درک انسان از جهان پیرامونی او که عامل اصلی شکلگیری فرهنگ، در رابطهای بیولوژیکی(انتسابی) و آموزشی(اکتسابی) است، از خلال حسهای پنجگانهای انجام میگیرد که شنوایی یکی از آنها و سکوت به معنی قطع موقت یا دائم آن. از این لحاظ سکوت با مفاهیمی چون رکود ، باز ایستاندن و ساکن شدن ( در برابر حرکت به مثابه نشانه زندگی)، خاموشی، مرگ و نیستی، و … همپوشانی دارد، در عین حال که در بسیاری از ادیان و نظامهای اعتقادی، سکوت دارای شکوه و جلالی مناسکی است و جایگاه ویژهای را عرضه میکند که رابطه استعلایی میتواند از خلال آن به انجام برسد. سکوت صومعههای مسیحایی و تقدسی که آنها به خاموش ماندن میدهند، از این دست است. با این وصف نمیتوان از سکوت بنا به افراد و فرهنگها و تفاوتهای زمانی – مکانی مختلف درک و برداشت یکسانی داشت و به همین دلیل نیز در برخورد با پدیدهای همچون سکوت باید نخست دست به گونهشناسی آن زد.
نخستین و ابتداییترین تقسیمی که میتوان در این مفهوم با آن برخورد متمایز کردن سکوت انسانی از سکوت سایر موجودات اعم از جانوران و اشیاء است. «بیزبانی» و «زبانبستگی» جانوران، یا آنچه بهر رو ما چنین میپنداریم( و رفتارشناسان حیوانی دائما و هرچه بیشتر در پی نفی آن بر اساس مشاهدات تجربی خود هستند)، جانوران دیگر را به جهان گیاهی و حتی بیجان نزدیک کرده و فاصله آنها را با جهان انسانی به صورتی پیوسته افزایش میدهد: انسانها دائما سخن میگویند و و راه اصلی ارتباط آنها با یکدیگر رابطهای «صوتی» است، از این رو جهان انسانی جهانی پُرهیاهوست که بیشترین و رایجترین صداها در آن نیز همان صدای خود انسانهاست. در حالی که جهان حیوانی و جهان اشیاء ( و دقیقتر بگوئیم اشیائی که در چارچوبهای فناورانه یعنی انسانی قرار نمیگیرند) جهانی است که در آن، به صورتی کاملا نسبی، بیشتر با سکوت روبرو میشویم تا با صدا: سکوت جنگلها، بیشهزارها، سکوت آبها، خاموشی حیوانها، سکوت سنگها و خاک و علفزارها…. با این همه، سکوت در این معنا نیز چندان وجود خارجی ندارد: محیطهای طبیعی، چه جاندار و چه بیجان، محیطهایی در معنایی پُرسروصدا هستند: خاموشترین جنگلها نیز آکنده از صدای جانوران، صدای بادها، حرکت شاخهها و … هستند. صداهایی که به گونهای پُرمعنا با سکوت آمیختهاند و صرفا به صورتهایی بسیار صرفهجویانه تولید میشوند، گویی تعمدی در کار است که صدا در کمترین و تنها در ضروریترین و اجتناب ناپذیرترین موارد تولید شود و آنگاه نیز که صدایی تولید شده و سکوت به ناگزیر شکسته میشود، گویی تعمدی در کار بوده است که این شکستن در کوتاهترین زمان و در کمترین برد جغرافیایی اتفاق بیافتد: موجودات بیجان در سکوتی سحرآمیز فرورفتهاند و «انجماد» در آنها برای ما انسانها ظاهرا از فقدان «روحی صدادار» خبر میدهد، هر چند که بروز و بیان آنها میتواند اشکالی کاملا پُرمعنا و آکنده را در خود داشته باشد: رنگها، بوها ، سختی و نرمی لایهها، طعم و مزه اشیاء به آنها معناهایی بیپایان داده و از همین طریق آنها را درون جهان نمادین ما وارد میکند به گونهای که انسانها هرگز نمیتوانند بدون اشارههای بیپایان خود به همین اشیاء به ظاهر بیروح زبان خود را گویا کنند: زبانی که در صفات، در قیدها و افعال و توصیفهایش ، آکنده از واژگانی است که با نمادسازی از اشیاء پدید آمدهاند.
در نتیجه نمیتوان و نباید «سکوت اشیاء» را به معنی عدم توانایی آنها در ایجاد «ارتباط» قلمداد کرد: «انجماد»، از این لحاظ، در حقیقت واژهای بیمعناست زیرا هر شیئیای در رابطهای با ساختارهای اندیشمند ( چه انسانی و چه حیوانی) به «زبان» آمده و درون ساختارهای شناختی کمابیش پیشرفتهای وارد میشود و بخشی اساسی از این ساختارها را ( در حافظههای فردی و جمعی و نمادها) میسازد.
سکوت جانوران نیز به گونهای بسیار پُررنگتر از اشیاء با سازوکارهای جبرانکننده حیاتی که به آنها در اصطلاحی کلی «شیوههای غیرکلامی ارتباط» (Non verbal communication) نام میدهیم، بسیار پُرمعنا بوده و امکان ایجاد ارتباط میان آنها با یکدیگر، با سایر موجودات و به خصوص با انسان را فراهم میکند. هرچند جز در مورد پارهای از حیوانات که به آنها خانگی نام داده و در نتیجه درون منطق ابزاری- عقلانی – سودمندانه خود تعریفشان میکنیم، ما ترجیح میدهیم چشم خود را بر حیوانات، بر حقوق و بر بیان و بروز درونیت آنها ببندیم و آنها را از خلال مفهوم «حیوانیت» از جهان اخراج کرده و تنها شایسته کشتار شدن برای پاسخ دادن به نیازهای خود بدانیم. بدین ترتیب در جهان موجودات جاندار و بیجانی که ما آن را در مفهوم «طبیعت» تعریف میکنیم و خصوصیت اصلی آن را نیز در سکوت میدانیم، سکوت در معنایی متضاد با «فهمپذیری» با «بیان» و با « ارتباط» قرار نمیگیرد، بلکه جزئی اصلی در همه ابعاد آن است.
در این حال جهان انسانی بیش از هر چیز با «صدا» تعریف میشود. گویی انسان بر آن بوده است که همه موجودات را به «صدا» در آورد. اشیائی که در چارچوب طبیعت در خاموشی کامل و گویی بیپایانی غرق شدهاند، به محض ورود در جهان فناورانه انسانی به موجوداتی پرسروصدا تبدیل میشوند: از سنگهای آهن خاموش، دستگاههای پرسروصدای فلزی ساخته میشود که صدایشان گوشخراش و آزاردهنده است؛ از جانورانی که در طبیعت در سکوتی آرامشبخش به زندگی و تلاش برای حفظ بقای خود مشغولند، موجوداتی پُرسروصدا در مکانهایی تحملناپذیرهمچون مرغداریها، گاوداریها و پرواربندیها ، یا از آن هم بدتر، در مکانهایی نفرتآور و دردناک همچون کشتارگاهها ساخته میشود. همه چیز در روابط انسانی پُرسروصدا شده و سکوت را به مثابه موقعیتی بدون تنش و آرامشبخش از دست میدهد تا درون هیاهویی جهنمی و ظاهرا بیپایان وارد شود.
و اما شاید آنچه انسان با طبیعت و موجودات دیگر میکند باز هم کمتر از بلایی باشد که بر سر خود میآورد. ظاهرا انسان با به دست آوردن فناوری(ابزارسازی) و زبان (سخنوری) از جهان حیوانی خارج میشود و با به دست آوردن نظامهای تدوین، پردازش و ضبط و ثبت و انباشت اطلاعات و مهارتها (خط، کتابت و هنر) به درون تمدن راه میباید، کما اینکه با انبوه کردن این تولید این قابلیتها به جهان صنعتی و با بدل کردن آنها به مجموعهای از دادههای اطلاعاتی به عصر کنونی میرسد. در این فرایند چند میلیون ساله، آنچه بیش از هر چیز میتواند برای ما پُرمعنا باشد، افزایش پیوسته صداها و خروج بیش از پیش انسانها از سکوت به مثابه موقعیتی آغازین و آرامشبخش است: انسانها نه تنها هرچه بیشتر و بیشتر «صدا» تولید میکنند و همه چیز را وادار به «صدادار شدن» میکنند، بلکه هرچه بیشتر و بیشتر، مشروعیت سکوت را از میان میبرند. سکوت رفتهرفته ارزش خود را از دست داده و به نوعی طبیعت غیرانسانی ( گاه حتی ظاهرا ضدانسانی ) بدل میگردد.
در این حال ما با فرایندی متناقض نیز سروکار داریم که میتوان آن را تقدسزایی/تقدسزدایی (Sacralisation/Desacralisation) از سکوت نامید. از یک سو انسانها ترسها و واهمههای خود را از پدیدههایی همچون مرگ، تیرگی و سیاهی تا حد زیادی به مفهوم و قالبهای سکوت منتقل میکنند و به این ترتیب به سکوت معنایی خدایی و تقدسیافته میدهند و از همین رو تنها در جایی که چنین خدایی را احساس کنند، تنها در جایی که به تعبیر رودولف اتو با این «چیزی کاملا متفاوت» (ganz andere) یا یکی از اشکال بروز و بیان قدرتمندانه آن روبرو میشوند، سکوت میکنند ( سکوت در مکانهای مقدس، در برابر مقبره و گور دیگری، در موقعیتهای هراس بیحدومرز از پدیدهها و اشیاء و موجودات ناشناخته و …) ، اما آنها از سوی دیگر شاید به دلیل نیاز به رها شدن از همان واهمهها از سکوت تقدسزدایی کرده و آن را به قلمرویی شیطانی میرانند: مناسک، دعاها، ذکرها، اوراد و زمزمهها، شیونها و گریهها، یا برعکس خندهها و فریادهای خوشی در فرایندهای جشنگونه، نمونههایی از این گونه رفتارها هستند که به گونهای در پی از میان برداشتن سکوت، نفی آن و بیرون راندنش از صحنه به سود صدا هستند.
کلام و سخن انسانی بزگترین ابداع و بزرگترین دستاورد انسانها بوده است به گونهای که انسان را بیش از هرچیز میتوان به مثابه «جانوری سخنگو» تعریف کرد ، قابلیتی که انسان را هرچه بیشتر به سوی آن سوق داده است که از «زبان» و تمامی اشکال و شاخههای آن کل موجودیت خود را ( در قالبهای مادی و ذهنی) بسازد: انسان در حقیقت بدون زبان، نه حافظهای دارد و نه قابلیتی در اندیشیدن، به یاد آوردن، تحلیل کردن و تصمیمگیری. و «زبان» بیش از هرچیز، نفی سکوت است، نفیای که تنها با شکستن سکوت صوتی معنا نشده بلکه شکستن سکوت با هر حرکتی که بتوان آن را حرکتی بیانی تلقی کرد (یک نگاه، یک نوازش، …) میتواند شکسته شود. جهان انسانها جهانی است که در آن «بین» از خلال خروج از «سکوت» به اصلی پایهای و محوری بدل شده است و حرکت تحولی انسان از دنیای شکار و گردآوری به جهان صنعت و فراصنعت، این گرایش را به شدت افزایش داده است: شهرها و محیطهای انسانی آنها پُرسروصداترین نقاطی هستند که میتوان در جهان یافت و به هر اندازه که تراکم جمعیتی افزایش مییابد، و ارتباطات میان انسانها بیشتر میشود، سکوت نیز به کالایی پُرارزشتر و به موقعیتی استثناییتر و خواستنیتر بدل میگردد: موقعیتی که در عین حال برای اکثریت انسانها دستنیافتنی است و شاید تنها بتوان آن را در دسترس اشرافیت خاصی دانست که با برخورداری کامل از همه چیز میتوانند چنین موقعیتی را در شرایط مطلوب به دست آورند( مقایسه کنیم سکوت آرامشبخش ویلاهای اشرافی را با هیاهوی بیپایان مجتمعهای مسکونی کارگری). از این لحاظ نباید سکوت را با تنهایی و انزوا که آنها نیز پدیدههایی ویژه جهان امروز هستند یکی گرفت، تنهاترین انسانها نیز خواسته و ناخواسته در مدارهای ارتباطی ( همچون مدارهای رسانههای جمعی) قرار میگیرند که آنها را وا میدارد سکوت را فراموش کرده و حتی آن را در ذهن خود گناهی نابخشودنی تصور کنند.
جوامع انسانی مدرن و پسامدرن ، جوامعی «وراج» هستند: جوامعی که به هر دلیل و حتی بدون دلیل صدا و سخن تولید میکنند و از این رو چارهای جز آن ندارند که کوه عظیمی از سخنان و صداهای بیمعنا، سطحی، بیهوده و زیانبار تولید کنند، زیرا به گونهای تلویحی سخن گفتن بر سکوت ارجحیت یافته است. نتیجه این امر نیز ما را به صورتی اجتنابناپذیر به سوی پدیدههای چون یاوهگویی(Tautology) و درهمگویی (Cacophony) بُرده است که به طور متناقضی، گفتگو را ناممکن میکند: جهان امروز به مکانی شباهت دارد که آنقدر پُرسروصداست که انسانها را از شنیدن و درک سخن یکدیگر باز میدارد و از آن بیشتر، چنان شتابی را به این انسانها تحمیل میکند که اصولا فرصتی در خود برای سکوت کردن و گوش سپردن به سخن «دیگری»، نمییابند، جهانی که در آن رسما «دوزخ دیگری است»(سارتر) و از این رو سکوت، بیفایده و سخنگویی نفی شیطانیت دیگری و به بیان درآوردن و بروز کامل خویشتن.
و شاید چنین جهانی دقیقا جایی باشد که در آن باید به سکوت اعاده حیثیت کرد: جایی که لازم باشد سکوت کنیم تا «دیگری» نیز بتواند سخن بگوید، جایی که سکوت، در حقیقت سکوت نیست، زیرا به صداهایی که دیگر موجودات در جهان تولید میکنند امکان «شنیده شدن» میدهد، امکان درکپذیری ، امکان «به حساب آمدن» و «چیزی شمرده شدن». سکوت است که شاید بتواند در برابر فراوانی کاذب مصرفگرایی که اصل حاکم اقتصادی بر جهان کنونی است فائق آید و بیمعنایی و زیانبار بودن این فراوانی را به ما بنمایاند. انسان آنقدر «چیز» میسازد که تمام طبیعت را نابود کرده و به محصولاتی برای مصرف شدن ( نابود شدن) بدل کند ولی سرانجام این چرخه نیز خود او است که در نبود پیرامونی برای زیستن، نابود خواهد شد. در همین تمثیل میتوان گفت انسان آنقدر سخن میگوید و آنقدر سخنهایش را به نوشته و به اشکال ثبت شده دیگر بدل میکند که دیگر جایی برای هیچ نوع بیان و بروز هیچ نوع برونیتی باقی نمیماند. انسان سکوت را از جهان خویش حذف میکند و آن را به جهانی بیرون از خود تحمیل میکند، اما در این مسیر دیوانهوار خود نیز قربانی این تمایل شیطانی به عدم تحمل سکوت میشود و جهانی را میسازد که از فرط «صدا» زیستن در آن ناممکن است، آدمهایی که فقط «حرف» میزنند بدون آنکه به چیزی «گوش» بسپارند( و گاه حتی بدون آنکه جیزی را «بشنوند»)، آدمهایی که سکوت را نشانه و خصوصیت جهان جانوری و شیئی میدانند و این جهان را نیز تنها شایسته قربانی شدن و از میان رفتن و در نهایت پیرامونی برای خود میسازند که یک دوزخ حقیقی است.
نوشته زیر بخشی از کتاب ”سکوت“ اثر داوید لوبروتون انسانشناس فرانسوی است:
«تنها سکوتی که آرمانشهر ارتباطاتی میشناسد، سکوت از کار افتادن و اخلال است، سکوت خراب شدن دستگاهها و قطع انتقالها. در این درک، سکوت بیش از آنکه بروز یک درونیت به حساب بیاید، توقف یک فناوری شمرده میشود. بدین ترتیب سکوت بدل به بازماندهای باستانشناختی، باقیماندهای که هنوز به شکل دیگری در نیامده، میشود. سکوت که در خود بروز گونهای زمان پریشی(anachronism) را حمل میکند، نوعی ناراحتی ایجاد میکند و این تمایل را بر میانگیزد که آن را همچون مهمان ناخواندهای از خانه خود برانیم، گویی سکوت اصرار دارد که تلاش هرچه بیشتری داشته باشیم تا آدمها را به مرحله پرشکوه انسان ارتباطی(homo communicans) برسانیم. اما در عین حال، سکوت همچون نوعی غم غربت بروز میکند و این تمایل را ایجاد میکند که بیشتاب گوش به زمزمههای جهان بسپاریم. مستی کلمات گاه نیاز به استراحت، فرورفتن در لذت اندیشیدن به حوادث و لذت اندیشیدن به سخنانی که قصد به زبان راندن آنها را داریم و سرانجام بر چهره دیگری باز میایستند را در ما ایجاد میکند. و به این ترتیب سکوت به جای آنکه طرد شود، ارزشی بیپایان مییابد. گاه وسوسه بزرگی در ما به وجود میآید که در برابر فراوانی «ارتباطات» مدرنیته، بیتفاوتی نسبت به پیام، «پالایش سکوت»(catharsis du silence)(کییر کیگارد) را قرار دهیم و به انتظار نشینیم تا گفتار ارزش واقعی و کامل خود را بازیابد.
ما امروز با جهانی سروکار داریم که گفتمانهای بیشماری دائما در حال توضیح آن هستند و با این وجود درکپذیری آن هرچه کمتر و کمتر میشود. گفتارهایی که رسانههای بیشماری امروز در حال تولید و توزیع آنها هستند، بیش از پیش با غرق شدن در همین فراوانیهای بیمعنا میشوند و در انتها مالیخولیا و اندوه ارتباط گیرنده حاکم میشود که همواره ناچار است پیام بیحاصلی را از سر گیرد و امید داشته باشد که شاید این بار پژواکی بیابد. هراندازه ارتباطات بیشتر میشوند، میل به ساکت ماندن افزایش مییابد، لااقل ساکت ماندن در یک لحظه، تا بتوان لرزش چیزها را درک کرد و یا در برابر درد حادثه، پیش از آنکه دیگری و باز دیگری و دیگری…. جایگزین ما شوند و افکارمان را به سرنوشتی ستارهگون بسپارند، واکنشی از خود نشان داد. موجی از عواطف آشنا که کهنگیشان در نهایت به دلیل شیوه بروزشان نوعی آرامش خاطر در ما ایجاد میکند، اما به دلیل جایگاه چنین گفتارهایی، هر آنچه را که به بیان در میآورند خود به باد فراموشی میسپارند. اشباع از گفتار، سکوت را پرجاذبه میکند. کافکا به زبان خود در این باره میگوید: « اکنون پریان سلاحی مرگبارتر از آواز خود در دست دارند: سکوتشان. و هرچند ممکن است باورش سخت باشد، شاید کسی بتواند در برابر وسوسه آوای پریان مقاومت کند اما در برابر سکوت آنها: هرگز».
الزام به ایجاد ارتباط. نوعی اتهام زدن به سکوت است، اتهام به اینکه گویی سکوت به معنی از میان برداشتن هر نوع درونیت است. سکوت زمانی برای اندیشیدن یا سرگرمی باقی نمیگذارد زیرا الزام به سخن گفتن، آن را از میان بر میدارد. اندیشیدن نیاز به صبر و تامل دارد در حالی که ارتباط همواره در نوعی حالت اضطراری انجام میگیرد. ارتباط فرد را به مخاطب بدل میکند و یا هرگونه خصوصیتی را که به صورت بلافصل مورد نیازش نیست را از او میزداید. درون ارتباط، در معنی مدرن کلمه، جایی برای سکونت وجود ندارد، الزام به سخن گفتن است، به پُرکردن حنجره، به اعتراف، زیرا «ارتباطات» خود را به مثابه راهحلی برای همه مشکلات شخصی و اجتماعی مطرح میکند و گناه در این زمینه، «بد » ارتباط برقرار کردن است و از آن هم نفرت آورتر و غیرقابل بخششتر، اینکه سکوت کنیم. ایدئولوژی ارتباط، سکوت را برابر با خلا میگیرد، برابر با پرتگاهی در بطن کلام و این را درک نمیکند که کلام است که نقص سکوت به حساب میآید و سکوت بیش از سروصدا ، دشمن قسم خورده انسان ارتباطی است، سرزمین رسالت او. زیرا نوعی درونیت، نوعی تامل، نوعی فاصله با هیاهوی اشیاء، نوعی هستی شناسی را ایجاب میکند که اگر بدان توجه نکنیم فرصت بروز نمییابند.
ارتباطات مدرن در اصول اساسی خود در سالهای پس از جنگ جهانی دوم بر ویرانههای نازیسم و گولاکها شکل گرفتند. نوربرت وینر (Norbert Weiner) یکی از بنیانگذاران اساسی این پارادایم جدید بود که رفتهرفته جوامع غربی را زیرو رو کرد. هدف وینر آن بود که علیه بینظمی حاصل اقدامات انسانها در جهان مبارزه کند ، او علم سیبرنتیک را « دانش کنترل و ارتباطات» تعریف میکرد و در یکی از مهمترین متونی که در این باره نوشت بر آن تاکید داشت که روابط میان اجزاء یک شیئی مهمتر از محتواهای هر یک از آنهاست. جهان به باور او باید بر اساس اطلاعات و ارتباطات دست به تفسیر خود میزد. معنا در مقایسه با ساختار جنبه ثانویه دارد و اثری است که ناشی از سازمانیافتگی به حساب میآید. شیئی به این ترتیب، بدون توجه به عمق آن، به شفافیت رسیده و تماما خود را در روابطی که به آن شکل دادهاند حل میکند. به نظر وینر چنین دیدگاهی را میتوان در آن واحد هم بر جهان مکانیکی منطبق دانست و هم بر جوامع انسانی. اطلاعات و ارتباطات مفاهیمی اساسی هستند. او با تکیه دادن اندیشه خود بر متافیزیک اتلاف تدریجی و پیوسته انرژیها، از حوزه مباحث علمی ، بحث خود را به حوزه ارزشها میکشاند، اطلاعات در برابر بینظمی میایستند، ارتباطات راه چارهای است برای آنتروپی که جهان را گرفتار خود کرده است. در فردای جنگ (…) دانشمندان وظیفه خود میبینند که به نوعی جوامع انسانی را به وسیله دستگاهها کنترل کنند و قدرت دستگاه دولت را کاهش دهند زیرا نمیتوان دانست که این دستگاه به دست چه کسانی خواهد افتاد،. دستگاه ارتباطاتی همچنین میتوانست آنتروپی را کاهش دهد، و در برابر بینظمی به صورت پیوسته اطلاعات، یا کلام معنادار را عرضه کند. ایدئولوژیهای مدرن ارتباطات بر چنین زمینه مناسبی از لحاظ تاریخی ، یعنی حافظه(…) رشد میکنند، بر زمینهای که تلاش داشت راز حاکم بر کشتارهای یهودیان در جنگ جهانی دوم (شووا) را شکسته و تاکید کند که دیگر هر گز نباید گذاشت که سکوت حاکم شود. با این وصف باید تاکید کرد که سکوت همواره شکل یکسانی ندارد. نه فقط رسانهها میتوانند برخی از حوادث را به صورت مبالغهآمیزی بر صحنه آورده و برخی دیگر را پنهان کنند، بلکه آنها لزوما از مهمترین چیزها برای مخاطبان سخن نمیگویند، آنها ممکن است مسائل را روشن کنند بدون آنکه به شاهدان و کنشکران اصلی(…) امکان ابراز نظر بدهند، الزام به گفتن «همه چیز» در حقیقت در این افسانه که گویی همه چیز واقعا گفته شده است ، پنهان میشود، و در این حال بسیاری از کسانی که چیزی برای گفتن یا گفتمان متفاوتی داشتهاند از سخن گفتن محروم میمانند. گفتن به خودی خود کافی نیست، بلکه مهم آن است که دیگری زمانی برای شنیدن، درک و پاسخگویی داشته باشد.