گفتمانها و روایتهای بزرگ و مبهم و کمابیش همیشه در سایهروشنهایی از حقیقت و خیال، از واقعیت و اسطوره پدیدههایی ذهنی و به دور از دقت تاریخی و فکری، اما همیشه ضرورتهایی برای فرایندهای اجتماعی سیاسی با اهداف دیگری به جز آنچه ادعا میشوند، بودهاند. این روایتها تنها ایدئولوژیهایی همچون «کمونیسم» و «سرمایهداری» و «آرمانشهرهای بهشتی» و انواع «ایسمها» نیستند، بلکه شامل تاریخ نیز میشوند: یکی از این پدیدهها، «ایران بزرگ تاریخی» است، پدیدهای هم واقعی و هم خیالین، اما اسطورهای ضروری و مفید برای انسجام ملی پهنه فرهنگی – سیاسی ما، به ویژه در این عصر ِ تشتت و از همگسیختگی فرهنگها و مردمان در جهان به شرط آنکه خود تحت تاثیر اسطورههایی که خود ساختهاینم قرار نگیریم. زیرا فلسفه و علوم اجتماعی و انسانی مدرن نشان دادهاند که اگر این روایتها، مورد سوء استفاده قرار بگیرند، بهترین روش برای پنهان کردن روندهایی نیز هستند که از شدت آشکار بودن، کسی آنها را نمیبیند: اموری بدیهی، همان کوری از فرط روشنایی که ساراماگو از آن سخن میگوید، همان درختی که جنگل را میپوشاند، همان واژگون نمایاندن پدیدهها به ضرب و زور زبان، وقتی جرج اورول در شاهکار خود، کتاب ۱۹۸۴، نشان میدهد چگونه نهادهای دولتی سرکوبگر، همگی دقیقا برخلاف کاری که در واقعیت انجام میدادند، نامگذاری میشدند: نهادی که مسئول جنگآفرینی بود، نام «صلح» بر خود میگذاشت، و نهادی که وظیفه تحریف تاریخ و دروغآفرینی را برعهده داشت، نام «حقیقت» را.
حال به موقعیتی برسیم که در کشور ما با قدمت چند هزار ساله، تا صد سال پیش اصولا وجود خارجی نداشت یعنی تا زمانی که یا ماموریت مخرب گروهی آغاز نشده بود و یا برغم دانشمند و متفکر بودن عدهای دیگر، آنقدر از جهان پس نیافتاده بودند تا بتوان به سادگی و با عباراتی توخالی، دستکاریشان کرد و از آنها استفاده ابزاری کرد؛ گروهی که امروز از آن صحبت میکنند که زبان فارسی و انسجام ملی و همبستگی ایرانیان به خطر افتاده و آنچه خود بیشترین ضربات را برش وارد می کنند، دستمایه ناله و فعانهایشان کردهاند؛ گروهی که هرگز آنقدر دغدغه نداشتند که چند زبان محلی که دقیقا امروز زیر تهدید و در شرف نابودی واقعی هستند ، نابود شوند، ولی امروز از یک خطر خیالین بزرگ برای زبانی به قدرت تاریخی زبان فارسی اظهار نگرانی میکنند؛ گروهی که تا چند دهه پیش بولدوزر به راه میانداختند که تخت جمشید را ویران کنند، یا نام خیابان «شیخ بهایی» را به دلیل «بهایی» بودنش تغییر دهند، و امروز مدعی تمام میراث پیش و پس از اسلام این سرزمینهستند و به سادگی و با سوء استفاده از گروهی از کهنسالان بیخبر از آنچه در جهان میگذرد، به بسیاری از دوستداران این سرزمین و فرهنگ متکثرش با عنوان اورولی ِ «ایرانستیز»، یورش میبرند تا خیانت خود را بپوشانند. همانها که لشکری از مجلات و زردنامههای بیشمار به راه انداختهاند تا این مهم را به نام «دفاع از ایران» برعهده بگیرند. این واژه به صورتی غریب دوران سیاه دولت ترامپ در آمریکا را به یاد میآورد و سیاستبازان و کلاهبرداران و معاملهگران بیوجدانی که صرفا برای منافع مادی خود، خائنان به ایالات متحد آمریکا و نژادپرستان سفیدپوست کمسواد آن را «وطنپرستان آمریکا دوست» و برعکس مطبوعات و رسانههای آشکارکننده واقعیتها و مدافع دموکراسی را، «دشمنان مردم»، خطاب میکردند. این چنین است که میتوانیم ببینیم این جماعت نام زیبا، فرهنگی و آبرومند و معناداری چون «ایرانشهر» را بهانهای قرار دادهاند تا به تمام اجزای سازنده تاریخی این تمامیت حمله کنند و فاشیسمی ضدانسانی و فرهنگی را برهمه کسانی که از جان خود مایه گذاشتهاند و این ایران، این فرنگ و حتی این زبان را ساخته و هر روز از آنها دفاع میکنند، را با عنوان «ایرانستیز»، «دشمنان ایران»، «توطئهگران انگلیسی» و غیره به زیر دشنام بگیرند. اما بیاییم تنها به یکی از دروغهای بزرگ و رسواگر ِ زبانی این جماعت که رودررو قراردادن سخنانشان با روشهایشان، آن را آشکار میکند، انگشت گذاریم: بنا بر نظریه بسیار مورد علاقه این گروهها، «ایران بزرگ»، کشورهایی نظیر هندوستان و پاکستان، افغانستان، منطقه قفقاز جنوبی از تاجیکستان تا ارمنستان، بخش بزرگی از ترکیه، عراق و کشورهای عربی جنوب خلیج فارس را در بر میگیرد. به عبارت دیگر این گروه به صورتی آگاهانه یا ناخودآگاهانه «ایران بزرگ فرهنگی» (که قابل مقایسه با پهنه فرهنگی ِ زبان انگلیسی یا پهنه زبانهای رومی در دوران باستان، نظیر فرانسه و ایتالیایی و اسپانیایی است) را با پهنههای سیاسی یکی میگیرند. البته شکی نیست که در دورانهایی طولانی کشورهای یادشده که امروز همچون ما دولت- ملتهای مستقل هستند، جزو ساتراپیها یعنی سرزمینهای زیر حمایت و سلطه سرزمین مرکزی ایران بودهاند.
اما اولا ایران پیش از ورود پارسیها، وجود داشته است، قدمت تاریخی – تمدنی این سرزمین حداقل به هفتهزار سال می رسد، ثانیا، در چندین قرن در فاصله هخامنشیان تا ساسانیان، ما ایرانی «یونانی» داشتهایم (بزرگترین متخصص ایران باستان در کلژ دوفرانس ، پیر بریان است که نام کرسیاش هم ایران باستان و هم امپراتوری اسکندر را شامل می شود) و افزون بر این، همین نکته را درباره دولت روم با پهنه بزرگ «اروپا»، درباره دولتهای استعماری با پهنههای بزرگ «استعمار»ی در آفریقا یا آسیا و آمریکا، نیز میتوان گفت. اما پرسش این است: اگر واقعا و حتی ذرهای باور به حتی یک ایدئولوژی ملیگرایی ولو افراطی، در این جماعت وجود داشت، آیا ما باید همچون امروز شاهد چنین امواج بزرگی از نژادپرستی حاد به ویژه علیه افغانها در ایران باشیم؟ آیا جایی را در ایران می شناسید که کمترین جرمی اتفاق بیافتد و بلافاصله دست اتهام به سوی مهاجران افغان که مردمانی با نزدیکترین پیوند فرهنگی با ایران باستان هستند، بلند نشود؟ همانگونه که آیا هیچ فرد یا گروه نژادپرستی را در ایران میشناسید که از موقعیت سیاسی و اختلاف ایران با کشورهای عرب جنوب خلیج فارس سوء استفاده نکند و هر جا بتواند از آن برای برای حمله بردن به عربهای ایرانی استفاده نکند؟ و دائما حمله «اعراب» را با «مغول»ها و «ترکان» و غیره مقایسه نکند، در حالی که تاریخ جهان باستان چیزی جز این حملات پی در پی همه جنگجویان به قلمرو یکدیگر نبوده؟ ایران بزرگ فرهنگی، همچون یونان بزرگ فرهنگی، رم بزرگ فرهنگی، و حتی اسپانیا و بریتانیای بزرگ فرهنگی، در واقعیت وجود داشتهاند، اما اینکه این واقعیتهای محدود در تاریخ و جغرافیا را بدل به ابزارهایی سیاسی برای پیشبردن عقبافتادهترین و پستترین رویکردهای ضدفرهنگی ممکن در جهان امروز بکنیم، نه فقط گرهی از گرههای ما نمیگشاید بلکه آنجا که مشکلی وجود ندارد و ایرانیان از همه زبانها و فرهنگها و اشکال متفاوت فرهنگی قرنهاست با یکدیگر و با همسایگانشان در صلح و صفا زندگی میکردهاند، جز دستمایهای برای دروغی به بزرگی سیاست نیست. اورول حق داشت که پیشبینی کند، دروغپردازان مدعی حقیقت خواهند شد و آتشافروزان جنگپرست، مدعی برقراری صلح جهانی.