زن ایرانی: هویتی تعریف‌ناشده

ناصر فکوهی

نقد پسامدرن بر جامعه فراصنعتى، امروز سهمگین‏‌تر از هر زمانى پیامدهاى متناقض مدرنیته را به‏ زیر سؤال برده است. موقعیت نامطمئن و مبهم انسانى مدرن که در میان دو قطب آشتى‏‌ناپذیر قرار گرفته و بى‏‌‌آن‏که بتواند یک‏بار براى همیشه درد و عذاب این انتخاب ناممکن را از خود دور کند، پیوسته از قطبى به قطب دیگر در نوسان است: از یک‏سو «منطق» انعط‌اف‏‌ناپذیر و خودکار فناورانه که همه مرزها را از برابر انسان برداشته و لذت و سودمندى را به تنها اصول راهبردى در زندگى وى بدل ساخته و براى نخستین بار در تاریخ انسانیت، «فرد» را از امکان بالقوه نابودى کامل «جامعه» برخوردار کرده است؛ و از سوى دیگر، «احساس» انعطاف‏‌پذیر و مبهم اما ارادى و خودخواسته اخلاقى، که تمایل به بازیابى مرزهاى دینى کهن و گشایش مرزها و محدودیت‏‌هایى جدید را در انسان زنده مى‏‌کند، که باید بتوانند انگیزه‏‌ها و آرزوهاى سرکش وى را مهار کنند و او را از خطرى که آزادى غرایز لذت‏‌جویانه تهدیدش مى‏‌کند، نجات دهند. جنگ میان فناورى و اخلاق آغاز شده است و موضوع این جنگ، هویت‏‌هایى است که گاه دست‌نایافتنى به‏ نظر مى‏‌رسند.
بازیافت «هویت»هاى از دست‌رفته، یا آفرینش هویت‏‌هاى نو، در شرایطى بحرانى انجام مى‏‌گیرد که به‏ دلیل از میان‌رفتن بیش از پیش معیارهاى سنجش ایدئولوژیک و حتى فلسفى، هرگونه داورى نسبت به «مثبت» یا «منفى» بودن آن‏‌ها را کارى ناممکن جلوه مى‏‌دهد. هویت‏‌هاى فرهنگى متفاوتى همچون هویت دینى، هویت قومى، و هویت ملى چندان با یکدیگر تداخل یافته‏‌اند و مناسباتى پیچیده و اغلب متناقض را با یکدیگر به‏ وجود آورده‏‌اند که امروز کم‏تر مى‏‌توان به تحلیلى «عینى» از روابط آن‏‌ها، که مبتنى‏‌ بر واقعیتى قابل اثبات باشد، تکیه زد. و چنین فرایندهاى هویت‏‌سازى یا هویت‏‌یابى به همان نسبت که از چارچوب اشکال نهادینه و درحقیقت «قرارداد»هاى اجتماعى سیاسى بیرون مى‏‌رویم، ما را به سوى پهنه‏‌هایى تعریف‌‌ناشده و نوعى تکثر سست و آسیب‌پذیر مى‏‌کشانند که در آن جز به شکلى بسیار نسبى، مقطعى، و کمابیش ناتوان نمى‏‌توان هویت‏‌هاى فرهنگى را تعریف کرد.
آن‏چه را در انسان‏‌شناسى مى‏‌توان هویت‏‌هاى زیستى فرهنگى نامید، درون چنین پهنه‏‌هایى قرار مى‏‌گیرند و هویت زنانه از بارزترین مواردى است که در فرایند شکل‏‌گیرى، در تداوم، و در پیامدهاى خود، سبب بروز تنش‏‌هاى درون و بین‌جنسى مى‏‌شود. آن‏گاه که پدیده توسعه‏‌نیافتگى را نیز بر این مجموعه‏‌هاى متناقض بیفزاییم، به موقعیتى باز هم سهمگین‏‌تر مى‏‌رسیم که صرف دوام آوردن در آن، به توان و قدرتى شگفت‏‌انگیز نیاز دارد. موقعیت زن ایرانى در طول سه دهه گذشته چنین بوده است.

تکثر هویتى‏
«زن» بودن در ایران، به گمان ما، به دلایل و زیر فشار نیروهایى که از هر سو به ارائه تصویرى متفاوت از واقعیت بیرونى و یا از موجودیت نمادین «زن» تمایل دارند، واقعیت و نمادگرایىِ بسیار پیچیده‏‌اى را به بازیگران اجتماعى تحمیل مى‏‌کند. این نیروها، دست‏‌کم در سه جهت اساسى، به تعریف هویت زنانه تمایل دارند: نخست در بُعدى رومانتیک، گذشته‏‌نگر و در زمان، سپس در بُعدى کارکردى، عمل‏‌گرا و هم‏زمان، و سرانجام در بُعدى آرمان‏‌گرا، ارزشى، و آینده‏‌نگر. این جهات متفاوت پیش و بیش از آن‏که ابعادى متناقض با یکدیگر را بسازند، نوعى همسازى پویا را میان یکدیگر به‏ وجود مى‏‌آورند که از راه تولید و بازتولید دائم اشکالى پیوندى، فرایند عمل اجتماعى را با وجود تمامى تضادهاى آشکارى که این عمل مى‏‌تواند میان تعاریف هویتى متفاوت از «زن بودن» از یک‏سو و موقعیت‏‌هاى واقعى یا نمادین «زن بودن» در چارچوب‏‌هاى فرهنگى اجتماعى از سوى دیگر ایجاد کند، ممکن مى‏‌سازد. بنابراین در هر یک از جهات مزبور مى‏‌توان تعاریفى متعدد عرضه کرد.

رویکرد رومانتیک‏
در بُعد رومانتیک، زن ایرانى در دو چارچوب رومانتیسم ادبى و رمانتیسم دینى، براى بازسازى تصویرى از خود و استوارساختن اشکالى از تعلق سرچشمه‏‌هایى بى‏‌شمار مى‏یابد. شعر کلاسیک ایرانى به‏ ویژه در ریشه‏‌دارترین، رایج‏‌ترین، و مردمى‏‌ترین انواع آن؛ یعنى در آثار فردوسى (شاهنامه)، خیام (رباعیات)، و حافظ (غزلیات) با وجود برخى ناسازگارى‏‌ها و انحراف‏‌ها، از «زن» تصویرى دلپذیر و زیبا عرضه مى‏‌کند که بر نمادگرایى‏‌هاى هویتى جنسیت در ایران، اثرى عمیق برجاى گذاشته است: آمیزه‏‌اى از «زیبایى»، «ظرافت»، «عشق»، «مستى»، و «دلبری» و در همان حال «بى‏‌وفایى»، «بی‌رحمى»، «سرکشى»،«عاشق‏‌کشى»، و «شهرآشوبى». این تصویر، محورى «گناه‏‌آلود» و «عاشقانه» را در رابطه مذکر/مؤنث برجسته مى‏‌سازد که عمدتاً بر یگانگى تصویر «زن» و «طبیعت» منطبق است و خارج از چارچوب هویت‏‌یابى‏‌هاى نهادینه در قالب «خانواده» و نقش زن به‏ مثابه محور بازتولید اجتماعى از خلال بازتولید زیستى (بیولوژیک) قرار مى‏‌گیرد و برعکس بر نقش او به‏ مثابه محور نوعى لذت‏‌گرایىِ دیونیزى تأکید دارد. این رومانتیسم ادبى، چنان ریشه‏‌هاى عمیقى در ذهنیت هویتى زنانه در ایران دارد که همواره یکى از محورهاى اساسى رابطه مردانگى/زنانگى را حتى در عصر امروز تشکیل مى‏‌دهد و تداوم آن را مى‏‌توانیم به صورتى آشکار در هنر و ادبیات ایرانى تا امروز پى بگیریم. از این دیدگاه، حتى شاعرانى معاصر که به ظاهر رویکردى به‏ شدت سنت‏‌شکن و مدرن داشته‏‌اند (فروغ فرخزاد)، بیش‏تر از آن‏چه تصور مى‏‌شود در همین تصویرسازى رومانتیک از «زنانگى» قرار مى‏‌گیرند و این‏که تصویر مزبور در نزد آنان شاید براى نخستین‏‌بار از سوى زنانه بیان مى‏‌شود، به خودى خود سبب فاصله گرفتن از تصویر نمادین کهن نمى‏‌شود.
در برابر این رومانتیسم ادبى و شاعرانه، رومانتیسم دینى، تصویرى به ظاهرکاملاً واژگونه از هویت زنانه ارائه مى‏‌دهد. این تصویر، ریشه در تمثال‏‌شناسى اسلام شیعه و شخصیت‏‌هاى مقدس آن دارد که خود را در تاریخ اسلام، بیش از هر کجا در نمادگرایى شخصیت‏‌هاى مقدس چون حضرت خدیجه(س)، حضرت فاطمه(س)، حضرت زینب(س) و حضرت معصومه(س) بازمى‏‌یابد که صفاتى چون «تقدس»، «مهربانى»، «پرستارى»، «ازخودگذشتگى»، «شجاعت»، «عدالت‏‌جویى»، «شرم و حیا»، «پوشیدگى»، و «عفاف» و … را در خود گرد مى‏‌آورند. این نمادگرایى در رابطه مذکر مؤنث، برخلاف مورد پیشین بر انطباق تصویر «زن» بر «فرهنگ» و بر نقش اجتماعى او در نظام خویشاوندى (همسر، خواهر، مادر) در حفظ و تقویت بنیان‏‌هاى نهادینه این نظام و ارزش‏‌هاى اجتماعى آن تأکید دارد. هر دو این نمادگرایى‏‌ها از خلال گروهى از اعمال اجتماعى، در بسیارى از موارد به‏ گونه‏‌اى مناسکى تکرار شده و به‏ صورتى متناقض در طول چندین قرن توانسته‏‌اند با یکدیگر همسازى، و تبلور خود را در نزد زن ایرانى بازسازى کنند. طبعاً «زن» بودن در این‏جا، بازى سخت و ابهام‏‌آمیزى است که دو شخصیت «همسر» و «معشوق»، تمایلى دیونیزى را در برابر تمایلى آپولونى قرار مى‏‌دهند: لذت در برابر وظیفه، مرزشکنى در برابر خویشتن‏دارى، برهنگى در برابر پوشیدگى.

رویکرد کارکردگرا
رویکرد کارکردى، زن ایرانى را در برابر نوعى «رسالت» و درعین‏ حال نوعى «اجبار» به سازش با جهان مدرن و الزامات آن قرار مى‏‌دهد. دو تحول اساسى و مرتبط با یکدیگر در این حوزه، انطباق کارکردى با مدرنیته را ضرورى مى‏‌سازند: نخستین تحول، گذار تدریجى اما پیوسته خانواده‏‌هاى گسترده به خانواده‏‌هاى هسته‏‌اى است؛ و تحول دوم، گذار از شیوه زندگى روستایى و عشایرى به شیوه زندگى شهرى. هر دو روند در طول سه دهه اخیر به‏ شدت جامعه ایرانى را دگرگون ساخته‏‌اند و هرچند نمى‏‌توان جایگزینى را کامل و مطلق به‏ شمار آورد؛ به عبارت دیگر، هرچند ما با خانواده‏‌هاى هسته‏‌اى واقعى با الگوى کشورهاى توسعه‏‌یافته و یا با شهرهایى زیر سلطه عقلانیت مدنى رو به‏ رو نیستیم، بلکه بیش‏تر شاهد تبلور یافتن اشکال ظاهرى چنین نهادهایى هستیم که درون خود محتواهایى ترکیبى و پیچیده با اشکال و محتواهاى قبلى را جاى داده‏‌اند، با این همه نمى‏‌توان انتظار داشت که نظام‏‌هاى پیشین زیستى بتوانند در این‏جا کارکردهاى سابق خود را به انجام برسانند. به عبارت دیگر، زنان در چارچوب‏‌هاى جدید، بخشى بزرگ از حمایت‏‌ها و پیش‏‌زمینه‏‌هاى فرهنگى محافظت‏‌کننده از خود را از دست مى‏‌دهند. در موقعیت جدید، نه فقط زنان دیگر نمى‏‌توانند خواستار پوشش کامل نیازهاى زیستى خود از سوى نظام خویشاوندى باشند، بلکه هرچه بیش از پیش، در موقعیتى قرار مى‏‌گیرند که انتظارات خانواده از یک‏سو و انتظارات و توقعات جامعه مدنى از سوى دیگر از آن‏‌‌ها بیش‏تر مى‏‌شود.
بدین‏‌ترتیب، به همان میزان که نرخ شهرنشینى افزایش مى‏‌یابد، نیازهایى جدید به‏ ویژه در حوزه رفاه مادى، ظاهر مى‏‌شوند که تأمین آن‏‌ها نمى‏‌تواند صرفاً از سوى طرف مذکر هسته خانواده انجام بگیرد. مشارکت اقتصادى زنان در هزینه خانوار، هرچه بیش‏تر به امرى «بدیهى» بدل مى‏‌شود و عدم چنین مشارکتى مى‏‌تواند مبنایى براى محروم‏‌شدن زن از گروهى از امتیازات مادى به‏ شمار آورده شود. از سوى دیگر، مشارکت اجتماعى و حضور زن در عرصه حیات «بیرونى» و به‏ دست آوردن نوعى «شخصیت اجتماعى» نیز شرطى ضرورى براى حیثیت (پرستیژ)خانوادگى، به‏ ویژه در اقشار متوسط و بالاى شهرنشین در مى‏‌آید. این حیثیت در جامعه مدرن قاعدتاً باید از خلال حضور زنان در کالبد اقتصادى (مشاغل) و سپس در کالبدهاى اجتماعى سیاسى بروز کند. این، طبیعتاً همان فرایندى است که در تاریخ کشورهاى توسعه‏‌یافته مشاهده شد: در طول انقلاب صنعتى، زنان ابتدا وارد حوزه اقتصادى شدند و سپس با حضور خود در عرصه اجتماعى هرچه بیش‏تر تمایلات برابرى اجتماعى سیاسى در آن‏‌ها ظاهر شد تا سرانجام توانستند به موقعیت‏‌هایى نسبتاً برابر با مردان دست یابند. اما در کشورهاى در حال توسعه و به‏ ویژه در کشور ما، وضعیت بدین گونه پیش نرفت. حضور اقتصادى زنان در بالاترین حد خود (کمى پیش از انقلاب ۱۳۵۷) چیزى در حد ۱۱ تا ۱۲ درصد بود و پس از انقلاب این نرخ نیز کاهش یافت و به حدود ۸ درصد رسید و سرانجام از دهه دوم انقلاب بود که ما بار دیگر به نرخ اولیه نزدیک شدیم و در حد ۱۰ درصد قرار گرفتیم. اما حتى این نرخ نیز تا اندازه‏‌اى زیاد توهم‏‌زاست، زیرا بخشى بزرگ از رقم این زنان در مشاغل رده‏‌هاى پایین و در حوزه‏‌هاى شغلى صرفاً زنانه مشغول به‏ کار هستند و حضور زنانه در مشاغل با کیفیت بالا به‏ ویژه مشاغل مدیریتى به‏ شدت پایین است. به‏ همین دلیل نیز نمى‏‌توان انتظار داشت که این حضور ضعیف منشاء تحولاتى عظیم در حضور اجتماعى سیاسى آن‏‌ها باشد. با وجود این، به دلایلى دیگر، زنان از آموزشى تقریباً برابر با مردان برخوردارند و حتى به‏ تدریج در حوزه تحصیلات عالى رقم زنان بر شمار مردان فزونى مى‏‌گیرد. این امر موقعیتى متناقض را به‏ وجود مى‏‌آورد، به‏ صورتى که بالارفتن سطح تحصیلات در زنان سبب بالارفتن انتظارات آن‏‌ها از موقعیت‏‌هاى شغلى مى‏‌شود، اما این در حالى است که حتى در موقعیت‏‌هاى شغلى پایین نیز زمینه‏‌اى مناسب براى ورود گسترده زنان وجود ندارد. بنابراین، ما هرچه بیش‏تر و بیش‏تر زنانى تحصیل‏کرده داریم که با وجود تحصیلات طولانى خود مشغول خانه‏‌دارى و ادامه موقعیت اجتماعى خویش در وضعیتى دوگانه هستند؛ از یک‏سو مدرنیته‏‌اى ناشى از ذهنیت راه یافته از خلال تحصیلات و از سوى دیگر ذهنیتى ناشى از وضعیت واقعى آن‏‌ها به‏ مثابه زنان خانه‏‌دار. این وضعیت متناقض، سبب مى‏‌شود که زنان نتوانند در کارکرد اجتماعى خود به هویتى مشخص دست‏‌یابند و حتى اصولاً نتوانند در این باره به تصمیمى قاطع و مؤثر برسند. بهاى رسیدن به موقعیت اجتماعى و حضور فعال در عرصه «بیرونى» و «عمومى» کاهش اقتدار زنانه در عرصه «درونى» و «خصوصى» است و این بهایى است که بسیارى از زنان ایرانى حاضر به پرداخت آن نیستند. بنابراین، هدفى سخت و متناقض را پیش مى‏‌گیرند که عبارت است از اصرار بر تمایل به حفظ اقتدار درونى و درعین‏‌حال تمایل و اصرار به برخوردارى از هویتى عمومى و حضورى قابل تأمل در سطح اجتماعى که امروزه، صرفاً بر ارزش و نمادگرایى به‏ دست آمده از خلال تحصیلات استوار است.
در همین حوزه، با دوگانگى دیگرى نیز رو به‏ رو هستیم که تبلورى است از تضاد نقش هویتى زن به‏ مثابه محور یک حیات خانوادگى و نهادینه در شکل دادن به نظم جنسى جامعه از یک‏سو، و دیگر نقش هویتى زن به‏ مثابه یکى از دو سوى مجموعه‏‌اى از فرایندهاى جنسى در جامعه که تحت‏‌ تأثیر گفتمان مدرن – مقابله با افزایش بى‏‌رویه جمعیت و کنترل موالید، تحول روابط جنسى، بالارفتن سن ازدواج، و … – از حوزه تولیدمثل بیولوژیک جدا مى‏‌شود و گسستى هرچه عمیق‏تر با آن مى‏‌یابد. انتخاب میان این دو، درحقیقت به انتخاب و گزینشى در حوزه اخلاق جنسى جنسیتى تخصص دارد که بر گسست و همسازى میان سنت و مدرنیته منطبق است و در ارتباط با آن، در کنشى متقابل قرار مى‏‌گیرد و مى‏‌تواند ریشه بسیارى از بحران‏‌هاى هویتى باشد.

رویکرد آرمان‏شهرى‏
سرانجام باید به رویکردى سوم نیز اشاره کرد و آن رویکردى آرمان‏‌گرایانه و دقیق‏‌تر گفته باشیم، آرمان‏شهرگرایانه است که در طول سه دهه اخیر و به‏ ویژه مى‏‌توان گفت در دهه اخیر، شاهد افزایش پیوسته آن بوده‏‌ایم. این رویکرد تا اندازه‏‌اى زیاد در گفتمان‏‌هاى زن‏‌گرا (فمینیست) قابل مشاهده بوده که خود ناشى از تحول این جنبش و روند فکرى در کشورهاى توسعه‏‌یافته بوده است. این رویکرد که گاه با مقاومت‏‌هایى سخت از سوى جامعه رو به‏ رو شده، لزوماً نتوانسته است حتى در میان زنان به‏ نوعى اجماع دست‏ یابد و بسیارى از زنان به دلایلى که در دو رویکرد پیشین به آن‏‌ها اشاره شد، خود را در این رویکرد بازنمى‏‌شناسند. در واقع، رویکرد آرمانى از الگوهایى اجتماعى حرکت مى‏‌کند که قابلیت انطباق آن‏‌ها با جامعه ایرانى جاى شک و تردید بسیار دارد.
دو فرض اساسى در این رویکرد به‏ صورت محورى مطرح مى‏‌شوند: نخست آن‏که موقعیت زن در جوامع توسعه‏‌یافته موقعیتى مطلوب و یا دست‏‌کم مطلوب نسبى است، و فرض دوم آن‏که موقعیت زن در جامعه ما مى‏‌تواند از خلال یک برنامه‏‌ریزى اجتماعى مبتنى بر اراده‏‌اى سیاسى، به آن وضعیت مطلوب نزدیک شود. باید توجه داشت که این گفتمان در برخى از حوزه‏‌هاى زندگى و برنامه‏‌ریزى اجتماعى کنونى نیز، بدون آن‏که خود را رسماً بدین عنوان مطرح کند، حضور تعیین‏‌کننده داشته است، مثلاً در حوزه آموزش با تکیه بر همین رویکرد، امروز برابرى نسبتاً کاملى میان زنان و مردان به‏ وجود آمده است. با این وصف، در هر دو مورد، فرض‏‌هاى محورى این رویکرد را مى‏‌توان به زیر سؤال برد. در مورد نخست هرچند دستاوردهاى جنبش زن‏‌گراى اروپایى و امریکایى را نمى‏‌توان در بهبود موقعیت زنان انکار کرد، اما این دستاوردها آثار جانبى و بحران‏‌زایى نیز داشته‏‌اند که انسان‏‌شناسى زن‏‌گر که امروز بیش‏تر به نامیدن خود با عنوان «انسان‏‌شناسى جنسیت» تمایل دارد، تلاش کرده است گروهى از آن‏‌ها را مورد نقد قرار دهد. مثلاً، انسان‏‌شناسان نمى‏‌توانند با قاطعیت، تغییرات ریشه‏‌اى حاصل شده در نهاد خانواده و در مناسبات جنسى را امرى «مثبت» ارزیابى کنند و در برابر این تغییرات، تقریباً در همان موضع متناقضى قرار مى‏‌گیرند که متخصصان مهندسى بیولوژیک در سال‏‌هاى اخیر نسبت به تحولات شگفت‏‌انگیز این شاخه از علوم و توانایى‏‌هاى بى‏‌پایان آن داشتند. چگونه مى‏‌توان درباره مسائلى پراهمیت چون «مشابه‏‌سازى» و «دستکارى‏‌هاى ژنتیکى» تنها از دیدگاه مثبت و با توجه به اثرات مهم آن‏‌ها در از میان‏‌ بردن بیمارى‏‌ها و گرسنگى نگریست و پیامدهاى حاد و ناشناخته آن‏‌ها را در حوزه‏‌هاى فرهنگى اجتماعى نادیده انگاشت. در ارتباط با حوزه‏‌هاى آرمان‏شهرگرایانه زنانه نیز همین بحث را مى‏‌توان مطرح کرد. این بحث به‏ ویژه زمانى بیش‏تر اهمیت مى‏‌یابد که به دومین فرض محورى رویکردهاى آرمانى بپردازیم، در واقع وجود هویت‏‌هاى چندگانه و متضاد در زنان جوامع در حال توسعه به‏ طور عام، و در زنان ایرانى به‏ طور خاص، سبب مى‏‌شود که ما با مواردى به‏ شدت خاص رو به‏ رو باشیم که نتوان درباره آن‏‌ها با قاطعیت نظر داد و از الگوهاى از پیش تعیین‏‌شده، آن هم در جوامعى به‏ شدت متفاوت با جامعه ما، برخورد کرد. عدم شناخت این مسئله مى‏‌تواند به واکنش‏‌هاى شدید اجتماعى و در جهاتى کاملاً معکوس با خواست‏‌هاى اولیه بینجامد. آن‏چه در ارتباط با رویکرد زن‏‌گرا و موقعیت زنان در پیش و پس از انقلاب اسلامى در ایران، شاهد بودیم، خود نمونه‏‌اى نسبتاً گویا براى وجود چنین پتانسیل‏‌هایى است.

چشم‌‏اندازى بر پیوندها
درنهایت این پرسش‏‌ها، امروز بیش از هر زمان دیگرى مطرح مى‏‌شوند: آیا در موجودیت زنانه ایرانى چه در بُعد ذهنى و چه در بُعد رفتارى و عملىِ آن با هویتى تعریف نشده رو به‏ روییم یا با هویتى تعریف‏‌ناپذیر؟ آیا اصولاً مى‏‌توان امیدوار بود که در چشم‏‌اندازى کوتاه یا میان مدت و یا حتى درازمدت این گره هویتى گشوده شود و زنان ایرانى از فشارى که کشش هویت‏‌هاى چندگانه بر آن‏‌ها وارد مى‏‌کنند آزاد شوند و بتوانند در شرایطى مناسب‏‌تر حضور اجتماعى خود را کارا کنند و تنش‏‌هاى ناشى از برخوردهاى مشکل‏‌زاى حاصل از پیوندهاى منفى هویتى را به حداقل برسانند؟ دو پاسخ به این پرسش‏‌ها ممکن است: نخست پاسخى بدبینانه و منفى. در این پاسخ که در واقع از یکى از گرایش‏‌هاى پسامدرن نیز منشأ مى‏‌گیرد، تناقض در این‏جا نیز همچون موارد دیگر غیرقابل گره‏‌گشایى است. در این باور، ریشه اساسى تناقض در خود مدرنیته نهفته است، بنابراین زمانى که بر موقعیت پرتنش و متناقض زن ایرانى نیز نظر مى‏‌افکنیم، درحقیقت باید آن را حاصل تضادهاى ناشى از تداوم مدرنیته در شرایط ویژه کشورهاى در حال توسعه بدانیم. اما باور دیگر، باورى خوش‏بینانه است. در این باور، خروج از تضادهاى ناشى از این موقعیت براى زنان ایرانى امرى مشکل، اما ممکن است. راه‏‌حلى که در این باور پیشنهاد مى‏‌شود، استفاده از پتانسیل‏‌هاى همسازى و پیوندسازى براى ایجاد هویت‏‌هاى جدید و خاصى است که بتوانند از قابلیت انطباق زیادى با محیط بسیار متغیر فرهنگى جامعه ایرانى برخوردار باشند و گذشته از آن، هویت‏‌هاى پویایى (دینامیکى) باشند که با انعطاف‏‌پذیرىِ از پیش‏‌اندیشیده‏ شده خود با گذشت زمان و در برابر موقعیت‏‌هاى متفاوت و نیروهاى کشش مختلفى که بر آن‏‌ها اثر مى‏‌گذارند، بتوانند به نحو مطلوب عمل کنند.
به گمان ما باور خوش‏بینانه در این زمینه، تنها انتخاب نیست، اما بى‏‌شک بهترین انتخاب به‏ شمار مى‏‌آید و تلاش اندیشمندان و متفکران اجتماعى باید بر آن باشد که پتانسیل‏‌هاى موجود در جهت تحقق یافتن این باور را تقویت کند. آن‏چه را که مى‏‌توان نوعى «پیوندسازى مثبت» نامید، یعنى تأکید بر نقاط اشتراک و نه بر نقاط افتراق میان اشکال و محتواهاى متضاد در هویت‏‌هاى متفاوت، مى‏‌تواند راه‏‌حلى مناسب براى گره‏‌گشایى از تنش‏‌هاى ناشى از بحران‏‌هاى هویتى باشد. اگر خواسته باشیم چنین پیوندهایى را از آغاز با تکیه بر نوعى بنیادگرایى ایدئولوژیک رد کنیم، بى‏‌شک گرایش به‏ سوى باور بدبینانه را تقویت خواهیم کرد. گرایشى که در درازمدت تنها راه‏‌حل را از میان رفتن یکى از دو الگو در روابط دوسویه، مى‏‌بیند و درنتیجه سبب فقیر شدن و انحصارگرایى‏‌هاى فرهنگى مى‏‌شود. چنین روندهایى نه فقط بحران‏‌هاى هویتى را از سر راه بر نخواهند داشت، بلکه بر تعریف‏‌ناپذیرى چنین هویت‏‌هایى، جز از دیدگاه‏‌هاى انحصارطلبانه و طردکننده، تأکید و درنهایت آن تنش‏‌ها را در جهت هرچه حادتر شدن تقویت خواهند کرد. بنابراین، تنها راهى که مى‏‌توان امیدوار بود ما را به تعریفى از هویت پیچیده زن ایرانى در سه محور گذشته، حال، و آینده برساند، گذار از پیوندهاى پویا و اندیشمندانه فرهنگى انسان‏‌شناختى است.