سمینار مسائل فرهنگی و اجتماعی معاصر/ درسگفتارهای ناصر فکوهی/ فصل سوم/ تحول جایگاه مرگ در جهان معاصر و نقش نظریه و فرهنگ / بخش چهارم/ جلسه یک/ مقدمه عمومی/ با همکاری فاطمه نوروی / مهر ۱۴۰۲
- شما میبینید حتی افرادی که چندان دیندار نیستند در مواجهه با مرگ وارد همان مناسکی میشوند که افراد دیندار میشوند. این نشان میدهد که مرگ ربط بیواسطهای با دین ندارد. مگر در آنجا که تخیل وارد میشود و وقتی روزنه تخیل باز میشود یکجا به دین است، جایی دیگر به متافیزیک است و جایی به ادبیات و هنر است. به نظر من هنر هم به نوعی متافیزیک است. وقتی مجسمهای میسازید یا شعری میگویید درواقع گونهای متافیزیک را خلق میکنید. درواقع با مرگ دستوپنجه نرم میکنید. خود نوشتن نوعی کلنجار رفتن با مرگ است. میدانیم مرگ هست اما آن را نمیپذیریم. در مجموعه درسگفتار خشونت به زیباشناسی مرگ و خشونت پرداختهام. در بخش سادومازوخیسم کتاب بروتون با عنوان انسانشناسی درد و رنج این موضوع مطرح شده است. متأسفانه زمان انتشار این کتاب ارشاد حدود پانزده صفحه مربوط به سادومازوخیسم را حذف کرد اما میتوانید روی سایت من به این بخش دسترسی داشته باشید.
- آناهیتا ناهید: شما در بحثتان گفتید سکوت به موسیقی معنا میدهد و به همان صورت نیستی و مرگ به زندگی معنا میدهد. این موضوع به ذهن من رسید که در بسیاری مواقع که با ترس و اضطراب روبهرو میشویم با خود فکر میکنیم که در نهایت میمیریم پس چرا بترسیم. فکرکردن به اینکه بالاتر از سیاهی رنگی نیست به نوعی معنای زندگی را تغییر میدهد. پرسش من این است که با توجه به پرداختن به تاریخ در جلسات متعدد آیا به این موضوع هم میپردازید؟ یعنی آگاهی انسان به مرگ چگونه میتواند در زیست روزمره موثر باشد؟
- فکوهی: تمام بحث همین است. آنچه من گفتم همان چیزی است که لوی استراوس در انسانشناسی ساختاری بهتر از هر کسی مطرح میکند. من هم تحتتأثیر او هستم. خود استراوس هم تحتتأثیر زبانشناسی روسی، دو سوسور و یاکوبسن و دیگران است. انسان هر چیزی را در رابطه با مخالف آن چیز میفهمد. وقتی معنای واژه «بالا» را میفهمیم که «پایین» را بفهمیم و بالعکس. وقتی «غم» را میفهمیم که «شادی» را بفهمیم. این به آن معنا نیست که غم و شادی دو تمامیت متمایز و جدا از هم هستند. ما در ذهنمان این دو را در ترکیب و پیوند با هم داریم. در آن واحد ممکن است خوشحال و غمگین باشیم اما برای فهم هریک باید در ذهن به نحو ردهشناختی و زبانی آنها را از هم جدا کنیم. به همین نحو، برای درک معماری درک خلاء و پری و در موسیقی درک سکوت و صدا مهم است. در زندگی هم درک زندهبودن و زندهنبودن وجود دارد. تا این دیالکتیک درک نشود نمیتوانید به فهم درست برسید.
پس از درک باید بتوانید به پذیرش برسید. هر فردی هم یک نظام پذیرش دارد. بارها گفتهام که خود من به نظام اسپینوزایی باور دارم. بهعبارت دیگر، باور دارم همهچیز در همهچیز جاری است. تفاوتی نمیکند که من بمیرم چون پس از مرگ به درخت، یا هر موجود دیگری تبدیل میشوم. من به ذراتی تبدیل میشوم که دارای جنبش است. بنابراین اکنون حالتی را سپری میکنم و باید آن را به بهترین نحوی که برایم ممکن است طی کنم. مرگ بدترین اتفاق نیست؛ چون مرگ برای کسی که میمیرد مطرح نیست به این دلیل ساده که او دیگر وجود ندارد که بخواهد به آن فکر کند. ما یا زندهایم، یا مردهایم. از دوساعتی که در شبانهروز وارد خواب عمیق میشویم هیچ خاطرهای نداریم. اگر بیهوشی را تجربه کرده باشید میدانید که پس از بیهوشی هیچ خاطرهای از آن ندارید. مرگ هم همان است. پس به معنایی مرگ برای فرد مرده وجود ندارد. آنچه از مرگ بدتر است درد، ناتوانی و رنج خود یا مرگ دیگری است.
ژانکلویچ بر این موضوع بسیار تأکید کرده است که مرگ دیگری از مرگ خودمان بدتر است. هیچ پدر یا مادری را نمیبینیم که بتواند بین زندگی خود و زندگی فرزند زندگی خودش را انتخاب کند. مگر مواردی استثناء. دلیلش هم بدیهی است؛ فرزند ادامه زندگی پدر و مادر است.
- مرگ در زندگی وجود دارد منتها این مرگباوربودن نباید تبدیل به امری شود که نظام اجتماعی را بر مبنای آن هدایت کنید، چون هزینه را بالا میبرد. برای مثال همین مناسکیکردن جامعه ایران را در نظر بگیرید. نظام سیاسی ایران تصور میکند با این کار میتواند یک سری مسائلش را حل کند. اما ببینید چه میزان هزینه تحمیل کرده است. همین حالا با همین وضعیت دشوار و افتضاح فقط یکچیز را آزاد کنند. به عبارتی اعلام کنند مردم میتوانند شبها در پارکها جمع شوند، پایکوبی کنند و برقصند. دستکم پنجاهدرصد از مسائل ایران برطرف خواهد شد. این هم به این علت است که فشار عصبی ناشی از وجود نظامی که بنیانش بر انقباض است کاهش خواهد یافت. وقتی میخواهید انقباض را به سازماندهی اجتماعی تبدیل کنید با مشکل مواجه خواهید شد چون کار ساهای نیست. مانند این است که به مردم بگویید از فردا به جای راهرفتن در خیابان لیلی کنند و هزاران نفر را هم مأمور کنید تا به پای کسانی بکوبند که راه میروند. شاید بشود این کار را مدت کوتاهی ادامه داد و برایش استدلالهایی هم آورد، اما در نهایت شکست چنین کارهای ابلهانهای بدیهی است.
پرسش باید این باشد که چرا وضعیت به اینجا رسیده است. پاسخ به چنین پرسشهای به تحلیلهای پیچیدهای نیاز دارد. کسی میتواند تحلیل کند که بتواند فکر کند و پیچیدگی جهان را بفهمد. اینکه مشکلات را به گردن دین میاندازند بسیار سطحی و غیرقابلقبول است. این نحوهی تحلیل بهنوعی ضدیت با تفکر است. چنین تحلیلهای صرفاً آدمها را احمقتر و سادهباورتر میکند.
- امین: یالوم میگوید نفس مرگ نابودکننده است اما اندیشیدن به آن نجاتدهنده است. هایدگر نیز جایی اشاره میکند که اندیشیدن به مرگ همیشه وجود دارد و این امر باعث میشود که ما از یک وجه هستیشناسی به مرتبه بالاتری برویم. الیاده هم اشاره میکند که اندیشیدن به مرگ با اضطراب همراه است. شاید بتوان اینگونه گفت که انسان به علت ترس از نیستی به دنبال امر قدسی میرود. در ادامه به این موضوع هم میپردازید؟
- فکوهی: البته. مرگ همیشه با نوعی تراژدی همراه است. مرگ همیشه مرگ دیگری است و مرگ دیگری همیشه امر تروماتیکی است. اما موضوع را اینگونه مطرح کنید که افراد از مرگ میترسند چون مرگ را به لحاظ نظری نمیفهمند. برای نمونه آیا ما از خلاء یا فضای خالی در معماری یا سکوت در موسیقی میترسیم یا در ما ایجاد اضطراب میکند؟ خیر، چون اینها به گونهای طراحی شدهاند که ایجاد اضطراب نکنند، در حالیکه میتوان این فضاهای خالی و سکوتها را بهگونهای طراحی کرد که اضطرابآور باشند. انسانشناس فرانسوی مارک اوژه[۱] در کتاب خود با عنوان نامکانها[۲] این موضوع را مطرح میکند که چگونه فضای فاقد معنا و هویت اضطرابآور است.
- هنرمندی مانند جان کیج[۳] قطعه مشهور خود را ساخت که تماماً سکوت است. او نشان داد که حتی با سکوت محض هم میتوان موسیقی ساخت. در مورد این قطعه سخن بسیار گفتهاند. خود کیج گفته است که ظاهراً در این قطعه سکوت هست. چون وقتی موسیقی را قطع میکنم به صداهای دیگری که وجود دارند اجازه حضور و ظاهرشدن میدهم، صدای نفس، صدای پچپچ آدمهای حاضر در سالن و در کل، صدای فضایی که موسقی را در بر گرفته است. هیچیک از این صداها اضطرابآور نیستند، اما وقتی اضطرابآور میشوند که نتوانید آنها را بفهمید. وقتی پیری را نمیفهمید اضطرابآور میشود. وقتی مرگ را نفهمید اضطرابآور میشود. باز به بروتون اشاره میکنم. به گفته او آنچه تجربه درد و رنج را کاهش میدهد شناخت نسبت به درد و رنج است. امروزه در پزشکی همین نکته را آموزش میدهند. وقتی پزشک دلیل درد بیمار را شرح میدهد اضطراب بیمار کاهش مییابد و چهبسا باعث شود درد را کمتر حس کند. اما پزشکی که این کار را نمیکند درد را در بیمار تقویت میکند. پس هدف ما این است که با شناخت تاریخی و سویههای مختلف نظریههای مربوط به مرگ درک نظری خود را بالا ببریم و تنها در این صورت است که میتوان به بهبود وضعیت زندگی امید بست.
- عمار احمدی: افراد مشهوری مانند همینگوی یا صادق هدایت آگاهانه خودکشی کردهاند، آیا این افراد درک بهتری از مرگ داشتهاند؟ چه اتفاقی در درون چنین افرادی میافتد که نگاهشان به مرگ متفاوت میشود؟ آیا این از نگاه یک انسانشناس تبدیل به یک مسئله میشود؟
- فکوهی: بله، از نظر انسانشناس همهچیز مسئله است، از غذاخوردن گرفته تا نحوهی خوابیدن تا راهرفتن و …. اما اینکه انسانشناس قضاوت کند بحث دیگری است. اینکه هدایت تصمیم به خودکشی گرفته به خودش مربوط است. هر کسی این حق را دارد. من درباره خودکشی بسیار نوشتهام که میتوانید در سایت بخوانید. اما زمانی که خودکشی به عارضه اجتماعی تبدیل میشود، مثل جامعه کنونی ما که این اتفاق افتاده است، یعنی افراد زیر فشار خود را میکشند و این خودکشی دیگر جنبه فردی یا روانی ندارد بلکه جنبههای اجتماعی دارد که قابل پیشگیری است. خودکشی در اینجا به بیماری و آسیب تبدیل شده است. این با آن خودکشی که شما به آن اشاره کردید متفاوت است. خودکشی افرادی چون همینگوی یا هدایت نوعی خودکشی اگزیستانسیال است. یعنی انتخابی کاملاً آگاهانه است. از این رو من به عنوان انسانشناس به هیچوجه به خودم اجازه نمیدهم که درباره فردی با هوش و ذکاوت و خلاقیت و شعور هدایت که در کارهایش ریزش کرده است قضاوتی کنم. به گمان من خودکشی امری خصوصی است و به حریم خصوصی افراد مربوط است. ما از روی خودخواهی میخواهیم دیگران زنده بمانند. ببینید چگونه برخی بیماران را به ضربوزور پزشکی زنده نگه میدارند. ببینید چگونه برخی بخاطر خودخواهیهایشان پدر و مادر بسیار پیر و ناتوان خود را زنده نگه میدارند. اینها نمیتوانند و نمیخواهند مرگ پدر یا مادر خود را ببینند. به همین علت، با وجود تمام فشارها اتانازای یا خوشمرگی در برخی کشورها تصویب شده است و در فرانسه هم در حال تصویبشدن است. این موضوع برای من که دیدگاه اسپینوزایی دارم اصلاً چیز بغرنجی نیست. من فکر میکنم افرادی که تجربهی دردهای شدید داشتهاند یا از مرگ جان به در بردهاند نسبت به مرگ متفاوت از دیگران میاندیشند.
[۱] Marc Augé
[۲] Non-places: Introduction to an Anthropology of Super modernity
[۳] John Cage