در میانه دهه ۱۹۶۰ اروپا و آمریکا شاهد تحولی گستردهای در زمینه حضور اجتماعی زنان بودند. آمریکا در این زمان فرایندی را تجربه میکرد که «انقلاب جنسی»(sexual revolution) نامیده میشد. افزون بر این دختران تحصیلکرده دیگر به سختی به قول بتی فریدن (Betty Friedan) میتوانستند «راز زنانه» (The Feminine Mystique) (1963) خود، یعنی نارضایتیشان از در خانه ماندن، را پنهان کنند (نگاه کنید به فیلم زیبای مایک نیوول لبخند مونالیزا در این سوژه، ۲۰۰۳). زندگی مرفه خانگی با تمام جذابیتهای رفاهی و مدرنیسم فناورانهاش دیگر برای دختران جوان کافی نبود و هدف آنها حضور در جامعه و پذیرفته شدن به مثابه یک انسان و نه یک «زن» با وظایف مشخص خانگی و زنانه بود. در اروپا نیز با اندکی تاخیر شرایط رسیدن به مه ۱۹۶۸ آماده میشد و دختران و زنان جوان هر چه کمتر و کمتر حاضر به پذیرفتن نقشهایی بودند که جامعه برای آنها از کودکی تا پاین عمر به رسمیت میشناخت. و البته نباید از یاد برد که ریشههای فکری فمینیسم در اروپا از آمریکا قدیمیتر بود و میتوان آنها را در دوره مدرن پس از جنگ به سیموون دوبوار با جمله معروفش «انسان زن به دنیا نمیآید بلکه زن میشود» و کتاب «جنس دوم» (۱۹۴۹) او رساند که همه چیز را زیر و رو کرد. این کتاب، معنا و تاثیر واقعی خودش را پس از بیش از ده سال در میان همه زنان شهری به دستآورد. در این شرایط بود که در سالهای نیمه دهه ۱۹۶۰ واژه «سکسیسم» برای نخستین بار ظاهر شد. شاید بتوان این واژه را به «جنس- باوری» یا «جنسگرایی» ترجمه کرد که بهر حال چندان مقصود را نمی رسانند. از این رو در این یادداشت از همان واژه لاتین استفاده میکنیم.
سکسیسم در موجزترین تعریف از آن را میتوان باور به وجود نوعی همپوشانی ذاتی(essentialism) یا اجتماعی میان موقعیت کالبدی – ژنتیک یک جنس (زن یا مرد بودن) و مشخصات اجتماعی آن جنس دانست. از این رو این واژه از ابتدا قضاوت و واکنشی بود که در جامعه به مثابه دلیل عقلانی پیدایش نظریههای فمینیستی و به خصوص رشد و گسترش آنها از روشنفکران در یک دوره بیست ساله پس از جنگ جهانی دوم شاهدش بودیم. این واژه خود از همان آغاز با دو واژه دیگر یعنی «مردستیزی» (androgyny) و «زن ستیزی» (misogyny) همراه بود. زنستیزی در اینجا به معنای نوعی هراس و نفرت از زنان بود و این ادعا که زنان موجوداتی خطرناک هستند که دائم تمایل به بازگشت به الگوی اسطورهای «زن حیلهگر» (از انجیل و افسانه آفرینش در آن تا رمان های شرقی و داستان و های پلیسی سبک نوار) و مرگبار (femme fatale) را دارند. و مردستیزی در معنای آنکه مردان موجودانی ذاتا خشن و بیرحم و بی عاطفه هستند که جز به لذت، به خوشی و خشونت و زن بارگی نمیاندیشند و تنها در پی تصاحب زنان و جنگ با یکدیگر بر سر ثروت و قدرت و زنان هستند. روشن است که مثالهای زیادی برای هر یک از این دو را میتوان ذکر کرد. و باور به هر یک از این دو معنا عمدتا در هر جنس نسبت به جنس دیگر، ولی حتی نسبت به جنس خود وجود داشته و دارد(نفرت زنان از زنان دیگر و نفرت مردان از مردان دیگر). و اصولا یکی از عواملی که نفرت و ستیز از «دگرباشی» (همجنسگرایی، کوییر و..) را توجیه میکند، این گونه خروج از الگوهایی است جاافتاده و به سادگی قابلفهم و واکنش نشان دادن نسبت به آنها.
بنابراین باید دقت داشت که هدف از واژه «سکسیسم» بیشتر دادن یک نام و عنوان به نقدی است که بر رفتاری اجتماعی اما مبتنی بر جنس افراد اتفاق میافتد. افزون بر این سکسیسم تقریبا از ابتدا تا امروز هر چند در خود واژه به طور خاص روی «زنستیزی» تاکید ندارد، بیشتر به موضوع تبعیض و سلطه مردانه بر زنان اختصاص داشته است تا برعکس. و تلاشهایی که در موارد متعدد در طول نیمقرن اخیر انجام شد تا گروهی از مردن و یا مردان را به طورعام در برخی از موقعیتها، همردیف زنان، قربانی نوعی سلطهزنانه نشان داده و نوعی جامعهشناسی برای بررسی وضعیتی که در ایران با واژه عامیانه «زن ذلیل» شناخته میشود، ایجاد کنند، با شکست روبرو شدند. این واژه (زن ذلیل) یعنی عدم تبعیت گروهی از مردان از الگوهای رایج زنستیزی و مردسالاری در حوزه خصوصی و اجتماعی، مثلا از خلال کمک به زنان در کارهای خانگی، یا احترام گذاشتن به آنها و در مواردی، برتر دانستن زنان در برخی از قابلیتها از مردان به شکلی گویا نشاندهنده سلطه مردانه در یک جامعه است. همین را درباره برخورد با «دگرباشی جنسی» مردانه و برخورد بسیار شدید با آن در اکثر جوامع کنونی میتوان مطرح کرد. در حالی که به صورت معکوس «دگرباشی جنسی» زنانه بسیار بیشتر حتی در جوامع سنتی تحمل میشود. اینکه مردی شبیه به زنان باشد و یا همچون آنها رفتار کند، بلافاصله با واکنش سخت و خشونتآمیز مردان دیگر روبرو میشود. اما اینکه زنی مثل مردان رفتار کند و لباس بپوشد و غیره، واکنشهای کمتر و گاه حتی تحسینآمیز مردان را به همراه دارد (نگاه کنیم به شکل و محتوای واژگانی چون «شیرزن» ). جودیت باتلر در نظریه معروف خود درباره «کوییر» همین نکته را درباره موقعیت های پسا مدرنی که جنس(sex) و جنسیت(gender) در آنها تعریف شده و میتوان آنها را مبهم نامید و یا موقعیتهایی که لزوما از الگوهای هنجارمند جامعه در دو قطبی زنانگی / مردانی تبعیت نمیکنند، بخث مفصلی دارد که باز هم گویای همین واکنش جوامع به هرگونه رفتاری است که «مرز»ها را شکسته و به قول مارگارت داگلاس در کتاب «پاکی و خطر»(۱۹۶۶) گویای یک «تخطی» (transgrsion) است که ایجاد وحشت از شکستهشدن تابویی میکند که ممکن است همه چیز را به زیر سئوال برده و همه را به خطر بیاندازد.
از اینجا میتوانیم رویکرد سکسیسم همچون واژهای که مبنای ساخته شدنش نوعی تبعیض همچون «راسیسم» (نژادگرایی یا نژاد پرستی) بوده را از خلال جامعهشناسی ساختاری بررسی کنیم و ببینیم که چطور جامعه برای آنکه بتواند نظامهای هنجارمند خود را تنطیم کند، ساختارهای زنانگی و مردانگی را به وجود می آورد. این بحث البته نه نافی تحلیل تکاملی و باستان شناسانه موضوع است و نه هیچ یک دیگر از الگوهای تحلیلی که دراین باره عرضه شده اند از رویکرد شناختی(cognitive) گرفته تا رویکردهای روانشناسانه و ژنتیک. بحث ما به ناچار در این یادداشت باید محدود میشد اما در خصوص مباحث مربوط به انسانشناسی باستانشناختی جنسیت میتوان به نظریات فرانسواز هریتیه(Françoise Heritier)؛ درمورد تبارشناسیهای فرهنگی – تاریخی جنسیت به میشل فوکو و کتاب معروفش درباره تاریخ روابط جنسی؛ در خصوص روابط ژنتیک فرهنگی به آرای الیزابت بدنتر و کتاب «ایکس ایگرگ درباره هویت مردانه» (۱۹۹۲)؛ در خصوص مباحث روانشناسانه به نظریات سوزان پینکر(Susan Pinker) و کتابش «پارادوکس جنسی» (۲۰۰۸)استناد کرد. آنچه در اینجا بیشتر موضوع بحث هویتی ما است به پیر بوردیو و به خصوص کتاب معروف او «سلطه مذکر» (۱۹۹۸) استناد دارد.
موضوع هویت و لزوم «روشن» بودن و مرزبندیهای آن و یا به زبانی ساختارگرایانه، لزوم وجود ساختارهایی که خود ساختاردهنده باشند، در جنسیت امری اساسی است. بوردیو با مطالعه برجامعه قبایلی در الجزایر و مقایسه آن با فرانسه، بحث اصلی خود را در کتاب سلطه زنانه مطرح می کند و آن به طور خلاصه این است که ما در روابط میان زنان و مردان با نوعی «صحنه پردازی» (در معنای گافمنی این واژه ) سرو کار داریم که در آن زنان در جایگاه قربانی و مردان در جایگاه قربانیکننده، ایفای نقش میکنند. بدون آنکه این صحنهپردازی به معنای آن باشد که سلطهای اتفاق نمیافتد، اجحافی نمیشود و حقی ضایع نمیگردد. بحث بر سر این موارد که کاملا بدیهی و روشن هستند، نیست. بلکه بر سر آن است که چرا برغم همه برنامههای آموزشی و تربیتی و گفتمانهای روشنفکرانه، روابط سلطه مردانه بازتولید میشوند. البته این بازتولید بسته به فرهنگی در آن هستیم کمابیش شدیدتر یا ضعیفتر است. اما تجربه جهانی امروز نشان میدهد که عموما با بازتولید در ابعادی وسیع سرو کار داریم. استدلال بوردیو در آن است که اگر مباحث روانشناسانه و ژنتیک و تحول گرایی باستانگرایانه را کنار بگذاریم و خواسته باشیم پاسخی جامعهشناسانه یا انسانشناسانه به این پرسش بدهیم، باید به سراغ مباحث هویتی برویم و خطری که از میان رفتن مرزها و شفافیت جنسی برای هویتهایی دارد که خود پایه و اساس جامعهای هستند کاملا مردسالار بر اساس ضوابط و قوانین و رویکردها و رفتارها و سازوکارهایی که بدون آنها هویتها نمیتوانند بازتولید شوند. به مفاهیمی چون خشونت، قدرت، ثروت، موفقیت، برتری، مسابقه و رقابت، دلسوزی، محبت، کینه توزی، لذت، و… با دقت تامل کنیم. اینها لزوما مفاهیمی برخاسته از موقعیتهای درونی حسی و عاطفی نیستند بلکه تقریبا همه آنها را میتوان به صورت اجتماعی تعریف کرد و همه آنها تعریف خود را به خصوص در مدرنیته از برساختههای اجتماعی که از آنها ایجاد شده، باز مییابند.
در این راستا، مردان باید خشنتر باشند، کار سختتری بکنند، مسئولیت بیشتری داشته باشند، بار رنج و درد خانواده را بر دوش بکشند، همچون سپری در بربر ناملایمات بیرونی مقاوم باشند، از کشور محافظت کنند، با دشمنان بجنگند، از کشتن برای دفاع از زندگی نهراسند و برای این کار از ابتدا و از سنین اولیه زندگی باید این ساختارها را در خود درونی کنند. برعکس زنان باید مهربان باشند، دلسوز و همدل باشند، در نقش مادر و همسر بهترین موقعیت را برای خود احساس کنند، زنان باید زیبا باشند، باید جذاب باشند و مردان را به سوی خود جذب کنند، زنان هستند که باید از بیماران مراقبت کنند و آسیب دیدگان را مداوا کنند. پدر خشن، کودک را تنبیه می کند و مادر مهربان به او پناه داده و او را نوازش میکند تا درد خشونت پدر را از یاد ببرد. مردان به جبهه میروند و زخمی میشوند و زنان در پشت جبهه آنها را درمان میکنند تا با محبتهایشان دوباره به مردانگی برسند.
بحث اساسی که در اینجا وجود دارد در آن است که برای به وجود آوردن این ساختار که میتوان آن را نوعی سکسیسم تعمیمیافته، درونیشده و حتی ناپیدا و ناخودآگاه نامید، تنها کافی نیست که مردان در موقعیت سلطه مردانه خویش اصرار داشته باشند، بلکه زنان نیز باید این موقعیت را پذیرفته و همچون مردان، هر دو گروه این موقعیتها و سازوکارها را درونی کنند و به صورت ناخودآگاه در رفتارهای اجتماعی خود به آنها دامن زده و در باورهای تجربی خود، اسطوره هایی را وارد کنند که با پنهانکردن ریشههای آنها می توان به یک باور عمیق تبدیلشان کرد. مثالی که بوردیو میآورد از یک رفتار و یک کلیشه پیشپاافتاده و بسیار رایج در ذهن افراد است: اینکه زنها بیشتر از مردان حرف میزنند و به خصوص با تلفن و وسایل مشابه آن تمایل بیشتری به گذراندن زمان با زنان دیگر درباره مسائل «پیش پاافتاده» و «زنانه» دارند. این باور گسترش بسیار زیادی دارد (البته امروز شاید کمی کمتر از بیست یا سی سال پیش). اما پرسش چگونگی درونی شدن این باوراست. به نظر بوردیو در این باور تقریبا به طور کامل فراموش میشود که به دلایل مختلف کاربردی، نقش «روابط عمومی» در بین وظایف خانگی عموما به زنان سپرده می شود . به عبارتی، زنان هستند که نقش «منشی روابط خانه و خانواده» را برعهده دارند. آنها با اعضای دیگر خانواده در تماس هستند. مهمانیها را ترتیب میدهند. جشنها و عزاها را آماده سازی میکنند و غیره. و این کار را بنا برتعریف با زنان دیگر میکنند که در همین موقعیت قرار گرفته اند و این کار را عموما باید از طریق تلفن ودر طول مکالمات طولانی انجام بدهند. بدینتریب اسطوره «وراج» بودن زنان و مشغول بودن آنها به حرفهای پیشپاافتاده یا «خاله زنکی» ایجاد و گسترش یافته خود زنان نیز به آن باور میآورند.
در نهایت باید به این درک درست رسید که تنها ازد خلال اصلاح و تغییری عمیق در روابط زنان و مردان و دیدگاه های درونی شده آنها از خلال سکسیسم به خود به دیگری اس که ممکن است از روابط سلطه بیرون آمد و نه صرفا از خلال مطالباتی که به دنبال تغییر از طریق قانون گذاری است هرچند قانونگذاری می تواند از شرایط اساسی حفظ موقعیت های به دست آمده از طریق اصلاح اجتماعی باشد.
کرگدن، ۱۴ مرداد ۱۳۹۷