در نوشتار کوتاهی که در اینجا بهیاد و برای احترام به خاطره و سهم پراهمیت جلال آلاحمد در فرهنگ ایران دارم، ابتدا مایلم با سخنی کوتاه از موضوع احمد فردید گذر کنم: استاد گرانقدر و دوست گرامی، داریوش آشوری که از نزدیک ایشان را میشناخت، آنچه شایسته بوده، با دقت و عدالت همیشگی خود، در نقد او بیان کرده است و به خوانندگانی که شاید این مطلب آشوری را نخواندهاند، تاکید میکنم برای درک آن «پدیده» ـ که من بارها در قالبها و مباحث آسیبشناسی فرهنگی خود با عنوان «فردیدیسم» و «نوفردیدیسم» به آن اشاره کردهام ـ بخوانند تا بیشک بتوانند درباره آنچه فردید بود و آنچه نبود، دادهها و تحلیلهای لازم را بهدست بیاورند. اما زمانی که از جلال حرف به میان میآید بهویژه میبینم او را در مرکز «غربزدگی»، مینشانند و در کنار آدمی چون «فردید»، بهنظر من جفای بزرگی روی میدهد. نه آنکه، جلال در ارائه و مطرحکردن این «نامفهوم» تاثیری نداشت، اما نه آنقدر که بهدلایل خاصی، بر آن تاکید میشود. دقیقاً برای درک این دلایل است که باید نگاهی به نقش فردید داشته باشیم و موضع خود را با شخصیت و نقش او روشن کنیم. در این راه نیاز هست که بر چند نکته تاکید کنم که هم سالهاست روشن هستند، هم بههیچرو آنها را در زمره توهین و اتهام ـ بهخصوص درباره شخصی که خود تقریباً به تمام شخصیتهای ارزشمند ایران و بسیاری از بزرگان جهان با زبانی زشت توهین میکرد ـ قرار نمیدهم. چراکه جلال بهباور من، از بسیاری جهات در نقطهای دقیقاً ۱۸۰درجه مخالف فردید قرار میگیرد.
جلال؛ قربانی غربزدگی
فردید نه تحصیلات مشخص و استواری داشت، نه به طورعام شناختی از غرب و فلسفه و نه بهویژه شناختی خاص از آن مفاهیم و شخصیتهایی که ادعا میکرد؛ از هایدگر تا سارتر و از اگزیستانسیالیسم تا فناوری و مدرنیته. اینکه شخصیتی چون فردید، غرب را بدون هیچ حد و مرز و سایهروشنی، بهکلی«فاسد» بداند، تنها از افرادی چون او بر میآمد و میآید. فردید، شخصیتی بهشدت -درست برخلاف جلال- فرصتطلب و بنده سیاستبازان بود. در زمان رژیم شاه، طرفدار حزب رستاخیز و پسازانقلاب طرفدار حاکمیت جدید شد؛ البته هرگز جز به صورتی استثنایی، جدی گرفته نشد و ارزش او در تاریخ فرهنگ ایران بدون هیچ مبالغهای به یک «ضدالگو» خلاصه میشود. فردید دقیقاً همان اندازه بیریشه، بیپایه و بیگانه از علم و اندیشه بود که «مفهومی» که ادعا میکرد ساخته است. شاید هم این کار تصنعی واقعاً تنها از او بر میآمد؛ یعنی «غربزدگی».
به هر رو، با رویکرد اجتماعیای که من به این «نامفهوم» یعنی موضوع «غربزدگی» دارم، چه بخواهیم و چه نه، پای فردید به میان کشیده میشود. فردید از پیشازانقلاب تا پسازآن، همواره نمادی از ضدیت با روشنفکران و ضدیت با اندیشمندان غربی پیشرو و مترقی و مخالف سیاستهای قدرتهای کشورهایشان نظیر سارتر بود. او همچنین بر آن بود که با طرفداری افراطی از شاه، سپس حاکمیت اسلامی، موقعیتی را که بهنادرست بهمثابه «استاد»، «متفکر» و «فیلسوف شفاهی» برای خود به دست آورده بود، تثبیت کند. درحالیکه منشأ و سرنوشت او شباهتی نسبتاً کامل با همین واژه «غربزدگی» که من آن را بهمثابه یک «نامفهوم ضدمدرنیته و ارتجاعی» تعبیر میکنم، داشت. هدف فردید همچون مطرحشدن همین «غربزدگی» نه مبارزه با کاستیها و آسیبهای مدرنیته در فرهنگ بومی یا سیاستهای استعماری غرب در ایران یا شرق، بلکه آن بود که جایگاه مبارزه شایسته اندیشمندان کشور خود را برای بهدستآوردن هویتی ریشهدار و مقابله با نفوذ گفتمانهای استعماری، به سود صاحبان قدرت و شاید بهگمان خودش به نمایندگی از آنان، تصاحب کند تا بتواند بهاینترتیب این رویکردهای نظری ارزشمند را به انحراف بکشاند.
آنچه در «غربزدگی» فردیدی، ادعای اصلی را تشکیل میدهد، در بین دو جنگ جهانی در چارچوب مبارزات ضداستعماری، سپس از دهه ۱۹۵۰ با عناوین درست و مفاهیمی قابلدفاع چون «شرقشناسی»، «مطالعات پسااستعماری»، «جهانسومگرایی» و… مطرح شده بود. ازجمله در میان اندیشمندان ارزشمند «سیاهبودگی» چون فرانتس فانون و امه سزر؛ یا در میان اندیشمندان مطالعات پسااستعماری نظیر ادوارد سعید و طلال اسد؛ یا حتی در میان متفکران سنتگراییدینی نظیر رنه گنون و سیدحسین نصر؛ یا در میان دینشناسان ارزشمندی چون هانری کربن، یا در رویکرد نواندیشان و اصلاحطلبان دینی چون شریعتی و سروش. ازاینرو نباید شگفتزده شد که در گرایشهای غالب استبدادی و استبدادپرور که بهدنبال کنار گذاشتن روشنفکران حقیقی و میدان دادن به افراد حقیر و چاپلوس بوده و هستنند، میدان به امثال فردید داده شود تا او را بهمثابه الگویی برای همه این گروهها نشان دهند و اندیشه آنها را نیز مبارزه با مفهومی بیریشه و ناموجود در زبانهای اروپایی، چون«غربزدگی» اعلام کنند و افزون بر این تلاش نمایند که هم مدرنیته و اندیشه جهانی پیشرو، هم نوزاییهای بومی، تأمل و نقد متفکرانه مدرنیته را به رویکردهای فردیدی، یعنی آکنده از بداخلاقی، بداندیشی، خودمحوربینی، توهم، حسادت، کینهتوزی، بدخواهی و آلوده به سودجوییهای سیاسی و ایدئولوژیک آلوده کنند تا بهتر بتوانند همه آنها را مورد یورش قرار دهند. جلال در اینجا، بیشتر از آکه بنیانگذار این «ایده» باشد، قربانی آن بود.
غربزدگی؛ خامترین وجه اندیشه جلال
بنابراین این اشاره لازم بود تا به نکتهای اساسی برسم و آن اینکه، «غربزدگی» آنجا که در اندیشه و قلم جلال میآید، بهباور من یک انحراف شاید ناگزیر اما ناپایدار بود که در خامترین بخش این زندگی و اندیشه بروز میکرد و جایگاهی در منشأ، سرشت، سرنوشت و نقش اجتماعی و فرهنگی او نداشت: چطور ممکن است کسی به کامو، یونسکو، ژید، سارتر، شاملو، نیما و… باور و گرایش داشته باشد و آلوده به آن بداندیشی باشد که «غرب» را در کلیتاش پلید بداند و اندیشه و دستاوردهایش را از بن و ریشه، بیپایه بپندارد؟ «غربزدگی» و «در خدمت و خیانت روشنفکران» بهنظر من بخشهایی از اندیشه آلاحمد هستند اما بخشهایی در تضاد با زندگی و کردار و آنچه او به فرهنگ ما افزود؛ بخشهایی که همچون «سنگی بر گور» او سنگینی میکنند اما باید نادیدهشان گرفت. همان اندازه نادیده که نوسانهای او را از خانوادهای مذهبی به حزب توده و حزب زحمتکشان و باز بهسوی مذهب.
جلال را باید بهدلیل سهم بزرگش در ادبیات ایران و نقش مهمی که در دهه ۱۳۴۰ در روشنفکری ایران داشت، ستود. او را باید بهدلیل سفرنامهها و روایتهای مردمنگرانهاش ستود که ارزشی پایهگذار در این علم داشتند؛ کارهایی در رده کارهای ساعدی و گلشیری در ادبیات و تقوایی و گلستان در سینما. امروز میتوان جلال را بهمثابه الگویی از اخلاق، شرافتمندی، وفاداری به دوستان خود و علاقمند منتقد به اندیشههای نو در زمانه خودش مطرح کرد؛ اما درباره تاثیر فردید بر جلال یا سایر اندیشمندان باید با تردید بسیار سخن گفت زیرا از زمانهای صحبت میکنیم که چه در جهان و چه در ایران، مبارزه با سیاستهای هژمونیک غربی بهگونهای مُد تبدیل شده بود و سخنگفتن از خطرات و لزوم مبارزه با «ماشینیسم» رویکردی رایج میان روشنفکران و بسیاری از نخبگان فکری بود و این امر بهویژه در جهان سوم بهچشم میخورد. ازاینرو، در این موضوعها نمیتوان فردید را نهچندان منحصربهفرد دانست، نه بهخصوص چندان عمیق که بتوان ادعای «تاثیرگذاری» او بر جلال یا هر روشنفکر و صاحباندیشهای در ایران را مطرح کرد. حلقه تاثیرگذاری فردید آنجا هم که وجود داشت، از حد مریدانی شبیه به خودش، پیشتر نمیرفت. کمااینکه این نکته را درباره ساعدی یا شاملو نیز میتوان گفت: آیا امروز میتوان مبنای قضاوت درباره سهم عظیم ساعدی در ادبیات ایران را در سخنرانیاش در شبهای گوته قرار داد یا مبنای قضاوت خود درباره شخصیت بیمانندی همچون شاملو را سخنرانی معروفش درباره شاهنامه یا موسیقی ایرانی؟ هر ناظر بیطرفی به این پرسشها پاسخ منفی میدهد. اینکه ما در زندگی انسانهای شرافتمندی که بزرگترین خدمات را به فرهنگ خود کردهاند، نقاط سیاه را بجوییم و بزرگ کنیم، پیشینهای طولانیمدت -چه در ایران، چه حتی در غرب- دارد اما عموماً به این رویکردها، اهمیتی داده نمیشود و مبنای ارزیابی و ارزشگذاری بر کار فرهنگی اندیشمندان، جریان عمومی و اصلی کار آنهاست. از این لحاظ غربزدگی و دشمنی با روشنفکران «غربزده» را نمیتوان جزئی پراهمیت در سرگذشت و سهم فرهنگی آلاحمد دانست، ولو اینکه به اشتباه دربارهاش قلمفرسایی کرده باشد؛ این را من گرایشی میدانم از جنس همان گرایش سیاسیاش به حزب توده. اما هرگز نمیتوان شخصیتی همچون جلال را که روشنفکری تمامعیار، ولو با بسیاری باورهای سنتی بود، یک ضدروشنفکر و ضدمدرن دانست و او را در کنار شخصیتی چون فردید قرار داد.
غربزدگی؛ عامل رواج آمریکاگرایی
اما درباره غربزدگی و سرنوشتاش در ایران نیز بگوییم که سرمنشأ فکری ـ و نه اینکه چهکسی نخستینبار این واژه را بهکار برد ـ را باید در روشنفکران سنتگرای اسلامی دانست که ریشه در رنه گنون داشتند و باطنیگرایی او. اما خود مفهوم را باید از این سرمنشأ کاملاً جدا کرد. بهنظر من معنویتگرایی، سنتگرایی، عرفان یا هر نوع اندیشه دینی باطنگرا را با تمام مخالفتهایش با «غرب» یا «انحطاط» غربی یا با «فناوری» و «ماشینیسم» نمیتوان بههیچرو با مفهوم بیمعنایی چون غربزدگی مقایسه کرد. یک راه ساده برای اینکار یافتن واژهای معادل اینواژه در زبانهای اروپایی است. استاد ارجمند، دکتر مرتضی کُتبی مترجم کتاب «غربزدگی» در فرانسه این واژه را occidentalite آورده که یک واژهسازی است که غرب را به بیماری تشبیه کند؛ زیرا اصولاً چنین واژهای وجود نداشت و ندارد.
آلن گرش، پژوهشگر فرانسوی در سال ۱۹۸۸ در لوموند دیپلماتیک در معرفی ترجمه کتاب «غربزدگی» ضمن آنکه از شریعتی بهعنوان پیشتاز این اندیشه بومی جهان سومگرا در ایران یاد میکند، این کتاب را واکنشی میداند که همزمان با واکنشهای ضداستعماری و ضدامپریالیستی جهان سوم و در ایران دوره دیکتاتوری شاه، ظاهر میشود و بر برخی از سخنان مبتذل نویسنده ازجمله درباره هنر اروپایی (پیکاسو و دالی) نیز تاکید میکند. در انگلیسی نیز در ترجمه واژه «غربزدگی»، از واژه occidentosis و از توضیح A Plague from the West استفاده میشود که یکی نوآوری زبانی و دیگری توضیحی است که بگوید «یک طاعون غربی»، اما ما اثری از واژه occidentalism (غربگرایی) یا americanism (آمریکاگرایی) نمیبینیم. دلیل این امر آن است که نقد دینی بر غرب اصولاً از مفهوم شرق و غرب حرکت نمیکرد و نقد ضداستعماری و ضدامپریالیستی نیز -چه در جنبشها، چه در ادبیات اعتراضی جهان سومی یا غربی- مبنا را بر مفاهیم بیمعنایی چون «شرق» و «غرب» از لحاظ یکپارچگی عقیدتی نمیگذاشتند و از ابتدا تا امروز «سیاست غرب» را از روشنفکران و گرایشهای فکری غربی که اغلب در کنار کشورهای جهانسوم با قدرتمندان غربی مبارزه میکردند، جدا میدانستند.
«غربزدگی» را شاید بتوان یک رویکرد و شاید بیشاز هر چیزی یک کینهتوزی نسبت به «شکل» غرب و نه «محتوایش»، آنهم در بخشهایی از آن در زمانهایی مشخص، دانست و روشن است که این مفهوم یا بهتر است بگوییم نامفهوم با فرآیندهای صوریگرایی که در ۵۰سال اخیر شاهدش بودهایم، نهتنها هرگز نتوانست موفقیتی بیابد، بلکه هرچه بیشتر میتوان آن را عامل رواج همین صوریگرایی و تقلید از غرب که به آن نام «غربگرایی» یا «آمریکاگرایی» دادهاند، دانست. امروز کمتر کشوری را میتوان در منطقه خاورمیانه یافت که همچون ما که این واژه را ابداع کردهایم، تااینحد و از هر لحاظ، مفتون و مرعوب غرب بهویژه آمریکا باشد. من بارها در همین سالهای اخیر از جریان قدرتمند نوعی «ترامپیسم ایرانی» سخن به میان آوردهام که بدترین نمونه و نمونه پوپولیستی همین غربگرایی است. بگذریم که ما نمونهای روشن از «فردیدیسم» را با مشخصات شخصیتی تقریباً شبیه به فردید هم در سالهای اخیر داشتهایم اما بههر رو اینها مستقیما ربطی به «غربزدگی» که در قالب جریانی ضدآزادیخواهانه، ضدروشنفکرانه، ضدمدرن و ضدتجدد بیشاز نیمقرن است در ایران وجود داشته و دارد، ندارند. البته این را نیز نمیتوان منکر شد که جریان غربزدگی زمینه را برای آنها تا حدی آماده کرده است.
ادبیات؛ میراث محترم جلال
اما اگر خواسته باشم از میراث فرهنگی جلال در سپهر فکری ایرانی بگویم، باید گفت: بیشک اهمیتی که امروز به جلال داده میشود، بیشتر بهایندلیل است که او را با حسنشهرتش، با اصرار بنیانگذار «غربزدگی» و ضدیت با غرب معرفی کنند. دراینزمینه «فردید» از هیچ لحاظ قابل نمایش نیست و بهاصطلاح «ویترین زیبایی» بهحساب نمیآید. اهمیت آل احمد بهنظر من نه در نظریات سطحی او در دو کتاب «غربزدگی» و «در خدمت و خیانت روشنفکران» که آنها را شاید بتوان معادل مکتوب جریان فعالیتهای سیاسی پرنوسان او دانست، بلکه در سهماش در داستاننویسی، ادبیات، نثر خاص او، سفرنامهنویسی و در ادبیات مردمنگاری است. اما آیا باید ازاینلحاظ او را در آن حد بالاتر از ساعدی، شاملو، نیما، گلشیری، فروغ و گلستان، در نسل جدیدتر و برتر از هدایت و جمالزاده در نسل قدیمتر دانست که چنین مورد احترام و الگوی رسمی قرار بگیرد و برایش بزرگراه، خیابان، میدان، بوستان و… تاسیس شود؟ کاری که حتی برای همسرش، سیمین دانشور نشد؟ گمان نمیکنم. بهسختی میتوانم بپذیرم که سهم او در ادبیات ایران بالاتر از همسرش باشد. در عرصه ادبیات، بیشک قله های بلندتری از آلاحمد داشتهایم: از هدایت، نیما، فروغ و شاملو گرفته تا گلشیری و ساعدی. بنابراین فکر میکنم امروز سخنگفتن از آلاحمد، اگر در خدمت بازگرداندن آبرو و حیثیت روشنفکری باشد که کاش میتوانست عمری بلند داشته باشد (و باز همچون ساعدی که عمرش به این جهان نبود) کاری بسیار شایسته و بایسته است؛ اما اگر برای آن باشد که در تبلیغات بهاصطلاح «ضدغربی» مشارکت کنیم که نه ضدغرب که در جهت گسترش شیوه های مصرفگرایی و مبتذلترین اندیشه ها و سبکهای زندگی غربی در ایران، بهاسم مبارزه با «غربزدگی» هستند، بهنظرم بهتر است از این کار اجتناب کنیم و سنگینی این سنگ بدنامی «غربزدگی» را بر گور روشنفکری که نام «نویسنده» بهترین آرزویش بود، سنگینتر نکنیم.
روزنامه هم میهن
۲۱ شهریور ۱۴۰۲