متن زیر آخرین ویراست متن نخست سخنرانی ناصر فکوهی در مراسم بزرگداشت دکتر غلامحسین صدیقی در خانه ایشان است که در روز یکشنبه ۹ اردیبهشت ۱۳۸۶ و به دعوت خانواده ایشان انجام گرفت. این یادبود همراه با آلبومی از عکس های مرحوم صدیقی که از تصاویر موجود در این منبع: «یادنامه استاد دکتر علامحسین صدیقی، گردآوری و تنظیم: دکتر پرویز ورجاوند، تهران، ۱۳۷۲، انتشارات چاپخش»، برداشته شده است، در اختیار خوانندگان «انسان شناسی و فرهنگ» قرار می گیرد.
بحران علوم اجتماعی و الگوی اخلاقی غلامحسین صدیقی
معمولا رسم بر آن است که شاگردان از اساتید خود قدردانی می کنند. اساتیدی که دین بزرگی نسبت به آنها داشته اند، عمری را با آنها گذرانده اند و این تجربه زیسته را می توانند در اندیشه و حافظه خود باز سازی کنند. و این همواره افتخاری برای شاگردان است که بدین وسیله اندکی از دین و وظیفه ای را که نسبت به تربیت کنندگان خود احساس می کنند، جبران کنند. با این وصف من، متاسفانه نه این شانس و نه این افتخار را هرگز نداشتم که شاگرد دکتر صدیقی و حتی شاگرد شاگردانی باشم که وی تربیت کرد و به اساتید نسل دوم علوم اجتماعی ایران بدل شدند. ما در واقع به نسل سومی از جامعه شناسان و انسان شناسان ایرانی تعلق داریم که رابطه مان با دکتر صدیقی رابطه ای ذهنی و حتی شاید بتوانم بگویم اسطوره ای و افسانه ای بوده است. اما چه کسی گفته است که اسطوره ها و افسانه ها «حقیقت» ندارند و وقایع و حوادث را باید بر آنها برتری داد؟ برعکس می خواهم بگویم اسطوره ها به یک معنا حقیقی تر از حقایق واقع شده اند، زیرا توانسته اند از صافی تاریخ عبور کنند، ذهن انسا ن های نسل هایی متمادی را درون خود جذب کرده و آرزوها و توانایی های تحقق یافته و یا تحقق نایافته آنها را در روشنی روایت های خود متبلور گردانند: تصویر صدیقی به گونه ای که به ما نسل سوم رسیده است، چندین مولفه را برجسته می کند، مولفه هایی که نه تنها واقع شده و حقیقی بوده اند، بلکه بیشتر از آن به گونه ای از صدیقی یک افسانه و اسطوره موثر و یک الگوی پیوسته نیز ساخته اند: صداقت و درستی اخلاقی در مقام نخست و دغدغه و نظم علمی در مقام دوم ، اما در پیوندی تفکیک ناپذیر: ناممکن بودن علم بدون اخلاق و اخلاق بدون علم
امروز بر کسی پوشیده نیست که علوم اجتماعی در کشور ما موقعیتی بحرانی را از سر می گذراند و کمترین وظیفه ای که بر دوش ما سنگینی می کند، آن است که تلاش های عظیم صدیقی را قدر شناسیم و خود نیز تلاش کنیم تا حاصل کار او از میان نرفته و یا در پریشانی ها، سرگردانی ها، ندانم کاری ها، بی تدبیری ها و غرض ورزی ها فنا نشود. صدیقی در شرایطی بی اندازه مشکل و با کوششی توان فرسا، توانست نطفه این علوم را از یک واحد درسی جامعه شناسی در چارچوب دانشکده ادبیات و علوم انسانی به یک دانشکده بزرگ تبدیل کند که خود سر منشا صدها موسسه بزرگ و کوچک و هزاران استاد و دانشجو در رشته های گوناگون علوم اجتماعی شد، و سخن گفتن از پدر جامعه شناسی ایران درباره او بدون شک هیچ مبالغه ای را در بر ندارد. و شاید این قدردانی و تجلیل از زبان یکی از شاگردان نسل سوم علوم اجتماعی ایران درباره مردی که هرگز او را ندیده است، بهترین شاهد این مدعا باشد.
علوم اجتماعی ما امروز در بحران است: این بحران در چندین سطح قابل مشاهده است: سطح دانشجویانی که نه از انگیزه و نه در بسیاری موارد از توانایی های لازم برای دانش آموختن در این علوم برخوردارند؛ سطح کادر دانشگاهی که در بسیاری موارد در موقعیت هایی بسیار بالاتر از بضاعت های علمی خود قرار گرفته است و هیچ تلاشی نیز برای جبران این امر و رساندن خود به سطحی قابل قبول انجام نمی دهد؛ سطح ادبیات علمی که کمتر اثری در آنها از آن همه دغدغه ها، سخت گیری ها و احترامی که صدیقی برایشان قائل بود، دیده می شود به گونه ای که مجلات علمی و انتشارات دانشگاهی ما در این حوزه چندان ضعیف و سست هستند و این امر چندان روشن و چندان همگان بر آن آگاهند، که نیازی به تشریح امر در این مجلس دیده نمی شود. و سرانجام در سطح عدم حضور گسترده ما در حوزه بین المللی در این عرصه، ولو برای شناخت و شناساندن مسائل اجتماعی کشور خویش و بدتر از آن، چشم دوختن به دست دیگران برای آنکه را در این امر جایگزین ما شوند.
به گمان من در همه این موارد، ما از منابعی بی شمار و از راه حل هایی گره گشا برخورداریم: سرزمینی ما تاریخی چند هزار ساله، ادبیات کلاسیک و معاصری بی نظیر و پیشینه و گنجینه هایی انسانی، همچون صدیقی، و بسیاری از اساتیدی را داراست که امروز در گوشه ای به حال خود رها شده اند، اما کافی است به آنها باز گردیم و بر اساس این ریشه ها، و البته با بهره گرفتن از دانش روز، توشه راه درازی را که برای بازسازی این علوم بدان نیاز داریم، تهیه کنیم.
بنابراین بحران برغم حقیقی بودن و شدت داشتنش ناگزیر و چاره ناپذیر نیست. و من در بخش دوم سخناننم تلاش می کنم لااقل یکی از این راه ها را پیشنهاد کنم. اما پیش از این کار، اجازه بفرمائید برای آنکه صحبت هایم تنها به یک گفتار نظری و خشک محدود نباشد، ابتدا از زبان مولانا، یکی از نادرترین و استثنایی ترین همان منابع تاریخی و معنوی مان، این گنج بی پایان اندیشه و زیبایی، سرگشتگی و ندانم کاری کنونی مان را، این نکته را که ما بزرگان و دانش و توانایی های خود را فراموش کرده و همواره در نزد بیگانگان، در جایی به جز جایی که باید باشیم، به دنبال حقیقت هستیم، و این نکته را که حتی آنچه را در نزد بیگانگان می آموزیم، اغلب نمی توانیم به دلیل بی اخلاقی هایمان، به تحقق و شکوفایی در آوریم، را در قالب غزلی از غزلیات شمس تشریح کنم.
ای قوم به حج رفته، کجایید، کجایید؟
معشوق همین جاست، بیایید، بیایید
معشوق تو همسایه و دیوار به دیوار
در بادیه سرگشته شما در چه هوایید؟
گر صورت بی صورت معشوق ببینید
هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید
ده بار از آن راه بدان خانه برفتید
یکبار از این خانه بر این بام برایید
آن خانه لطیف است، نشانهاش بگفتید
از خواجه آن خانه نشانی بنمایید
یک دسته گل کو، اگر آن باغ بدیدیت؟
یک گوهر جان کو، اگر از بحر خدایید؟
با اینهمه آن رنج شما گنج شما باد
افسوس که بر گنج شما، پرده شمایید.
علوم اجتماعی در ایران و در همه جای جهان حاصل سیری تاریخی بود که پس از گذاری از اندیشه هندو ایرانی، یونانی- رمی، مسیحی- یهودایی و سرانجام اسلامی در اروپای غربی قرن نوزده به ثمر نشست و بسیاری از بزرگان این علم در سراسر جهان از جمله دکتر صدیقی توانستند در آن دیار این علوم را بیاموزند، همچنان که ما نیز دانش آموخته همان دیاریم، اما آنچه صدیقی را برجسته می کرد، ایران دوستی اش، عشقی بود که به بومی کردن این علم و بنیان گذاری اش در ایران و تربیت ایرانیانی داشت که خود بتوانند رسالت بزرگ شناخت این آب و خاک را بر عهده بگیرند و دیگر نیازی بدان نداشته باشند که برای درک و فهمیدن خویش دست به دامان دیگران شوند و بدین وسیله تحقیر خود و میهن خود را بپذیرند. صدیقی خود را وقف این تلاش آموزشی کرد، وقف آن کرد که یک اسطوره و یک افسانه، نه در معنای چیزهایی دست نایافتنی و خیالی، بلکه در معنای چیزهایی در دسترس و حقیقی ، بسازد: اسطوره یکپارچگی اخلاق و دانش. و اگر امروز ما چنین از بیماری و بحران درون علوم اجتماعی رنج می بریم بی گمان دلیلش را باید در جدایی این دو، اخلاق و دانش، از یکدیگر و دور شدن و فاصله گرفتن بیش از پیششان از یکدیگر بدانیم.
علوم اجتماعی در کشور ما بیمار است و هر چند باید تلاش هایی را که اساتید ما، شاگردان دکتر صدیقی در طول چهل سال گذشته به انجام رسانده اند و توانسته اند این علوم را تا به امروز در سخت ترین شرایط زنده نگه دارند، قدر بدانیم و قدر نیز می دانیم، اما باید اعتراف کنیم که بسیار، بسیار از الگوی افسانه ای صدیقی فاصله گرفته ایم: چه در دغدغه ای علمی مان و چه در نظم و راست کیشی رفتار هایمان. و این بیماری بزرگی است که گریبانمان را گرفته است.
هم از این رو به گمان من، راه چاره، بازگشت به چنان منابعی است، بازگشت به سرچشمه هایی تاریخی و انسانی که بتوانند نوعی «اخلاق علوم اجتماعی» را در مقام نخست در رفتارهای شخصی خود ما و در زندگی روزمره دانشگاهی و علمی مان ، و سپس در قالب یک نهاد، یک سند یا یک متن رسمیت ببخشند. امروز در بسیاری از آکادمی ها و یا انجمن های علمی جهان چنین فرایندی تحقق یافته است : در بسیاری از نقاط جهان امروز «کمیته های اخلاق و دانش» تشکیل شده اند و در چارچوب های کلی و یا در چارچوب یک علم خاص تلاش می کنند که محیط را سالم سازی کرده و به رشد و شکوفای علمی امکان دهند. ما نیز نیاز به چنین بنیاد و چنین نهاد و یا لااقل چنین سندی داریم که می توان بر نام «میثاق اخلاق علوم اجتماعی» یا نامی شبیه بدان گذاشت و یا حتی نهادی که با نام دکتر صدیقی بر پا شود و تلاش کند به نوعی پیوند و دغدغه گره خوردن میان اخلاق و دانش را در این علوم بار دیگر بر قرار کند، پیوستگی میان کنشگران این علم، وابستگی و همبستگی و دلسوزی و پشت به پشت بودن میان آنها را؛ گشاده رویی و گشاده فکری و گشاده دستی میان آنها را؛ نهاد و سندی که بتواند شاید اندکی از دین بزرگی را که ما نسبت به آن مرد بزرگ، به آن افسانه و اسطوره ای که هنوز شانزده سال پس از درگذشت مادی اش در دل و ذهن همه ما، حضور معنوی دارد و زنده است، ادا کنیم.
سخنان خود را باز هم با مولانا به پایان می برم و گمان می کنم اگر دکتر صدیقی امروز زنده بود، حق داشت با لحن سخت گیرانه و در عین حال دلسوزانه که از او شناخته ایم، همه کسانی را که سنگ وی را بر سینه می زنند، خطاب قرار داده و چنین بگوید:
حیلت رها کن، عاشقا، دیوانه شو، دیوانه شو
و اندر دل آتش درآ، پروانه شو، پروانه شو
هم خویش را بیگانه کن، هم خانه را ویرانه کن
وانگه بیا، با عاشقان همخانه شو، همخانه شو
رو، سینه را چون سینه ها، هفت آب شو، از کینه ها
وانگه شراب عشق را پیمانه شو، پیمانه شو
باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی
گر سوی مستان می روی، مستانه شو، مستانه شو
آن گوشوار شاهدان همصحبت عارض شده
آن گوش و عارض بایدت، دردانه شو، دردانه شو
چون جان تو شد در هوا، زافسانه شیرین ما
فانی شو و چون عاشقان افسانه شو، افسانه شو.
(…)