نشستن، آرام گرفتن و نگریستن بر حرکت آرام بادها، ابرها، سایه ها، آب هایی که بر پهنه های خاک روانند، و آدم هایی که بار یک زندگی پرشتاب را بر دوش های خسته خود کشیده اند و حال تصمیم گرفتنه اند این بار را ولو برای چند لحظه بر زمین بگذرانند و از حیات برای حیات و نه برای چیزی دیگر لذت ببرند، شاید راهی معنوی برای آغاز تفکری جدید باشد که باید برای آن ساعتی واژگون بسازد: ساعتی که عقربه هایش در جهتی معکوس حرکت کنند و ثانیه هایش تداوم زمانی را در معنای برگسونی آن احیا کنند و در پیشروی شان در زمان، به پای ساعت ها، سال ها و قرن هایی برسند آکنده از آرامش و کندی و …شتابی برای هیچ…
در سال ۱۸۸۳، پل لافارگ (Paul Lafargue)، سوسیالیست فرانسوی، داماد کارل مارکس (همسر لورا مارکس)، کتاب معروف خود را که به یک اثر کلاسیک در تاریخ اندیشه سیاسی تبدیل شد، منتشر کرد: «حق تنبلی» (Le Droit à la paresse ). لافارگ، بر آن بود که در اوج انقلاب صنعتی به جنگ یک باور عمیق مسیحیت کاتولیک پیش از تومیسم (Thomism) برود، باوری که بنا بر آن انسان زاده می شود تا به جرم گناه نخستین (خوردن میوه ممنوعه) در باغ بهشتی، از آن اخراج شده و به زمین سقوط کند جایی که عذابی بزرگ در انتظارش بود تا آخرتش تامین کند. و این یک واقعیت است که هر چند سن توما، ایدئولوژی کلیسایی در این باره را تغییر داد و سعادت زمینی را وارد اندیشه مسیحی قرن نوزدهمی کرد، اما بازمانده های اندیشه پیشین همچنان از کار و سختی آن، ایده ای می ساختند که به یک «درد مشروع» و «نجات بخش» شباهت داشت. این ایده هم از مفهوم کنفوسیوسی و شرقی «تقدس کار» فاصله می گرفت، هم از ایده یونانی حقارت کار بدنی در برابر ورزش. کار، اما ، در این ایدئولوژی به دلیل «نجات بخش» بودنش، باید مورد احترام قرار می گرفت زیرا روح انسان را آزاد و او را به سعادت ابدی (تنها نوع سعادت مشروع) نزدیک می کرد. این در حالی بود که انقلاب صنعتی و قشر بزرگی از کنشگرانش یعنی کارگران، نیز با چنین ایده ای می توانستند درون موقعیتی قرار بگیرند که مارکس بدان «از خود بیگانگی» (alienation) نام می داد و به گونه ای فراموشی و جدایی کنشگر تولید کننده را از محصولی که تولید می کرد را معنا می داد.
صد سال پس از اثر لافارگ، میلان کوندرا در رمان خود «آهستگی» یا «کُندی» (۱۹۹۵) تزی اساسی را مطرح کرد؛ که به ایده نخست بی شیاهت نبود: اینکه مدرنیته هدیه ای مسموم به انسان داده است و این هدیه چیزی نیست جز آنکه از خلال فناوری، انسان را درون خلسه ای فرو برد که در آن بتواند جای حافظه را به فراموشی بدهد و از این طریق زندگی قابل تحمل تری پیدا کند. فراموشی در اینجا هم با نظریه «از خود بیگانگی» مارکسی شباهت داشت و هم با نظریه مسیحی «سقوط» انسان که روسو پیش از مارکس در قرن هجدهم با تفسیری جدید، مطرح کرده بود و جدایی انسان از طبیعت را به گونه ای، نابودی و از دست رفتن خوشبختی وی به مثابه بخشی از طبیعت می دید. بدین ترتیب کوندرا در کتاب خویش بر «پیوندی نهانی میان کُندی و حافظه [از یک سو] و میان شتاب و فراموشی» [از سوی دیگر] تاکید می کرد. در این نوشته کوتاه قصد ما آن است که این زنجیره های معنایی را به درون تفکر معمارانه در سطح شهر بکشیم و نشان دهیم که چگونه به شکلی متناقض فضاهای جدید می توانند برغم ایستایی فیزیکی خود، یا همان آهستگی و کُندی حافظه مند، این ایستایی را به پوسته ای خالی بدل کنند که درونش با یک پویایی بی شکل از شتابزدگی و فراموشی پر شده باشد. سازوکار این فرایند چیست و چرا انجام می گیرد؟ این پرسشی است که تلاش می کنیم به آن پاسخ دهیم.
نماد شناسی فضاهای شهری را شاید باید به جای آنکه در ساختارهای کلان مثلا در آسمان خراش های ابتدای قرن بیستم در آمریکا بجوییم، در تراشه های رایانه ای سوپر مدرنی بیابیم که امروز از خلال فناوری نانو، اطلاعات را در قالب داده های ساختار زدایی شده (تبدیل شده به دوگانه های مثبت و منفی) در مدارهایی هر چه کوتاه تر به چرخش در می آورند و برای آنکه بتوانند میلیاردها پردازش اطلاعاتی را در چند صدم ثانیه به انجام برسانند، باید به شکلی غیر قابل تصور بر سرعت حرکت این داده ها بیافزینند. آیا شباهتی میان حرکت داده ها روی مدارهای الکترونیک و حرکات و میان کنش های کنشگران اجتماعی در یک شهر مدرن وجود دارد؟ و آیا این حرکات نیستند که می توانند پایه های یک «از خود بیگانگی» جدید را در ساختارهای به ظاهر ایستای شهر جدید به وجود آورند؟ پاسخ به این سئوال را سال ها است می توان در کتاب کلاسیک هانری لوفبور «زندگی مدرن روزمره در جهان» (۱۹۶۸) باز یافت. لوفبور همچون گروهی دیگر از نومارکسی های دهه های ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ تحت تاثیر مارکسیسم فرانکفورتی، روزمرگی ( و در معنای مورد نظر ما، شهر شتاب زده روزمره) را عاملی را برای نوعی از خود بیانگی جدید می شمردند؛ در عین حال که به صورت متناقضی معتقد بودند دیالکتیک شهر، درون خود آزادی بی پایانی را نیز دارد.
از لحاظ تاریخی، در میان اندیشمندان و سازندگان بزرگ، دوشخصیت کلیدی بودند که برای شتاب و سرعت در شهر کلیدهای عملی و نظری را فراهم کردند: بارون هوسمان در پاریس قرن نوزدهم و لوکوربوزیه در معماری قرن بیستم. هوسمان با اقتداری که از دیکتاتوری لویی بناپارت و کودتای ۱۸۵۱ او به دست آورد، پاریس قدیمی را در هم شکست، کوچه های پیچاپیچ و تنگ آن را تخریب کرد و با یکسان سازی شکلی و عریض کردن خیابان ها و ساخت آنها روی خطوط مستقیم با دسترسی ساده، امکان حرکت سریع را فراهم آورد. امکانی که تقریبا بلافاصله با موتوریزه شدن شهر چهره آن را تغییر داد و امروز شهر برای بسیاری از ما بیش و پیش از هر چیز یعنی خودرو های متعددی که به سرعت در حرکتند. از این رو دیوید هاروی بدون شک بر حق است که «پاریس پایتخت مدرنیته» (۲۰۰۳) را مطرح می کند که هوسمان پایه های کالبدی اش را ریخت. اما لوکوربوزیه نیز با ابداع «دیوار سفید حمال» که شاید به نظر ساده ترین عنصر معماری بیاید اما یک انقلاب بزرگ در معماری قرن بیستم بود، امکان داد که نه فقط حرکت درون و برون از معماری و شهر مدرن با سرعت بیشتری انجام بگیرد، بلکه با کنار زدن موتیف های کلاسیسیسم و نوکلاسیسیم در معماری، شرایط را برای حرکتی سریع تر در چشمان ، یافتن راه درون هزارتوهای شهری، و در یک کلام انسانی که با شتاب بیشتری تمایل به جا به جایی فکری و بدنی دارد را فراهم کرد.
اما امروز، با زیر سئوال رفتن مفهوم رابطه با زمان و برغم انقلاب اطلاعاتی این پرسش اساسی پیش می آید که اولا چرا ما باید رویکردی به سوی سستی، بی حرکتی، آرامش را پیش بگیریم؟ چر نباید در منطق شتاب تا به انتها پیش رفت و زمان را به بی زمانی تبدیل کرد و اصولا با زیر سئوال بردن مفهوم مرگ، کاری که تراانسان گرایان (transhumanists) انجام می دهد، چشم اندازهایی ترسیم کرد که بی مرزی را برای انسان بدل به یک اصل و نه یک استثنا کند و در این حالت سرعت را بتوان تا بی نهایت بالا برد؟ و سئوال دوم آنکه اگر هم بخواهیم چنین کنیم آیا ساختارهای کلان و خردی که در معماری و شهر های خود در تمام کالبدهای مادی خویش به وجود آورده و از خلال و در چرخه ای دیالکتیک، زبان و اندیشه خود را نیز با آنها هماهنگ و روابطشان را درونی کرده ایم، آیا اصولا چنین امری ممکن است.
اگر از پرسش نخست آغاز کنیم. گریز از مرگ، به گونه ای هم اکنون نیز به برکت انقلاب اطلاعاتی اتفاق افتاده است: امکاناتی که هم اکنون دستگاه های مدرن الکترونیک به ما عرضه می کنند، حفظ دو حس از خواص پنجگانه ( صدا و تصویر) را برای ابدیت ممکن می کنند. با تبدیل حواس دیگر به داده های الکترونیک، بدن بیولوژیک قابلیت کاملی برای تبدیل شدن به یک بدن انفورماتیک می یابد و این امر به معنای نوعی جاودانگی است که در مراحلی بعدی خود می تواند وارد کنش متقابل با محیط شود. این امر را البته گروهی از ترانسانگرایان به صورت مفصل مورد بحث قرار داده اند. بنابراین گریز از شتاب صرفا امری نیست که آن را بتوان از خلال نبود مرگ بیولوژیک کالبدی توجیه کرد. و حتی برعکس ، نبود این مرگ و یا به تاخیر افتادنش، که با افزایش سن طبیعی، سلامت و کاهش حوادث اتفاق می افتد، می تواند توجیه بیشتری بدان بدهد.
پاسخ به گمان ما در جایی دیگر است در رویکردی اگزیستانسیل به زندگی در معنای کامویی آن. در معنایی که ما در «حرکت» و در «اندیشه» خود می جوییم که در واقعیت در یک «زبان» خلق شده است و جز در آن زبان معنایی ندارد . ریشه های نظری این رویکرد را ما از سه گانه فوکو، بارت و بوردیو می گیریم که زبان را با وارد کردن آن لزوما در نظام کنش یعنی یک نظام کالبدی – فضایی قابل تعبیر برای درک شکل گرفتن اندیشه و کنش انسان ها می شمارند. از همین جا، رابطه ای که ما با شهر و با معماری برقرار می کنیم و از خلال حواس پنجگانه عبور می کند، رابطه ای است که اساس خود را باید بر نظام کنش و نه نظام زبانی بگذارد. به عبارت دیگر شتاب و سرعتی که ما در زندگی مدرن بدل به پیش فرض های هستی کرده ایم، در نهایت برای رسیدن به «هدف» ی هستند که وجودی خارجی جز در «زبان» ندارد. افراد برای «موفقیت» برای «ثروت های عظیم» برای رسیدن به «درجه های بالای علمی»، و حتی برای مفاهیمی انتزاعی تر همچون «پیشبرد انسانیت» سخن آز آن می گویند که فرصت کمی دارند و باید شتاب بیشتری داشته باشند. در حالی که اکثر این مفاهیم زمانی که مرگ کالبدی در مفهوم کالبد فیزیکی فرا می رسد، بی معنایی خود را نشان می دهند. بازتولید انفورماتیک بدن، در واقع قابلیت تبدیل زبان را به عناصر مادی از میان می برد. هم از این رو، شتاب معنای خود را از دست می دهد. اما این در عین حال، در موقعیتی است که شتاب، شکل اصلی حیات مادی ما را می سازد: همه افراد بر اساس «ساعت» ها و «دقایق» زندگی می کنند؛ همه افراد وسیله ای برای سنجش گذار زمان با خود حمل می کنند و دائما آن را چک می کنند تا بدن و ذهن خود را با مفاهیم بی معنایی که آن وسیله به ایشان می دهد تنظیم کنند : نظم در اینجا به امری مکانیکی بدل شده است که هر چند پایه ای جز زبان تصور شده و خیالین ندارد، اما نظام کنش را تعیین می کند: افراد در خیابان های شهر، دیگر هیچ چیز نمی بینند، هیچ بویی را حس نمی کنند، جهان برایشان بی طعم است ، آن را لمس نمی کنند و صدایی از آن به گوششان نمی رسد. و همه اینها زیرا، در شتابی بی معنا برای رسیدن به «چیزی» در «مسیری» قرار گرفته اند که وجود خارجی ندارد، یا دقیق تر بگوییم وجود خارجی و مادی آن نوعی مادیت یافتن یک خیال است: همچون پول که مادیت یک خیال است اما وقتی به معیار زندگی ما تبدیل می شود دیگر نمی توان هیچ چیز را بدون آن متصور شد و بدون آن زندگی کرد.
نشستن روی یک نیمکت شهری، تماشای عابرانی که می گذرند، پرسه زدن در خیابان ها، نگاه کردن ویترین مغازه ها، قدم زدن همراه کسی که دوستش داریم، شنیدن صدای پرندگان و بازی بچه ها در یک پارک کوچک، بوییدن عطر صبح، یا غروب ، نگاه کردن به ستارگان، چرخیدن در سالن های یک موزه بی آنکه به اشیاء آن توجهی داشته باشیم، گپ زدن با دوست یا دوستان بی آنکه نگاهی به ساعتمان یا روشن و تاریک بودن هوا بیاندازیم، خندیدن، در فکر فرو رفتن و خوابیدن بدون فکر کردن به زمان بیداری، نشستن در یک اتوبوس شهری و بارها و بارها سفر کردن از یک سر خط به سر دیگر آن، تماشای بساط فروشندگان دوره گرد در خیابان ها، چانه زدن با مغازه داران و خم شدن روی دکه های روزنامه فروشان بی آنکه قصد خرید روزنامه ای داشته باشیم، فرو رفتن در لایه های بی پایان یک فروشگاه بزرگ، غرق شدن در جمعیت بزرگ یک پیاده رو، عبور از کوچه های دوران کودکی که دیگر هیچ خاطره ای را حمل نمی کنند و در یک کلام تصویری که پیر سانسو در «بوطیقای شهر» (۱۹۹۶) ارائه می دهد این فهرست را پایانی نیست. فهرستی از تمامی سستی ها، تنبلی ها، بی خیالی ها و آسودگی هایی که فناوری جدید نمی تواند آنها را تحمل کند و رویکرد خود را با «تلف کردن وقت» به ما ارائه می دهد.
تلف کردنی که واقعا وجود دارد اما نه با لذت بردن از زندگی و کار، بلکه با چرخیدن به دور خود در یک حیات بی معنا. دست هایی که فضا می آفرینند، دست هایی که طعم و بو و حس و تصویر می آفرینند؛ چشمانی که خواب می آفرینند، ذهنی که زبان می آفریند، لذت با هم بودن، لذت به اشتراک گذاشتن دانسته ها، و شریک شدن در خواندن یک متن زیبا، انتقال یک تجربه ، نقل یک داستان، لذت فکر کردن و یافتن راه حلی برای مشکلی که واقعا کسی یا کسانی را می آزارد، معنا بخشیدن به زندگی کسانی که معنایی را برای ادامه زندگی خود نمی یابند. همه و همه این ها، می توانند در تعریف ما از بی حرکتی و آسایش و آسودگی و سستی و بی شتاب بودن جای بگیرند. در عین حال که به نظر متناقض بیایند.
اما پرسش نهایی آنکه شهر و معماری ما آیا چنین امکانی را به ما می دهند؟ پاسخ روشن است : به هیچ عنوان. شهرها و معماری ما باید با چشمان دیگر، با زبانی دیگر و با رویکردهایی دیگر، زندگی بی شتاب را بار دیگر بنا کنند. این رویای دوسویی است، بازگشت به طبیعتی که از دستش داده ایم و حتی خود روسو نیز بدان باور نداشت که مسیر یک سویه ای که انسان را از طبیعت به سوی فرهنگ هدایت کرد بازگشتنی باشد. روسو بر آن بود که «انسان برهنه»(L’Homme nu) یا همان «وحشی نیک» (Bon sauvage) مونتنی چنان با طبیعت هماهنگ بود که می توانست پس از برآوردن نیازهای خود به تغذیه و سرپناه بخش بزرگی از زمان خود را به بازی و لذت بردن از زندگی بگذراند: بعدها متفکران برجسته ای چون ایوان ایلیچ (Ivan Illitch) آرمان روسویی را تایید کردند و هایدگر حتی تا نظریه پردازی مفهوم فناوری به مثابه فرایندی فاقد اندیشه که صرفا انسان را به دنبال خود می کشد و فرایند کنش خود را به او تحمیل می کند پیش رفت. معماری و شهرسازی قرن بیستم و آغاز قرن بیست و یکم شاید تنها یک راه برای تجدید نظر در این روند داشته باشند و آن هم راهی که باز هم از تدقیق و موشکافی دقیق تر نظریه سیاسی روسویی می گذرد. آنجا که روسو از قرارداد اجتماعی برای شهروندی، نه در قالب یک شهر بزرگ و غول آسا، بلکه در قالب شهر آرمانی خود یعنی ژنو سخن می گفت: اینجا است که به مفاهیمی چون «نزدیکی»(proximity) ، محله – محوری، و همسایگی شهری در قالب هایی می رسیم که می توانند اولویت را در ساخت فضا به بناها و روابطی بدهند که انسان ها را نیازمند استفاده هر چه بیشتر و بیشتر از فناوری هایی که هر چه کمتر و کمتر بر آنها اشراف دارند نکند. مساله یک انقلاب اساسی است که باید در ذهن ها و سپس در فضا رخ دهد و در حال حاضر جز نیت هایی بیشتر اتوپیایی و تمایلی گاه ویرانگر به جدایی و گسست از جهان و فرهنگی که دیگر برای هیچ کسی قابل درک نیست اثری از آن نمی بینیم.
نشستن، آرام گرفتن و نگریستن بر حرکت آرام بادها، ابرها، سایه ها، آب هایی که بر پهنه های خاک روانند، و آدم هایی که بار یک زندگی پرشتاب را بر دوش های خسته خود کشیده اند و حال تصمیم گرفتنه اند این بار را ولو برای چند لحظه بر زمین بگذرانند و از حیات برای حیات و نه برای چیزی دیگر لذت ببرند، شاید راهی معنوی برای آغاز تفکری جدید باشد که باید برای آن ساعتی واژگون بسازد: ساعتی که عقربه هایش در جهتی معکوس حرکت کنند و ثانیه هایش تداوم زمانی را در معنای برگسونی آن احیا کنند و در پیشروی شان در زمان، به پای ساعت ها، سال ها و قرن هایی برسند آکنده از آرامش و کندی و …شتابی برای هیچ.
این مطلب در همکاری رسمی میان انسان شناسی و فرهنگ و مجله «نمایه تهران» منتشر می شود و در شماره۷ (شهریور و مهر ۱۳۹۳) این نشریه در ۱۳۹۳ به انتشار رسیده است.