ضرورت تعامل میان شاخه های دانش:گفتگو با ناصر فکوهی

منیره پنج تنی

به دلیل آنکه، امروزه روند تحول شناخت انسانی و رابطه آن با حوزه های سیاسی و اقتصادی و به طور کلی حوزه روابط اجتماعی به نحوی است که دیگر نمی توان شناخت را به شناخت علمی محدود کرد و درون شناخت علمی نیز دیوارهای محکم و نفوذ ناپذیر تخصصی کشید و از همه بدتر علم را همچون قرن نوزدهم و قرن بیستم به موجودیت صرفا انسانی و انسان محور، محدود کرد.

جناب دکتر فکوهی شما یکی از مهم ترین کسانی هستید که دغدغه ی تعامل میان رشته های مختلف را دارید، و حتی خودم نیز بارها به بهانه ی ارتباط بسیاری از موضوعات فلسفی با انسان شناسی، جامعه شناسی، فرهنگ و غیره، برای گفتگو نزد شما آمده ام، می خواهم دقیق تر برای ما بگویید که چرا تعامل میان شاخه های مختلف دانش مهم است؟

به دلیل آنکه، امروزه روند تحول شناخت انسانی و رابطه آن با حوزه های سیاسی و اقتصادی و به طور کلی حوزه روابط اجتماعی به نحوی است که دیگر نمی توان شناخت را به شناخت علمی محدود کرد و درون شناخت علمی نیز دیوارهای محکم و نفوذ ناپذیر تخصصی کشید و از همه بدتر علم را همچون قرن نوزدهم و قرن بیستم به موجودیت صرفا انسانی و انسان محور، محدود کرد. این کار عملا دیگر انجام نمی شود اما هر کجا در مقابلش مقاومت می شود، در حال از میان بردن اعتبار آکادمی در برابر سایر حوزه های شناخت از یک سو و یا فرو رفتن آن در موقعیت های جزیره ای و بسته هر چه بیشتر در خدمت قدرت های سیاسی در دانشگاه های نخبه پرور است. این وضعیت به بحرانی عمومی و گسترده در سطح جهان کشیده است که در صورت عدم پاسخ دادن به آن مشکلات بسیار زیادی ر پیش رو خواهیم داشت. تفکر بین رشته ای از یک سو و ایجاد فضا در آکادمی برای سایر اشکال شناخت و برعکس، و در نهایت تغییر اساسی و رادیکال در نگاه به جهان، طبیعت و سایر موجودات، راه هایی هستند که به گمان ما می توانند در این زمینه موثر باشند.

از نظر شما مهم ترین شاخه های علمی که نیاز به گفت و گو با یکدیگر دارند کدام شاخه ها هستند؟

این گفتگو ابتدا باید میان شاخه های مختلف علوم اجتماعی انجام بگیرد که این امر امروز تا حد بسیار زیادی در کشورهای اصلی تولید دانش اجتماعی اتفاق افتاده است. مهم ترین تعامل باید میان دو علم اصلی در این حوزه یعنی انسان شناسی و جامعه شناسی صورت بگیرد و آنها را از لحاظ روش و موضوع به یکدیگر نزدیک کند. همانگونه که گفتم امروز با حرکت گسترده جامعه شناسی به سوی روش شناسی های کیفی و ورودش در حوزه هایی که قبلا تابویی می پنداشت نظیر عواطف و حس ها و با حرکت انسان شناسی به سوی موضوعات مطرح در جوامع مدرن و شهری اتفاق افتاده است. اما در درجه بعدی تعامل میان رشته های مختلف علوم انسانی به ویژه میان تاریخ، جغرافیا، فلسفه، زبان شناسی و اقتصاد و روان شناسی با علوم اجتماعی لازم است . و سرانجام تعامل میان علوم انسانی و علوم طبیعی و پایه نظیر فیزیک شیمی، علوم پزشکی و… در بعضی از شاخه ها به دلیل دور بودن روش شناسی یا موضوع و به خصوص تفاوت های روش شناختی تعامل ضعیف تر بوده است مثلا میان فیزیک و جامعه شناسی. در برخی از شاخه ها نیز ضعف به دلیل رقابتی بر سر تعریف مسئله بوده است مثل روان شناسی و جامعه شناسی. اما بهر تقدیر این اختلافات باید برای تعامل و تفکر مشترک کنار گذاشته شود تا بتوانیم به نظریه پردازی و رسیدن به نتایج عملی برای تغییر در جهت بهبود موفق شویم.

 

چه تفاوتی در نحوه تعامل میان رشته های فنی و تجربی با رشته های علوم انسانی و هنر وجود دارد؟ به عبارت دیگر روش ها و هدف های رشته های فنی و تجربی در ارتباط با یکدیگر چیست؟ و این روش ها و هدف ها چه تفاوت هایی با متودولوژی هنر و علوم انسانی در ارتباطشان با شاخه های دیگر دانش دارند؟

موانع برای تعامل میان رشته های علوم انسانی با یکدیگر که مطالعات هنر را نیز من جزو آنها قرار می دهم، بیشتر از جنس رقابت درون میدان پژوهش است. بدین معنی که هر کس می خواهد به موضوع پژوهشی خود اولویت بیشتری بدهد و بودجه بیشتری را جذب آن کند و اهمیت آن را برای پیشرفت انسان ها در زمینه فکری بیشتر بداند. اما میان علوم تجربی – طبیعی و علوم انسانی رقابت افزون بر یک رقابت در میدان آکادمیک عام، موانع بیشتری وجود دارد. رشته های انسانی رشته های کل نگر تری هستند بنابراین کمتر با جزئیات سروکار دارند و حتی اگر همچون انسان شناسی جزئی نگر هم باشند باز روش هایشان قادر است با انعطاف بسیار بیشتری به ثبت و تحلیل جزئیات بپردازد. در حالی که علوم تجربی و طبیعی عمدتا بر سر جزئیات به وجود آمده اند و روش شناسی هایشان نیز بیش از هر چیز بر «دقت» و «عینیت» در ثبت و تحلیل تاکید دارند. از این نقطه نظر دانش پدید آمده در مطالعات تجربی – طبیعی در بخش بزرگی از خود هنجارمند شده و صوری شده است و آموختن و درک آن برای کسانی که بیرون از این دانش قرار گرفته اند کاری بسیار سخت است. اما تمام اشکال نیز در همین است زیرا تا زمانی که دانش طرف مقابل تا حد بالایی آموخته نشود، امکان کار مشترک و رسیدن به زبان مشترک وجود ندارد. در دانشکده های ما امروز جای خالی هر یک از این علوم در گروه دیگر مشخص است مثلا جای خالی واحد های جامعه شناسی در در دانشکده های تجربی و برعکس. برای آنکه تفکر بین رشته ای اتفاق بیافتد نیاز به جسارت آکادمیک بالایی وجود دارد که در ایران ما از آن برخوردار نیستیم.

 

در کشور ما تعامل در میان رشته های فنی چگونه است؟ آیا این رشته ها از نتایج و دستاوردهای یکدیگر خبر دارند و آیا در این باره با یکدیگر به دیالوگ می پردازند؟

به نظر من، البته به عنوان یک ناظر بیرونی تعامل میان رشته های فنی در کشور ما بسیار بهتر از علوم انسانی است. اغلب کسانی که در حوزه های علمی هستند دارای اطلاعات زیادی نسبت به کارهای رشته های دیگر فنی هستند. این در حالی است که در رشته های علوم انسانی چنین نیست. از این گذشته به نظر می رسد که کنشگران حرفه ای نیز در علوم تجربی دفاع و پشتیبانی بسیار بیشتری از همکاران خود می کنند تا کنشگران علوم انسانی از یکدیگر.

 

در ادامه ی پرسش پیش می خواهم از شما بپرسم دانشمندان علوم تجربی (مثلا زیست شناسی، زمین شناسی، فیزیک، شیمی) تا چه اندازه با هم در ارتباط اند؟ این ارتباط ناگزیر و طبیعی صورت می گیرد یا این دانشمندان بر اساس برنامه ی مشخصی برای بهبود نتایج علمی خود با هم روبرو می شوند؟ این امر در کشور ما چگونه است؟

این ها پرسش هایی است که بهتر است از کنشگران و اهالی آن آکادمی ها سئوال کنید. من به عنوان کسی که در عین حال که در علوم انسانی تخصص دارد به دلایل کاری با علوم مهندسی و تجربی نیز بسیار آشنا بوده ام، تعامل میان آنها را بسیار بیشتر از تعامل میان کنشگران در رشته های انسانی میبینم. دلیل هم به نطر من روشن است: موافقت و همراهی وقتی صحبت از مباحث مادی و اغلب خرد است، کاری بسیار ساده تر از آن است که درباره یک مبحث اجماعی پیچیده و آن هم با مواضع اخلاقی، دینی و اجتماعی بسیار متفاوت به نتیجه واحدی رسید.

 

با این پرسش ها می خواستم برسم به ارتباط میان دانشمندان علوم انسانی. آیا عالمان علوم انسانی در کشور ما از آخرین نظریات حوزه های مطلع می شوند؟ آیا واکنشی پویا دارند؟ مثلا آیا از آثار منتشر شده ی همکاران خود مطلع اند و آن ها را مطالعه و نقد می کنند؟ اگر خیر چرا؟

 

گمان نمی کنم چنین باشد. البته در این مورد تحقیقات زیاد و مورد اجماعی که بتوان به آنها استناد کرد، وجود ندارد. بنابراین من باید نکاتی را بگویم که صرفا حاصل تجربه ام است؛ تجربه ای که به عنوان یک کنشگر با فعالیت نسبتا زیاد در حوزه آکادمیک و عمومی در سطوح ملی و محلی داشته ام و به خصوص به عنوان سردبیر و عضو هیائت تحریریه بسیاری از نشریه های علمی کشور داشته ام. برآوردی که از این تجربیات و همچنین پژوهش گسترده ای که بر تاریخ فرهنگ ایران مدرن از چند سال پیش آغاز کرده ام، برای من ایجاد کرده ، این است (که تکرار می کنم شامل گروهی از این کنشگران می شود که درباره گستره این گروه فعلا نمی خواهم صحبتی بکنم): اعتماد و باور کنشگران این حوزه نسبت به یکدیگر بسیار پایین است و حمایت آنها از یکدیگر بر خلاف کنشگران علوم تجربی بسیار اندک است. مثلا در بحث ارتقا عموما تلاش چندانی برای دفاع از یکدیگر دربرابر فشار کنشگران آکادمیک تجربی از همکاران خود نمی کنند و به سادگی آنها را متهم به عدم صداقت علمی کرده و یا از پیشرفت و ارتقا آنها به هر بهانه ای از جمله همکاری با مطبوعات و یا «علمی نبودن» و دیگر مسائل جلوگیری می کنند و برعکس هر کاری می کنند که تعداد ارتقا ها و میزان و سرعت آنها را به حداقل ممکن برسانند. آنها همچنین در نوشته های علمی خود برای مثال مقالات علمی حتی با موضوع ایران کمترین تعداد استنادها را به همکاران خود می دهند و ترجیج می دهند بیشترین ارجاعات را به نوشته های نویسندگان اروپایی و امریکایی بدهند؛ معمولا از ترجمه ها در برابر تالیف ها دفاع می کنند و تالیف ها را بیشتر نوعی «ترجمه بزک شده» می دانند در نتیجه باز هم همکاران خود را زیر سئوال می برند و نویسندگان خارجی را دارای ارزش بالاتری می دانند. در سخنرانی های خود به ندرت اسمی از سایر کنشگران و همکاران خود می آورند و به جز دوستانشان، کتاب و نوشته کنشگران علمی دیگر را نقد (و در واقع ستایش) نمی کنند مگر قصد تخریب داشته باشند. همچنین در داوری هایشان بر کارهای دیگر (با هم جز در مورد دوستان به شدت سخت گیر هستند و بی جهت هر مقاله یا طرحی را رد می کنند) معمولا در هیچ کار مشترک و جمعی شرکت نمی کنند به خصوص اگر در این کار ببینند که یک کنشگر علمی دیگر را تقویت می کنند و ممکن است زیر سایه او قرار بگیرند و در نهایت به شدت کار مشترک با دانشجویان را تحقیر کرده و مطبوعات را با واژه ژورنالیسم تحقیر کرده و به شدت نسبت به همکاری با رسانه ها حساس و مخالف آن هستند.

اما در حوزه دوم پرسش شما، این گروه از لحاظ ارتباط با جهان، مشارکت در اندیشه ها و تفکر جهانی علوم اجتماعی، شرکت در همایش های علمی و ژورنال های واقعی (و نه تقلبی)، برخورداری از روابط بین المللی و همچنین قدرت برقراری چنین روابطی مثلا توانایی به سخنرانی و نوشتن به زبان های بین المللی در سطح بسیار پایینی قرار دارند. این گروه به شدت نسبت به خود، تاثیر اجتماعی و کارهایشان متوهم هستند و توهم آنها کاملا در تقارن با توهم گروه مشابهی است که با عنوان روشنفکر در خارج دانشگاه قرار دارند و این امر را به خودی خود دارای نوعی فضیلت دانشمندانه می شمارند. البته، این ها واقعیاتی است که اکثریت کنشگران اعم از اساتید و دانشجویان این حوزه می دانند اما کمتر جسارت بر زبان آوردن آن را دارند چون از پی آمدهایش وحشت دارند، اما من ناچارم به حکم وجدان آنها را بر زبان بیاورم و فکر هم نمی کنم پی آمدهای چندان مهمی در بر داشته باشد اما برای پیش رفتن در واقعیت و تصحیح اشتباهات لازم است.

اما دلایل، بسیار زیاد هستند و فکر نمی کنم در این مصاحبه کوتاه بتوان آنها را باز کرد ولی همین جا اعلام می کنم که اگر من در حوزه های دیگر دست به آسیب شناسی های جدی زده ام در این حوزه نیز آمادگی دارم یک آسیب شناسی جدی را مطرح و دلایل به تفصیل بیان کنم. تنها به گفتن این اتکا می کنم که یکی از دلایل اصلی این مسئله، ضعف های ساختاری در تاسیس و تحول علم در کشور ما بوده است.

به نظر شما در کشور ما چه چیزهایی مانع زمینه سازی برای ارتباط و همکاری میان رشته های مختلف علمی می شود؟

گفتم دلایل بسیاری وجود دارد و وقت زیادی موردنیاز است که موضوع را بشکافیم اما به نظر من بخش بزرگی از این دلایل ساختاری هستند یعنی به چگونگی شکل گیری مفهوم علم در ایران بر می گردند که نوعی الگوبرداری تقریبا مضحک از مدل اروپایی و پس از آن به شکلی باز هم مضحک تر از الگوی امریکایی بود . نتیجه این الگوبرداری های مکانیک را امروز داریم مشاهده می کنیم. نگاه کنید به وضعیتی که مقاله های کذایی «آی اس آی» در کشور ما پیدا کرده اند و در این باره ما سال ها پیش هشدار داده بودیم. و یا وضعیت اسف بار برخی از انجمن های علمی در حوزه علوم اجتماعی که متاسفانه نمی توانم از آنها نام ببرم . یا نگاه کنید به برخورد اساتید با یکدیگر و با دانشجویانشان و بی ارزش شدن رابطه بسیار مهم استاد – دانشجویی و ارزش کار تحقیق و نیاز و ارزش فی ذاته علم که ما آن را در بسیار مواقع تقلیل داده ایم به «علم یافتن امتیازات دانشگاهی به هر قیمت و شکل ممکن» . فکر می کنم به مصداق مشت نمونه خروار همین چند مثال کافی باشد.

مهم ترین موانع تعامل میان عالمان علوم انسانی چیست؟

مهم ترین عامل همان است که «عالم» بودن نه در معنای سنتی و کلاسیک و حتی امروزین و غربی آن بلکه در معنایی انتسابی، خود محوربینانه، جدا از سیستم اجتماعی، نهادینه و رسمی که خود نوعی تصور باطل از الگوی ساختاری غربی بوده، تعریف و تبیین شده است و بنابراین روابطی که کنشگران علمی باید با یکدیگر و با دانشجویانشان داشته باشند بر اساس همین الگوی مخرب شکل گرفته است و نتیجه اینکه روابط بی اعتمادی بین اساتید از یک سو و بین اساتید و دانشجویان از سوی دیگر شکل گرفته است. و در این موقعیت های بی اعتمادی و عدم همدلی و همیاری و انسجام و دوستی، بیهوده است که انتظار همکاری و رشد مشترک علمی داشته باشیم و حتی انتظار رشد فردی علمی را.

می خواهم به طور ویژه به رابطه علوم انسانی با هنر به معنای تئوری و عملی آن بپردازم. به نظر شما مرزهای هنر و علوم انسانی در کجاها به هم نزیک می شوند و چگونه با هم ارتباط می یابند؟

مرزها در آنجا که به مفهوم روش می رسیم گاه بسیار سختند ولی در آنجا که از خلاقیت سخن می گوئیم بسیار سست. علم را باید یکی از اشکال شناخت دانست که به ویژه با دولت ملی در قرن نوزده برجستگی می یابد چون قدرت سیاسی می خواهد بخشی از مشروعیت خود را در برابر کلیسا از آن اخذ کند. اما در کنار علم ما همواره اشکال دیگری از شناخت از جمله شناخت شهودی و شناخت مردمی را داشته ایم که در بسیاری موارد رابطه بسیار نزدیکتری با خلاقیت و با هنر داشته اند و به همین دلیل نیز هست که وقتی از علم پوزیتویستی فاصله می گیریم و به علم انسانی و از آنجا به فلسفه و نقد ادبی و نشانه شناسی می رسیم چنین مرزهای میان هنر و علم را کم رنگ می بینیم. زیرا در این گونه علوم اشکال دیگر شناخت به صورت های مختلف به رسمیت شناخته شده و به آنها بها داده می شود. در چنین حالتی دیگر ارزش یک رمان، یک قصه یا یک فیلم در فرایند علمی نفی نمی شود، آن هم صرفا به این دلیل که پایه آن تخیل بوده است و نه تجربه. هم از این رو نظر من آن است که می توان و باید مرزها را در بسیاری موارد انعطاف پذیر کرد هر چند بر این نکته نیز پای می فشارم که مسئله روش در علم مسئله ای اساسی است. علم ادعای حقیقت مطلق بودن را به هیچ وجه ندارد به همین دلیل باید روش مند باشد و سخنان خود را بر پایه روش های مشخص و مستدل بیان کند در غیر این صورت بهتر آن است که کنشگر به سوی هنر برود که ارزش زیباشناسانه آن گاه بسیار بالاتر از علم است اما به این دلیل نیست که ما برای آن ارزش بالاتری در حوزه تجربه یا کنش قائل شویم.

 

به طور خاص و مشخص می خواهم بدانم انسان شناسی چگونه با برخی از شاخه های هنری مثل هنرهای تجسمی و هنرهای دیگر مثل سینما و ادبیات تأمل می کند؟

مسئله انسان شناسی عمدتا در این رویکرد، بررسی بازنمایی ها است، یعنی اینکه چگونه واقعیت های بیرونی به بازنمودهای تصویری، روایی، تجسمی و غیره تبدیل می شوند؛ که منطق و سازوکارهای این تبدیل شدن چیست و اثراتی که از آنها پدید می آیند کدام است؟ یعنی یک چرخه کامل مورد بررسی قرار بگیرد . از واقعیت بیرونی به سیستم شناختی و اندیشه و تصویر سازی و سپس بازگشت آن به سیستم کنش و واقعیت بیرونی. این امر هم در انسان شناسی هنر انجام می شود، هم در انسان شناسی تصویری و هم در انسان شناسی شناختی.

 

به سراغ موضوع “انسان شناسی تصویری سینما” می روم، بتدا بفرمایید “انسان شناسی تصویری” دقیقا به چه معناست و چه حوزه هایی را شامل می شود؟

انسان شناسی تصویری به شاخه ای از انسان شناسی فرهنگی اطلاق می شود که موضوعش بررسی بازنمایی های «تصویری» در معنای عام آن از واقعیت های موجودیت انسانی هم زمان (امروزی) یا در زمان (تاریخی) باشد. مهم ترین اشکال بازنمود و رسانه که در انسان شناسی تصویری مورد توجه هستند، تصاویر(و البته متن) تلویزیونی، عکس، فیلم مستند و فیلم داستانی است. البته تداخل هایی هم امروزه میان انسان شناسی تصویری با انسان شناسی ارتباطات برای مثال در حوزه اینترنت به وجود آمده است که کاملا طبیعی است زیرا موقعیت فرهنگی امروز انسان موقعیتی عمدتا دیداری – شنیداری یعنی مبتنی بر دو حس است که نسبت به حس های دیگر فناوری ها بهتر توانسته اند بر آنها اشراف داشته باشند.

 

انسان شناسی تصویری از چه شاخه هایی کمک می گیرد و به چه شاخه هایی از دانش سود می رساند و روند پژوهشی آن ها را چگونه تسریع می کند؟

انسان شناسی تصویری در رابطه ای بسیار نزدیک با شاخه هایی مثل انسان شناسی شناختی، انسان شناسی هنر، انسان شناسی ارتباطات، انسان شناسی سیبرنتیک و فضای مجازی، و همچنین در رابطه ای نزدیک با حوزه هایی مثل مطالعات فرهنگی، نشانه شناسی و نقد ادبی، نقد فیلم، فیلم مستند و … قرار می گیرد. همکاری میان این بخش ها در قالب های بی شمار در طول سال های اخیر تاثیراتی بسیار مهم بر جای گذاشته اند اما درباره سازوکارها باز هم در اینجا فرصت و حجم لازم برای تشریح وجود ندارد و اجازه بدهید در فرصتی دیگر به این مسئله بپردازیم چون موضوع بسیار گسترده است.

 

وضعیت این شاخه درایران چگونه است و دستاوردهای آن برای ما از چه جهاتی می تواند مهم باشد؟

در ایران وضعیت مناسبی از این لحاظ وجود ندارد. معمولا فیلم سازان مستند کار خود را می کنند و انسان شناسان کار خود را. در دوره ای مرحوم نادر افشار نادری به کمک فیلم ساز ارجمند فرهاد ورهرام تلاش کرد، این حوزه را عمدتا بر روی الگوی ژان روش، در ایران راه اندازی کند. اما فرصت کافی برای این کار نیافت و درگذشت. در سال های بعد خود فیلم سازان مستند، تلاش کردند که به سوی فیلم اجتماعی شهری بروند و در این زمینه گاه بسیار هم موفق بودند اما اتصال با سیستم دانشگاهی اتفاق نیافتاد. در کنار این، فیلم سازان-منتقدان و برخی از فیلم سازان پژوهشگر به ویژه محمد تهامی نژاد، محمد رضا اصلانی و حمید نفیسی هر یک به نحوی تلاش کرده اند پژوهش انسانی را با فیلم رابطه دهند. اصلانی و تهامی نژاد از پیشکسوتان فیلم مستند و برنامه های تلویزیونی در این زمینه هستند که تاثیر بخشی بسیار بالایی داشته اند در کنار فیلم سازان بسیار ارزشمند دیگری نظیر شیردل، طیاب، تقوایی، مقدسیان، گلستان و… از نسل جوان تر اسکویی و… نقش بسیار مهمی داشته اند. نفیسی نیز استاد دانشگاه و محققی است که به سوی فیلمسازی نرفت بلکه کارش را بر حوزه تحقیق متمرکز کرد و از جمله آثار بسیار مهم او تاریخ چهار جلدی بررسی اجتماعی سینمای ایران است که در یکی دوسال اخیر در امریکا منتشر شده است، باید یاد کرد که باز هم در کنار پژوهش های تهامی نژاد، امامی و… تلاش کردند با نوشتن و ترجمه کردن زمینه های ایجاد رابطه را میان این دو حوزه ایجاد کنند. ما نیز در وبگاه «انسان شناسی و فرهنگ» گروه فیلم مستند را تاسیس کردیم که مدیریت آن ابتدا بر عهده آقای مهرداد اسکویی و هم اکنون در اختیار آقای تهامی نژاد است و تلاش می کند در فضای مجازی و همچنین با به نمایش در آوردن فیلم های مستند در فضای دانشگاهی زمینه های بهتر و بیشتری برای این همکاری که هنوز در قدم های اولیه خود است برد اریم. در این زمینه البته جای آن هست که از پژوهش های ارزشمند دوستان نشانه شناس و نقد ادبی و روانکاوی و جامعه شناسی و مطالعات فرهنگی نظیر اباذری، احمدی، پاینده، شعیری، سجودی، صنعتی، ضیمران، عباسی ، نجومیان، نامور مطلق، و… نیز قدردانی خاصی بکنیم زیرا تاثیر اجتماعی بسیار تعیین کننده ای داشته اند.

 

نظر شما راجع به کتاب «انسان شناسی تصویری سینما» چیست؟ این کتاب را چگونه ارزیابی می کنید؟ کتابی که بر آن مقدمه ای فکورانه نگاشته اید؟

فکر می کنم این یکی از کتاب های بسیار مفیدی است که در زمینه انسان شناسی تصویری منتشر شده اند و ادبیات نه چندان قدرتمندی را که در حال حاضر در این حوزه داریم تقویت می کند. البته دقت داشته باشید که از نظر من بهترین رفرنس ها در این حوزه (به خصوص در زمینه فیلم مستند) کتاب هایدر و نوشته ژان روش است که آنها نیز هر دو به فارسی منتشر شده اند.

 

در مقدمه ی این اثر پرسش مهمی را طرح کرده اید که نه تنها به گفت و گوی ما بسیار مربوط است بلکه می تواند بستر اندیشیدن بیشتر و دقیق تر را نیز فراهم آورد، شما در آن جا چنین آورده اید: «پرسش اساسی که از صد سال پیش تا کنون اغلب ناشناخته مانده این است که تجربه مدرنیته برای ما چگونه، به چه دلایل و با چه نتایج کوتاه و درازمدتی اتفاق افتاد. این کتاب و کتاب های مشابه در زمینه سینما و سایر بازنمودهای اجتماعی ذهنیت انسانی، می توانند راه هایی اساسی برای پاسخ دادن به این پرسش باشند که نباید از آن ها غافل ماند. این اثر چگونه می تواند به پرسش چگونگی رخ دادن مدرنیته و بررسی نتایج آن پاسخ دهد؟

از این طریق که سینما و به ویژه سینمای داستانی که در این کتاب به خصوص بر آن تاکید شده است و آن را در قالب هایی از روانکاوی و ادبیات رفته تا جامعه شناسی مورد بررسی قرار داده است؛ خود به گونه ای شگفت انگیز مدرنیته را درون تجربه ای نمادین در عالم خیال می برد. انسان ها در طول صد سال اخیر توانسته اند از طریق تجربه سینمایی داستانی بسیار فراتر از ادبیات و به ویژه ادبیات قرن نوزدهمی و حتی قرن بیستمی، به تجربه ای از تداوم و نتایج احساسات و عواطف خود در مدرنیته و درک و واکاوی آن در گذشته ای که تصور می کردند می شناختند برسند. از این لحاظ به نظر تجربه سینمای داستانی تجربه ای بی نظیر است که امکان داده است انسان ها دست به نوعی خود روانکاوی جدی زده و بسیاری از باورهای بی پایه خود را نسبت به آنچه رومانتیسم ادبی قرن نوزده و تجربه ایدئولوژیک قرن بیستم در ذهن آنها جای داده بود، با یک تجربه تخیلی از دست بدهند و بتوانند از این راه دست به اصلاحاتی اساسی و بازبینی و باز تعریف و باز تجربه مدرنیته بزنند. ما نتوانسته ایم این کار را بکنیم حتی با کتاب هایی که لااقل دست به کار مشابهی بزنند. شاید یکی از معدودترین کارها در این زمینه کار نفیسی و همچنین برخی از کارهای پرویز اجلالی باشد. اما نیاز در این زمینه بسیار بالا است یعنی ما نیاز داریم که با استفاده از سینما که ابزاری بی نظیر برای مشاهده و تحلیل «چگونگی دیدن و تحربه جهان » است، تجربه مدرنیته خود و یا تصوری را که از آن داشته ایم را مورد بازبینی مجدد قرار بدهیم. امید من بیشتر نسل جوان هستند که برخی از آنها از همکاران خود ما هستند و در حال حاضر مشغول کار بسار دقیق و نظام مندی بر فیلم مستند و فیلم داستانی هستند تا نظام های بازنمایی، نشانه شناختی، انسان شناختی و غیره را در آنها یافته و تحلیل کنند.

 

برای آخرین پرسش بفرمایید که کتاب “انسان شناسی تصویری سینما” را برای چه افراد و گروه هایی بیشتر سودمند می دانید؟

فکر می کنم این کتاب را می توان در قشر بزرگی از مخاطبان به ویژه علاقمندان به انسان شناسی و جامعه شناسی سینما و فیلم مستند، دانشجویان و اساتید هنر و فیلمسازان مورد توجه قرار داد و از آن بهره های زیادی گرفت. هر چند که این به هیچ وجه به معنای کافی بودن مطالعه در این زمینه و یا بی نیازی نسبت به زمینه های دیگر نیست واقعیت آن است که ما در جهانی زندگی می کنیم که بدون شناخت نسبتا کاملی از پیچیدگیش و تو در توی نظام های شناختی آن اصولا نمی توان کنش مناسبی در آن نسبت به خود یا دیگری داشت تا چه برسد به اینکه توان در آن خلاق بود و از اندیشه ای پویا برخوردار گردید.