ناصرفکوهی
داستان تغییر نام خلیج فارس، که یکی از دهها و بلکه صدها داستان نیمه خیالین و نیمه جنونآمیزی است که ترامپ در طول صد روزی که دوباره به کاخ سفید وارد شده، ابداع کرده است،. همچون دستورالعملهای اجرایی بیشمار و بیارزشش که اکثریت آنها در دادگاههای آمریکا رد شدهاند، صرفا با هدف جلب توجه، ارضای شخصیت خودشیفته او و البته ایجاد انحراف در افکار عمومی مردم نسبت به قانونشکنیهای روزمره اوست که آمریکا و جهان را به وحشت انداخته و تا همین امروز زیانهای بیمانندی وارد کرده است. شش ماه پیش اکثریت کوچکی از رایدهندگان آمریکایی (که با توجه به بالا بودن میزان غیبت انتخاباتی و نظام الکترال، جز اقلیتی از کل مردم این کشور نیستند) به ترامپ رای دادند. این رای حیرتانگیز که پایههای اصلیاش در بیفرهنگی، بیخبری از جهان و بیاطلاعی حتی از تحولات خود جامعه آمریکا و تمرکز مردم کمسواد و تقریبا بیسواد نسبت به ژئوپلیتیک جهان درایالات فقیر کشاورزی و کمتر شهری میانی این کشور و تمرکز آنها بر مسائل محلی و اقتصاد خُرد و البته نژادپرستی و تعصب دینیشان (اوانجلیسم) و فساد گسترده نظام سیاسی مرکزی، دلایل اصلی آن بودند و البته روسها نیز در آن بیتاثیر نبودند، جهان را به چالش بزرگی کشیده است. به گمان اکثریت قاطع نخبگان علمی و فکری آمریکا، این بزرگترین ضربهای بوده است که پوپولیسم سیاسی به نظام دموکراتیک این کشور( با همه ضعفهایی که دارد) در دویست و پنجاهمین سالگرد استقلالش وارد کرده است. بنابراین موضوع این یادداشت نظر دادن درباره این تصمیم احتمالی چنین فردی که به تفصیل درباره او صحبت کردهایم (در کتاب «سالهای ترامپ» ، نشر آبی پارسی، ۱۴۰۰) نیست.این نکته نیز قابل توجه است که او در دور نخست ریاست جمهوریاش دقیقا همین اظهار نظر را درباره خلیج فارس کرده و به نام خلیج عربی از آن نام برده بود و در کتاب یاد شده در این باره به موضوع اشاره کردیم (رجوع کنید به بخش کتاب صوتی ۲۴ «سالهای ترامپ» که همین امروز منتشر شده است) اما گمان میکنم بهترین برخورد همان است که مکزیک با نوعی به سخره گرفتن درباره تغییر نام خلیج مکزیک به «خلیج آمریکا» انجام داد: یک پوزخند و فراموش کردن موضوع. چه ترامپ این کار را بکند چه نکند؛ چه شیخنشینان جنوب خلیج فارس به دعوی بیربط خود که سالهاست بدان مشغول هستند ادامه دهند یا نه تغییری در تاریخ ایجاد نمیکند و تاثیری بر روابط بینالمللی و سیستمهای نامگذاری ندارد. نامهای جغرافیایی دارای بارهای هویتی و حافظهای پراهمیت مستند و تاریخی هستند که در طول صدها و در این مورد هزاران سال شکل گرفتهاند و تغییر ابلهانه و خودخواسته آنها کاری عبث و به دور از عقل است.
اما آنچه در این ماجرا بیش از هر چیز به مثابه یک «نشانگان»(سمپتوم) قابل توجه است، آن است که بسیاری از جریانهای داخل و خارج اعم از حکومتی و ضدحکومتی به میان میدان آمده و همگام با هم با شدتی سرسختانه تظاهر به خشم و نفرت میکنند. این نکته به ویژه از آن رو دارای اهمیت است که همین گروهها تا همین امروز چشم امید به شکست مذاکرات با آمریکا و دخالت نظامی این کشور به همراه اسرائیل برای براندازی دوختهاند. همین گروهها حتی پیش از رسیدن ترامپ به قدرت نیز، در حالی که در خود آمریکا تمامی متخصصان و دانشگاهیان و حتی همکاران پیشین ترامپ در کاخ سفید از خطر اقتدارگرایی او سخن میگفتند، شب و روز با احترامی باورنکردنی از امید خود یعنی روی کارآمدن قریبالوقوع «پرزیدنت ترامپ» دفاع میکردند و به جرج بایدن دشنام میدادند ( دشنامهایی که هنوز بعد از گذشت چهل سال نثار جیمی کارتر میکنند). شنیدن و گوش دادن به تفسیر برخی از این «متخصصان» ترامپیست ایرانی که به زحمت میتوانند خوشحالی خود را از احتمال شکست مذاکرات با ایران پنهان کنند، و هر بار قدمی در احتمال حل مشکل ایران از طریق مذاکره (به جای حمله نظامی به کشور) برداشته میشود خشمگین و مایوس میشوند ولی با کمترین خبر درباره احتمال شکست چنان به وجد میآیند که گویی در فردای بمباران در کشوری به «گل و بلبل رسیده»، همگی در راس همه سمتها در قرار خواهد گرفت و چند ماهه یا چند ساله کشوری آباد و آزاد و در حد اروپا تحویل خواهند داد، به سختی قابل تحمل است. و از آن بیشتر حملاتی که درهمین روزها به ترامپ میکنند چون تصمیم به مذاکره و نه بمباران دارد (البته با همان معنایی که «تصمیم» در ذهن بیماری مثل او دارد) و تعریفهایی که از فاشیستهایی چون روبیو، بولتون، و سایر جنگطلبان نظام آمریکا از زبانشان نمیافتد.
نشان دادن «وطنپرستی» در دفاع از یک امر ِ نه تنها بدیهی یعنی «خلیج فارس بودن ِخلیج فارس»، که قطعا باقی مانده و حتی اینکه سالهاست غربیها با فشار ثروت عربستان سعودی و دیگر شیخنشینان ثروتمند از آن با عناوینی بیمعنا و مضحک چون «خلیج» یا «خلیج عربی» استفاده میکنند، نه تاثیری بر ادبیات علمی داشته و نه بر گفتمانهای دیگر در اشکال عمومیترش، بسیار گویاست. برای این جماعت که سرنوشت مفروض آتی خود را به بمباران و تخریب کشور پیوند زدهاند و براندازی ِ خشونتآمیز ِ آرمانیشان را به کمک بمبافکنهای آمریکایی میخواهند، و از آنها بدتر کسانی که در داخل (آشکار یا پنهان) چنین آرزویی دارند (از جمله کمفرهنگترین اقشار مردم که زیر فشار فقر و فضای بسته و سخت سیاسی، صرفا واکنشی حرف و عمل میکنند) این سادهترین و بیخطرترین شکل «وطنپرستی» است. در حالی که همراه با آن میتوانند باز هم دشنام نثار همه کسانی کنند که در طول صد سال اخیر جانشان را برای دفاع از این آب و خاک دادهاند (از چپ و راست) بیآنکه به دنبال رانت و مقام و ثروتی باشند. ما در موقعیتی از فروپاشی اخلاقی و فرهنگی و اندیشه هستیم که بر سر کوچکترین چیزی جز تخریب و انتقامجویی توافقی بین آدمها وجود ندارد و هر کسی ساز خودش را میزند. اپوزیسیون ایران پس از چهل سال هنوز نتوانسته است سازمانی حتی دانشجویی همچون «کنفدراسیون» در زمان نظام پهلوی تاسیس کند و حال پس از این همه سالهای پُر ماجرا، تنها ارمغان فکریاش برای تغییر وضعیت کشور، یا بمباران ایران (یعنی پرتاب کشور به صد سال پیش) و یا روی کار آمدن سلطنت پهلوی یعنی نظامی که نه به دلیل «توطئه» بلکه به دلیل بیکفایتی گسترده (بر اساس اظهارات سردمداران خود آن رژیم در اسناد شفاهی دانشگاه هاروارد) سرنگون شد. از این رو باز هم تکرار میکنیم: تصور اینکه جامعه ایران هرگز بتواند بدون یک آسیبشناسی و نقد از خود به صورت ریشهای حتی به آستانهای برای تغییری اساسی برسد،که لزوما باید به دور از خشونت سراسری و لجام گسیخته باشد، فکر بیهودهای است که بیمعنایی تنها نشان برجستهاش به شمار میآید.