فرهنگ: از فرد تا جامعه

 ناصر فکوهی

 

گذار از فرد به جامعه، گذارى است در آن واحد ناگزیر و خیالین. انسان‌‏ها به ناچار درون فرهنگ‌‏ها زاده مى‏‌شوند و هر چند فرهنگ از خلال یک فرایند طولانى‌‏مدت از اجتماعى‏‌شدن و یا اکتساب، شکل مى‏‌گیرد، که تقریباً در سر‌تا‌سر زندگى انسان‌‏ها ادامه دارد، اما واقعیت حضور انسانى در کنش‌‏هاى اجتماعى فرهنگى، سیاسى، اقتصادى، و غیره حضورى «فردى» است و فردى باقى مى‌‏ماند. در نتیجه، جامعه نیز کمابیش مفهومى خیالین است و خیالین باقى مى‏‌ماند. البته در این‏‌جا بیش از آن‌‏که از «فرد»، مفهوم فلسفى و مدرن آن را که با «سوژه» انطباق دارد، در نظر داشته باشیم، «فرد انسانى» در رویکرد و معناى انسان‌‏شناختى آن را در نظر داریم. «انسان» موجودى است پیش از هر چیز «زیست‌‏شناختى» و ناگزیر به تبعیت از فیزیولوژى و بیولوژى خویش. شکى نیست که «انسان‏‌بودگى» را مى‏‌توان تا اندازه‌‏اى، خروج از این موقعیت «طبیعى» و «زیست‏‌شناختى» تعبیر کرد و بر آن بود که میان فرهنگ و طبیعت، گسستى ریشه‌‏‌اى وجود دارد که به ‏طور نسبى بر جدایى مفهوم انسان‌‏‌بودگى از حیوان‌‏‌بودگى منطبق است. در نظریه‏‌‌هاى انسان‌‏‌شناختى، تلاش براى یافتن کلید رازگشاى این رابطه، از ابتدا بسیارى از نظریه‌‌‏پردازان را به‏ خود مشغول کرده بود: از کارکردگرایى مالینوفسکى که با تأکید بر تعیین‏‌‌کننده بودن واقعیت بیولوژیک انسان، فرهنگ را تنها پاسخى سازمان‌‌‏یافته – هر چند در رده‏‌‌هاى متفاوت، از ابتدایى‌‏‌ترین تا استعلایى‌‌‏ترین – به آن مى‏‌‌داند، تا نظریه‌‏‌هاى تفسیرى و نمادین که به باور آن‏‌‌ها سلطه بدون رقیب دستگاه نمادساز زبان بر حیات انسانى، او را اصولاً از بازگشت به طبیعت ناتوان مى‏‌‌کند.
رابطه فرد با جامعه نیز دقیقاً چنین پارادوکسى را مى‏‌‌سازد که آن را مى‏‌‌توان تا اندازه‏‌‌اى بر پارادوکس نخستین نیز منطبق دانست، با این تفاوت که طبیعت قاعدتاً و ظاهراً بیش‌‏‌تر خود را در چارچوب‌‌‏هایى «جمعى» تعریف مى‌‌‏کند تا در چارچوب‏‌هایى «فردى». بنابراین، چه به یک گسست در رابطه طبیعت/ فرهنگ باور داشته باشیم و چه با طیفى میان این دو، رابطه فرد با جامعه را، هر چند قابل انطباق با آن، اما باید در موقعیتى واژگونه با آن در نظر گرفت. بنابراین، مى‏‌‌توان تصور کرد که گرایش «طبیعى» جوامع انسانى حرکت به ‏‌سوى جامعه‌‌‏گرایى و گرایش «فرهنگى» آن‌‏‌ها حرکت به سمت «فردگرایى» است. این دو حرکت متناقض نیز در نقطه‏‌‌اى با یکدیگر تلاقى مى‌‌‏کنند که «قدرت» – در عام‌‏‌ترین معناى آن که به‏‌الزام نزدیک مى‌‌‏شود – در آن‌‌‏جا قرار مى‌‏‌گیرد و به‌‏‌مثابه ابزارى براى تعدیل در یک‌‏‌سو یا در سوى دیگر وارد عمل مى‌‏‌شود.

از این دیدگاه، تمیز دادن میان آن‏‌چه «اکتسابى» مى‌‏پنداریم و آن‏‌چه «انتسابى» مى‌‏دانیم، کارى ساده نیست. قومیت، زبان، دین، و حافظه تاریخى درعین‌‏حال که مشخصات فرهنگى‌‏اى هستند که باید از خلال فرایندهاى آموزش به فرد منتقل شوند، اما در انتقال آن‏‌ها نوعى «التزام» دیده مى‏‌شود که مى‏‌تواند آن‏‌ها را در ردیف مشخصاتى انتسابى قرار دهد. دراین‌‏حال، عدم تبعیت فرد از جامعه باید براى پذیرش این مشخصات فرهنگى، عموماً بیش از آن‌‏که مسئله‏‌اى فرهنگى باشد، مسئله‌‏اى مربوط به حوزه قدرت است. انسان‌‏شناسى در اصرارى که بر حمایت از تنوع در برابر یکپارچگى دارد، شاید ناچار به دفاع از فرد در برابر جامعه نیز باشد. با وجود این، مشکل در آن است که پیش از خروج فرد از موقعیت فردى او، ما به‌‏ندرت مى‏‌توانیم از موقعیتى فرهنگى سخن بگوییم و اصرار در باقى‏‌ماندن در واحد فردى ما را به‏‌ناچار به‏سمت گرایش‌‏هایى روان‏‌شناختى سوق خواهد داد. این همان چیزى است که در مکتب انسان‌‏شناسى روان‏‌شناختى، یا مکتبى که در دهه‏هاى ۵۰ و ۶۰ در امریکا به مکتب «فرهنگ و شخصیت» معروف بود، نیز به‏وجود آمد.

در متن کوتاه زیر از میشل لیریس، انسان‌‏شناس فرانسوى (۱۹۰۱ – ۱۹۹۰)، که از کتاب او با عنوان پنج طرح مردم‏‌نگارى (۱۹۵۱) گرفته شده است، رابطه میان شخصیت فردى و فرهنگ اجتماعى به بحث گذاشته شده است.

 

از منظرى روان‌‏شناختى، فرهنگ یک جامعه شامل تمامى شیوه‌‏هاى اندیشه، واکنش‌‏ها، و رفتارهاى رایج مى‌‏شود که اعضاى آن جامعه از خلال آموزش یا تقلید کسب کرده‌‏اند و در میان آن‌‏ها کمابیش مشترک است.

اگر از ویژگى‌‏هاى فردى بگذریم – ویژگى‏‌هایى که بنا بر تعریف نمى‌‏توانند «فرهنگى» به‏حساب بیایند زیرا امرى جمعى نیستند – نمى‌‏توان انتظار داشت که تمامى عناصر تشکیل‏‌دهنده فرهنگى یک جامعه را در نزد همه اعضاى آن جامعه بیابیم. هر چند برخى از عناصر فرهنگى عام هستند، اما برخى دیگر به‏دلیل تقسیم‏ کار اجتماعى صرفاً در تعدادى از گروه‏‌ها دیده مى‏‌شوند – تقسیم کارى که هیچ جامعه‌‏اى را گریزى از آن نیست، ولو آن‌‏که شکلى ساده همچون تقسیم کار حرفه‌‏اى یا کارکردهاى اجتماعى میان دو جنس و گروه‏‌هاى سنى داشته باشد – برخى از عناصر فرهنگى فقط در نزدیک خانواده دیده مى‌‏شوند، برخى دیگر همچون سلائق، عقاید، و استفاده از بعضى از وسایل و ابزارها و غیره، ممکن است بین گروهى از افراد، که فاقد پیوندى خاص با یکدیگرند، مشترک باشند. این توزیع نابرابر عناصر فرهنگى به‏صورتى مستقیم و غیرمستقیم به ساختار اقتصادى جامعه مربوط است، و در مورد جوامعى که تقسیم کار در آن‌‏ها پیشرفته است، به تقسیم آن جامعه به کاست‌‏ها و طبقات نیز ارتباط دارد.

فرهنگ، که بنا بر گروه، زیر‌گروه، و تا اندازه‏‌اى دایره خانوادگى قابلیت انعطاف کم‌‏تر یا بیش‏‌ترى دارد و با توجه به ماهیت عناصر مورد نظر با اجبارى بیش‏‌تر یا کم‏‌تر تحمیل مى‌‏شود، در سطح فرد، یک عامل اساسى در شکل دادن به شخصیت به حساب مى‏‌آید.

شخصیت را مى‌‏توان به‏صورت عینى بر مجموعه فعالیت‏‌ها و رویکردهاى روان‌‏شناختى خاص یک فرد منطبق دانست – مجموعه‌‏اى که بر محور یک کلیت اصلى سازمان یافته است و خاص‌‏بودگى این فرد و قابلیت پیوند دادن آن با گونه‌‏اى شناخته‌‏شده را بیان مى‌‏کند – شکل‌‏گیرى شخصیت به چند عامل وابسته است: نخست میراث بیولوژیک که بر شکل‌‏گیرى فیزیکى مؤثر است، هر فرد به هر رو با مجموعه‌‏اى از رفتارهاى غریزى یا بهتر بگوییم غیراکتسابى زاده مى‌‏شود – زیرا در واقع هیچ «غریزه‌‏اى» نیست که همچون یک نیرو عمل کند – سپس، موقعیت‏‌هاى تجربه‏‌شده فرد در سطح خصوصى چه در حوزه حرفه‏‌اى و چه در حوزه عمومى، و به‏عبارت دیگر تاریخ او، از هنگام تولد تا لحظه‌‏اى (احتمالاً متأخر) که بتوان از شکل‌‏یافتن شخصیت او سخن گفت؛ و سرانجام محیط فرهنگى که فرد به آن تعلق دارد و از خلال میراث اجتماعى، بخشى از رفتارهاى اکتسابى خود را از آن کسب مى‏‌کند.

(…) بدون تردید باید اذعان داشت که اگر از تفاوت‏‌هاى میان افراد بگذریم، تفاوت‌‏هاى دیگرى که مى‌‏توان کمابیش به‏صورت خاص میان اعضاى یک جامعه نسبت به اعضاى سایر جوامع یافت، در حوزه رفتارهاى اکتسابى قرار مى‌‏گیرند و این تفاوت‏‌ها را باید بنابر تعریف، فرهنگى دانست. براى پى‌‏بردن به اهمیت عامل تمدن در شکل دادن به شخصیت، کافى است در نظر بگیریم که فرهنگ صرفاً به‏صورت میراث انتقال‌‏یافته از راه آموزش عمل نمى‌‏کند، بلکه کل تجربه را به خود وابسته مى‏‌کند. زیرا در واقع هر فردى در یک محیط فیزیکى؛ یعنى محیط زیستى جغرافیایى، و در یک محیط اجتماعى خاص به‏دنیا مى‏‌آید. و این در حالى است که محیط فیزیکى به خودى خود محیطى «طبیعى» نیست و در بُعدى متغیر محیطى «فرهنگى» است، محیط مسکونى یک گروه، همواره به‌‏وسیله این گروه شکل مى‏‌گیرد، خواه این گروه اسکان‌‏یافته باشد – و مثلاً کشاورزى یا شیوه زندگى شهرى داشته باشد – خواه کوچ‏‌نشین باشد و عناصرى چون چادر و کلبه‌‏هاى موقت را در زندگى خود وارد کرده باشد؛ گذشته از این، روابط میان فرد و عناصر مصنوعى یا طبیعى محیط او، نه روابطى بلافصل که روابطى فرهنگى – شناخت‌‏ها، باورها، فعالیت‏‌ها – هستند. محیط اجتماعى نیز به‏‌صورتى دوگانه اثرگذار است، هم به‏صورت مستقیم، زیرا الگوهاى لازم را به نوزادان از طریق رفتار سایر اعضا و از طریق دایره‌المعارفى کوچک که همان زبان است – و در خود تمامى تجربه گذشته گروه را حمل مى‏‌کند – عرضه مى‌‏کند، و هم به‏صورت غیر‌مستقیم، زیرا همه شخصیت‌‏هایى که از هنگام تولد بر زندگى نوزاد مؤثرند – مثل والدین – خود در شخصیت خویش و در رفتار خود نسبت به فرد از فرهنگ مزبور اثر پذیرفته‏‌اند.