فاشیسم و گوناگونی فرهنگی/ درسگفتار/ بیستم/ فاشیسم در فرانسه / بخش سوم /با همکاری مریم رجبی
پیشتر گفتهشد که میتوان فاشیسمِ فرانسه را در سلسله حرکاتی از جنبشها و باورهایی طبقهبندی کرد که ردپای انگارههایش تا انقلاب فرانسه دیده میشود؛ضمناینکه نشانههای ضدیهودیت را از قرون شانزدهم و هفدهم مانند بسیاری از کشورهای اروپایی میتوان پیگیری کرد.
بیگمان، بیگانههراسی و ترس از کسانی که در محیطی آشنا به زبانی بیگانه سخن میگفتند، از دوران باستان وجود داشته است. بهتدریج، این ترس به نفرت و خشونت تبدیل شد و دولتهای خودکامه، که از قرن نهم و دهم میلادی در اروپا شکل گرفتند و برخیشان بعدها به امپراتوری بدل شدند، از این احساس بهرهبرداری کردند. پیش از آنکه به دولتهای ملی تبدیل شوند، وحشت از بیگانه را به ابزاری برای مشروعیتبخشی به خود و کنترل جامعه بدل کردند. این نفرت، بهانهای برای گسترش ملیگرایی شد و حتی پیش از تشکیل دولت-ملتها، وسیلهای در دست دولتهای مطلقه برای کنترل مردم بود. آنها با تشدید بیزاری از «دیگری» و تحریک احساسات عمومی، جنگطلبی و نظامیگری را بهعنوان راهی برای تحکیم ملیگرایی خود به کار گرفتند.
زمانیکه به دوران مدرن میرسیم از همان ابتدای انقلاب فرانسه، بناپارتیسم چه با رهبریِ ناپلئونبناپارت در بناپارتیسم اول و چه با پیشواییِ لوییبناپارت در بناپارتیسم دوم نمایان میشود که با نوعی از اقتدارگرایی و دیکتاتوری و نظامیگرایی همراه است. آنها ضددموکراتیک، ضدپارلمان، ضدروشنفکران و ضدتفکر و اندیشه بودند. بناپارتیسم درآغاز با تخصص و تکنولوژی ناسازگار بود، گرچه تکنولوژی به معنای امروزی در آن زمان وجود نداشت. در دورهٔ بناپارتیسم دوم این شرایط شدیدتر هم شد .با اینحال علیرغم این ضدیت، لویی بناپارت از قدرت خود بهره گرفت و فردی به نام ژرژاوژناوسمان[۱] را مامورِ زیباسازی و ساختِ پاریس جدید کرد .
بااینحال، باید توجه داشت که بناپارتیسم در ذات خود تمایل به گسترش سرزمینی، سلطنتطلبی، دلبستگی به افتخارات اشرافی و نظامیگری، و شیفتگی به عظمت و شکوه داشت؛ گرایشهایی که انقلاب فرانسه تلاش کرده بود از آنها فاصله بگیرد. این ویژگیها، بناپارتیسم را با نوعی فر و صلابت همراه ساخت و چهرهای اسطورهای به آن بخشید.
ولی لزوماً در بناپارتیسم گرایش به ضدیهودیگری و یا بسیاری از رویکردهایی که در آینده به صورت ویژگیهای بارز فاشیسم پدیدار میشوند را نمییابیم گرچه عوامگرایی[۲] وجود داشت؛ اما این نوع عوامگرایی با آنچه بعدها مشاهده میکنیم، کاملاً متفاوت بود.درواقع بناپارتیسم از مردم میخواهد که از رهبر خود فرمانبرداری کنند و به او اختیارات کامل بدهند تا بتواند بهعنوان امپراتور هر چه میخواهد انجام دهد.
این جریان در اواخر قرن نوزدهم، بهویژه در دوران جمهوری سوم و امپراتوری دوم تا سال ۱۸۷۰ ادامه داشت و حتی پس از آغاز جمهوری سوم در ۱۸۷۰، نفوذ بناپارتیسم همچنان تا پایان آن دوران پابرجا ماند.برای نمونه در دههٔ ۸۰ قرن نوزده، بولانژیسم[۳] به عنوان یکی از اشکال نخستینِ پوپولیسمهای جدید پدیدار شد که به نام ژنرال بولانژه[۴] (زاده ۲۹ آوریل ۱۸۳۷ – درگذشته ۳۰ سپتامبر ۱۸۹۱)،شناخته می شود او در ۱۸۶۶ تا ۱۸۶۷ وزیر جنگ بود، سپس در ۱۹۸۸ تا ۱۹۸۹ وارد مجلس شد. بولانژه فردی نظامیگرا ،پوپولیست و معتقد به بناپارتیسم و ضد انقلابیگری بود. او مایل بود که جمهوری را از بین ببرد، گرچه توانایی انجام آن را نداشت؛ ولی تمایلاتی در این زمینه داشت.ازاینرو،برای مطالعهٔ ریشههای فاشیسم در فرانسه قطع به یقین باید بلانژیسم را در نظر گرفت؛ چراکه پیوند میان پوپولیسم و فاشیسم را بهتر از هر جا میتوان در بولانژیسم مشاهده کرد.
اواخر قرن نوزده در فرانسه نیز مانند تمام اروپا یهود ستیزی و مفهوم نژاد مطرح میشود و هراندازه به ابتدای قرن بیستم نزدیک میشویم، شاهد پیدایش ایدئولوژیهای نژادِ برتر و نظایر آن هستیم؛البته توجه داشته باشیم که این جریانها بهگونهای ابزاریست برای توجیه استعمار؛شرایطی که خیلی پیشتر از این به عنوان حرکت اقتصادی آغاز شده بود ؛اما از اواخر قرن نوزده همانگونه که هانا آرنت شرح میدهد، استعمار پویشی سیاسی دولتی میشود و دولتهای بزرگ استعماری که در هلند، پرتغال،فرانسه،بریتانیا به وجود آمده بودند، در نهایت به سود بریتانیا و فرانسه از بین میروند.زمانیکه ما به قرن بیستم میرسیم کموبیش در چند دههٔ نخست و بعد از جنگ جهانی دوم ، امپراتوریها ضعیف شده و از بین میروند و تنها این دو امپراتوری باقی میمانند .
و اما نژادپرستی در برابر مردمانی شکل میگیرد که آنان را ابتدایی و عقبافتاده مینامند. بهتدریج، نوعی گفتمان مردمشناختی پدیدار میشود که میان مردمان متمدن و آنهایی که ابتدایی خوانده میشوند، فاصلهگذاری میکند. این گفتمان توجیهی برای سلطه، استثمار، و حتی کشتار فراهم میآورد. نباید فراموش کرد که این دوره با دوران اوج بردهداری همزمان است که از قرن پیش شدت یافته بود. در همین راستا، شاهد جنگ داخلی آمریکا در سال ۱۸۶۰ هستیم که بردهداری یکی از دلایل اصلی آن بود. پس از این جنگ، بردهداری در آمریکا لغو شد و سیاهان از حقوق شهروندی برخوردار شدند؛ گرچه این حقوق بهدرستی اجرا نگردید.
به هر روی، در این دوره شاهد اوج بردهداری، چیرگی ایدئولوژیهای یهودستیز، و مطرحشدن سلسلهمراتب نژادی هستیم. پیشتر به دیدگاههای دوگوبینو اشاره کردیم؛ او بر این باور بود که نژادهای انسانی نباید با یکدیگر درهمآمیزند، چرا که نژادها با یکدیگر برابر نیستند. همچنین از چمبرلین، داماد واگنر، یاد شد که دیدگاههایش در آلمان بسیار مورد توجه قرار گرفت. چمبرلین از پیشگامان اندیشههای نژادپرستانه بهشمار میرود.
ادامهٔ این دیدگاهها در فرانسه به شکلگیری جریان راست افراطی دیگری در جمهوری سوم منجر شد که اندیشههای موراس در رأس آن قرار داشت. شارل موراس، نویسنده و روشنفکر فرانسوی (۱۸۶۸–۱۹۵۲)، که عضو آکادمی فرانسه بود، در دوران جنگ جهانی با فاشیستها همکاری کرد و پس از جنگ محکوم و بهطور غیررسمی از آکادمی اخراج شد.
به هر تقدیر موراسیسم جریانی نیرومند بود که موراس هدایت آن را بر عهده داشت.افزون بر این در این دوره شاهد ظهور مجموعهای از احزاب کوچکِ دست راستی افراطی بودیم که به آنها «لیگ» به معنای انجمن میگفتند. این لیگها، که از مهمترین مصادیق جریانهای دستراستی و فاشیستی بهشمار میرفتند، در نظامیگرایی و پوپولیسم اشتراک داشتند و همچنین معتقد به بناپارتیسم، ضدپارلمان، ضدروشنفکران، ضدیهودیان، ضدفراماسونها، و البته ضدپروتستانیسم بودند.
رقابت میان کاتولیکها و پروتستانها نیز در این دوران اهمیت داشت؛ چراکه کاتولیکها تمایلات دستراستی افراطی داشتند، در حالی که پروتستانها گرایشهای سوسیالیستی را دنبال میکردند. در کنار اینها، احزاب کوچک و بزرگی وجود داشتند که یکی از مهمترین آنها «آکسیون فرانسز» بود. این حزب نشریهای داشت که مردم را به پذیرش ایدئولوژیهایش ترغیب میکرد.
یکی از رویدادهای مهم این دوره، ماجرای دریفوس بود که بهطور جدی به ظهور فاشیسم در فرانسه دامن زد. در بخش بعدی به بررسی این موضوع خواهیم پرداخت.
[۱] Georges Eugène Haussmann
[۲] populism
[۳] boulangism
[۴] Georges Ernest Jean-Marie Boulanger