انتقال فرهنگی ِالگوی ِ اروپا- محور که در طول قرون شانزدهم تا نوزدهم میلادی، عمدتا شکل تجاری و البته اقتدارگرایانه داشت، در دو قرن بعد شکل فناورانه- سیاسی به خود گرفت و از خلال بازهم اقتدارگرایی اما اینبار به وسیله دولتهایی که امپراتوری بودن خود را در تناقض با دموکراتیک بودن خویش نمیدیدند، به سطح جهان منتقل شد. جهان، در کمتر از صد سال از هزاران پهنه فرهنگی، اقتصادی، سیاسی و اجتماعی در فرآیندی از تقلیل یافتگی ِ هولناک و خشونتآمیز و به ضرب میلیونها کشته و آواره و مهاجر و فقرزدگی، آشفتگی و محرومیت میلیاردها نفر از مردم ، به حدود دویست «دولت-ملت» تقلیل یافت. و نام این روند از «زیباسازی» سرمایهدارانه، «استقلال ملی» گذاشته شد. دولتهایی که به فرضِ «ملت بودن»، باید مدل اروپایی مفروض ِ مشروعیتیابی «بالا» از «پایین» را تکرارمیکردند و ارمغان جدید اروپا – که حال امریکا هم در کنارش قرار گرفته بود- یعنی دولت دموکراتیک را به تمام جهان تسری میدادند و از آن بیشتر، یک شکل زیستگاهی(شهر) و یک قالب زمانی (روزمرگی) را به مثابه ساختارهایی دارای عقلانیت درونی و خودزاینده (Autogenerated) در کل جهان ایجاد میکردند. نتیجه روشن بود: ظهور دولتها و شهرها یا بهتر بگوییم پهنههای روستا-شهری ِ جهان سومی، در معنای ساختارهایی برونزا که هرگز نتوانستند منطقی درونی در خویش ایجاد کرده و به جای بهتر کردن ِ وضعیت مردمشان، حتی در دراز مدت، سبب گسترش فقر و فساد و کشتار و رنج و درد و عذاب آنها شدند. اما آنچه اغلب در کنار دولت و شهر جهان سومی و عقب افتادگی آنها بیان میشود، کمتر درباره ضلع سوم این مثلث، یعنی مردم جهان سومی چیزی میگوید. مگر از جانب روشنفکران طرفدار استعمار (نظیر نایپل در انگلستان یا گلوکسمان در فرانسه) که همه مصیبتهای این کشورها را بر دوش خود آنها و مردمانشان میاندازند. رویکردی که هم از انصاف دور است، هم از عقل سلیم و هم از هر گونه شواهد تاریخی.
در این میان، موضوع تناقضبرانگیز در آن بود که مدل دولت-ملت که نیازمند دو بُعد بالا (دولت) و پایین (مردم) و یک بُعد میانی ِ فضا- زمانی (شهر روزمره) بود، یک کل را تشکیل میداد که عدم درک آن و عدم پدید آمدن فرهنگی که بتواند اجزایش را به هم در پیوندی عقلانی و در میانکنشها، مدنیّت و روابطی متقابل قراردهد، همواره به صورتی ناقص، تعبیر و تفسیر شد و این امر به ویژه در پهنههایی با پیشینه تاریخی دولت باستانی، به بدترین شرایط موجود دامن زد؛ پهنههایی همچون پهنه کشور ما. دلیل این مساله آن بود که تقریبا به صورتی پیوسته، میان آنچه دولت باستانی بود و از آن هم بیشتر نمادها و تنها گروهی از قابلیتها و مادیّتها باقی مانده بود و با آنچه باید دولتی مدرن در این کشورها باشد نوعی همذاتپنداری به وجود آمد که هم دولتمردان و هم مردم، هم بالا و هم پایین را دچار رابطهای غیرعقلانی با یکدیگر و با ساختارها و سازوکارهای دولتی میکرد.
کشور ما نیز در صدسالی که از تلاش برای تشکیل دولت ملی در آن گذشته و در دو انقلاب بزرگی که در این مدت تجربه کرده است، سرنوشتی به جز این نداشته و این همان تجربه دردناکی است که تا به صورت کامل شناخته و درونی نشده و به راهحلهایی کاربردی و قابل تعمیم نرسیده است. سایر تلاشها اعم از رویکردهای اقتصادی، فناورانه، سیاسی و تربیتی نیز بیشک به تنهایی به نتیجهای نخواهند رسید. به عبارت دیگر افق پهنهای همچون پهنه ما، فرو رفتن در یک آنومی ِ طولانی مدت بوده و هست که هرچند گاهی، یعنی دورههای افزایش درآمدنفتی و پولهای کثیف و تزریق آنها به جامعه، افراد با تشدید مصرف مادی، تمام مشکلات خود را به فراموشی سپرده و متوجه وارد شدن ضربات اساسی و ساختاری به نظامهای پایدار ِ هستیشناختی خود، اعم از طبیعت و اقلیم و نظامهای ارزشی فردی و جمعی، اخلاق و عرف و حتی دین و باورهای عقیدتی دیگر نخواهند بود.
بدینترتیب در طول نیم قرن اخیر، شهرهای ما بدل به ویرانشهر(دیستوپیا)هایی تقریبا غیرقابل زیست، آلوده و آسیبزا شدند. دولتهایمان نیز هرچه بیش از پیش انعطافناپذیر و از درون پوسیده و غیرمسئول و مردمانمان هرچه بیشتر در سراشیب سقوط اخلاقی و ارزشی قرار گرفتند. پرسش اکنون در آن است که نسبتها یا سه ضلع این مثلث (دولت، ملت، ویرانشهر) را بنا بر عقلانیت اجتماعی و بنابر تجربه و پیشینه جهانی پیدایش شهرها و دولتهایِ مدرن چگونه میتوان در تناسب با یکدیگر قرار داد و روند مخربی را که با سرعت در حال شتاب گرفتن است آرامتر کرده، و رفته رفته به صورت معکوس درآورد؟