قانون و قانونگذاری در ریشههای الهیاتیشان مفهوماخلاق ِ خود و اخلاق ِ دیگری، دوست داشتن ِ دیگری، به مثابه خود و خود، به مثابه دیگری را میرسانند؛ عامل و ابزاری برای پرهیز از گناه، همچون گناه نخستینی که در سنت ادیان ابراهیمی سبب هبوط انسانها بر زمین و زجر آنها تا ابد برای جبران آن گناه پنداشته میشود. و البته این جبران ممکن نیست مگر با تبعیت از اخلاق و قانون خداوند (تورات). در نگاه یونانیان و ایرانیان باستان نیز، قانون، در یونانی Νόμος که ریشه «ناموس» است، و κανόνι ریشه «قانون»، یعنی شکل معرب آن، است و در دوره هخامنشی نیز Dātu ša šarri به معنای «قانون پادشاه» را داریم که در همه جا به معنای تبعیت از خدایان و پادشاهان (به مثابه نماینده خدایان) است. در یونان و ایران و رم باستان قانون به معنی اطاعت از خداوند و بندگی او (در ادیان ابراهیمی) و تقلید از رفتار آنها به مثابه الگو بود. حتی در ادیان بینالنهرینی چندهزاره پیش از میلاد و یا ادیان شرقی باستان و ادیان شرقی اخلاق – محور و یا اعتقادات ماورای طبیعی مردمان«ابتدایی» نیز این پیوند میان اخلاق استعلایی و قانون رواج و سلطه کامل دارد . اما در دورانی نزدیکتر به ما که با رنسانس و روشنگری و جهانی شدن و استعمار و اروپا- محور شدن جهان و جهانشمولیهای مبتنی بر ورود و گسترش حتی آسیب زده قانون از نقاط مرکزی (کشورهای توسعهیافته پیشتر ِ استعمارگر) به نقاط پیرامونی (کشورهای در حال توسعه پیشتر زیر استعمار) هستیم نیز از روسو به این سو، روشنگران و انسانگرایان، «قانون» را مبتنی بر دولت (نظارت و تنبیه) در شکل کل و خانواده (تربیت) و سرانجام عرف اجتماعی، از عرف سنتی تا رسانههای مدرن و رفتارهای روزمره در شهر، میدانستند و اینها را ضامنی چه برای ایجادش و چه به خصوص برای کارا بودن و تداومش در نظر میگرفتند. جامعه مدنی که در مفاهیم «شهروند» و اصولا شهرمندی تعریف میشد، برای فیلسوفی چون ژان ژاک روسو نمیتوانست پایهای جز اصل به حداقل رساندن آسیب انسانها به طبیعت و به یکدیگر داشته باشد. از نظر روسو، بالاترین راه حل برای رهایی نسبی از سرنوشت شوم خویش که با جداییاش از طبیعت اتفاق افتاده، آن است که «ذات نیک» خود را با تلاش برای همسازی و هماهنگی با طبیعت و «وحشی نیک»ی که او در انسانهای «ابتدایی» میدید، تقویت کرد و به حداکثر رساند و فساد حاصل از جداییاش از طبیعت را به حداقل. این کار برای گروه بزرگ روشنگرانی که پایههای «قرارداد اجتماعی» جدید را ترسیم و «شهر» و همه اجزایش را به مثابه فضا / زمان ِ تحقق یافتن این قرارداد، تعیین میکردند آن بود که انسانها با رفتار «شهرمندانه» خود دستکم اندکی از میراث بزرگی که با جدایی از طبیعت از دست دادهاند را دوباره به دست بیاورند. برای این اندیشمندان که عموما از آنها به عنوان «اصحاب دائره المعارف» نام برده میشود میتوان خط سیر مستقیمی از آنها تا آخرین اندیشمندان ِ اندیشه شهر در نزد هانری لوفبور ، دیوید هاروی و مارشال برمن ترسیم کرد، اطاعت از قانون انسان-محور و انسانگرا ( و نه استعماری و سرمایهداری) در مقیاس یک قرارداد اجتماعی دموکراتیک و پرهیز از ساختارهای بزرگ زیستی، کاری و… امکانپذیر است. همانگونه که روسو این امر را در الگو قراردادن ژنو به مثابه یک شهر کوچک الگووار مطرح میکرد.
جهان اما، پس از جنگ جهانی دوم و به ویژه پس از انقلاب محافظهکارانه ریگان- تاچر در دهه ۱۹۸۰، سر به سوی توحش و بیرحمی خارقالعادهای گذاشت که اصل و اساسش در سرمایهداری متاخر داروینیسم اجتماعی، سلسله مراتب مبتنی بر خشونت و قدرت و ثروت و فناوری و حرکت برای جایگزینی طبیعت فناورانه (شهر سوپرمدرن) به جای طبیعت است. ویرانشهری که در چهل سال اخیر به وجود آمد و امروز جهان را در بحرانیترین موقعیت قرارداده است و بر اساس آن همیشه باید بر اساس قانون «برندگان» و «بازندگان» و رقابت میان بهترین «نخبگان» و حاشیهای شدن/ کردن ِ فرودستان پیش رفت. آنچه به دست فراموشی سپرده شد، «طبیعت» بود و آنچه در این میان اهمیت داشت، اینکه برخلاف نظر روسو، طبیعتی که از آن سخن میگوییم نه یک واقعیت آرمانی خود به خود موجود، به عقیده فیلیپ دسکولا ، استاد انسانشناسی کلژ دو فرانس موجودیتی تفسیری است که انسانهای غالب (اروپای پانصد سال اخیر) خود آن را «ابداع» کرده و سپس با آن رابطهای به قول روانکاوان از «عشق و نفرت» ایجاد کردهاند: یعنی رابطهای که شهرسازی و معماری از یک سو ویرانش کند و از سوی دیگر با تردستیهای آمایشی و قانونگذاری و بازیهای زبانی و گفتمانی در «ستایش محیط زیست» آن را تقدیس کند. بدین ترتیب قوانین شهرنشینی و معماری بدل به ابزارهایی شدند که نه فقط دلبخواهانه بودند، و بر اساس نیاز و خواستههای سلسلهمراتب انسانها و ذهنیت عموما فرادستان تنظیم شدند، بلکه هدفشان در نهایت، فرایندی از زیباسازی تخریب زیستگاه (شهر) به مثابه برپا ساختن آرمانشهرهای خیالین بود؛ برای رسیدن به هدف پوچ بیمعنای ثروت بیکران، قدرت بیکران و جاودانگی ماده و «روح» در معنای تراانسانگرایانهای که آنها برای گذار از انسان مطرح میکردند. در یک کلام اگر رنسانس روایت گذار از خدا-محوری به انسان-محوری در علم و فرهنگ و هنر را امکان پذیر کرد. مدرنیته متاخر ِ سرمایهداری ِ نولیبرال ِ داروینیستی ِ نخبهگرا، روایت جایگزینی نهایی ترانسان را به جای خدا، پس از کشتن او و سپس کشتن انسان، برای گذار از او را به تحقق برساند. راز کوچه بُنبست قوانین شهری و معماری را باید در این نکات بنیادین جُست و نه در اندیشه مهندس و حقوقی و دیوانسالارانهای که با ابداع و تقلید دائما در پی یافتن راهحلی معجزهآسا برای اجرای قوانین، از طریق قوانینی بازهم بیشتر میجوید و چون به انتهای بُنبست خود میرسد، به شگفتی در میآید که چرا هیچ کسی حتی مصلحت و خیر خود را که در اجرای «قوانین» نهفته درک نمیکند، وقتی «خدایی» نبود، وقتی «اخلاقی» نبود، وقتی«مدنیّتی» نبود، «قانون» نمیتواند بر پایان «هیچ» استوار شود و یا به گفت داستایوفسکی:«اگر خدایی وجود نداشته باشد، همه چیز مجاز است»، او در برادران کارامازوف از زبان یکی از شخصیتها میگفت: «این خدا نیست که من نمیپذیرم، بلکه جهانی است که او آفریده». در زبان معماری قوانین همان خدایی هستند که میتوان پذیرفتشان و به آنها باور داشت، اما آنچه قابل پذیرش نیست، شهر و بناهایی است که همه کنشگران شهری، بیشک، با سطح مسئولیتهای متفاوت (از مسئولان سیاسی و شهری گرفته، تا معماران و شهرسازان، از نخبگان دانشگاهی و روشنفکران گرفته تا همه فرادستان و فرودستان جامعه) ساختهاند: این یک کوچه بُنبست است. اما بُنبستی با مشخصاتی ویژه: دیروز، در آغاز مدرنیته ناقصالخلقهمان، نمیدانسیم، چرا واردش شدهایم و تصورمیکردیم، چون دیگران درونش رفتهاند و به خیال ما رستگار شدهاند، ما نیز بیتردید خوشبخت خواهیم. اما امروز که از هر سو آوارش بر سرمان میریزد و گرد و خاک و بوی تعفنش نفسمان را بند آورده و نالههای آنها که زیر خرابههایش تکهتکه شدهاند و جان میدهند، گوشمان را آزار میدهند نه میدانیم چگونه از آن خارج شویم و هربار همچون یک غریق دستمان به هر تکه چوبی میرسد به آن میچسبیم (این بار به قانون) و نه میدانیم دستکم چگونه در آن «زنده» بمانیم: در نهایت ما هرچه بیشتر و بیشتر خود را به دست بیولوژی و بدنهای زخمیمان میسپاریم، تا نفس هست، بمانیم و تا پاها جان دارند، پیش برویم و تا دستها قدرت دارند، تکانشان دهیم.
آنچه گفتیم نه مقدمهای فلسفی-انسانشناختی و اجتماعی و کم ارتباط با اصول قانونگذاری شهری، که اصل و اساس این امر است. موضوعی که به شکلی تصنعی یک موضوع مهندسی فرض میشود. یعنی قوانین ساخت و ساز در کشور بدل به اسطورهای در ذهنمان شود که گویی با قوانین بهتر، همه چیز درست میشود و با قوانین بدتر، همه چیز فرو میپاشد. در بحران ماههای گذشته در آمریکا، اکثریت قریب به اتفاق آمریکاییها درک کردند که «قانون اساسی» شان یعنی سندی که در حد یک «قانون الهی» تقدیسش میکنند و به قول هانا آرنت آن را نه یک قانون بلکه یک امر استعلایی میپندارند، در واقعیت و بدون ضمانتهای نهادینه و رفتارهای شهروندانه کنشگران اجتماعی و باور و اعتقاد به اصول آن و رفتار بر اساس آن، جز نوشتهای بر تکهای کاغذ چیزی نیست. نوشتهای که میتواند همچون خدایان بمیرد و دیگر هیچ کسی نتواند از هیچ چیز جلوگیری کند. بحرانی که هم اکنون در آمریکا وجود دارد، فراتر از همه ذهنها میرود، چون هرگز کسی تصور نمیکرد که در کشوری با این پیشینه گسترده از قانونگذاری و دانش و علم و عقلانیت مدرّسی، بتوان دهها میلیون کنشگر اجتماعی یافت که به راحتی همه حقایق روشن پیش روی خود را نپذیرند و تنها به «دروغ بزرگ» باور داشته باشند بیآنکه نه به تجربه تاریخی خود توجهی کنند و به بازتاب وقایع کشور خود در جهان و تنها با سادگی، تن به «بردگی خودخواسته» بدهند. و هیچ حقیقت و عدد و رقم و استدلالی نتواند عزم راسخ آنها را به تن دادن به «کیش شخصیت» یک فرد و زیر سئوال بردن نهادهای قدرتمندی چون احزاب و شخصیتهای سیاستمدار کهنه کار منصرف کند. در آنچه گفتیم، درست برعکس، بر آن بودیم که دلیل اصلی بیحاصل بودن و حتی ویرانگر بودن این قوانین و ضوابط دیگر، در امر معماری، نه در خود قوانین بلکه در نداشتن پایه و اساس و زیربنایی مستحکم برای تضمین و اجرای آنهاست.
از دوره ورود مدرنیتهای استبدادی به ایران در زمان رضا شاه، بیش از صد سال میگذرد و بسیاری به هر بهانهای شرح حالها و تصاویر ابتدای قرن بیستم را پیش رویمان میگذارند تا بگویند ببینید «چه بودیم» و «چه شدیم». اما واقعیت قضیه و طنز، در آن است که نه «چیزی» بودیم و نه «چیزی» شدیم.[ مگر به تعبیر « یارب مباد آن که گدا معتبر شود»] از این رو، منظورمان از چیزی نبودن، «هیچ» بودن نیست که خود شاید میتوانست فضیلتی دست پایین و قابل رسیدن به «چیز»ی باشد. منظورمان از آنهمبدتر، این است که «پایین» بودیم و به نقطهای پایینتر از هیچ سقوط کردیم؛ آن هم در شیبی تند، آن هم بیآنکه فرصت کنیم دست و پایمان را جمع کنیم تا کمتر ضربه بخوریم. مسئله، حتی در نفس ِ استبداد هم نبود، زیرا ناپلئون سوم هم با زورگویی و شقاوت پاریس مدرن را به دست اوسمان() به شهری زیبا تبدیل کرد و به قول دیوید هاروی به پایتختی برای مدرنیته. در سالهایی که پاریس در بیقانونی ِ استبداد ناپلئون شکل میگرفت ما در اوج فضاحت ِ اوباش قجری بودیم که حتی حاضر بودند امتیاز فضله مرغان شمال را هم به اربابان بیگانه واگذار کنند تا سود آن را صرف عیش و نوش خود کنند: کسانی که در نظرشان نه انسانها، نه میراث فرهنگی، نه طبیعت ونه هیچچیز دیگری ارزش حتی یک لحظه دغدغه شاهنشاهی را نداشت. و حال ما با این میراث صد ساله که گمان میکردیم و هنوز گاه گمان میکنیم با زور قانون و با تکیه به «قسنطیطوسیون» و دموکراسی، میتوانیم به نظمدرش بیاوریم، هنوز با پاهای کرخت، دستان یخ بسته و مغزی تُهی در جا میزنیم: قانون پشت قانون وضع میکنیم و کمیسیون پشت کمیسیون، برای آنکه همان قوانین را نقض کرده و دور بزنیم «پیش» میرویم: فاجعه شهرکهای صنعت، فاجعه باغشهرها، فاجعه ساختمانهای بلند مرتبه، فرونشستن زمین، آلودگی خاک و آب و هوا، بافتهای فرسوده و اسکانهای غیررسمی که شهرهای کنار خود را رفته رفته به حاشیه میرانند و نه برعکس، فاجعه مگامالها و «های تک ِ» معماران سوپرمدرنمان در طراحی و ساخت کاخها، بهمثابه ابزارهای خودنمایی، تازه به دوران رسیدگی و پولشویی، فاجعه ترافیک سنگین شهری و مرگومیر باورنکردنی جاده و «مسکن مهر» که بر سر مردم آوار شد، فاجعه ساختمانهایی که بر گُسلها سر به هوا میکشند و زلزلهای که تنها راه خلاصی از آن برایمان توکل به پروردگار است که دستکم در طول حیاتمان شاهدش نباشیم؛ بیابانهایی که روز به روز گسترهتر میشوند و طوفانهای خاک که شهرها را به باد میدهند و نفسها را میبُرند و جنگلهایی که نیست میشوند، رودخانهها و دریاچههایی که بخار شده و به هوا می روند و جنگلهایی که روز به روز به زمینهای بایر و گندزار تبدیل میشوند و یک سیستماجتماعی کهپیش چشممان فرو میریزد و… این فهرست پایانی ندارد و ما که در فکر قوانین و قوانین بیشتر و اجرایی کردنشان هستیم. یک دور کامل: یک کمدی ِ تاسفبار.
داستان ما، گمکردنسوراخ دعاست و تنسپردن به توهم فناورانه از جمله در زمینهنظام مهندسی و قانونگذاری ساخت و ساز بهمثابه عواملی معجزهآفرین برای بیرونکشیدنمان از باتلاقی که با اطمینان از گذشته درخشانی که نداشتهایم و آینده درخشانتری که بعید است به این زودی از راه برسد، با شادمانی و اطمینانی باورنکردنی درونش قدمگذاشتهایم و اصرار داریم که همه فریادهایی که از هر سو به ما درباره خطرغرق شدن نه چنداندور در این باتلاق هشدار میدهند بیتفاوت بمانیم و در حال دست و پا زدن و غرق شدن در آرزوی ساخت کشتی بزرگ نجات خود از جنس آب و موج و نمک دریا باشیم تا شاید بتواند ما را از این ورطه نجات دهد. و سرانجام نیز با صدای بلند و با اطمینانی – بیشک ریشه گرفته از بلاهتی تاریخی – به خود و به دیگران بخندیم.
چهگفتید؟ قوانین ساختمانی؟ همان قوانینی کهمیلیاردها میلیاردها صرف آنها شد تا طرحهای تفصیلی و جامع و آمایش سرزمین، طرحهای توسعه چندین و چندساله و گزارشهای بزرگ از دلشان بیرون بیاید و آن انبوه کاغذ و نوشته، کلمات و نقشهها و خطوط ما را از چاله هولناک ِ گل و لای قدرتمندی که فرومیکشاندمان رها کند؟ حکایت ِ شیرین کوهی که یک موش زایید؛ همان آرمانشهری که حتی نه به یک ویرانشهر بلکه به یک ویرانه بهمعنی واقعی ونمادین کلمه تبدیل شد.
پرسش حال این است: قوانین اشکال داشتند یا ما یا هر دو؟
مجله کوچه شماره ششم مهر ۱۴۰۰
مقاله به همراه پانویس ها در فایل پیوست: