فرهنگ و توسعه/ نقد کتاب

ناصر فکوهی

کتاب جوامع سنتى و تغییرات فنى در چارچوب یک طرح ترویج فرهنگى و به سفارش مرکز پژوهش‏‌هاى بنیادین وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامى به چاپ رسیده است. نخستین و مهم‏ترین حُسن کتاب، که پیش از هر چیز به‏ چشم مى‏‌خورد، مؤلف برجسته و مترجم دانشمند آن است که خبر از انتخاب شایسته و فکر شده‏‌اى مى‏‌دهد که متأسفانه در سال‏‌هاى اخیر کم‏تر شاهد آن بوده‌ایم. به‏ ویژه واگذارى ترجمه کتاب، به متخصصى در همان رشته؛ یعنى دکتر ثریا، از اساتید قدیمى مردم‏‌شناسى و عضو سابق گروه مردم‏‌شناسى دانشکده علوم اجتماعى دانشگاه تهران، انتخابى به‏ جا بوده است که سبب شده خواننده کتاب نه‏ فقط با ترجمه‏‌اى روان و شیوا روبه‏‌رو باشد، بلکه یادداشت‏‌هاى فراوان مترجم در سراسر متن، او را با اصطلاحات و مفاهیم ناآشنا یا پیچیده علوم اجتماعى، و به‏ ویژه مردم‏‌شناسى آشنا کنند.
جرج فاستر، استاد ممتاز دانشگاه کالیفرنیا در برکلى، داراى تجربه‏‌اى طولانى در پژوهش‏‌هاى میدانى منطقه مکزیک در حوزه مسائل گوناگون توسعه و رابطه آن‏‌ها با فرهنگ است. فاستر کار پژوهشى خود را از سال‏‌هاى دهه ۱۹۴۰ در منطقه سییرا پوپولوکا در وراکروز مکزیک آغاز کرد و از آن پس به‏ صورتى پیوسته در این منطقه و همچنین در بخش‏‌هاى دیگرى از امریکاى لاتین، جنوب و جنوب شرقى آسیا، و شرق افریقا به پژوهش‏‌هاى خود ادامه داد. حاصل کار فاستر، که او را از مهم‏ترین پیشتازان انسان‏‌شناسى کاربردى در امریکا و در جهان دانسته‏‌اند، بیش از ۳۰۰ مقاله و کتاب در این حوزه است که وى را به چهره‏‌اى درخشان در این علم بدل کرده است.
اهمیت تجربه فاستر به‏ ویژه از آن‏‌روست که او را باید از نادر پژوهشگرانى دانست که دانش نظرى خود در انسان‏‌شناسى را با مسائل محسوس و مشکلات واقعى امر توسعه در کشورهاى در حال توسعه ترکیب کرده است. از این‏‌رو مجموعه آثار او را شاید بتوان از بهترین منابع براى مطالعات انسان‏‌شناسى توسعه به‏‌شمار آورد.
همان‏گونه که از عنوان کتاب برمى‏‌آید، فاستر بحث اساسى خود را به تأثیراتى معطوف کرده است که دگرگونى فنى بر جوامع سنتى باقى مى‏‌گذارد و در واقع پرسمان اساسى او در سراسر کتاب آن است که چگونه مى‏‌توان میان بافت‏‌هاى سنتى در جوامع در حال توسعه، با الزامات این توسعه که لزوماً با آن بافت‏‌ها هماهنگى ندارند، سازش و هماهنگى به‏ وجود آورد. این پرسمان بى‏‌شک یکى از مهمترین محورهاى مطالعاتى در سال‏‌هاى پس از جنگ جهانى دوم بوده است. در واقع به استقلال رسیدن کشورهاى مستعمره سابق در این دوره سبب به‏ وجود آمدن شمارى بزرگ از «دولت‏‌هاى ملى» جدید در جهان شد که از لحاظ ساخت‏‌هاى درونى با ضعفى زیاد روبه‏‌رو بودند. تشکیل این دولت‏‌ها عموماً در فرایندهاى ضداستعمارى و به رهبرى جنبش‏‌هاى استقلال‏‌طلبانه‏‌اى انجام گرفته بود که هدف بلافصل خود را بیرون راندن بیگانگان و استعمارکنندگان از کشورهاى خود قرار داده بودند. اما تنها زمانى که به این هدف نائل آمدند، درک کردند که مشکلات اصلى آن‏‌ها آغاز شده‏‌اند.
در واقع استعمار با ورود خود به این کشورها، ضرباتى جبران‏‌ناپذیر به بافت‏‌هاى سنتى آن‏‌ها وارد ساخته بود: در همه‏‌جا مالکیت‏‌هاى عمومى زمین به اشکالى کمابیش نامنظم از مالکیت خصوصى بدل شده بودند، کشاورزى سنتى ترکیب عقلانى خود را به‏‌سود نوعى کشاورزى نیمه‏‌صنعتى نیمه‏‌استعمارى از دست داده بود، شهرهایى استعمارى و آکنده از قشرهاى اجتماعى بى‏‌حاصل و انگل یا از بوروکراسى‏‌هاى دست‏‌وپا گیر و پرهزینه پیدا شده و مهاجرت‏‌هایى گسترده را از سوى روستاها به‏ سوى خود ایجاد کرده بودند. نظام‏‌هاى پولى تجارى، جایگزین نظام‏‌هاى خودکفایى سابق شده بودند و … همه این پدیده‏‌ها به‏ مثابه «ثمرات تمدن جدید» وارد بافت‏‌هاى سنتى مى‏‌شدند، بدون آن‏که کوچک‏ترین انطباقى با این بافت‏‌ها داشته باشند و بدون آن‏که زمینه‏‌هاى گذار مناسب از آن بافت‏‌ها به شرایط جدید را فراهم کنند. نتیجه آن بود که بافت‏‌هاى قدیمى درهم شکسته مى‏‌شدند، بدون آن‏که بافت‏‌هاى جدید بتواند به‏ صورت منطقى و عقلانى جایگزین آن‏‌ها شوند. طبعاً این فرایند، کوهى از مشکلات و پیامدهاى فرهنگى اجتماعى را به همراه آورد که سبب شدند نه فقط این کشورها در امر توسعه خود با موانع جدى و سرسخت روبه‏‌رو شوند، بلکه به‏‌دلیل همین توسعه نیافتگى، فرایند مهاجرت گسترده جدیدى از آن کشورها به‏ سوى کشورهاى توسعه‏‌یافته اروپایى و امریکایى آغاز شود که به‏ نوبه خود براى آن کشورها به‏ دلیل تضادهاى فرهنگى مهاجران جدید با فرهنگ آن‏‌ها، نامطلوب بود و تمایل داشتند از آن جلوگیرى کنند.
انسان‏‌شناسى کاربردى تا اندازه زیادى به‏ دلیل چنین مشکلاتى ظاهر شد تا بتواند راه‏‌حل‏‌هایى فرهنگى براى توسعه اقتصادى فنى کشورهاى مزبور بیابد و به‏ این‏‌ترتیب بتواند امواج فزاینده مهاجرت‏‌هاى روستایى به شهرها و مهاجرت‏‌هاى بین‏‌المللى را تعدیل کند.
کتاب جوامع سنتى و تغییرات فنى را باید در چنین چارچوبى مورد توجه قرار داد. کتاب در سیزده فصل، به‏ صورتى جامع، مشکلات توسعه و تضادهاى آن را با بافت‏‌هاى سنتى مورد بررسى قرار داده است. در فصل نخست، فاستر با تشریح زمینه فرهنگى توسعه فنى بر ۶ اصل اساسى؛ یعنى، ۱) اکتسابى بودن فرهنگ؛ ۲) وابستگى متقابل و منطقى اجزاى نظام فرهنگى اجتماعى؛ ۳) تغییرپذیرى دائمى نظام‏‌هاى اجتماعى فرهنگى؛ ۴) تکیه فرهنگ بر نظامى از ارزش‏‌ها؛ ۵) ریشه گرفتن ویژگى‏‌هاى فرهنگى و رفتارى از مبانى ادراکى مردم در آن قلمرو فرهنگى؛ و ۶) ضرورت تعامل فرهنگى براى زندگى اجتماعى تأکید مى‏‌کند و نشان مى‏‌دهد که چگونه فرهنگ، اصل و اساس زندگى اجتماعى در هر جامعه را تشکیل مى‏‌دهد و درنتیجه این تصور را که بتوان تغییرات فنى را به‏ صورت فرایندى مستقل یا حتى نیمه‏‌مستقل نسبت به چارچوب فرهنگى به پیش راند، کاملاً باطل مى‏‌کند. بى‏‌توجهى به این زمینه فرهنگى به باور فاستر دلیل شکست اکثر پروژه‏‌ها در توسعه است و همین امر سبب شده است که «آن‏چه زمانى خیلى ساده و آسان به‏‌نظر مى‏‌رسید؛ یعنى توسعه اقتصادى و فناورانه این کشورها، امرى بسیار پیچیده و اغلب اوقات تا حد دلسردکننده‏‌اى آهسته و کند باشد.» (ص ۴)
فصل چهارم کتاب را نیز که به تأثیر و تأثر متقابل فرهنگ جامعه، و ویژگى‏‌هاى روانى و اقتصادى در جریان ایجاد تغییر اختصاص دارد باید تا اندازه‏‌اى با فصل اول مرتبط دانست، زیرا به همان مباحث پرداخته است. اما فصول دوم و سوم کتاب به ترسیم سیماى روستاها در کشورهاى در حال توسعه اختصاص دارند. فاستر نخست در فصل دوم، به ترسیم جامعه روستایى سنتى پرداخته و مشکلات آن را بیان کرده است. در این فصل فاستر، به رد کامل نظر ردفیلد(۷۹۳) و پذیرش مطلق نظر اسکار لویس درباره زندگى و خصوصیات روستاییان مى‏‌پردازد. نظریه قدمى جامعه‏‌شناسان شهرى از جمله ردفیلد، زندگى روستایى را خوشایند و آرمانى و شهرها را مرکز نوعى زندگى نامطلوب و زیان‏بار معرفى مى‏‌کرد و بر این نکته تأکید داشت که روستاییان انسان‏‌هایى همبسته و دلسوز به حال یکدیگرند درحالى‏‌که در شهرها درست با عکس این شرایط میان شهروندان روبه‏‌رو هستیم. لویس این نظریه را کاملاً مردود مى‏‌دانست و بر آن بود که برخلاف نظر ردفیلد روستاییان اغلب گرایش‏‌هایى منفى، همچون شک و بى‏‌اعتمادى نسبت به یکدیگر و عدم علاقه‏‌مندى نسبت به سرنوشت یکدیگر و درنتیجه عدم همکارى را حمل مى‏‌کنند و زندگى روستایى هیچ شباهتى با «آرمان شبانى» متصور گروهى از شهروندان ندارد. البته مى‏‌توان به فاستر ایراد گرفت که بسیار شتاب‏‌زده نظر لویس را پذیرفته و به این نکته توجه نکرده است که تعمیم مطالعات لویس که (همچون ردفیلد) به منطقه مکزیک اختصاص داشته‏‌اند، شاید در سطح جهانى چندان روا نباشد و موضوع نیاز به تعدیل بسیار بیش‏ترى دارد.
در فصل چهارم فاستر به مسائل کنونى روستاها مى‏‌پردازد و به‏‌خوبى دگرگونى در زیست روستاهاى معاصر را نشان مى‏‌دهد. تأکید فاستر بر این واقعیت که سختى زندگى در روستا، هرگز با شهر قابل مقایسه نیست، جالب مى‏‌نماید: «واقعیت آن است که با تمام کراهت محله‏‌هاى فقیرنشین شهرهاى بزرگ، اکثر روستاییانى که از روستا به شهر مهاجرت کرده‏‌اند، وضع خود را بهتر از زمانى مى‏‌دانند که در روستا و موطن اصلى خود داشته‏‌اند. اغلب آن‏‌ها به هر نحوى که هست براى خود کارى دست و پا مى‏‌کنند و حاضر نیستند براى اقامت دائم به روستایشان باز گردند، زیرا علاوه بر فرصت‏‌هایى که روستاییان براى بهبود وضع اقتصادى و مادى خود در شهر به‏‌دست مى‏‌آورند، سرعت آهنگ زندگى در شهر، هیجان ناشى از آن و آزادى بیش‏ترى که در شهر براى روستاییان قابل حصول است آنان را به شهر و ادامه زندگى در آن جلب مى‏‌کند.» (ص ۷۸)
فصول پنجم، ششم، و هفتم کتاب به سه گروه از موانع توسعه اختصاص دارند: موانع فرهنگى، موانع اجتماعى، و موانع روانى. رویکرد عمومى فاستر در این بخش‏‌ها که شاید بتوان تا اندازه‏‌اى آن را مورد پرسش قرار داد، ایجاد نوعى تقابل آشکار و قابل خط‌کشى میان سنت و مدرنیته است. در واقع هرچند مى‏‌توان کمابیش به‏‌صورتى روشن فرهنگ و بافت‏‌هاى اجتماعى و ساخت‏‌هاى روانى کشورهاى در حال توسعه را در کشورهاى توسعه‏‌یافته را بر اساس محور عقلانیت مدرن از یکدیگر تمیز داد، اما باید توجه داشت که چه در میان کشورهاى گروه نخست و چه در میان کشورهاى گروه دوم، تفاوت‏‌هایى بسیار زیاد از لحاظ چگونگى برداشت از واقعیت؛ یعنى باز نمودهاى ذهنى، و چگونگى رفتارهاى عملى وجود دارد که ایجاد تقابل‏‌هاى ساده را بسیار مشکل و بلکه غیرممکن مى‏‌سازند. با وجود این، تأکید فاستر بر فرهنگ و ویژگى‏‌هاى آن در ارتباط با نوآورى، بر موضوع خویشاوندى و تأثیر آن در توسعه و بر موضوع ذهنیت‏‌هاى روانى درخور مطالعه عمیق هستند و نکات زیادى را روشن مى‏‌سازند. برخى از اندیشه‏‌هاى فاستر در این زمینه بسیار جالب توجه هستند. مثلاً بحثى که درباره «حرکات عادى شده بدن» در فرهنگ‏‌هاى گوناگون دارد، بحث او درباره قدرت در خانواده و سرانجام مشکلاتى که او در زمینه زبان در روند تغییر مشاهده مى‏‌کند.
فصل هشتم کتاب به انگیزه‏‌هاى تغییر و فصل نهم به دیوان‏‌سالارى اختصاص دارد. در این فصل، فاستر دیوان‏‌سالارى را بیش‏تر به‏ عنوان یک مانع بررسى کرده است. فصول آخر کتاب به‏‌گونه‏‌اى مفصل به چگونگى روند عملى برنامه‏‌هاى توسعه اختصاص دارند و در این میان فصل دهم، که در آن به‏ کار مردم‏‌شناسى پرداخته شده است و فصل آخر که به موضوع اخلاق در برنامه‏‌هاى تغییر اختصاص دارد، از تازگى و اندیشه‏‌هایى بیش‏تر برخوردارند. فصل یازدهم کتاب نیز، که کار مردم‏‌شناسى را در مراحل تجزیه و تحلیل بررسى کرده است، با ارائه گزارش‏‌هایى از پروژه‏‌هاى اجرایى در کشورهایى چون مکزیک، اکوادور، گواتمالا، و سریلانکا خواننده را به‏‌خوبى با مثال‏‌هاى واقعى رابطه توسعه با فرهنگ آشنا مى‏‌کند و در نتیجه‏‌گیرى خود خدمات مردم‏‌شناسان را در برنامه‏‌هاى توسعه و عمران بر سه نوع مى‏‌داند: «۱) عرضه نقطه‏‌نظر یا بینش فلسفى مناسب؛ ۲) ارائه اطلاعات عینى از واقعیات جامعه؛ ۳) استفاده از روش‏‌هاى تحقیقى که براى اجراى برنامه مناسب است» (ص ۳۰۰). کتاب با کتابنامه نسبتاً مفصلى در پایان خود مآخذ مهم در زمینه فرهنگ و توسعه را معرفى مى‏‌کند.
به‏ طورکلى کتاب فاستر، داراى ارزش مطالعاتى زیادى است و تنها اشکالاتى که مى‏‌توان بر آن گرفت، یکى به زمان انتشار اصلى آن در آغاز دهه ۶۰ برمى‏‌گردد، هرچند که در این فاصله کتاب ویرایش شده و چاپ حاضر به ویرایشى جدیدتر مربوط است اما هنوز دیدگاهى کلاسیک بر کتاب حاکم است. ازجمله آن‏جا که جوامع سنتى را هنوز داراى فناورى‏‌هاى ساده و فاقد تجهیزات مدرن مى‏‌داند (ص ۹) و یا آن‏جا که خوش‏‌بینى ساده‏‌انگارانه‏‌اى را درباره حُسن‏‌نیت کشورهاى غربى در انتقال فناورى به کشورهاى در حال توسعه بیان مى‏‌کند. همچنین گروهى از توصیه‏‌هاى کتاب، مثلاً لزوم آموزش به کارشناسان خارجى براى کار در کشورهاى در حال توسعه تا اندازه‏‌اى قدیمى مى‏‌نماید و مربوط به دوره‏‌اى مى‏‌شود که از مستشاران خارجى در کشورهاى در حال توسعه استفاده گسترده‏‌اى مى‏‌شد.
هرچند فاستر مى‏‌گوید: «غرض از نگارش این کتاب، تهیه دستورالعمل ساده و روشنى براى انجام کمک‏‌هاى فنى یا ارائه فهرستى از کارهایى که باید کرد و کارهایى که نباید کرد، نبوده است» (ص ۱۸) اما در عمل دیدگاه کاربردى او به‏ عنوان یک کارشناس توسعه سبب شده است که گرایشى همیشگى به قرار دادن این کارشناسان به‏ عنوان مخاطبان خود داشته باشد. و این در بسیارى موارد او را از دیدگاه انسان‏‌شناسى توسعه به‏ سوى جامعه‏‌شناسى مى‏‌کشاند و خود او نیز به این امر معترف است. (ص ۱۸)
سرانجام باید به موضوع سنت و اخلاق، به گونه‏‌اى که فاستر مطرح مى‏‌کند، اشاره کرد که نیازمند وانگرى است: نخست این‏که سنت را نمى‏‌توان لزوماً امرى منفى و لازم به تغییر دانست، این دیدگاه امروز دیگر مورد پذیرش و اجماع نیست؛ دوم، اخلاق نیز نیاز به وانگرى دارد، این‏که ما اخلاقى ثابت و مشخص و قابل تعمیم به تمامى فرهنگ‏‌ها داشته باشیم مورد سؤال است و مفهوم اخلاق درون یک حوزه فرهنگى شکل مى‏‌گیرد و معنى مى‏‌شود.
با وجود این نکات، کتاب جوامع سنتى و تغییرات فنى، کتابى است بسیار سودمند که مطالعه آن مى‏‌تواند براى پژوهشگران و به‏ ویژه دانشجویان علوم اجتماعى پرحاصل باشد.

کتاب ماه علوم اجتماعى، ش ۲۹ – ۳۰، تهران، وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامى، فروردین ۱۳۷۹.