زیستن میان ابرها! آسیب شناسی وضعیت تفکر در ایران معاصر: گفتگو با ناصر فکوهی

اصغر زارع

• چرا می خواهند وانمود کنند که ایرانیان کمتر می اندیشند؟

به گمان من، برای درک هر مسئله ای ابتدا باید زاویه دید به آن را مشخص کرد و درباره آن به دور از دیدگاه های کلیشه ای به تامل نشست. یکی از این کلیشه ها ظاهرا همین گزاره است که دائما تکرار می شود و آن اینکه : «ایرانیان نمی توانند بیاندیشند». کلیشه بودن این گزاره را از آنجا می توانیم بفهمیم که درباره آن همواره می توان این پرسش را مطرح کرد که اگر ایرانیان نمی توانند بیاندیشند، آیا آن کس که این گزاره فکری و اندیشمندانه، را مطرح می کند یک «غیر ایرانی » است؟ یا انسان خارق العاده که توانسته است «ایرانی بودن» و «اندیشمند بودن» را با یکدیگر سازگار کند؟ نتیجه ای که من از این گونه گزاره های کلیشه ای می گیرم آن است که گروهی از ایرانیان، و البته نه همه آنها، و به ویژه در میان نخبگان هنوز نمی توانند خود را از اندیشه های کلیشه ای، اسطوره ای ، دستکاری کننده و خود دستکاری کننده رها کنند. برای بسیاری از روشنفکران و اندیشمندان ما، معنای اندیشمند بودنشان، با عدم توانایی دیگران به اندیشیدن معنا می شود.

اما اگر خواسته باشیم بگوئیم که آسیب جدی در این میان کجاست ، من آن را در سطح اسطوره ای اندیشیدن و تمایل گسترده ای می دانم که برای خود محور بینی وجود دارد و این هم خاص ایران و دوران ما نیست، بلکه عارضه ای است که هر کجا عرصه های اندیشه تنگ و محدود شوند و فشار بر اندیشه فزونی بگیرد پدید می آید. امروز در بسیاری از کشورهای جهان سوم با این پدیده سروکار داریم. نخبگان این کشورها و به دنبال آنها مردم عادی، به جای آنکه بتوانند جهان و موقعیت خود را آن گونه که هست درک کرده، و برای تغییر و یا بهبود آن کاری انجام بدهند ، خود را اسیر اندیشه ها و افکار خیالین می کنند و با کشیدن دیوارهای خیالین به دور خود، به تدریج از جهان و واقعیت هایش فاصله می گیرند و در واقع در جهانی جزیره ای قرار می گیرند که خود ساخته اند. به این امر نمی توان نبود امکان اندیشه گفت. و افزون بر این، چنین فرایندی نه شامل تمام روشنفکران و نخبگان می شود و نه شامل همه مردم. این تنها عارضه ای است که به صورت های مختلف، بنا بر موقعیت های گوناگون و با ضعف شدت های متغیر در جامعه دیده می شود.
شاید بتوان این گونه گفت که ما نه با نبود اندیشه به طور عام بلکه با ضعف اندیشه انتقادی و تمایل به اندیشه های اسطوره ای روبرو هستیم. تمایلی وسوسه انگیز و شدید به ساختن موجوداتی خیالین از خود و از دیگران، از حال و گذشته و آینده و گرایشی به همان اندازه شدید به فاصله گرفتن از زیر سئوال بردن خود و نگاه انتقادی به اندیشه ها و کلیشه های فکری ای که می سازیم. نام این فرایند را من «نایندیشیدن» نمی گذارم بلکه آن را اندیشه ای آسیب زا می دانم که چه بسا بیش از هر کس در نزد کسانی دیده شود که ادعایب مصون بودن خود از این ناتوانی در اندیشه را دارند. پس شاید لازم باشد اندیه انتقادی را از خود و از این امر شروع کنیم که چرا اندیشمندان حرفه ای به این سهولت می توانند درون قالب های از پیش ساخته شده قرار گرفته و از جریان های «مد» پیروی کنند. جرا هر کس تمایل دارد خود را «تافته جدا بافته ای» بداند که حق دارد از بالا به جامعه نگاه کند و خویشتن را از آسیب های آن جامعه مصون دانسته ودر نقش منجی ظاهر شود. به باور من، اگر آسیبی هست؛ همه ما از آن کمابیش ضربه خورده و می خوریم و اگر راهی برای نجات وجود داشته باشد، برون آمدن از این خیال آسیب زای جمعی است.

• ارزیابی کلی شما از دلایل نابسامانی وضعیت تفکر در ایران معاصر چیست؟

شاید بتوان این امر را به ورود شتاب زده ما در دو مرحله به آنچه «تجدد» یا مدرنیته نامیده شد، دانست: نخست با «انقلاب مشروطه» که بیشتر از آنکه یک «انقلاب» باشد، فرایندی بود از ورود گروهی از اندیشه های غربی به جامعه ای که ابدا برای چنین ورودی آمادگی نداشت و به همین دلیل نیز به سرعت سازوکارهای استبداد را در خود بازسازی کرد. و سپس، شدت گرفتن توهم مدرنیته، با دستیابی این جامعه به درآمدی بادآورده به نام نفت که سبب شد، آن مدرنیته به صورتی تقلیدی و بسیار سطحی اما به شکلی بسیار گسترده مادیت بیابد: هزاران کارخانه، مدرسه، بیمارستان، دانشگاه و … هزاران نقش اجتماعی جدید: پزشک، مهندس، استاد دانشگاه، روزنامه نگار و … در دوره زمانی کوتاهی «تولید» شدند اما نه به مثابه نهادها و نقش هایی واقعی و کارا بلکه به مقابه قالب هایی توخالی، خود شیفته و متوهم نسبت به خود و دیگران. ما تصور کردیم چون می توانیم میلیون ها جلد کتاب منتشر کنیم، پس حتما جامعه ای کتابخوان هستیم، چون توانسته ایم صدها دانشگاه تاسیس کرده و هزاران هزار دانشجو را در مقاطع مختلف آنها وارد کنیم، پس حتما مردمی فرهیخته و دانشمند شده ایم و غیره. و دست آخر نیز، روشنفکران تحصیلکرده و فرنگ رفته ما از راه رسیدند که تصور کردند چون توانسته اند با پول نفتی چند صبائی را در دانشگاه های اروپایی و آمریکایی بگذراننند پس حتما می توانند در نقش «سارتر» و «فوکو» و «دریدا» ی ایران قرار بگیرند و از بالا دیگر روشنفکران را متهم به کوته فکری و ناتوانی در اندیشه کنند.
متاسفانه واقعیت چیز دیگری است: همه ما از شدت فرایندهای توهم زا آزار دیده و می بینیم. همه ما نیاز به آن داریم که به جای تقلید کردن از کسانی که نمی توانیم ادای آنها در بیاوریم، به گذشته و حال و آینده خود نه به مثابه موقعیت های «افتخار آمیز» یا برعکس موقعیت هایی جبرا محکوم به ناتوانی و عقیم بودن و «حقارت آمیز»، بلکه به مثابه موقعیت هایی نسبی نگاه کنیم که می توان با افسون زدایی از آنها، نسبی کردن رویکردها، به مشروعیت شناختن دیگران و پایین آمدن از سکوهای خیالین «قهرمانی فکری» و کارکردن و فکر کردن به همراه دیگران، با نقد شدید خود و توهم زدایی نسبت به بافته های فکری و اسطوره ای مان، شانس خود را در قادر شدن به زیست واقعی در این جهان و ارتقا جایگاه خود در آن افزایش دهیم.

• نقش نهاد خانواده در این میان چیست؟

نهاد خانواده و به طور کلی نهادهای سنتی دیگر، بسیار کمتر از آنچه ممکن است تصور شود در به وجود آمدن این وضعیت مقصرند. خانواده سنتی ما ، صدها سال کارکردهای متفاوت تولید و بازتولید نسلی را بردوش داشت. روابط خانوادگی لزوما آرمانی نبودند اما در مجموعه های زیستی – فرهنگی ما می توانستند روابط کنشگران را میان آنها و روابط میان آنها با محیط اجتماعی و طبیعی را مدیریت کنند. اگر وجود یک خانواده سنتی طلایی و گذشته ای بهشت وار در این خانواده واقعیت ندارد و بی شک باید پذیرفت که این خانواده در بسیاری از روابطش از جمله نسبت به زنان و کودکان مستبدانه رفتار می کرد، این امر خاص فرهنگ ما نبوده است و باید بلافاصله این را نیز پذیرفت که افسانه هایی که قائل به وجود استبدادی ریشه دار و عمیق در فرهنگ و خانواده ما و نبود چنین سنت هایی در «غرب» خیالین، هستند بی پایه بوده و ساخته و پرداخته رویکردهای استعماری و مدرنیته ای قلابی هستند که تا کنون نتوانسته است عقده حقارت خویش را نسبت به «غرب» افسانه ای که برای خود ساخته است، کنار بگذارد.
واقعیت آن است که خانواده از زمانی برای ما به یک مشکل تبدیل شد که باز همان مدرنیته تصنعی و همان درآمد نفتی در مردم ما این احساس را به وجود آوردند که می توانند هر چه سریعتر به الگویی آرمانی برای خانواده و نظام خویشاوندی دست بیابند، گمان کردند که «مدرن» شده اند و معنای این مدرن شدن آن است که سنت هایی را که دست و پای آنها را بسته است به دور بریزند، غافل از آنکه آن سنت ها، در نیود یا عدم شکل گیری عقلانیتی جدید، آخرین لایه های مصونیتی بود که برای ما باقی مانده بود و امروز پنجاه پس از تلاش هایی که برای به اصطلاح نوسازی و مدرنیزاسیون نهاد خانواده انجام داده ایم؛ نتیجه حاکی از یک درماندگی کامل است: آدم هایی که از «آنجا» رانده و از «اینجا» مانده اند، خانواده هایی از هم پاشیده، روابطی بین جنسیتی که هیج عقلانیتی در آنها مشاهده نمی شود. هزاران آسیب اجتماعی ناشی از بحران های بین نسلی. آنچه گفته شد البته به معنای دفاع بی قید و شرط از سنت خانوادگی نیست، بلکه در دفاع از عقلانتی است که حکم می کرد برای ساختن روابط و فرایند های جدید و مدرن در حوزه خانواده ما باید به گونه ای منطقی از سنت خارج می شدیم.
بهر رو از آنجا که این کار انجام نگرفت، آسیب در همه زمینه ها از جمله در ساختارهای فکری ما مشهود است. خانواده به مثابه ابزار و حلقه ای ارزشمند که می توانست دانش و فکر و مهارت های زندگی را از نسلی به نسل دیگر منتقل کند، از میان رفت و جای خود را به روابط در هم فرو ریخته ای داد که از خلال آنها نسل های جوان نسل های گذشته را متهم می کنند با بی خردی خود آینده آنها را تباه کرده اند، و نسل های گذشته، نسل های جوان را متهم به آنکه حاصل زمین سوخته اند و نمی توان انتظاری از آنها جز تباهی و گریز به پیش داشت. این زمینه، بدترین زمینی است که می توان برای تفکری سالم و انتقادی و از سر عقلانیت در نظر گرفت و بهترین زمینه رشد برای افکار خودشیفته و خود ویرانگر.

• نهاد آموزش چه تاثیری بر این نابسامانی دارد؟

نهاد های آموزشی ما، از پنجاه سال پیش به این سو، در نوعی توهم به سر می برند : اینکه از خلال فرایند آموزش ، و با تقلید از «دیگران»، می توان گروهی از آموزه های هژمونیک و ایدئولوژیک را همچون آب درون بطری ریخت و در این میان این نهادها باید نقش «قیف» های سفت و سختی را بازی کنند که بی چون چرا کل ایدئولوژی را درون بطری کنند. و مشکل جایی ظاهر می شود که همگان، یا تقریبا همگان متوجه می شوند نه آبی در کار است، نه قیفی و نه بطری. آن جاست که این نهادها درون بحرانی وارد می شوند که دائما راه حلی برای خود می جوید اما طبیعتا نمی تواند آن را بیابد زیرا راه حلی وجود ندارد. ایدئولوژی سختی خود را از دست داده و بدل به باورهای کم رنگی می شود که لایه های سطحی را برای فساد و اصمحلال اندیشه پنهان کرده اند.

با این وصف نمی توان صرفا بعد منفی را دراین زمینه دید، بلکه باید به این نکته اساسی نیز اشاره کرد که همین نهادها، امکان آن را به وجود آورده اند که سرمایه فرهنگی در کشور ما به صورت گسترده ای رشد کند. امروز مردم ما که اکثریت قریب به اتفاق آنها را جوانان تشکیل می دهند از سرمایه فرهنگی در معنای سرمایه تحصیلی بسیار بالاتری نسبت به چند دهه قبل برخوردارند و این امر به نظر من شانس بزرگی را برای ما تشکیل می دهد . این سرمایه می تواند پایه و اساسی نوعی نگاه جدید به موقعیت های کنونی و آتی باشد. به عبارت دیگر ما امروز از امکان بالقوه بسیار بالاتری برای واقع بینی و رشد اندیشه انتقادی برخورداریم.. اما اینکه بتوانیم این امکان بالقوه را به موقعیتی بالفعل تبدیل کنیم، در گرو آن است که نخبگان ما بتوانند از خود را از اندیشه ها و گرایش های خود شیفته و اسطوره ای نسبت به گذشته و آینده بیرون آمده و تلاش بسیار بیشتری برای درک جهان و موقعیت خود در آن بکنند و سپس این اندیشه انتقادی را به رفتارهایی عقلانی، به دور از واکنش های احساسی و خود شیفته و اسطوره ای، منتقل کرده و سپس این مجموعه را در تعاملی منطقی با سایر کنشگران اجتماعی در آورند.

• نقش نهاد دین؟

دین به نظر من یکی از بزرگترین منابع ما برای نوزایی مدرن بوده و هست. اگر نگاهی به گذشته خود و تاریخ گذشته سایر پهنه های مدرن کنونی بکنیم نیز این امر را به سهولت می بینیم که بزرگترین متفکران تاریخ اندیشمندانی برخاسته از حوزه دینی بوده اند، به این دلیل ساده که تفکر، سواد و فرهنگ تا حد زیادی در این حوزه متمرکز بوده است. مشکل ما اما، اغلب آن بوده است که دین را نیز نفهمیده ایم و خطا کاری ها و پریشان گویی های خود را به حساب آن گذاشته ایم. البته این بدان معنا نیست که همه کسانی که در از هر گونه خطا و اندیشه ناصوابی بری بوده اند. ابدا. اما در اینجا ما نیز بدون آنکه واقعا با نگاهی عمیق مسائل را درک کنیم تنها تلاش کرده ایم دست به تقلید بزنیم. برای مثال با نوعی ساده انگاری کاملا خیالین، اسلام را با مسحیت مقایسه کرده ایم در حالی که این دو دین برغم ریشه ها و محورهای ابراهیمی مشترک، تفاوت هایی اساسی و ریشه ای در نگاهشان به مسائل اجتماعی و سیاسی و اقتصادی و غیره دارند.
بنابراین به نظر من مشکل ما در دین نبوده است بلکه در تفسیری بوده است که از آن کرده ایم و رفتارهایی که به نام آن بر خود روا داشته ایم. بیش از یک میلیارد مسلمان در جهان وجود دارد.اغلب کشورهای توسعه یافته جهان نیز خود را «بی دین» نمی دانند و اکثریت مردمانشان خود دیندار می دانند ولو آنکه لزوما اعمال و مناسک دینی را اجرا نکنند، بنابراین رابطه ای خود کار میان آزاد اندیشی و اندیشه انتقادی و وجود یک میراث بزرگ دینی وجود ندارد و برعکس به نظر من، همانگونه که گفتم دین می تواند منابع عطیمی را برای نوسازی اندیشه و فکر و رسیدن به تفکر انتقادی به ما عرضه کند به شرط آنکه ذهنیت خود را تغییر داده و به جای پیروی از کلیشه های حاضر و آماده و تقلید از الگوهای بی ربط تاریخی بدون حتی درک آن موقعیت های تاریخی، به تاملی عمیق نسبت به دین و میراث دینی خود از پیش از اسلام تا امروز بپردازیم.

• نقش نهاد قدرت؟

قدرت بدون شک بیشترین نقش را در یان زمینه داشته است اما نه صرفا قدرت در معنای حضور متمرکز در مرکز حوزه سیاسی، بکه همین طور به معنای اراده معطوف به قدرتی که خارج از این حوزه تعریف شده است. به معنیا دیگر قدرت هم در معنای «پوزیسیون» و هم به معنی «اپوزیسیون» . آنچه در واقع سبب شده است که گفتمان های روشنفکرانه و عمومی به شدت تغییر شکل داده و اغلب به انحراف کشیده شده و خود را خواسته و ناخواسته به دست جریان های اسطوره ساز و ضد فکر بسپارند، همین تمایل به حفظ قدرت و یا برعکس به بیرون راندن قدرت از دست یک گروه و به دست گرفتن آن برای گروه دیگری بوده است. به نظر می رسد در حال حاظر در جامعه ما گفتمان های سیاسی و سیاست زدیگی در بدترین معنای آن در همه جا حضوری پر رنگ دارند و هیچ کس نمی توان لحظه به دور از این حوزه فکر کند، عمل کند و یا رابطه ای ایجاد کند و این بی شک موقعیتی اسیب شناختی است که به شدت تاثیر منفی بر حوزه فکر دارد. نباید فراموش کرد که گفتمان و اندیشه سیاسی عملی به دلایل بی شماری بسیاری بر مبنای چشم اندازهای کوتاه مدت و سطحی تولید و بازتولید می شوند و اراده به تاثیر گزاری در این جهت نیز بسیار قدرتمند است واین خطری است که به شدت خوزه تفکر را تهدید می کند: خطر در غلطیدن در سطحی نگری و واکنشی عمل کردن و دور شدن از چشم اندازهای دراز مدت و تامل های عمیق بر مسائل و مشکلات و حوزه های اجتماعی.

• نقش نهاد رسانه؟

رسانه های، به گمان من، نقشی دو گانه و کاملا متناقض داشته اند : از یک سو ما رسانه ای شدن را در قالب افزایش شدید فرایندهای اسطوره ساز، تحمیق کننده، سطحی نگرانه و در نهایت به خدمت گرفتن اندیشه و فکر به سود قدرت های سیاسی و اقتصادی شاهد بوده ایم. اما در بعدی دیگر رسانه ها و رسانه ای شدن، فرایندهای بسیار مثبتی را نیز ایجاد کرده اند. در جامعه ما تمایل به استفاده از روزنامه ها، مجلات، کتاب و به ویژه شبکه های اینترنتی هرگز به این گسترش نبوده است البته نمی توان انکار کرد که در یان موقعیت ما با شرایط و پهنه های بزرگ آسیب شناختی نیز روبرو هستیم. اما بهر رو در میان این آسیب ها، گرایش افرادی که سرمایه های فرهنگی و سرمایه اجتماعی شان افزایش یافته و به دنبال ایجاد رابطه با یکدیگر و به مشارکت گذاشتن اندیشه ها و تجارب و به بیان آوردن احساس ها و عقاید خود هستند نوعی تمرین دموکراتیک است که باید قدر آن را دانست زیرا می تواند ما نسبت به آینده ای بهتر امیدوار کند. از این رو گمان می کنم، افزایش کمی و کیفی رسانه ها به صورت مستقیم و غیر مستقیم تاثیری مثبت بر روند آزادی و شفافیت جامعه باقی می گذاردو شرایط مناسب تری ولو به کندی بسیار زیاد برای رشد اندیشه و فکر فراهم می کنندو هم از این مطالبه هر چه بیشتر آزادی های رسانه ای و امکانات سهل تری برای ایجاد روابط فکری از همه راه های الکترونیک و کلاسیک به نظر من باید همواره برای ما اهمیتی حیاتی داشته باشد تا بتوانی به رشد فکر و اندیشه و امیق آنها شانس هایی واقعی بدهیم.

• نقش ترجمه

ترجمه کلید آینده جوامع انسانی است. من کاملا در برابر گرایش هایی قرار دارم که به نظرم به نادرستی تصور می کنند و بهتر است بگوئیم این توهم را دارند که جوامع انسانی در حال حرکت به سوی یک زبان واحد هستند. ابدا چنین چیزی نیست. البته شکی وجود ندارد که گرایش عمومی به سوی از میان رفتن تعدد بی پایان زبان های انسانی است. ما بی تردید نمی توانیم چند هزار زبانی را که در حال حاضر در جهان وجود دارند، یه صورت زنده، حفط کنیم زیرا برای این کار نیاز به سرمایه گزاری های خارج از تصوری وجود دارد . اما معنی این حرف آن نیست که نتوان به سوی شبکه ای از زبان های مهم رفت که انسان ها بتوانند درون آنها خود را باز یافته و به تفکری عمیق دست بزنند. چنین چیزی بی شک در یک زبان واحد ممکن نیست. یک زبان واحد نسبت به تعداد بسیار زیادی زبان به همان اندازه فقیرتر است.
از این رو اهمیت ترجمه را به مثابه یک فناوری کامل برای آینده فرهنگ های انسانی می توایم متوجه شویم. ترجمه در واقع پلی است میان فرهنگ ها که آنها را به یکدیگر وصل کرده و سبب تقویت دوجانبه اندیشه های انسانی می شود. اما ربط این امر با مسئله تفکر در کشور ما آن است که ما باید بدانیم ارزش تولید به زبان خودمان با هیچ چیز دیگری قابل مقایسه نیست. هر اندازه هم که دچار این توهم باشیم که با حضور مستقیم در زبان های دیگر (مثلا نوشتن مستقیم به انگلیسی) می توانیم حضوری جهانی داشنه باشیم، تجربه تمام کشورهای جهان جه کشورهای توسعه یافته (نظیر فرانسه) و چه در حال توسعه (نظیر ترکیه) نشان می دهد که این حضور بیشتر از آنکه از طریق زبان واحد جهانی انجام گرفته باشد از طریق تقویت زبان مادری و بومی انجام گرفته که ترجمه به مدد آن آمده و به زیان های دیگر برگردانده اش.
در همین راستا باید توجه داشت که ترجمه به زبان فارسی، فقط به معنای برگرداندن یک زبان دیگر به زبان ما نیست، بلکه به معنی غنی کردن زبان ما و در نتیجه بالا بردن قابلیت های اندیشمندی و تامل های فکری در این زبان است. تجربه بیش از صد سال ترجمه در زبان ما نشان می دهد که چگونه اندیشه و فکر در کشور ما مدیون این امر است.
با یان وصف همانگونه که باید متوجه اثرات مثبت ترجمه باشیم ، اثرات منفی آن را نیز بر حوزه تفکر و اندیشه نباید فراموش کنیم. مهم ترین این اثرات به وجود آوردن این توهم است که «دیگران» بهتر از ما فکر می کند و ما اصولا نمی توانیم فکر کنیم. این گونه گزارها ها کاملا تخیلی و بیمار گونه هستند. ترجمه می تواند ما را به نوعی از خود بیگانگی و احساس تحقر نسبت به فرهنگ های دیگر بکشاند واز آن بدتر ما را دچار نوعی تنبلی ذهنی کند. چه بسیار متفکرانی که با تمرکز یافتن در ترجمه برای همیشه امکان اندیشه و تفکر را در خود کشتند. از این رو به گمان من اکنون زمان آن رسیده است که ما نیز همچون تمام کشورهای جهان به ویژه کشورهای توسعه یافته به طرف تقویت سازوکار ها و کنشگران ترجمه حرفه ای و ایجاد حرفه واقعی مترجم تخصصی برویم و این بار را از دوش کنشگرانی که وطیفه اندیشیدن و تفکر و تحلیل را بر عهده دارند و خواسته و ناخواسته با تبدیل شدن به مترجم این حیطه را ترک کرده اند برداریم.

• فقدان تولید فکر در میان نحله های گوناگون فکری: تقلیدی، تاسیسی، ترکیبی

من قائل به چنین فقدانی نیستم. به گمان من در حال حاضر ما در موقعیتی هستیم که تولید های فکری بی شماری در کشورتان در حال انجام گرفتن است و هیچ گاه در طول تاریخ اندیشمندان، متفکران، متخصصان علوم اجتماعی و انسانی ، پژوهشگران بومی و فرهنگ های قومی، داستان نویسان، هنرمندان و نویسندگان ما چنین فعال نبوده و چنین تولید های با ارزشی نداشته اند. متاسفانه نوعی از ضد فکر، سبب می شود که ما دائما در میان دو قطب کاملا مخالف در نوسان باشیم یعنی یا خود را با هوش ترین و گل سرسبد تمدن و فرهنگ جهان بشماریم و یا مردمانی کاملا بی خاصیت و ناتوان از هر گونه تفکر و اندیشه ای. حقیقت نه آن است و نه این . ما نیز همچون همه مردم دیگر در جهان قادر بوده و هستیم که به اندیشه های جهانی در قالب زبان خودمان بیافزائیم و به جای آنکه دچار این گونه گفتمان به ظاهر پر طمطراق و در واقع کاملا توخالی برویم بهتر است به واقعیت بازگشته، با فروتنی و با واقع گرایی و در حدی که شرایط و موقعیت های ، گاه بسیار سخت، به ما امکان می دهند به خلق آثار و اندیشیدن و بیان در آورن این اندیشه ها کمک کنیم و مطمئن باشیم اگر راهی برای رسیدن به آزادی و فضایی بهتر وجود داشته باشد، فقط و فقط همین راه است و نه راه حل های معجره آسای اتوپیایی.

این گفتگو در روزنامه «آرمان» روز یکشنبه ۲۱ آذر ۱۳۹۰ منتشر شده است

پیوند :
http://www.armandaily.ir/index.php?option=com_phocadownload&view=category&id=250:2011-12-10-13-53-18&download=3888:2011-12-10-13-55-51