویاى توانایى راست فرانسه در ارائه پایههاى نظرى قدرتمندى در علوم اجتماعى براى خود باشد، گویاى سنگر گرفتن همیشگى آن در پشت سنگرهاى آکادمى و روششناسى پوزیتیویسم طبیعى بوده است، که ۱۵۰ سال است (بدون موفقیت) تلاش مىکند کاربردپذیرى خود را در این علوم به اثبات برساند. شاید اظهارنظر آلن منک ازجمله روشنفکران «چپ» و «تکنوکرات» که گرایشى روزافزون به چرخش به «راست» دارد، درباره بوردیو بهترین تصویرى باشد که راست آکادمیک فرانسه از او به طور خاص – و از چپ آکادمیک به طور عام – ترسیم کرده است: «دیوانه غرور، خودشیفته، توطئهگر، ریاکار، منحرف، خودبزرگبین، مضحک، و غیرقابل تحمل».
اما واقعیت آن است که به گونهاى معکوس، ولى با استفاده از استدلال بوردیویى نیز مىتوان روشنفکر را تعریف کرد و آن نیرویى فکرى در جامعه است که به مثابه ابزارى براى حاکمان در تثبیت سلطه آنها به کار مىرود. با این وصف، با تلاشى اندک مىتوان مشاهده کرد که تأثیر و نفوذ روشنفکران «چپ» به مراتب بیشتر بوده است و دلیل را باید بدون شک گفتمان آرمانگرایانه آنها دانست. اما نمىتوان از این امر نیز غافل ماند که همین روشنفکران عموماً حامل دفاع از ارزشهایى بودهاند که بسیار فراتر از ایدههاى آنها، در دیدگاهى تاریخى، به ارزشهاى کل جامعه بدل شدهاند. تجربه قرون نوزدهم و بیستم اروپا نمونههاى بىشمارى را در اختیار ما مىگذارد: ویکتور هوگو، امیل زولا، آندره ژید، ژان پل سارتر، ماکسیم رودنسون، ژان پویون، یورگن هابرماس، فرانسوا مالرو، جرج اورول، ارنست همینگوى، آنتوان دو سنت اگزوپرى، و … سرانجام فیلسوفان پسامدرن فرانسوى میشل فوکو، فرانسوا لیوتار، ژاک دریدا، و … از اینرو به هیچ وجه جاى تعجب نیست که در بحث روشنفکرانهاى که بر سر بحران عراق – و پیش از آن افغانستان – به راه افتاد، در میان مخالفان روشنفکر جنگ چهرههایى شاخص همچون ادوارد سعید، ژاک دریدا، اریک هابزباوم، امانوئل والرشتاین، نوام چامسکى، سامى نعیر، و … نه فقط در برابر ایدئولوگهاى راستگرا و شناخته شده که رودرروى روشنفکرانى قرار گرفتند که هنوز تا یکى دو دهه پیش – و برخى حتى امروز – خود را در «چپ» و حتى «چپ افراطى» طبقهبندى مىکردند: آلن فینکلکرات، فیلیپ سولرز، آندره گلوکسمان، لوک فرى، پاسکال بروکنر، در فرانسه و مایکل والترز، پل برمن، تاد گیتلین، و… در امریکا. و گروه اخیر را باید از گروهى از «تکنوکراتهاى علوم اجتماعى» نیز جدا کرد که همانگونه که گفتیم با الگو گرفتن از رمون آرون یا رمون بودن به شدت نسبت به موضعگیرى مستقیم نسبت به مسائل سیاسى حساسیت دارند و آن را کارى «ژورنالیستى» و «سطحى» ارزیابى مىکنند و هرگز این حضور را حتى بر بزرگانى چون فوکو، دریدا، بوردیو، هابزباوم، و … نیز نبخشیدند.
«راست»، این راست جذاب و مدرن!
گروهى از مفاهیم، محور اساسى چرخش به راست را تشکیل مىدهند که مىتوان آنها را تقریباً در تمامى گفتارهاى روشنفکرى بازیافت: ۱) دفاع از جهانىشدن به مثابه تنها راه نجات مردمان جهانسوم از فقر، دیکتاتورى، و فساد (بدون توجه به اینکه این موقعیتها در مرحلهاى پیشین به وسیله همین فرایند جهانىشدن در آنها به وجود آمده است)؛ ۲) دفاع از نولیبرالیسم و اقتصاد بازارِ مطلقاً آزاد به عنوان تنها آلترناتیو باقىمانده و به تثبیت رسیده (بدون توجه به اثرات جانبى این آلترناتیو؛ یعنى فقر گسترده، نابرابرىهاى هرچه بیشتر و انفجارهاى ناشى از آنها ازجمله به صورت تروریسم بینالمللى و بنیادگرایىهاى گوناگون)؛ ۳) دفاع از تزهاى گوناگون نظرى، تاریخى، اقتصادى، فلسفى براى اثبات اینکه شکاف کنونى در جهان ارتباطى به نظام جهانى ندارد، بلکه حاصل عوامل درونى جوامع جهانسومى است و برعکس ورود جهان توسعهیافته در این کشورها، به هر قیمت و با هر شرایطى ولو به صورت خشونتآمیز و با اشغال نظامى در «درازمدت» به سود آن کشورها خواهد بود؛ ۴) دفاع از دولت اسرائیل به مثابه یک دولت دموکراتیک در منطقهاى غیردموکراتیک و تأکید بیش از اندازه بر یهودستیزى در جهان (بدون اشاره به محتواى تئوکراتیک و نژادگرایانه این دولت و بدون تأکید بر گرایشهاى اسلامستیزانه هرچه گستردهتر در غرب)؛ ۵) ارائه تصویر سادهسازى شدهاى از موقعیت کنونى جهان به صورت عرصه مبارزه گسترده و سراسرى بین دموکراسى به رهبرى جهان آزاد مسیحى از یکسو و بنیادگرایى به رهبرى دیکتاتورىهاى قبیلهاى «جهان اسلامى» و تقویت تصویر تروریسم به مثابه «تروریسم عرب و اسلامى» (بدون توجه به این واقعیت روشن که بنیادگرایىهاى افراطى نظیر طالبان و اغلب دیکتاتورىهاى مزبور ساخته و پرداخته خود آن جهان آزاد در دورهاى تاریخى بودهاند و از ابتدا تا امروز همواره سیاستهایى به سود غرب را اعمال مىکردهاند و مىکنند و اینکه تروریسم پدیدهاى جهانى و نه صرفاً عرب و اسلامى است و بیشتر حاصل فقر و تنگدستى و ناتوانى در برابر بىعدالتى است تا حاصل این یا آن ایدئولوژى دینى) …
این مجموعه را مىتوان به صورتهاى مختلف در گفتمانهاى «چپ»هایى (پیشین یا کنونى) که خود را «واقعبین» معرفى مىکنند یافت: آندره گلوکسمان (مائوئیست سابق) از سرسختترین طرفداران حمله امریکا به افغانستان و عراق در کتاب «داستایفسکى در منهتن» نیهیلیسم را ذات اساسى تروریسم مدرن مىداند و آن را یک واکنش بیمارگونه، نوعى سرریزکردن غریزه مرگ در برابر موفقیتهاى مدرنیته در چارچوب فردگرایى ارزیابى مىکند (تفسیر غریزه مرگ در چارچوب دینى آن، براى توضیح تروریسم از مضمونهاى عامهگرایانه و بسیار مورد علاقه دیگر این گرایش است). پاسکال بروکنر مىگوید: «آنچه نگرانکننده است، نه رهبرى امریکا که بىتفاوتى امریکا – به وقایع جهانى – است». مایکل والترز، یکى از سردبیران مجله سوسیال دموکرات دیسنت، در امریکا و متخصص فلسفه سیاسى در دانشگاه پرینستون، و ازجمله امضاکنندگان نامه روشنفکران امریکایى در دفاع از جنگ با تروریسم، این پدیده را نه حاصل فقر جهان که حاصل پیوند گفتمان اسلامى و بنبست مدرنیزاسیون اقتصادى، سیاسى رژیمهاى خاورمیانه مىداند و معتقد است حتى اگر غرب در گذشته اشتباهاتى مرتکب شده باشد، راه مبارزه با آن و با خشونت دولتى بیشتر در «نظریه مبارزه عارى از خشونت گاندى» نهفته است تا در دست بردن به اسلحه «پل برمن، سردبیر دیگر مجله دیسنت، بن لادن، هیتلر، و استالین را از یک جنس ارزیابى مىکند و القاعده را حاصل نهایى توتالیتاریسم قرن بیستم مىداند که در نفرت (بیمارگونه) از لیبرالیسم و بالاترین تبلور آن ایالات متحد تجسم مىیابد و مىنویسد: «جنایت واقعى امریکا، در واقع آن است که امریکاست. جنایت امریکا آن است که دینامیسم یک فرهنگ لیبرالى و پیوسته متغیر را در خود دارد (…) جنایت امریکا آن است که نشان مىدهد جوامع لیبرال مىتوانند به شکوفایى و فراوانى برسند و جوامع غیرلیبرال نمىتوانند.» بنابراین، او عقیده دارد که تغییر سیاست امریکا در خاورمیانه یا در هر کجاى دیگر، هیچ تأثیرى بر این دشمنى بیمارگونه و ذاتى ندارد. تاد گیلتین نیز دیگر روشنفکر چپ امریکایى در واکنش به نوشتهاى از ادوارد سعید که در آن ضمن محکوم کردن شدید حملات یازدهم سپتامبر خواننده را به تأمل درباره این واقعیت که امریکا امروز در تمامى سرزمینهاى اسلامى در حال جنگ با مردمان آنهاست دعوت کرده بود، مىنویسد: «گویى امریکا همواره پرخاشجو بوده است، گویى حمایت امریکا از فرایند صلح اسلو، با همه محدودیتهایش، را مىتوان نادیده گرفت و گویى دفاع امریکا از مسلمانان در بوسنى و کوزوو را باید با سیاست جنگى و نظامى امریکا در ویتنام و کامبوج یکى گرفت.» تأکید والترز به «لزوم انجام تغییراتى عظیم در فرهنگ سیاسى جهان عرب و اسلامى» بسیار گویاست و کاملاً بر رویکرد استعمارى برنارد لویس شرقشناس امریکایى در همین زمینه انطباق دارد.
اما نکته مشترک و بسیار جالب در گفتمان این گروه از روشنفکران آن است که با وجود قرار گرفتن در یک پارادایم پوزیتیویستى که به شدت تمایل دارد خود را عملگرا، کاربردى، مدرن، علمى، و فناورانه نشان دهد و در عوض رقیبان خود را ایدئولوژى زده، سنتگرا، علمگریز و فلسفهگرا معرفى کند، درحقیقت در تمامى استدلالهاى خود از مقولات عام فلسفى بهره مىگیرد که یکى از آنها همین تقابل «کهنه» و «نو» است: رامسفلد در بحبوحه بحران عراق براى توجیه مخالفت گروهى از کشورهاى اروپایى با یکجانبهگرایى امریکا، مخالفان جنگ را متعلق به «اروپاى کهن» و طرفداران آن را جزءِ «اروپاى نوین» اعلام کرد، اروپاى نوینى که در چهرههایى همچون بلر، ازنار (نخستوزیر وقت اسپانیا) و به ویژه برلوسکونى (نخستوزیر وقت ایتالیا) تبلور مىیافتند و با نادیده گرفتن اکثریت قریب به اتفاق افکار عمومى کشورهاى خود وارد جنگ شدند. درحالىکه این پرسش باقى است که چرا اروپا دقیقاً در بعد «کهنه» خود مورد توجه جهانیان است و مدل مورد تحسین و شکوفا – چه از لحاظ اقتصادى و چه از لحاظ فکرى – خود را در فرانسه و آلمان (مخالفان جنگ) مىیابد و نه در عقبماندهترین اقتصادها یا فرهنگهایش (اسپانیا، ایتالیا، لهستان) و بحرانىترین موقعیتهاى فکرى و هویتىاش (بریتانیا).
درحالىکه گروهى از روشنفکران بر آن هستند که از «جذابیتهاى نهفته» راست سخن بگویند و امریکایىگرایى را به مدلى براى قرن بیستویکم بدل کنند. اکثریت قریب به اتفاق مردم جهان این مدل را با شدت و نفرت رد مىکنند و حاضر نیستند در تله انتخابناگزیر و تصنعى میان بنیانگرایى از یکسو و امریکایىگرایى از سوى دیگر بیفتند. کارلوس فوئنتس، اندیشمند بزرگ مکزیکى، در مقالهاى با عنوان «امریکاى لاتین در حسرت اروپا» (لوموند دیپلماتیک) چنین مىنویسد: «ظاهر شدن برخى از شومترین چهرههاى امپریالیسم در دو دهه ۱۹۷۰ و ۱۹۸۰، همچون ریچارد پرل، اوتو رایش، الیوت آبرامز … در حکومت امریکا تهدیدى براى امریکاى لاتین به حساب مىآید (…) ما باید به سوى اروپا روى آوریم، زیرا باوجود همه مشکلات، الگوهاى اقتصادى حاکم در آن اغلب نسبت به الگوهاى اولترالیبرال که ادعاى جهانى بودن دارند و در امریکاى لاتین تخریبى گسترده ایجاد کردهاند، برترى دارند.» فوئنتس همچنین بر میراث درهمآمیزى قومى و فرهنگى اروپا تأکید دارد که امریکاى لاتین خود آن را آزموده و جهانىشدن را تنها در شرایطى امکانپذیر مىداند که چرخش تنها به کالاها و سرمایهها محدود نشود، بلکه به آزادى چرخش انسانها تعمیم یابد.
بزرگترین اشتباه در نقدى که مىتوان بر گرایش به راست مطرح کرد، بىشک در جدا شدن از «چپ» به عنوان یک اتیکت نیست، زیرا بسیارى از روشنفکران در جهان، ازجمله نگارنده این سطور، به دلایل متفاوت و در شرایطى خاص حاضر به استفاده از این اتیکت نیستند و آن را در بسیارى از زمینهها هنوز داراى رنگى بیش از اندازه مارکسیستى مىشمارند. این روشنفکران ترجیح مىدهند موضع خود را با وجود تمامى انتقادهایى که مىتوان بر روشنگرى و اومانیسم داشت، بیشتر در آن چارچوب قرار دهند تا در چارچوب عنوان «چپ». بنابراین باید توجه داشت که انتقاد اساسى در گرایش به راست به هیچ عنوان به اتیکتها و عناوین برنمىگردد، کما اینکه برخى از روشنفکران مزبور – در موقعیت کنونى و یا جزءِ سرگذشت فکرى خود – هنوز از این اتیکت استفاده مىکنند، تا بهتر بتوانند بر ایدئولوژى راست صحه بگذارند و به آنها خدمت کنند. این ایدئولوژى نیز همواره تمایلى، شاید بتوان گفت، غریب به جذب روشنفکران مزبور داشته و دارد، گویى آنها این پیوستن و چرخش به سوى ایدئولوژى راست را به نوعى کلیدى براى افسونزدایى از «گناه نخستین» خود مىدانند. اما آنچه بیش از هر چیز در این گرایش منفى به نظر مىرسد، تأثیر عملى آن براى کمک رسانى ابزارى به تثبیت موقعیت کنونى جهان و حتى وخیم کردن بیشتر آن است، که این دیگر یک موضوع روشنفکرانه نیست. رنجى که امروز، همچون دیروز، مردم عراق و افغانستان مىبرند، رنجى که هر روز میلیونها نفر در جهان به دلیل نظم جهانى کنونى متحمل مىشوند، مسئلهاى واقعى است، نه روشنفکرانه.
ضد امریکایىگرایىِ گستردهاى که امروز در جهان دیده مىشود و خود را ازجمله در تروریسم بینالمللى نیز متجسم مىکند، برخلاف آنچه اندیشه راست بیان مىکند، نوعى حسادت نسبت به ایدئولوژى لیبرالى امریکایى نیست، بلکه واکنشى است کاملاً مشخص نسبت به عملکرد این ایدئولوژى که خود در حال وارد کردن بدترین ضربات به تجربه دموکراتیک و ارزشمند امریکا نیز هست. در انتها باز هم سخن را به سعید مىسپاریم که با ظرافتى در اندیشه که خاص اوست، نشان مىدهد که بزرگترین خطرى که چنین گرایشى (ضد امریکاگرایى) به همراه دارد، آن است که امریکا را به مثابه یک بلوک منسجم و یکپارچه در نظر بگیرد که در رأس آن کاخ سفید و رئیس جمهور قرار گرفتهاند:
اشتباه بزرگ تز فوکویاما درباره پایان تاریخ یا تز ساموئل هانتینگتون درباره برخورد تمدنها، در آن است که در هر دو، این پیشفرض نادرست وجود دارد که تاریخ فرهنگها را مىتوان به آستانههاى دقیق، به محدودیتهایى کاملاً تعین یافته، با یک آغاز، یک میانه، و یک پایان تقلیل داد. درحالىکه میدان فرهنگى سیاسى عرصهاى است از جنگى براى هویتها، براى ارائه تعریفهایى از خود و براى فرافکنىهایى به سوى آینده. هر فرهنگى، به ویژه فرهنگ امریکا، از لایههاى پى درپى مهاجران شکل گرفته است و همین نیز یکى از پیامدهاى ناخواسته جهانىشدن است: ظاهرشدن جماعتهاى فراملى با علاقهمندىهاى جهانى، مثلاً جنبش دفاع از حقوق فرد، جنبش زنان، جنبش ضدجنگ، و غیره. ایالات متحد را نمىتوان از این گرایشها منفک کرد و باید در پشت ظاهر متحد آن، مجموعهاى از تعارضها را دید که تعدادى بىشمار از افراد در سراسر جهان با آن درگیر هستند و در آنها مشارکت دارند. این امر خود، مایه بازیافتن امید و دلگرمى است.