طیابی که بود، طیابی که خواهد بود…

طیابی که بود، طیابی که خواهد بود… / دلنوشته ای برای منوچهر طیاب

مرگ پایان حیات فیزیکی همه انسان‌‌ها و آغاز حیاتی دیگر در کیهان و جهان است. حیاتی دیگر هم در تمام ذرات فیزیکی عالم، و هم به مثابه بخشی از فرهنگ و خاطره افرادی دیگر: یک خانواده و گروهی از دوستان و یا همچون طیاب در ذهنیت و خاطره پُردرد یک فرهنگ و یک ملت. از این رو، مرگ هم وجود دارد و هم چیزی جز «گذاری» ولو تلخ نیست. نه تنها همه ما می‌دانیم که خود و همه، حتی نزدیکترین عزیزانمان سرنوشتی جز مرگ نخواهیم داشت، و حتی در بسیاری موارد رسیدن این مرگ را از نزدیک می‌بینیم و انتظارش را می‌کشیم، اما این امر چیزی از تراژیک بودن آن نمی‌کاهد. اما مرگ هنگامی دردناک‌تر می‌شود که آن را در فیزیک و فرهنگ حیاتی خود به صورتی محسوس لمس می‌کنی و به خصوص وقتی که می‌دانی آنکه از دست رفته، نه فقط برای تو به عنوان عضوی از خانواده‌ و دوستانش، بلکه برای یک فرهنگ و یک تاریخ، جایگزین ناپذیرخواهد بود. طیاب، جزئی از خانواده من نبود، حتی سخن گفتن از دوستی عمیق با او با توجه به پیشینه آشنایی نزدیک چند ساله‌مان به نظرم اغراق‌آمیز است، اما همچون پدری مهربان دوستش داشتم و تراژدی مرگ او را بیشتر از خودم برای فرهنگ و هنر این سرزمین سنگین می‌دانم. سوگوار بزرگ امروز، که همه باید به او تسلیت بگوییم، نه هیچ فرد خاصی از میان ما، بلکه تک‌تک مردم این سرزمین (ولو نادان‌ترینشان) هستند که نمی‌دانند چگونه هر یک از این درختان تنومند که فرهنگ ما را ترک می‌کنند، گاه حتی با نهالی کوچک نیز جایگزین نخواهند شد.

بهررو آنچه امروز از دستمان بر‌می‌آید و در این چند خط می نویسیم، تنها یک حرکت کوچک برای ادای احترام، در حد خودمان به مردی بزرگ است که در این فرهنگ و سرزمین ده‌ها و شاید صدها سال درباره او نوشته خواهد شد، فیلم و برنامه ساخته خواهد شد و بی‌تردید پس از گذار از روزگار لعنتی کرونا، بزرگداشت‌هایی شایسته‌شان گرفته خواهند شد. این دلنوشته خاطره‌وار چیزی جز همین ادای احترام نیست.
خاطرات من از طیاب بیشتر از آنکه دیداری باشد، شنیداری بود. همیشه به او زنگ می‌زدم و کارهای کتابی را که به گفتگو با او در چارچوب تاریخ فرهنگ ایران مدرن اختصاص داده‌ام، پیش می‌بردیم. همیشه می‌گفت: «اگر زنگ زدید و دیدید من نیستم، بدانید یا رفتم فیلمبرداری‌، جایی در ایران، و یا به احتمال کمتر رفته‌ام اتریش، ولی اگر از ایران بروم زود بر می‌گردم!» و در‌باره پرسش من که: «فکر نمی کنید در اتریش، در خانه خودتان، کنار فرزندانتان جای مناسب‌تری برای شما باشد، کار کردن در این سن بالای هشتاد آیا برایتان مشکل نیست؟» و پاسخ او نیز همیشه چیزی در این مایه بود: « من هر‌چه دارم برای این سرزمین است. اگر هزار سال دیگر هم زنده باشم، نمی‌توانم تمام زیبایی‌های آن را نشان بدهم. ولی همین‌قدر راضی‌ام که تا نفس دارم و می‌توانم، فیلم بگیرم و بنویسم. بزرگترین شادی زندگی‌ام همین است. خانواده‌ام را خیلی دوست دارم، اما آنها کمتر از اینجا به من احتیاج دارند. کار و زندگی خودشان را می‌کنند. بودن کنار همسر و فرزندان واقعا لذت‌بخش است. اما لذتی که از «کشف ایران» می‌برم و وظیفه و عشقی که به این کار و ثبت این زیبایی‌ها می‌برم بیشتر است؛ خانواده هم این را درک می‌کنند و با من موافقند». و البته من هم درک می‌کردم. این عشق را در دیگرانی هم دیده بودم که پایه‌های بزرگ این فرهنگ هستند اغلب در دهه جهل شکل گرفتندو امروز یک به یک ما را ترک می‌کنند بی‌آ«که جانشینی داشته باشند: مگر چند نفر فیلمساز و اندیشمند همچون طیاب داشتیم که در سنین ۷۰ و ۸۰ از کوه‌های زاگرس بالا برود، عاشق کویر و دورافتاده‌ترین و محروم‌ترین نقاط ایران باشد و حاضر و آماده به اینکه کوله‌بار کوچکش را بردارد و به هر نقطه‌ای از این پهنه در بدترین شرایط رفاهی و سخت‌ترین موقعیت‌ها، سفر کند؟

در تهران در خانه بسیار کوچکی زندگی می‌کرد. در یوسف‌آباد. یک آشپزخانه باز در گوشه‌ای از یک اتاق نشیمن کوچک، یک انباری و همین…شاید ۴۰ متر هم نمی شد. نخستین باری که به او زنگ زدم شاید شش هفت سال پیش، می‌دانستم که فردی فروتن و بزرگوار است اما با شهرت و افتخاراتی – که در ایران عموما بعد از یک عمر جفا به بزرگان نثار می کنند – پیش خود می‌گفتم: حتی اگر آنقدر مهربان نباشد که توضیفش را به ویژه از دوست و استادم که همین چند روز پیش او نیز از دست رفت (خسرو سینایی) شنیده بودم، باز هم از دل و جان آماده‌ام که هر کاری بخواهد بکنم تا گفتگویم درباره زندگی و آثار و یک عمر تجربه زیسته‌اش را با او انجام بدهم. خسرو سینایی، که طیاب برایش هم دوست بود و هم یک استاد، او را برای گفتگو به من پیشنهاد کرده و خودش با وی صحبت کرده بود. یادم هست وقتی تلفن را پاسخ داد و خود را معرفی کردم، با چنان صدایی صمیمی و گرم و مهربان و در همان حال مودبانه روبرو شدم که حیرت کردم. قرار را گذاشتیم و از اولین دیدار، او نیز برایم به یک دوست ِ دوست‌داشتنی تبدیل شد. بارها با خسرو سینایی و چند دوست قدیمی دیگر که هم نسلان خود آنها بودند، ما را به خانه کوچکش دعوت می‌کرد و ساعت‌ها به بحث و شوخی و گفت‌و‌گو و یادهایی می‌گذشت که بیشتر به نسل آنها تعلق داشتنند. گویی در این ساعات پرواز می‌کردند و به سال‌های قدیم می‌رفتند. اما تفاوت برخی از آنها با طیاب و سینایی آن بود که تنها به یاد کردن بسنده می‌کردند و بر آن بودند که دیگر کارکردن امکان ندارد (که در حوزه بعضی‌شان درست هم بود) ولی طیاب و سینایی، معتقد بودند که تا به آخر باید کار کرد و کردند. بارها سینایی تعریف می‌کرد که اگر تشویق‌های طیاب نبود شاید به سوی سینما در وین، جلب نمی‌شد و چنان با احترام از طیاب سخن می‌گفت که ندیده بودم جز درباره پدرش و دکتر مجتهدی (مدیر دبیرستان البرز) چنین سخن بگوید. صمیمیت این دوستی، برایم مثال زدنی بود. و گویی آنها نمی‌توانستند با فاصله زیادی از یکدیگر از این جهان بروند. که نرفتند.
بار آخری که زنگ زد، فکر کنم زمستان گذشته بود، پیامم را شنیده بود و با پوزش گفت که از سفر وین آمده و دوباره باید برود چون معایناتی کرده‌اند که:«زیاد خوب نبودند». من هم به شوخی گفتم: «ای بابا، آقای طیاب شما تا این سن از ما سالم‌ترید و از کوه بالا می‌روید، حتما می‌روید و بهتر از همیشه بر می‌گردید» که برنگشت. و حسرت دیدن دوباره و شنیدن آن صدای گرم و آن همه مهربانی را بر دلمان گذاشت. اما پاسخ او این بار، اندکی تلخ بود، گفت: «نه این دفعه دیگر گفته‌اند شوخی‌بردار نیست، فکر نمی‌کنم بزودی برگردم، بهرحال هرچه شد بشود». احساس رنج و اندوهی وجودم را فرگرفت و فهمیدم که مسئله این بار واقعا جدی است. و بسیار جدی بود: آنقدر جدی که خود او نیز ناچار است واقعیت سن و سال و شکنندگی طبیعی خویش را بپذیرد. وقتی چند ماه پیش شنیدم که بستری شده وضع وخیمی دارد؛ مشخص بود که نباید با این وضعیت کرونا، انتظاری می‌داشتیم. با این وجود پس از بستری شدن و سپس درگذشت خسرو سینایی، اینکه شنیده بودم از بیمارستان بیرون آمده، دلگرمی بزرگی برایم بود. حال آنکه شاید این آخرین توان، حاصل عشقی بود که به ایران داشت و می‌خواست شاید بتواند شانس خودش را یکبار دیگر بسنجد و با موقعیت طبیعی خودش بجنگد تا به عشقش برسد. و امروز خبری که هرگز دوست نداشتم بشنوم از راه رسید. طیاب رفت!

درباره کارهای طیاب، فیلم‌های بی شمار و کتاب‌های ارزشمندش بسیار می‌توان نوشت و بسیارنوشته خواهد شد. اما به باور من این نوشته‌ها را درباره بسیاری از هنرمندان دیگر نیز می‌توان داشت. اما چیزی را که درباره اندک آدم‌هایی مثل سینایی و طیاب نمی‌توان گفت این است: ترکیب خلاقیت بالای هنری آنها با یک عمر زندگی اخلاقی و سالم و به دور از هر‌گونه فساد آن هم در شرایطی که چه بسیاری از دوستان خود آنها، تن به این فساد و بدی‌ها دادند. خالص ماندن او، مهربانی و صمیمیتش و فروتنی عظیمی که در رفتارهایش تا به آخر موج می‌زد. آنچه می‌توانست با هربار ظاهر شدنش در یک جمع بزرگ به نسل جوان بیاموزد که چطور با این عظمت در خلاقیت و اندیشه، می‌توان و باید همیشه مهربان و فروتن بود و ماند. طیاب رفت، همچون سینایی که چند هفته پیش رفت، آنها با خاطرات و تجربه زندگی‌های پربارشان برای همیشه باقی خواهند ماند. و زندگی دومی را که قرن‌ها و قرن‌ها ادامه خواهد یافت آغاز خواهند کرد. اما حسرت بزرگ زندگی ما، باید در آن باشد که در چشم‌اندازی که اکنون می‌توانیم داشته باشیم هیچ یک از این بزرگانی که هر روز از دستشان می‌دهیم‌، با کسانی که حتی تا سالها بعد خواسته باشند جایگزین آنها شوند، در کار نیستنند. درختان تنومندی که از خاک پرمایه این فرهنگ سر برآورده و چنین محصول می‌دادند را دیگر بزودی نخواهیم دید. این افسوس بزرگ زندگی و فرهنگ ما خواهد بود.
یدش همیشه زنده خواهد ماند.

۴ شهریور ۱۳۹۹