یکی از نکات بسیار قابل توجهی که در تاریخ روشنفکری ایران دیده میشود و البته در جهان سوم بینظیر نیست اما کمنظیر است؛ و در همان حال گسستی عمیق را با تاریخ روشنفکری در غرب نشان میدهد، نفرت بیمارگونهای است که نسبت به پدیدهای به نام «چپها» در آن دیده میشود. ریشه این نفرت را میتوان به مثابه نوعی پدیده شبیه به آنچه در روانشناسی «ضربه روانی» یا «اختلال اضطراب پس از سانحه» (PTSD)مینامند، دانست: وقتی فردی به ویژه در دوره کودکی دچار چنان ضربه سختی میشود، این ضربه تا به آخر عمر برایش به شکلی باقی میماند: نوعی نفرت از گذشته و تلاش ناخودآگاه برای جبران آن. خاطرهای هست که آن را به برنارد شاو نسبت میدهند که از او پرسیده شده بود: چرا شما بر خلاف جوانان همدوره خود گرایشهای چپ نداشتید؟ و او با شوخطبعی همیشگیاش پاسخ داده بود: برای اینکه همیشه از اینکه در روزگار کهنسالی به یک پیرمرد دستراستی محافظهکار و نفرتانگیز تبدیل شوم، وحشت داشتم!. ضربه روانی که ما میتوانیم از ضربههای تاریخی و اجتماعی نیز در شباهتی نسبی به آن سخن بگوییم، میتواند رفتارهایی غریب را به وجود بیاورد: افرادی که دوران کودکی بسیار فقیرانهای داشته و تحقیر شدهاند، گاه به شدت با فقرا دشمنی میکنند؛ کودکانی که مورد اذیت و آزار قرار گرفتهاند، گاه خود به جنایتکاران ضد کودک بدل میشوند. البته این یک قانون نیست و بنا بر نظریههای روانکاوی میتواند در صورت گذار مناسب فرد از مرحله بحرانی (همچون در موقعیتهای اودیپی) فرد را به یک وضعیت هنجارمند برساند و یا حتی سبب شود که او خود به یکی از مدافعان سرسخت قربانیان ِ آسیبی تبدیل شود که بر سر خودش آمده است. برخی از مهمترین فرزندان نازیها یا استالینیستها به دانشمندان و مبارزان ضد نازی و ضد استالینی تبدیل شدند؛ یا برخی از زنان و کودکانی که قربانی فقر و خشونت و تجاوز جنسی شدهاند برای درمان خود گروههایی در دفاع از قربانیان این امر ایجاد میکنند. توران میرهادی یکی از کسانی بود که مرگ عزیزانش را که ضربات بزرگی برایش بود با شعار «غم بزرگ، کار بزرگ» بدل به فرایندی از آموزش و پژوهش پایدار در فرهنگ ایران کرد و مثالها در این مورد بیشمارند.
اما سخن ما در اینجا زمانی است که ضربه نتواند درست درمان شود: کودتای بیست و هشت مرداد ۱۳۳۲ به دورهای کوتاه از یک دموکراسی ضعیف، از سقوط رضا شاه تا قدرت یافتن محمد رضا شاه (۱۳۲۰-۱۳۳۲) پایان داد. ضربه کودتا ( که بهترین منبع برای آن کتابهای یرواند آبراهامیان و اسناد محرمانه سازمانهای جاسوسی بریتانیا و آمریکاست) ضربه سختی به روشنفکران معدودی که در آن زمان در ایران به وجود آمده بودند و اکثریت مطلقشان «تودهای» (حزب وابسته به شوروی) بودند، وارد کرد به صورتی که پس از ضربه چند ساله یک افسردگی، به کلی از سیاست فاصله گرفتند و اغلب در دهه چهل آغازگر جنبش بزرگ روشنگری بودند که در نهادهایی چون کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، کارگاه نمایش، جشن هنر شیراز ، و سینمای موج روشنفکری ایران متبلور شد و مرکزیت مهمی نیز در «تلویزیون ملی» داشت. از این گروه و شاگردان و پیروانشان در دهههای بعدی، ما شاهد شکلگیری دو گروه از روشنفکران بودیم: نخست آنها که توانستند این گذشته «تودهای» و سرکوبش و به ویژه آشکار شدن این موضوع را که حزب توده (همچون اکثر احزاب کمونیست پس از جنگ جهانی دوم) بخشی از سازمان عریض و طویل جاسوسی شوروی بوده، برای خود تجزیه و تحلیل کرده و همانگونه که اریک هابزباوم تاریخدان بزرگ، تشریح میکند، میان آرمانهای درستی که بسیاری از آنها داشتند و خیانتی که به آن از سوی شوروی شد و یا سرکوبی که علیهاش به وسیله راست سلطنتی شد، فاصله بگذارند و جانب عدالت و ایدههای یک جامعه سالم و متوازن را رها نکنند. این اتفاقی بود که در اروپا و آمریکا افتاد و روشنفکران در اکثر قریب به اتفاقشان در «چپ جدید» که لزوما نه مارکسیست بود و نه ضد بازار باقی ماندند. احزاب سوسیالیست، و آنارشیست و حتی کمونیست جدیدی به وجود آمدند و افزون بر آن جنبشهای آزادیخواهی که تا امروز از آمریکا در گروههایی که در آنجا بیشتر لیبرال و کمتر «چپ» نامیده میشوند و در اروپا در گروههایی که سوسیال دموکرات و آزادیخواه نامیده میشوند به ویژه در سطح جهان فکری و روشنفکرانه باقی ماندند و امروز نیز حتی در انتخابات آمریکا و فرانسه که در سال جاری انجام شده و در حال برگزاری است، سنگینترین وزنه هستند.اما گروهی هم بودند که دقیقا همچون مثال ایران با ضربهای که از انحراف جنبشهای آزادیبخشی همچون ویتنام و کامبوج و آشکار شدن جنایات شوروی و چین بر آنها وارد شد، راه راستگرایی را پیش گرفتند و طرفدار اقتصاددانانی جون هایک و فریدمن و «بچههای شیکاگو» و دولتهای جمهوریخواه آمریکا، گلیست و راست افراطی فرانسه، شدند. معروفترین آنها کسانی بودند چون جردن پترسون کانادایی و «فیلسوفان نو» (برنار هانری لوی، آندره گلوکسمان) در فرانسه و بسیاری دیگر. اما امروز همچون سالهای دهه شصت و هفتاد روشنفکری و تعلق به جهان فکر و اندیشه مترادف با صفاتی چون نوعدوستی، دفاع از اقلیتها، مبارزه برای حقوق بشر و با دیکتاتوریهاست که به ندرت میتوان در جناح راست یا نولیبرال کسی را برای آن یافت.
اما آنچه در ایران روی داد این بود که اکثریت روشنفکران تودهای پیشین و برخی از روشنفکران طرفدار مصدق به سوی کار فرهنگی در چهارچوب رویکرد فرهنگیای رفتند که ارادهای در قدرت پیش از انقلاب از آن دفاع میکرد. اما گروهی از این روشنفکران که در اقلیت بودند نیز از همان زمان جذب محافل قدرت و ساواک شدند. با این وصف با چرخش نظامی امنیتی رژیم پهلوی به سوی نیروهای سرکوبگر، ساواک و بستن فضای سیاسی از ابتدای دهه ۱۳۵۰، این روشنفکران نیز هر چه بیشتر رادیکال شده و به طرفداری از انقلاب ضد سلطنتی پرداختند. البته پس از چند سال، اپوزیسیونی رو به رشد از روشنفکران برای دفاع از آزادی و افزایش حقوق شهروندی و عدالت اجتماعی نیز ایجاد شد. اما آنچه به شکلی شگفتانگیز نیز ظاهر شد(چیزی که هم در گسست با جریان عمومی جهانی بود و هم عقلانیتی در آن دیده نمیشد) این بود که گونهای هیستری «ضد چپ» (و اغلب ضد مصدق و نهضت آزادی) شکل گرفت که گاه با عنوان «تودهای بودن» با هر گونه ایده عدالت اجتماعی مخالفت میکرد و برعکس هرچه بیشتر تلاش میکرد به واژگانی چون «لیبرال» و «نولیبرال» اعاده حیثیت کرده و از شخصیتهایی چون هایک و فریدمن در اقتصاد و جریانهای تاچریسم و ریگانیسم و در سالهای اخیر ترامپیسم و در داخل از مبارزه با حقوق اقلیتها و ایدئولوژی فاشیستی نوفردیدی ایرانشهری دفاع کند و نسبت به خطر موهومی به نام «چپ» را که امروز در هیچ کشوری در جهان جز کشورهای سرمایه داری «کمونیستی» نظیر چین، یا کشورهای جهان سومی ورشکستهای چون کوبا، یا دیکتاتوریهای وابستهای چون کره شمالی، آن هم نا با این عنوان، حتی ادعای وجودش هم نمی شود را به مثابه سایههایی از این خطر مطرح کنند. اما این گروه خودآگاهانه یا ناخودآگاهانه ( برنامهریزی شده یا خودانگیخته) در جهت مبارزه با عدالت اجتماعی و رسیدن به جامعهای که در آن توازن و اعتدال برقرار شود قلم میزدند و سخن میگفتند و اصرار داشتند که کینه تاریخی خود را از ضرباتی را که از کودتا تا انقلاب بر پیشینیان آنها وارد شده بود و ورشکستگی فکریشان را به زبانی کینهتوزانه علیه به اصطلاح«چپ» خالی کنند. نتیجه آن بود که هر چه بیشتر شروع به انتساب همه مشکلات قرن بیستم حتی فاشیسم به کمونیسم و چپ کردند، روشنفکران چپ را مسئول همه نابسامانیهای کنونی ایران و جهان نشان دادند و حتی تلاش کردند هرجا امکان دارد روشنفکران ولو به شدت ضدهنجار و ضد سرکوب سرمایهداری چون فوکو و بارت و لاکان را به سود خود تصاحب کنند. این گروه که امروز بیشترین حضور را در دانشگاهها و مراکز روشنفکرانه به اصطلاح «لیبرال» دارند، اهداف مشخصی را دنبال میکنند: دشمنی با حقوق اقلیتهای قومی، تاکید بر ملی گرایی، دفاع از ایدئولوژیهای فاشیستی ایرانشهری، دفاع از سلطنت، دفاع از داروینیسم اجتماعی به عنوان اقتصاد آزاد و غیردولتی، دفاع از اسرائیل،دفاع از جناح جمهوریخواه آمریکا، دفاع از سرمایهداری خصوصی و به حداقل رساندن دولت (آن هم در کشوری که دولت همه امور رفاهی را خصوصی کرده و از دوش خودبرداشته)، مبارزه با هرچیزی که بویی از ایدههای عدالت اجتماعی داشته باشد و نفرتپراکنی علیه همان دشمن خیالی «چپ» که سایههای مخوف ضربه روانی دوران کودکیشان را در خود داشته باشد.
در یک کلام این گونه رویکرد نه فقط به دلایل درونی برای کشور ما خطرناک است، بلکه سبب جدایی کامل محیط روشنفکرانه ما از محیط روشنفکرانه جهان میشود. و این جز آنکه ضربهای باز هم بیشتر بر جدایی ما از جهان و سخت شدن هر چه بیشتر ترمیم آسیبهای فکری که در این پهنه بر اندیشه و خلاقیت وارد آمده، نتیجهای در بر ندارد. «چپ»ی در ایران در معنایی که این روشنفکران ِ به اصطلاح چپ پیشین و بقایایشان ادعا میکنند، وجود ندارد و مبارزان حقوق شهروندی، اقلیتها، فرودستان اجتماعی و آزادی سیاسی و اقتصادی، لزوما نه چپ هستند و نه حتی سیاسی. برعکس، اگر کسانی مایلند با عدالت اجتماعی و توازن یک جامعه و کاهش فاصله طبقاتی و بزرگ کردن طبقه متوسط و افزایش آزادیهای فکری برای همه مخالفت کنند، بهتر است با عنوان برازنده «محافظهکار» و «نولیبرال» و «طرفدار سرمایهداری مالی» به میدان بیایند و نه با شعار ضدکمونیست و ضدسوسیالیست که امروز در جهان، صرفا راست افراطی فاشیستی و بیارزش و بیمایه و عقبافتادهای چون ترامپیسم در آمریکا و لوپنیسم در فرانسه از آن دفاع میکند. گروههایی که ادعای میراث فرهنگی «ضد کمونیست بودن» دارند، باید تلاش کنند میراث «فاشیست بودن» خود را فراموش نکنند، زیرا این میراث دوران کودکیشان، نه فقط از یاد آنها، بلکه از یاد هیچ کسی نمیرود.