موریس بلوک
ترجمۀ فیروزه مهاجر
complementary filiation
فرزندى مکمل اصطلاحى ساخته گروهى از انسانشناسان حوزه افریقا است که اغلب تحت عنوان «نظریهپردازان تبار»* از آنها یاد مىشود، و نامىترین آنها م. فورتس† است. عبارت یاد شده به این واقعیت اشاره دارد که در جوامعى با گروههاى تکتبار† مردم با وجود چنین روابط خویشاوندى*، خود را بستگانِ گروهِ تبارىِ غیر خود مىدانند. بنابراین، در جوامع داراى گروههاى پدرتبار†، افراد پیوندهاى مهم و از لحاظ اجتماعى تعریف شدهاى با اعضاى خانواده مادرشان دارند. ازجمله، مثلاً با دایى یا پدربزرگ و مادر بزرگ مادرىشان، حال آنکه در جوامع مادرتبار† نظیر همین پیوندها را با خانواده پدرشان دارند.
در آغاز این مفهوم در شرح ویژگى مردمنگارانه مهم بسیارى از جوامع افریقایى، از قبیل جامعه تالنسى غنا، که فورتس درباره آن مطالعه کرد، به کار مىرفت و نظریه انسانشناسان چیزى بیش از بازگویى نظریه مردمى که دربارهشان پژوهش کرده بودند با استفاده از کلماتى دیگر نبود. فورتس به شرح این نکته پرداخت که چطور افراد جامعه تالنسى پیوندهاى فرزندى مکمل را از پیوندهاى دودمانى† خود متفاوت و درعینحال براى رفاهشان ضرورى مىشمردند (Fortes 1949). درحالىکه پیوندهاى دودمانى همواره یک خصلت سیاسى و سلسله مراتبى دارند، فرزندىِ مکمل بیشتر عاطفى و شخصى است. دلیل این امر آن است که تمامى اعضاى یک گروه تبارى، پیوندهاى فرزندى مکمل متفاوتى با یکدیگر دارند، اما تفاوتى بر مبناى بین آنها نیست، چندانکه فرزندىِ مکمل بهصورت بیانِ احساسِ فردیت و مستقل بودن درمىآید. استدلال فورتس این بود (۱۹۶۱) که دیدگاه جامعهشناختى یادشده در قلمرو دینى نیز بازتاب دارد. ج. گودى† (۱۹۶۲)، با پیروى از سنتى مشابه، بر اهمیت وراثت† تأکید کرد و نشان داد که چگونه، ضمن آنکه شخص نوع خاصى از دارایى* و جایگاه را درون گروه تبارى به ارث مىبُرد، در راستاى خطوط فرزندى مکمل وارث نوعی متفاوت از دارایى و جایگاه نیز مىشود.
در کار بعدى فورتس، مفهوم فرزندىِ مکمل براى حمایت از یک دعوى عامتر مورد استفاده قرار گرفت (Fortes 1953 , 1969). فورتس و تعدادى از انسانشناسان دیگر این بحث را مطرح کردند که زندگى گروهها، درنهایت، همواره مشابه است و همواره مستلزم به رسمیت شناختن نقش مکمل دو والد. از این رو، در جوامع پدرتبار، ضمن آنکه دودمانها در سطوح سیاسى، حقوقى و نظامى پیوندهایى را که با مادران برقرار مىشد، نادیده مىگرفتند، اما با وجود این، یک سطح خانگى وجود داشت که در آن پیوند با زنان به شکل فرزندىِ مکمل به رسمیت شناخته مىشد.
همین معانى نظرىِ گستردهترِ این نظریه بود که مورد حمله نویسندگانى چون ادموند لیچ† (۱۹۶۱) قرار گرفت، که مىگفت در آن جوامع پدرتبارى که لوىـاستروس* برخورداری آنها را از یک ساختار ابتدایى† تصدیق مىکند، پیوند با مادر را باید نه بهمثابه تجلى نوعى خویشاوندى خاموش، که در عوض بهصورت جزئى از پیوندهاى سببى† دید. بهاینترتیب در این قبیل جوامع، نه مادرِ شخص به چشم یک «مادر» به مفهوم اروپایى آن نگریسته مىشد، و نه برادر او به چشم مردى مرتبط با او؛ بلکه هردو به منزله اعضاى گروه زندهنده به گروه خود شخص تلقى مىشدند. چنین تمایزى ممکن است کم اهمیت به نظر برسد، اما درواقع حاوى یک دعوى نظرى اساسى است؛ یعنى این دعوى که در خویشاوندى بشر هیچ چیز جهانشمول یا «زیستی» که بازنمود آن را محدود کند، وجود ندارد.
همچنین نک.: ازدواج، تبار، خویشاوندى، وصلت
برای مطالعه بیشتر
Fortes, M. (1949) The Web of Kinship Among the Tallensi, Oxford: Oxford University Press
——(۱۹۵۳) ‘The Structure of Unilineal Descent Groups’, American Anthropologist 55:17–۴۱
——(۱۹۶۱) ‘Pietas in Ancestor Worship’, Journal of the Royal Anthropological Institute 91:166–۹۱
——(۱۹۶۹) Kinship and the Social Order, Chicago: Aldine
Goody, J.R. (1962) Death, Property and the Ancestors, London: Tavistock Leach, E.R. (1961) Rethinking Anthropology, London: Athlone