سیاست: از مناسک تا سبک زندگی

 

مهم‌ترین واقعه‌ای که بدون شک در عرصه حیات اجتماعی–سیاسی سال ۱۳۸۴ در ایران با آن روبرو بودیم، انتخابات ریاست جمهوری بود. انتخاباتی که در ایران همواره اهمیت زیادی داشته است، زیرا تعیین‌کنندۀ بالاترین سطوح مدیریت اجرایی کشور و چگونگی روند اجرایی شدن خط‌مشی‌های کلی در کشور ما بوده است. اما آنچه شاید این انتخابات را تا اندازه‌ای از دوره‌های پیشین متفاوت می‌کرد، صرف نظر از نتایج آن‌که فراتر از تحلیل‌های سیاسی و پیش بینی‌پذیری بر اساس پارادایم‌های رایج و متعارف استدلال سیاسی بود، گرایش بسیار شتاب‌یافتۀ مناسکی شدن امر سیاسی در آن بود که به گونه‌های مختلف در نزد تمام نامزدهای انتخاباتی به چشم می‌خورد. البته هر یک از این نامزدها به شکلی متفاوت از عناصر مناسکی و از بازنمایی‌های نمادین و فرهنگی در حوزه‌هایی چون زبان، تصاویر، رفتارهای اجتماعی و… استفاده می‌کردند، اما ظاهراً منطق مناسکی شدن که به ویژه در دوران مدرن شاهد آن در تمام نظام‌های سیاسی بوده‌ایم، با سرعت زیادی در حال سرایت یافتن به مقولات و گفتمان‌های سیاسی در کشور ما نیز هست. این روند البته با انتخابات اخیر آغاز نشده و نگاهی حتی سطحی بر تصویرپردازی‌ها و نشانه‌شناسی نمادهای به کار گرفته شده در طول دو دهۀ اخیر، گویای روندهایی است که تبلورهای مناسکی زا بر صحنه سیاسی و دگرگونی نمادهای مرجع را (برای مثال در فراز و نشیب‌های استنادی به نمادهای دینی، ملی، محلی و غیره) نشان می‌دهد.

اما حتی فراتر از این نشانه‌شناسی در لایه‌های نخستین که طبعاً بازتابی است از گسست‌های کنونی جامعۀ ایرانی، گفمان‌های تحلیلی نیز برای نمونه در تأکید بر ایدئولوژی‌ها و خطوط هادی سیاسی همچون بومی‌گرایی در برابر جهانی‌گرایی، اصلاح طلبی در برابر بنیادگرایی، چپ‌گرایی در برابر راست‌گرایی، و … نیز گرایش زیادی به مناسکی شدن دارند و زبان خود را بیش از آنکه در قالب مقولات و سطوح تحلیلی عینی جای دهند، به سوی نشانه‌شناسی‌ها و تصویرپردازی‌های نمادین سوق می‌دهند. در این میان، این پرسش منطقی پیش می‌آید که چرا چنین گرایش‌های قدرتمندی به مناسکی شدن امر سیاسی و فاصله گرفتن آن از واقعیت سیاسی را شاهدیم و اصولاً چگونه می‌توان چنین واقعیتی را در جهان امروز و در اینجا و اکنون خود تعریف کنیم.

روشن است که نگاه فرهنگ‌شناس نمی‌تواند بر نگاه سیاست‌شناس و سیاستمدار انطباق کاملی داشته باشد و این نیز روشن است که نگاه کردن به موضوع از هر یک از این زوایا ممکن است ما را به نتایج متفاوتی درباره نوع مشکلات و مسائلی که امروز با آن دست به گریبان هستیم و طبعاً راه‌حل‌هایی که برای خروج از این مشکلات می‌توانیم متصور شویم، برساند. تلاش در این گفتار کوتاه نیز برانگیختن تفکری در این زمینه است که فراتر از مثال و نمونۀ ایران اما در عین حال با در برگرفتن آن در مجموعه‌ای بزرگتر، شاید بتواند انگیزه‌ای برای دیدن چیزها با چشمانی تازه باشد.

بحث ما به عنوان انسان‌شناس بر این نکته تأکید دارد که با تحلیلی ساختاری در دوگانه‌گرایی (dichatomy) مناسک/سبک زندگی، پدیدۀ سیاسی را مورد تأمل قرار دهیم و البته این امر به‌هیچ‌عنوان به معنی آن نیست که نباید در سطوح و تحلیل‌هایی دیگر همین پدیده را در چارچوب‌های سیاسی ملی-جهانی در نظر نداشت: این امری بدیهی است که تحلیل عمیق رفتارها و موقعیت‌های سیاسی در جهان کنونی عمدتاً از نقاط پیرامونی به سوی نقاط درونی و اساس رویکردی شبکه‌ای باید انجام گیرد. با این وصف تلاش کنیم که موضوع را در یکی از ابعاد کوچک آن یعنی همان دوگانگی مناسکی/سبک زندگی بررسی کنیم. در این راه ابتدا باید اصولاً بر میزان اعتبار این دوگانگی انگشت بگذاریم: مناسکی شدن امر سیاسی به معنای نمایشی شدن و بارگذاری شدن معنایی زبان و رفتارهاست که از خلال تمرکز بر صورت‌ها و شکل‌ها و زیر فشار گذاشتن آن‌ها برای انطباق دادن‌شان با معانی مورد نظر انجام می‌گیرد. در چنین حالتی، یک تحلیل خرد‌نگرانه یا میکروسکوپیک (به تعبیر کلیفورد گیرتز) می‌تواند نشان دهد که امر سیاسی به ویژه در دوران رسانه‌ای شدن شتابزده و همگانی که ما درونش قرار گرفته‌ایم، همۀ کنشگران اجتماعی را درون سناریوهایی تعریف شده اما به شدت پویا (دینامیک) می‌برد که در آن‌ها به ناچار تمایل به آن دارند که با استفاده از عناصر بی‌شماری همچون برخی از کلمات، برخی از لباس‌ها و نشانه‌ها، برخی حرکات و ژست‌ها و غیره، دائم دست به تعریف و بازتعریف خود بزنند، حاصل این امر نوعی «تصنعی» شدن شدید امر سیاسی در همۀ ابعاد و همۀ کنشگران است که در همه سیستم‌های سیاسی به چشم می‌خورد. ما بنا بر هر سیستمی به نوعی متفاوت بروز می‌کند: برای مثال در جهان کنونی می‌توان از یک سو نظام‌های دموکراتیک را مشاهده کرد که این گونه صحنه‌پردازی‌ها و مناسکی شدن‌ها را از خلأ پرده‌ای از پراگماتیسم کاملاً نمایشی عرضه می‌کنند: برای نمونه، توجیه حمله به کشور عراق با اتکاء بر آمار و ارقام و شواهدی که کمی بعد ساختگی بودن تمام آن‌ها مشخص شد، اما هرگز اصل یورش را به زیر سؤال نبرد. برخی دیگر از رژیم‌ها برای نمونه اشکال متفاوت پوپولیسم‌های نوظهور (نمونه‌های آمریکای لاتین) با اتکا بر «مردمی» بودن و با استفادۀ گسترده از نمودهای این مجبوبیت (برای نمونه با تکیه بر سرخ پوست تبار بودن) و یا با استفاده از گفتمان‌های پشت سر گذاشته شده اما همواره قابل بازیافت (انقلابی‌گری، کاستریسم، گواریسم، مارکسیسم و …) چنین می‌کنند، برخی دیگر از سیستم‌ها نیز بر گفتمان‌های دیگر نظیر گفتمان‌های بیگانه‌ترس، نظامی‌گرا، ملی‌گرا، قوم‌گرا و حتی قبیله‌گرا و … تأکید و اصرار می‌ورزند و خود را با نماد و نشانه‌های این گونه گفتمان‌ها انطباق می‌دهند.

اما در کنار این گونه سیاست مناسکی-نمایشی، سیاست چیز دیگری نیز هست و آن سبک زندگی مجموعه‌ای از افرادی است که در یک واحد سیاسی گرد هم آمده‌اند و به ناچار باید از الزامات و موقعیت‌های آن واحد (یک دولت ملی) تبعیت کنند، زیرا عدم تبعیت از آن‌ها نه فقط عاملی است برای تنبیه شدن و از دست دادن امتیازات اجتماعی، بلکه در نهایت با به خطر انداختن واحد سیاسی مزبور. همچنین خطری است درازمدت که موقعیت آن‌ها را به مثابۀ شهروندان یا اتباع آن واحد نیز نازل کرده و سقوط می‌دهد. در این میان البته این پرسش اساسی مطرح می‌شود که آیا سبک زندگی در معنای شیوۀ واقعی و عملی زندگی ما: از شغلی که داریم و نحوه‌ای که این شغل را انتخاب کرده و خود را برای آن آماده ساخته‌ایم، تا شیوۀ همسرگزینی و تشکیل خانواده، جایی که در آن زندگی می‌کنیم و شکل و ظاهر و چیدمان‌های فضایی آن، از سلایق غذایی ما گرفته تا سلایق هنری و زیباشناختی‌مان و از تعلق‌ها و هویت‌های خودآگاهانه و ناخودآگاهانه‌ای که به آن‌ها تعلق داریم تا نحوه بروز و بیان این هویت‌ها، تغییر و تحول آن‌ها، تداخل آن‌ها و …. همه و همه مجموعه‌ای را می‌سازند که به آن سبک زندگی اطلاق می‌شود. بحث اساسیی که جامعه‌شناسان و انسان‌شناسان در طول سال‌های اخیر داشته‌اند بر این نکته اساسی تأکید دارد که این سبک زندگی، حتی در کشورهایی که ادعای آزادی‌های اجتماعی و فردی بسیار بالایی را داشته و از تجربه و پیشینه طولانیی نیز در زمینه این آزادی‌ها برخوردارند، بسیار کمتر از آنچه تصور می‌شود امری «فردی» و «دلبخواه» است و جامعه از طریق ساختارهای الزام‌آور خود و با هدف بازتولید خود، به شدت بر آن تأثیر گذاشته، بر روند شکل گرفتن و تداوم آن دخالت کرده، تداوم یا تغییر آن را کنترل می‌کند و در نهایت آن را به سمت و سویی سوق می‌دهد که بیشترین تناسب را با بازتولید خود داشته باشد. این نکته را نیز باید در نظر داشت که بازتولید جامعه به معنایی (و در واقع به عمیق‌ترین معنای خود، زیرا قدرت اصل و اساس اصل اجتماعیت یافتن بوده است) بازتولید قدرت حاکم یعنی بازتولید مدارهای هژمونیک جامعه نیز هست، مدارهایی که به ویژه امروز در شرایط جهانی شدن و شبکه‌ای (اطلاعاتی–رسانه‌ای) جوامع انسانی بیشتر از آنکه در قالب‌های «نهادینه» یعنی ایستا (استاتیک) تعریف شده و قابل درک باشند، در اشکال مبهم و گنگ (فازی)، تقریبی، متغیر، پویا (دینامیک)، در جریان‌ها و در موقعیت‌های دائماً در حال دگرگونی تعریف و قابل درک هستند. بنابراین سبک زندگی، به خودی خود و از خلال ساختارها و روندهایی بسیار پیچیده نه فقط کنشگر را در دائماً در «موقعیت» خاص او قرار داده و تعریف می‌کند. بلکه از خلال این کار، «موقعیت» عمومی را نیز تعریف کرده و در نهایت سبب بازتولید سیستم اجتماعی می‌شود. چارچوب یا ظرف زمانی–مکانی سبک زندگی روزمره (everyday life) که بی‌شک نباید آن را با سبک زندگی یکی پنداشت. کنشگران اجتماعی درون این ظرف به نوعی دائماً در حال تولید و بازتولید «سیاست» هستند و از این راه خود اشکال و ترکیب‌هایی را به وجود می‌آورند که سپس باید از آن‌ها تبعیت کنند. باید توجه داشت که تولید «سیاست» از خلال ظرف «روزمرگی» و به وسیلۀ سبک زندگی لزوماً به معنای آن نیست که میان اراده و تمایلات و حتی منافع کوتاه یا درازمدت کنشگر و سیستم سیاسی پدید آمده انطباق وجود داشته باشد: همواره در حوزه سیاسی این موضوع مطرح بوده است که آیا کنشگران می‌توانند از خلال شیوه‌های زندگی خود سیستم‌هایی را بسازند که سپس آن‌ها را زیر فشار و رنج قرار دهد؟ و پاسخ به این پرسش (لااقل با تکیه زدن بر تجربه‌های تاریخی) کاملاً روشن است: بی شک چنین است. به این نکته نیز باید توجه داشت که وجود تکثر در سبک‌های زندگی که یکی از هنرهای جامعه مدرن دقیقاً در به وجود آوردن تصور و توهم در این زمینه است برخلاف آنچه ممکن است تصور شود به معنای وجود امکان‌های متعدد برای پدید آوردن اشکال مختلف قدرت سیاسی نیست. بدین ترتیب می‌توان بر این اصل تجربی تکیه زد که حکومت‌های ممکن در هر جامعه‌ای در برهه‌ای از تاریخ و موقعیت اجتماعی-فرهنگی آن در طیف نسبتاً محدودی قابل تعریف هستند که تمام اشکال مختلف آن‌ها کمابیش با یک گونه از قدرت سیاسی به مثابۀ شکل غالب و ممکن هژمونیک در آن برهه انطباق کمابیشی دارند. که این امر را نباید نوعی جبرگرایی فرضاً فرهنگی در برابر سایر اشکال جبرگرایی (اقتصادی، سیاسی، تاریخی، …) تصور کرد، بلکه باید حاصل نوعی فرافکنی تجربه‌های تاریخی گوناگون و مطالعات تطبیقی بر روندهای سیاسی معاصر شمرد که دراین مختصر مجال ورود به این بحث وجود ندارد.

در چارچوب این ساختار تحلیلی، آیا می‌توان از نوعی دوگرایی میان سبک زندگی به مثابۀ موتور اصلی و اساسی تولید و بازتولید سیاست و مناسک سیاسی به مثابۀ مدل اجرایی سیاست در حوزۀ بازتولید و صحنه‌پردازی امر سیاسی سخن گفت؟ پاسخ به این پرسش به آن برمی‌گردد که چگونه درکی از این دو گانگی داشته باشیم، رابطه میان این دو را باید رابطه‌ای طیفی و متقابل دانست بدون آنکه بتوانیم آن‌ را رابطه‌ای گفتگویی (Dialogical) به حساب بیاوریم. دلیل پرهیز ما نیز از گفتگویی دانستن این رابطه ساختارهای الزام‌آوری است که مناسک سیاسی در سبک زندگی را به وجود می‌آورند: این ساختارها نه فقط به لحظات خاص سیاسی (در سیستم‌های دموکراتیک: انتخابات، در سیستم‌های پادشاهی: مراسم شاه‌کشی یا بر تخت‌نشینی، و غیره) مربوط می‌شوند که به ایجاد تراکم‌های فضایی – زمانی و با ایجاد جو و اتمسفر جشن (واژگونی‌های اجتماعی و از میان رفتن نظم به صورت موقت در قالب شادی و نشاط یا برعکس غم و اندوه) در تقابل با روزمرگی قرار می‌گیرند، بلکه با پی‌آمدهای خود در کوتاه و درازمدت، به دلیل تمایل قدرتمندی که به کنترل فضا و زمان دارند، عملاً ظرف اصلی زندگی افراد جامعه یعنی روزمرگی را نیز به زیر کنترل گرفته و مایلند بر آن تأثیرگذاری کنند. در نهایت این یک امر روشن است که کنترل روزمرگی سبب کنترل سبک زندگی شده و کنترل سبک زندگی می‌تواند ما را مستقیماً به هدف بازتولید و تداوم بخشیدن به ساختارهای سیاسی برساند.

نتیجه منطقی این بحث نیز در آن است که تحول، اگر بتوان تحولی را متصور شد، تحولی به هر رو کند و آرام می‌تواند باشد و این تحول لزوماً باید از خلال تغییر و تحول در سبک‌های زندگی و خروج روزمرگی از کنترل ساختارهای الزام‌دهنده انجام بگیرد. در اینجا بدون شک تعارض‌هایی ظاهر خواهد شد. قدرت‌ها بنا بر ذات خود محافظه‌کار و متمایل به بازتولید سادۀ خویش هستند، در حالی که جوامع انسانی بنا بر ذات خود تمایل به تحول و دگرگونی دارند. به عبارت دیگر قدرت‌ها بنا بر ذات خود گرایش به تمرکز و تراکم و قبض یافتن دارند، در حالی که انسان‌ها بنا بر ذات خود تمایل به مرکزگریزی، پراکنش و بسط دارند. بدین ترتیب برای آنکه بتوان به سوی بهبود موقعیت‌های انسانی در چارچوب‌های سیاسی کنونی حرکت کرد، ساختارهای تمرکزیافته سیاسی لزوماً نقاطی نیستند که تغییر را بتوان از آن‌ها متصور شد، بلکه باید به سوی جامعه حرکت کرد. تغییر روش و روند زندگی افراد یک جامعه می‌تواند چرخه‌های مثبتی را به وجود بیاورد که بر چرخه‌های منفی و باطل موجود در آن جامعه که عامل اصلی بازتولید ساختارهای هژمونیک هستند غالب آید.

در این راه هر اندازه بتوان رابطۀ دوگرایانه میان حوزۀ مناسکی سیاست و حوزه سبک زندگی و روزمرگی را از رابطه دوگرا و متعارض به رابطه‌ای گفتگویی و هماهنگ بدل کرد، امکان دست یافتن به ساختارهای کمتر الزام‌آور و افزایش آزادی‌های فردی و اجتماعی نیز افزایش می‌یابد.

انتخابات در همۀ رده‌ها و سطوح و در همۀ جوامع دموکراتیک یا جوامعی که روی به سوی دموکراسی دارند امری است که بر چرخه‌های منظمی تکرار می‌شود. اما آنچه در این میان اهمیت دارد نه نفس این انتخابات (به مثابۀ یک شکل مناسکی از امر سیاسی) بلکه رابطه‌ای است که این شکل با واقعیت امر سیاسی، یعنی جامعه بر قرار می‌کند. اندیشیدن به سیاست به مثابۀ پدیده‌ای صرفاً حکومتی همواره این مشکل و این خطر را در بر دارد که همچون درختی که جنگل را پنهان کرده است ما را به سوی تحلیل‌های سطحی و شناخت لایه‌های بیرونی به مثابۀ لایه‌های تعیین کننده هدایت کند. و این اشتباهی است که انسان‌ها تا کنون بهای بسیار سنگینی را برای آن پرداخت کرده‌اند.