ساخت‌زدایی ِ یک مثلث ِ مدرن: شهر، کار، باز

  پدید آمدن «شهر» یا «دولت-شهر» را در نظریه‌پردازی سیاسی و تاریخ تمدنی، عموما امری سیاسی می‌دانند. البته در این شکی نیست که «شهر باستان» شهر ِ فرادستان بود، ولو آنکه گاه در چارچوب برج و بارو و قلعه‌ای که ایجاد می‌کرد، به فرودستان هم امکان می‌داد ساعاتی از شبانه روز یا در مواقع اضطراری، در آن پناه بگیرند. ریشه‌یابی واژه شهر و معانی آن از فارسی (شهر = شار= شاه) تا یونانی و رومی ( Poilis, Civitas, Urbs) نیز همین را نشان می‌دهد. پس آنچه می‌توانیم درباره شهر باستانی بگوییم آن است که  «فضا / زمانی» بود که بیشتر، کارکردی صرفا برای «زیستن فرادستانه» داشت. پرسش اکنون این است که این عبارت چه معنایی دارد؟ و به خصوص چگونه می‌توانیم آن را با مفهوم «روزمرگی» در تعبیرهانری لوفبور، مقایسه کنیم. زیستن ِ یک شهرنشین ِ باستانی، همچون یک شهرنشین مدرن، هر دو در قالب فضایی/زمانی تعریف شده‌، انجام می‌گرفت و می‌گیرد. اما باید به سرعت بر این نکته تاکید کرد که ساختار سه ‌گانه «سه درهشت» ساعت  (خواب، کار، فراغت) که با سه گانه کارکردی شهر (فضای سکونت، فضای کار، فضای تفریح) انطباق دارد، یک ابداع در دوره مدرنیته نیمه دوم قرن بیستم است؛ ابداعی که نه ربط مستقیمی به «طبیعت» و «نیازهای ذاتی» انسان‌ها دارد، و نه ربطی به تاریخ طولانی‌مدت یا سنت‌هایی که در جوامع باستانی شکارچی –گردآورنده یا کشاورزیافته‌ایم. این نکته را از آن لحاظ باید پیوسته در ذهن خود داشته باشیم که وقتی از مفاهیمی مثل «بازی»، «تفریح»، «کار»، «استراحت» و حتی «روز تعطیل»، «مرخصی»، «مسافرت»، «گردشگری» و هزاران مفهوم دیگر صحبت می‌کنیم، اولا در نظر بگیریم که در رویکردی «درزمان»(diachronic) (یعنی در طول تحول تاریخی) این مفاهیم پیوستگی مشخص و مستقیمی و اغلب حتی معنا‌داری با گذشته ندارند و در رویکرد «همزمان»(synchronic) (یعنی در مقطع کنونی و حاضر) همین امروز میان فرهنگ‌ها و آدم‌های مختلف و هم به صورت‌های مختلف درک و سبب واکنش‌های متفاوت می‌شوند و به صورت متفاوت تحول می‌یابند. نوع دیگری از تفاوت معنایی را نیز باید از جنس «شناختی»(cognitive) دانست. وقتی  کسی می‌گوید: «تفریح»‌، به دلیل روایت خاص او و تجربه شخصی‌اش، ممکن است این واژه را به کار ببرد. در حالی که مشکل اساسی ما آن است که تصوّر می‌کنیم، مفاهیم بر پایه‌های صوری پهنه‌های واژگانی یکپارچه و هم‌معنا ایجاد می‌کنند: «ابلاغ» معانی، مثلا با  سیستم آموزشی، البته به نوعی یکدست شدن هژمونیک و سرکوب شده منجر می‌شود. اما چون درونی و واقعا پذرفته نشده، تاثیرش نیز بسیار محدود است.

در مورد این تقسیم‌بندی سه‌گانه فضایی/ زمانی، اینکه افراد همگی هشت ساعت، آن هم در ساعت‌هایی نسبتا دقیق بخوابند و بیدار شوند و خواب پشت ِ سر ِهم باشند و نوعی «یکپارچگی» را بسازند، حتی اگر به صورت نسبی و در  بعضی از نقاط واقعیت داشته باشد، ناشی از همان سرکوب روزمرگی است که لوفبور به آن اشاره می‌کند و همیشه پتانسیل شورشی/ آنومیک را در خود ذخیره می‌کند. همین را درباره استراحت و بازی و کار هم می‌توان گفت. حال وقتی به موقعیت‌های ترکیبی هر‌چه پیچیده‌تر می‌رسیم، به مراتب، مشکلاتمان بیشتر می‌شود. مثلا از خود می‌پرسیم: چگونه باید از «بازی» در «شهر» استفاده کرد؟ در این جمله، فرض بر آن گرفته شده که توافقی  نسبتا روشن  بر سر دو واژه «بازی» و «شهر» از جانب ما، یکدستی نسبتا محسوسی در خود واقعیت شهر و کنش بازی در شهر نیز وجود دارند. در حالی که ممکن است یک نفر منظورش  بسیار تخصصی باشد و به آنچه امروز شهر بازیگونه (ludic City/town) می‌گویند اشاره داشته باشند. مثلا به استفاده و آمایش فضاهای عمومی برای خروج از کارکرد «گذر» و رسیدن به نوعی ایجاد رابطه خلاقانه با شهری که در آن زندگی می‌کنیم و تجربه این زیستن می‌تواند دینامیسمی  خارق‌العاده  و متفاوت برای همه کنشگران در فضاهای عمومی و فضاهای گذار یا سایر فضاها ایجاد کند. ممکن است گروهی نیز به این اصل برسند که اصولا در نظام‌های مدرنیته متاخر تلاش می‌شود انتقال فرهنگی در نظام‌های هنجارمند آن (مدارس، رسانه‌ها و غیره) را از خلال کاری لذت‌بخش انجام دهند: مثلا تدریس، یا حتی کار‌کردن و البته استراحت را خوش‌آیند کنند تا بدین ترتیب بهره‌وری را بالا ببرند.

در حالی که یک فرد دیگر، به صورتی کلاسیک به بازی فکرمی‌کند: تنها به فوتبال بچه‌ها در کوچه‌ها و یا فوتبال و بسکتبال حرفه‌ای در فضاهای عمومی ساخته و هنجارمند و آمایش شده  شهری، ممکن است فکر کند. و در میان این دو رویکرد، هزاران تفسیر و تعبیر دیگر نیز وجود دارند و رسیدن به یک پهنه معنایی مشترک نه از طریق اقتدار و زور(که منشاء انحراف، سرکوب و وامنش‌های تنش‌آمیز و پرهزینه هستند)  بلکه از طریق  پذیرش داوطلبانه و خردمندانه افراد کاری بسیار دشوار است.

برای آنکه چنین کاری برایمان ممکن شود، ابتدا باید بر سر گروهی از مفاهیم و استراتژی‌ها در روابط میان آنها، با یکدیگر توافق داشته باشیم. به باور ما در موقعیت جهان محلی شدن (glocalization) و تغییر بی‌نهایت ِ اشکال و سبک‌های زندگی، در شرایطی که اولریش بک، جامعه شناس آلمانی آن را جامعه مخاطره (risk society) فیلسوف آلمانی نیاز به یک «نظریه بازشناسی» (theory of recognition) دیگری، ادگار مورن فیلسوف و انسان‌شناس فرانسوی به آن نام «اندیشه پیچیده» و «عدم قطعیت»(Pensée compliquée- incertitude  ) می‌دهد و فیلسوف و جامعه‌شناس انگلیسی زیگمونت باومن  به آن نام «زندگی سیّال»(به روایت زیگمونت باومن) (liquid society) می دهد ما ابتدا باید بپذیریم که خطوط محکم و سختی که نهادها را از انسان‌ها، انسان‌ها را از یکدیگر، و از سایر موجودات، جدا می‌کردند رو به ضعف گذاشته‌اند، آدم‌هایی که هم در زندگی آزادی  گسترده‌ای می‌خواهند بنابراین  طرفداری «فردگرایی» هستند، به هنگام خطر و بحران ناگهان دولت و ساختارهای قرن گذشته را «مسئول» و از میان بردن و تعویض آنها را راه‌حل همه‌چیز می‌دانند. حال اگر بخواهیم نتیجه‌ای از این رویکردها بگیریم، باید یک پیش‌فرض بگذاریم که نیازی به پذیرفتن آن برای ادامه استدلال‌های ما نیست. اینکه: ساختار زمانی/ مکانی ِ تقسیم سه گانه خواب، کار، فراغت، که در کارکردهای شهری گاه به آن کارکرد حرکت را نیز می‌افزایند، به دایره حرکت – کار- فراغت- خواب و سپس برای هر کدام از آن‌ها فضای مشخصی در شهر (درونی یا برونی) می رسد که کارکردی یگانه دارد،  و زمان «بازی» همچون زمان «بهداشت و تغذیه» باید در زمان‌های دیگر جستجو شود،  زیرا گویی  جامعه سرمایه داری  با دستگاه هایی سروکار دارد که نه نیازی به تغذیه دارند و نه تفریح و با بازی کلامی«استراحت» مشکل حل می‌شود و یا با انتقال «تفریح» به «مسیر» سفر شهری، یا «تنفس» جند دقیقه‌ای  زمان/ فضای کار، یا «خواب» کمتر. یا ساختار مصادره شده «روز و زمان تعلیق شده  تعطیل / بازنشستگی، مرخصی و…) که انسان‌ها را دائما در شرایطی قرار می‌دهد که «بازی» را باید به یک مطالبه تبدیل کنند و نه به یک «حق».

مثلا تصوّر کنیم امروز خواسته باشیم شهری را طراحی کنیم – که کابوسی برای لوفبور بود – اما تا حد زیادی نیز به آن رسیده‌ایم و آن یک شهر تک‌کارکردی با زمان/ فضاهای ثابت و غیر انعطاف‌آمیز است: شهری که خیابان‌ها فقط محل تردد هستند، اما نه می‌توانی چیزی در خیابان بفروشی‌، نه می‌توانی پرسه بزنی، نه صرفا بایستی و مردم را تماشا کنی، نه می‌توانی موسیقی گوش بدهی، تئاتر اجرا کنی، و… شهری که در آن محل‌های کار، فقط برای «کار مفید» (یعنی کار فاقد هرگونه خلاقیت) ساخته شده‌اند و فضای کار به حداقل ممکن برای بالاترین بهره‌برداری از زمین ِ گران ِ شهری، رسیده است. دفاتر ِ شرکت‌های ِ بزرگ ِ تبلیغاتی یا خبری را مجسّم کنیم که هر کسی نه فقط از فضایی خصوصی برای کار کردن برخوردار نیست، زیرا «کُنش» کار درعرصه عمومی قرار می گیرد و انسان در موقعیت «دستگاهی» که در هر زمان قابل تعویض با دستگاهی دیگر است، بلکه عملا  در یک در‎آمیختگی (promiscuity) چندش‌آورغوطه می‌خورد؛ چیزی از همان دست همنشینی اجباری که در زندان یا در اردوگاه‌های کار اجباری، در اردوگاه‌های پناهندگان و… بر سر آدم‌ها می‌آید: تخریب زندگی خصوصی و شخصیت و حریم خصوصی بدن و فردیّت فرد. فکر کنیم در شهری زندگی کنیم که تنها بتوان در محل‌های پیش‌بینی شده، برای بازی یا ورزش غیر‌حرفه‌ای (زمین‌های بازی محصور محله‌ای) یا ورزش حرفه‌ای (ورزشگاه‌ها و استادیوم‌های ورزشی)  ورزش کرد؛ چه به عنوان تماشاچی و چه به عنوان کسی که خودش ورزش می‌کند. و سرانجام شهری که در آن هرگز نتوان در طول روز در گوشه‌ای چند دقیقه‌ای خوابید، یا صرفا بدون انجام کاری نشست و به آدم‌ها نگاه کرد. این زندگی بدون‌شک همان روزمرگی کابوس‌واری است که لوفبور از آن سخن می‌گوید. اما مسئله اصلی در طرح این گزاره به خودی خود نیست؛ مسئله در آن است که چه بدیلی می‌توان برای رهایی از این وضعیت در نظر گرفت؟ بازی شاید چنین بدیلی باشد. زیرا بازی به رغم آنکه کُنشی است که می‌تواند تا حد بسیار بالایی، هنجارمند شود و مثلا به یک شغل مثل هنرپیشگی، یا به یک ورزش به صورت حرفه‌ای منتهی شود. اما خوشبختانه کُنشی است که انسان‌ها از کودکی  (دستکم در پهنه‌های نه بسیار بحران‌زده و فقیر یا خشونت‌آمیز، ولی گاه حتی در آنها نیز) می‌توانند به میل خود اغلب در ساعاتی که کمابیش خود تعیین می‌کنند (ولو با دزدیدن آن از زمان خواب، کار، خوراک، نظافت و…) به آن بپردازند. کودکی و کودک بودن اگر امکان واقعی‌اش وجود داشته باشد که هرروز کمتر می‌شود (از بدترین موارد، مثل کودکانی که مورد سوء استفاده جنسی، ایدئولوژیک، کار و بهره‌کشی ، … هستند تا کودکان فوق محافظت شده‌ای که  باید سرکوب والدینی سرکوب شده را برای تبدیل شدن به چیزی که «آن‌ها» می‌خواسته‌اند باشند اما نتوانسته‌اند، در قالب‌های اجتماعی که «آنها» می‌خواهند تحمل کنند). کودک و کودکی اگر چنین در جهان کنونی، قربانی نمی‌شد یا کمتر می‌شد، فضا / زمانی آرمانی برای بازی بود. اندکی به این گزاره فکر کنیم: اگر در شهرهای ما جایی برای کودکان، یا جانوران، وجود ندارد، آیا دلیلش این نیست که نمی‌توان آن‌ها را به طور کامل درون ِ هنجارهای کارکردی ِ فضایی/زمانی جای داد؟ آیا  دلیل آنکه حتی در کشورهای توسعه‌یافته تا چند دهه قبل و در کشورهای جهان سوم تا امروز، حتی برای زنان نیز در شهر جایی نیست، جز  جاهایی تعیین شده، محدود، محافظت و مراقبت شده و… دلیل آن نبوده و نیست که زنان نیز همواره متهم به «بازیگوشی» ، «بلاهت»، «بوالهوسی»، «طنازی»، و حتی «مکّار» بودن و ریا، بوده و هستند. بدن ِ کودک، جانور و زن، که می‌توان به آن با نگاهی به ادبیات مردم‌شناختی ابتدای قرن بیستم، «انسان بدوی» را نیز اضافه کرد، قابل کنترل (یا به اصطلاحی فوکویی قابل اهلی کردنی  سلطه وار وهنجارمند) نیست و تنها باید  در مهار و در مکانی اسیر و زیر«نگاه» خودی اما به مثابه دیگری،به تماشا گذاشته شود، مثل «باغ وحش‌های انسانی»(human zoos) که اروپایی‌های استعمارگر کنار باغ وحش‌های جانوران می‌ساختند و بومیان به اسارت گرفته شده را در آنها به نمایش می‌گذاشتند و اسباب سرگرمی مردم را فراهم می‌کردند.

اگر هدف ما خارج شدن از این منطق ِ تقسیم کاربردی شهر بر اساس قدرت‌های هژمونیک باشد باید به سوی نوعی رادیکالیسم پیش برویم (قطعا نه در جهتی خشونت‌آمیز یا اخلال‌گرانه در شهر بلکه در جهت مطبوع کردن‌، سرزنده‌تر‌کردن، شاداب و  بازیگوش و خلاق‌تر کردن شهر). رادیکالیسم در اینجا از آن رو بسیار نسبی می‌شود که تاکنون بر روی یک شیوه شهری رایج و در حال گسترش، این کار انجام شده است و مثال‌های متعددی می‌توان از آن زد. در حالی که باید از این شیوه‌‌های رایج پیش‌تر رفت. اما ابتدا ببینیم این شیوه‌های رایج کدامند و چرا آنها را بیشتر مناسکی می‌دانیم تا «بازیگوشانه»: در شهرهای جهان توسعه یافته و حتی در شهرهای در حال توسعه در حال حاضر، تعداد بسیار زیادی رویدادهای شهری وجود دارند  که برخی از کلاشهرهای پر جاذبه مثل پاریس شاید از همه در آن‌ها پیش‌تر رفته باشند.  نگارنده در کتابی که بر اساس یک طرح پژوهشی برای شهرداری تهران  در حال انتشار است، رویدادهای پاریس را به مثابه یک مثال بررسی کرده است که برخی از آن‌ها عبارتند از:  «شب‌های سفید» (Les nuits blanches)،  «درهای باز»(Les portes ouvertes)، «ساحل پاریس»(Paris plage) و البته رژه‌های خیابانی متعددی که گروه‌های قومی  نظیر جشن هندوهای گانش (Ganesh) و یا گی پاراد (gay parades) برگذار می‌کنند. در «شب‌های سفید»، ساختار زمانی  واژگون می‌شود و فضاهایی که به صورت عادی در «شب» (بخوانیم ساعات متعارف) قابل بازدید نیستند به روی همه باز می‌شوند: مثلا می‌توان در نیمه‌های شب به دیدار یک موزه یا یک کاخ رفت و غیره. در «درهای باز»، فضاهایی که به صورت معمول  برروی مردم بسته هستند، مثل صحن اصلی برخی از فصاهای سیاسی(مجالس قانونگذاری، کاخ ریاست جمهوری و …)  به صورت استثنایی و در یک روز خاص  بر همه گشوده می‌شوند، در «ساحل پاریس»، کناره رود سن و اتوبان درون شهری آن،  بسته شده و با ریختن شن و ماسه و  نقاط  توزیع و آب‌فشانی، همراه با  گذاشتن صندلی‌های ساحلی، و ایجاد فضایی که در کنار دریا احساس می شود، و برگذاری برنامه ای  تفریحی بازی روزانه و شبانه‌روزی، این فضا در طول چند‌ین کیلومتر و در زمانی بیش از یک ماه به نوعی ساحل موقت تبدیل می‌شود و حتی این امر درون شهر برای مثال روبروی  شهرداری پاریس با تبدیلش به یک زمین ماسه‌ای ِ والی‌بال ساحلی‌، ادامه می‌یابد. در مورد جشنواره‌ها و رژه‌های شهری نیز که  گستره بزرگی در همه شهرهای مهم جهان دارند و شاید یکی از معروفترین و قدیمی‌ترینشان، جشنواره سائوپائلو باشد، یک موقعیت «واژگونی»  ضوابط رفتاری و فضایی / زمانی ایجاد می‌شود که در معنای ریشه‌ای واژه «جشن» (عبادت و مناسک) نهفته است. در این قبیل از مراسم سازمان‌یافته و مناسک‌وار غیر‌قانونی یا قانونی، که اهدافی کاملا متفاوت را برای برگزار‌کنندگانش دنبال می‌کنند، اما عملا در جهت تغییر کاربری‌ها و تغییر زمانی‌/‌مکانی نیز عمل می‌کنند (نظیر تظاهرات، به ویژه تظاهرات خشونت‌آمیز همراه با درگیری با نیروهای  امنیتی) همین اتفاق می‌افتد: خیابان به عرصه‌ای برای نبرد میان معترضان و محافظان نظم، تبدیل می‌شود، به یک  پهنه جنگی که  در حقیقت یک جنگ نیست (دستکم در کشورهای توسعه‌یافته) زیرا کشتاری به همراه ندارد؛ ولی به گونه‌ای مناسک شباهت دارد که در آن، هر‌کسی نقش خود را ایفا می‌کند و در نهایت به جایگاه خود باز می‌گردد و هزینه این مناسک نیز(خرابی‌ها‌) را به حساب شهر می‌گذارند که با جذابیت آنها توریست‌هایش را گرد می‌آورد. یا در مناسک رژه‌های قومی و یا گروه‌های خاص، ممکن است خود آنها بهای این کار را بپردازند: در نهایت این گونه مناسک که در انسان‌شناسی  به آنها «مناسک واژگونی» نام داده‌اند و ویکتور ترنردر میان دیگر انسان‌شناسان بر آنها کار کرده‌است ، این امکان به وجود می‌آید که با بیرون رفتن موقت از فضا/ زمان سراسر‌بین (پان‌اوپتیک فوکویی) و به شدت قابل تنبیه در صورت تخطی از  زمان و فضایی تعیین شده، و به جرم زیر پا گذاشتن نظم مجازات در بر داشته باشد، ما با منطق یکسانی روبرو هستیم: انسان‌شناسان، نشان داده‌اند که چگونه با مردن شاه‌، شاه جدید در مراسمی خاص باید از میان صفوفی از مردم که به او  همه اهانت‌های کلامی و رفتاری را می‌کنند، بگذرد تا به تخت خویش برسد و سپس می‌تواند اقتدار خود را برقرار کند و البته این اقتدار پذیرفته می‌شود.  بنابراین  مناسک واژگونی به اصطلاحی همان استثنایی است که قاعده را تایید می‌کند. همان بازی «مخاطره آمیز» ، «نا‌مطمئن»، «سیّال» و «بازشناسانه» (نگاه کنید به اکسل هونت) که از آن‌ها سخن گفتیم.

اما در پروژه‌های جدید «شهرهای بازیگونه» ما دو رویکرد را می‌بینیم : از یک سو افزایش فضاها و زمان‌های بازی در بافت اصلی شهر به صورت دائم: مثلا ساختن فضاهای کوچک محله‌ای برای بازی، یا برگذاری موقعیت‌های بازی در فضاهای مسطح خالی از طریق کارگزارانی که متخصص بازی هستند (با کامیونی که همراه خویش پُراز اسباب بازی می‌آید و مردم را دعوت به بازی می‌کند) البته در فصول خاصی که اقلیم این اجازه را بدهد، تا موقعیت‌های بسیار رادیکال‌تر. برای نمونه استفاده تعمدی و حتی غیر‌قانونی یا نیمه قانونی از فضاهایی که برای یک کارکرد بازیگوشانه تعریف نشده اما به نوعی شهروندان آن را تسخیر می‌کنند و در اختیار خویش می‌گیرند. از یک ساختمان مخروبه گرفته تا یک فضای خالی شهری، اشغال خیابان‌ها با فروشندگان دوره‌گرد، نوازندگان و نمایشگران خیابانی و غیره.

واکنش دولت‌ها نسبت به هر دوی این نظام‌های تغییر، تقسیم‌بندی مصنوعی سرمایه داری ِ متاخر و تصاحب زمان و فضای زندگی انسان‌ها برای تامین نیازهای آن به دو گونه است: از یک سو و هراندازه ما با رژیم های دمکرات‌تری روبرو باشیم با صدور مجوزهای بیشتر و ساده‌تری این اجازه  تصاحب دستکم موقت فضا / زمان به کنشگران «بازی» به شهروندان داده می‌شود. هر چند خود نیز دائم تلاش می‌کنند ابتکار کار را در سطح حکمرانی محلی (شهرداری) در دست بگیرند، مثلا خودشان یک رویداد شهری برگزار کنند و نه خانه محله و  انجمن های شهروندان و از آنها به عنوان همکار استفاده کنند. اما بهر رو اگر در پهنه‌ای، دموکراسی به ویژه دموکراسی از نوع یک سرمایه داری  اجتماعی (نظیر اسکاندیناوی)  وجود داشته باشد ما بیشتر این  مشارکت  دو جانبه مردم و دولت و نوعی همکاری را بین آنها می‌بینیم که خود به کاهش تنش‌های اجتماعی نیز کمک می‌کند. اما هر اندازه سیستم به سوی ضد دموکراتیک‌تر شدن  پیش برود و به خصوص به سوی  نولیبرال شدن در مفهوم نه فقط اقتصادی بلکه سیاسی آن با موضع‌گیری سختی که در برابر هرگونه «درهم آمیزی» اجتماعی(social mixity) ، از میان رفتن سلسه مراتب، چندکارکردی شدن، گسترش تفاوت، تکثر فرهنگی و غیره دارد، بیشتر در برابر این گونه از تغییرات شهری مقاومت می‌کند. شاید آمریکا ز این لحاظ بسیار گویا باشد و این را بتوان روی پهنه سرزمین به خوبی دید:  به گونه‌ای که علم، هنر و فرهنگ به صورت متراکم در ایالات ساحلی دو سوی این کشور(نیویورک و ایالات شرقی از یک سو و کالیفرنیا از سوی دیگر) به شکل متراکم‌تری متمرکز شده و آزادی به حداکثر می‌رسد‌، اما نخبه‌گرایی نیز به همین صورت و بهر‌رو حاکمیت سرمایه اصل است، ولی در ایالات میانی‌، روستایی، که مردم تحصیلات دانشگاهی ندارند، اغلب بی‌فرهنگ و یا با سرمایه فرهنگی و اجتماعی بسیار پایین و روستایی، هستند ما با موقعیت‌هایی کاملا  به دور از واقعیت با یک زندگی حبابی سروکار داریم که  با گسترش شبکه‌های اینترنتی و افزایش کانال‌های تلویزیونی افراد می‌توانند  به قول خودشان در ««جهان بدیل» (alternative reality) زندگی کنند که ربطی به جهان واقعی نداشته باشد و به هیچ عنوان نیز از این جهان فاصله نگیرند، زیرا هر تغییر شکلی در شهر از جمبله در کاربری‌های شهر و تغییر زمانی – مکانی ایجاد وحشت برایشان می‌کند: برای آنها جای شناکردن در استخر است و جای کتاب خواندن در کتابخانه و کار باید حتما دراداره انجام شود، و تفریح روی زمین چمن پارک‌ها در محیط های آمایش شده وغیره و در نهایت وجود گروهی از نامکان‌ها (مثل والت دیسنی، پارک‌های تفریحی، مراکز بزرگ خرید و …) را می‌پذیرند که در آنها «هر چیزی» می‌تواند اتفاق بیافتد، اما نه در زندگی روزمره که باید با  کنترل کامل و با تفکیک‌های هر چه سخت‌تر دیگری و بیگانه را از خودی و «هم وطن» جدا کند. اسلام‌هراسی، نژادپرستی سفید پوستان، دشمنی با دگرباشان جنسی، دشمنی با ترا‌جنسی‌ها و غیره، نشان‌دهنده همان تصویری هولناکی است که باومن از نظر آنها در «دیگری» نشان می دهد: آنها گویی از کره‌ای دیگر آمده و ممکن است همه چیز را به خطر بیاندازند.

در نهایت و در یک کلام بازی را می‌توان نوعی «تخطی» فضایی زمانی تلقی کرد که برای به تحقق در آمدن آن باید ابتدا انقلاب شهری به روایت لوفبور بتواند  به نتیجه‌ای برسد، در غیر این صورت شهرهای جهان در اکثریت غریب به اتفاقشان و به جز چند شهر ویترینی  که برای نفی این واقعیت به کار می روند، تبدیل به ویرانشهرهایی هولناک برای یک زندگی شکنجه‌وار در روزمرگی فضایی/ زمانی خواهند شد.

این مطلب نخستین بار در مجله شماره ۱۳ بهمن ۱۴۰۱ منتشر شده است.  

منبع زیر که یک رساله دانشگاهی درباره «شهرهای بازگوشانه» است، می‌تواند خوانندگان علاقمند به موضوع را در ادامه این بحث یاری رسانند: https://matheo.uliege.be/bitstream/2268.2/4402/4/TFE-FINAL.pdf