زبان خاموش در کوى دوست: جاى خالى مسکوب

ناصر فکوهی

«… در تاریخ ناسپاس و سفله‌‏پرور ما، بیدادى که بر او رفته است، مانندى ندارد و در این جماعت قوادان و دلقکان، که ماییم با هوس‌‏هاى ناچیز و آرزوهاى تباه، کسى را پرواى کار او نیست» (مقدمه‌‏اى بر رستم و اسفندیار).
سخن گفتن از مسکوب با زبان و در چارچوب علوم اجتماعى، کارى مشکل است. آثار او از ترجمه‌‏ها و نوشته‌‏هایش تقریباً به ‏طور کامل در حوزه ادبیات و نقد ادبى قرار دارند و از این ‏رو بى‌‏شک نقد این آثار و ارزش‌‏گذارى و اعتبارسنجى آن‏‌ها نیز باید بیش و پیش از هر کس به همت متخصصان همان حوزه انجام گیرد. با این وصف، دست‏‌کم از دو بعد مى‏توان به زندگى و آثار او از دیدگاه جامعه‌‏شناختى و انسان‏‌شناختى نیز نگریست. نخست از خلال بازبینى و بازاندیشىِ تجربه شخصى و زندگى پرتلاطم او به ‏مثابه یک روشنفکر ایرانى در گذار از تقریباً یک قرن تاریخ معاصر این کشور و سپس از خلال بازنگرى و تأمل بر دو زمینه بسیار مورد علاقه او در مجموعه مضامینى که در آثارش به آن‌‏ها پرداخته است: هویت و اسطوره‌‏شناسى ایرانى.

سرگذشت یک روشنفکر: کشاکش سیاست و ادبیات‏
مسکوب کودکى خود را در دوران پهلوى اول گذراند و از این زمان طعم تلخ و شیرینى را به یاد مى‏‌آورد: استبداد رضاخانى و زورگویى و غارت اموال مردم که خانواده خود او نیز از آن در امان نماند. (مسکوب، ۱۳۷۸:۳۹)، اما درعین‌‏حال اراده‏‌اى سیاسى براى بازسازى و پدید آوردن یک «کشور» از خلال پیرایش زبان فارسى و به راه افتادن موجى از سره‌‏نویسى در ادبیات و بازگشت به تاریخ و بازسازى حافظه جمعى به ‏دست روشنفکرانى که برجستگى و درخشش آن‏‌ها در تضادى آشکار با سیاهى و تاریک‌‏اندیشى مستبدانه حاکمیت قرار داشت: روزگار «دهخدا، قزوینى، کسروى، … پیرنیا، اقبال، بهار، و فروزانفر و دیگران که هم ادیب بودند و هم توجهى به تاریخ داشتند» (مسکوب، همان: ۳۳).
مسکوب استبداد رضاخانى را به صراحت مردود مى‌‏داند، اما شاید با نوعى خوش‌‏بینى، اذعان مى‏‌کند که این استبداد نسبت به دوران پیش از خود، دست‌‏کم در همان بعد «کشورسازى»اش موقعیت بهترى را نشان مى‌‏دهد و از سنت‌‏گرایى مستبدانه ایرانى فاصله مى‏‌گیرد؛ چنان‏که در یکى از پانویس‌‏هاى کتاب داستان ادبیات و سرگذشت اجتماع مى‌‏نویسد:

«رضاشاه براى نوسازى کشور همان شیوه آشناى همیشگى حکومت استبدادى را برمى‌‏گزیند، ولى وسیله‌‏اى که در راه این هدف به ‏کار مى‌‏گیرد، ارتش و سازمان ادارى است نه دستگاه دیوانى گذشته. به سبب همین تفاوت در وسیله و هدف، استبداد رضاشاهى دیگر همان استبداد افیونى و از هم پاشیده قاجار نیست، بلکه در قیاس با دوره پیش از خود، مدرن و بیش‏تر مانند دیکتاتورى‌‏هاى بین دو جنگ در کشورى چون ترکیه و تا اندازه‌‏اى شرق اروپاست. اگر چه پاره‏‌اى از شیوه‌‏هاى حکومت در پادشاهى جدید همچنان باقى ماند، ولى آیین کشوردارى پیشین – دربار و دیوان قبله عالم – براى همیشه به خاک سپرده شد. (مسکوب، ۱۳۷۸:۱۵۵).

مسکوب ۱۶ ساله و در آستانه نوجوانى بود که ایران اشغال شد و نوعى دموکراسى سست و مقطعى در آن شکل گرفت. با این وصف، قضاوت مسکوب درباره این آزادى‌‏ها و به ‏ویژه ثمرات درازمدت آن‌‏ها مثبت است:

«در دهه چهل، در زمینه تفکر سیاسى همان کمبود عمده وجود داشت که همچنان وجود دارد. ولى در دهه چهل یک اتفاق جالب توجه افتاد. آن درهایى که بعد از رفتن رضاشاه و از سال‌‏هاى جنگ باز شد تا دوره مصدق، جنبه‌‏هاى ادبى و فرهنگى آن آزادى که براى یک مدتى پیش آمده بود شروع کرد به حاصل دادن. به‏ خصوص که فعالیت سیاسى به سبب وجود دیکتاتورى عملاً ممکن نبود. ازجمله خود آل احمد، یک مقدار از کارهاى ادبى باارزشش مربوط به آن دهه است. بعد مى‏توانم مثلاً شاملو را مثل بزنم، یا فروغ فرخزاد را، سپهرى را، اخوان ثالث را، و اولین کارهاى دولت‏آبادى را. سنگ صبور، اثر هنرمندانه و ارجمند چوبک هم اگر اشتباه نکنم مال اوایل همین دهه است. یا شوهر آهو خانم» (مسکوب، همان، ۱۴۸).

هرچند حیات روشنفکرانه مسکوب با اثرپذیرى شدید، ابتدا از ترجمه متون کلاسیک ادبیات رومانتیک فرانسه (لامارتین و شاتو بریان) و سپس از نثر کلاسیک و عرفانى فارسى (تذکرهالاولیاء، اسرارالتوحید، تفسیر قرآن‏‌ها، …) شکل گرفت (مسکوب، همان: ۴۱)، اما او خیلى سریع زیر نفوذ جوّ عمومى حاکم بر محیط روشنفکرانه کشور قرار گرفت، به ‏ویژه زمانى که در سال ۱۳۲۴ به دانشکده حقوق وارد شد، به حزب‏ توده و جریان چپ گرایش پیدا کرد. در این گرایش، احسان طبرى (و باز هم نثر او) از خلال روزنامه مردم و مجله رزم، نقشى خاص داشت (همان: ۴۳) مسکوب را درون حرکتى سیاسى کشاند که مى‏‌توان گفت سرنوشت زندگى‌‏اش را براى همیشه زیر و رو کرد. مسکوب نیم قرن بعد با بازنگرى این دوران هنوز بر آن بود که این انتخاب سیاسى براى بسیارى از جوانانى که در افکارشان، تمایلات آزادى‏خواهانه با گرایش به عدالت و تساوى اجتماعى و در عین ‏حال شور و هیجان ملى‏‌گرایانه درهم‏‌آمیخته بود، انتخابى کمابیش ناگزیر به ‏شمار مى‌‏آمد که مى‌‏توانست با جذابیت روشنفکرانه حزب و نبود هیچ شبه‌ه‏اى در مورد وابستگى آن به شوروى (دست‏‌کم در آن زمان) در ابتدا قابل توجیه جلوه کند.
ورود به این عرصه سیاسى، مسکوب را درحقیقت به سویى راند که مى‌‏توانست براى همیشه وى را از تبدیل شدن به یک روشنفکر اثرگذار در جامعه باز دارد: گرایش به ادبیات حزبى، رمان‌‏هاى انقلابى و واقع‌‏گرایانه سوسیالیستى (گورکى، چرنیشفسکى)، مجله ادبیات شوروى، و طبعاً کار در حوزه حزبى به ‏عنوان یک فعال سیاسى حرفه‌‏اى (همان: ۴۴، ۵۸). سال‌‏ها بعد مسکوب این ادبیات سیاسى را که در آن دوران به آن‌‏ها دل بسته بود، «خنده‌‏آور» و «بى‌‏اعتبار» ارزیابى کرد (همان: ۷، ۱۲۶). با این وصف یادگار و میراث این دوران نه فقط تجربه‌‏اى سیاسى ولو تلخ و تأسف‏‌بار، بلکه مجموعه‌‏اى از آشنایى‌‏ها و دوستى‌‏ها بود که مسکوب تا پایان عمر به آن‌‏ها وفادار ماند و از آن‌‏جمله: پورى و کیوان. نیم قرن پس از آن‏که مرتضى کیوان، دوست مسکوب، یکى از نویسندگان و روزنامه‌‏نگاران هم‏‌مرام وى پس از کودتاى ۲۸ مرداد دستگیر و اعدام شد، او کتاب مرتضى کیوان را منتشر کرد (۱۳۸۲) تا خاطرات، نوشته‌‏ها، و سروده‌‏هایى از دوستان قدیمى، دانشجویان جوان آن دوره و کهن‌سالان روشنفکر کنونى (اسلامى ندوشن، ایرج افشار، نجف دریابندرى، سیاوش کسرایى، محمد جعفر محجوب، امیرهوشنگ ابتهاج، نادر نادرپور، احمد شاملو، نیمایوشیج، و …) را گرد آورد و مجموعه‏‌اى اثرگذار تدوین کند که برخى از سطور آن گویاى عمیق‏‌ترین احساس‌‏هایى است که در این دوران سخت و اسف‏بار تاریخ ما شکل گرفته‌‏اند:

«من دوره کوتاهى – یکى دو ماهى – معلم کلاس کادر مرتضى بودم. اما او با مرگش معلم زندگى من شد. در روزهاى که زیر شکنجه بودم، این را خوب فهمیدم. جز مادرم و او کس دیگرى نبود. فقط این دو تا نگاهم مى‌‏داشتند. یکى زنده و یکى مرده و امروز هر دوتاشان مرده‌‏اند ولى پاهاى روح من، وقتى که بلایى بیش‏تر از طاقتم نازل مى‌‏شود، همچنان روى همین دو پایگاه است. در آن روزها این‌‏ها وجدان مجسم من بودند که از من جدا شده بودند، روبه‌‏روى من ایستاده بودند و هم مرا مى‌‏پاییدند و هم دستم را مى‏‌گرفتند». (مسکوب، ۱۳۸۲:۱۱۸)

در مورد مسکوب شاید گرفتار شدن در زندان (در سه نوبت و آخرین‌ ‏بار و طولانى‌‏ترینش ۲ سال و دو ماه) (همان: ۷۰)، فرصتى بود نه فقط براى اندیشیدن، بلکه راهى که بتواند به ‏تدریج و پس از آزادى به عرصه اصلى و واقعى زندگى‌‏اش، زبان و ادبیات، بازگردد و خود را از این دوران برزخ که در آن کشاکشى سخت میان دو عرصه گاه متضاد و آشتى‏‌ناپذیر؛ یعنى فعالیت‌‏هاى سیاسى حزبى و تقلیل‏‌گرایى‌‏هاى ناگزیر آن از یک‌‏سو، و میل به پر کشیدن در آسمان‏‌هاى بى‏‌حد و مرز ادبیات کلاسیک از سوى دیگر، او را در فشار مى‏‌گذاشت، بیرون مى‌‏کشد. او در این باره مى‌‏گوید:

« … از وقتى وارد حزب توده شدم، یک جنبه دوگانه‌‏اى پیدا کرد زندگى فکرى‌‏ام یا کنجکاوى فکرى‌‏ام. از طرفى ادبیات بود، از طرفى سیاست. یک مقدار مطبوعات سیاسى مى‏‌خواندم که مطبوعات دست دوم بود. به فلسفه سیاست چندان ارتباطى نداشت، با یک نوع مارکسیسم دست دوم. و تا مدت‏‌ها این امکان را داشتم که مقدارى ادبیات کلاسیک را بخوانم و حتى اروپایى را … یک‏بار در یکى از سفرهایم وقتى مسئول فارس بودم و از شیراز براى سرکشى به کارهاى حزبى مى‏‌رفتم به فسا یادم است که مثلاً خمسه نظامى دستم بود، دو امر بعید، خمسه و انقلاب! براى خودم هم تعجب‌‏آور بود ولى نه مى‌‏توانستم از خمسه نظامى دست بردارم، نه از کارهاى حزبى» (مسکوب، ۱۳۷۸:۶۴).

در فاصله کودتاى ۲۸ مرداد تا انقلاب اسلامى، مسکوب از این تجربه سیاسى به‏ شدت سرخورد. قضاوت او درباره حزب توده و سرابى که در ذهن گروهى از جوانان به وجود آورده بود، هرچندگاه رنگى از طنز در خود دارد، اما سهمگین مى‏‌نماید:

«… در زندان من با مسئولان حزب یکجا بودم، … و آن‏جا چیزهایى در رفتارها دیده مى‌‏شد که یقین کردم اگر حزب توده پیروز مى‌‏شد، ما به مراتب بدتر از دستگاه دولت عمل مى‏‌کردیم. آن‏جا در زندان یک شوخى بین ما بعضى از بچه‌‏ها تکرار مى‌‏شد که با معنى بود. به هم مى‏‌گفتیم الحمدالله به خیر گذشت … منظور این بود که به خیر گذشت که سرکوب شدیم، موفق نشدیم. یعنى اگر موفق مى‏‌شدیم در داخل خود حزب مى‏‌افتادیم به جان هم. اختلافات و مبارزه داخلى و بعد هم شاید تجربیات اروپاى شرقى تکرار مى‌‏شد، همان مجارستان و ماجراى ماتیاس راکوشى و آدم‌‏هاى این‌‏جورى». (همان: ۱۲۴).

مسکوب، ناامید از شکست باورهایى که در حوزه سیاسى به آن‌‏ها نزدیک شده بود، هرچه بیش‏تر به تمایل اصلى خود؛ یعنى به ادبیات و نقد ادبى، روى آورد. البته مسکوب هرگز این تمایلات را رها نکرده بود و جالب آن‏که در اوج دوران فعالیت حزبى؛ یعنى کمى پیش از دستگیرى‏اش، ترجمه خوشه‏‌هاى خشم اشتاین بک، و آنتیگون را به اتمام رساند؛ این گرایش در سال‌‏هاى بعد با ترجمه‏‌هاى کلاسیک دیگر از جمله پرومته در زنجیر (۱۳۴۲) ادیپوس در کلنوس (۱۳۴۶)، و افسانه‏‌هاى تباى (۱۳۵۲) ادامه یافت و با تألیف دو اثر بنیادین مقدمه‏‌اى بر رستم و اسفندیار (۱۳۴۲) و سوگ سیاوش (۱۳۵۰) مسکوب راه را بر حرکتى گشود که در همان سال‏‌ها به همت یک روشنفکر و اسطوره‌‏شناس بزرگ دیگر، و اتفاقاً با همان گرایش و همان سرنوشت و خط سیر سیاسى؛ یعنى مهرداد بهار، نیز آغاز شده بود (بهار هم در فاصله سال‌‏هاى ۱۳۳۲ تا ۱۳۳۴ در زندان بود و همین پیشینه سیاسى او را از یک زندگى آکادمیک متعارف دور کرد). نخستین آثار بهار در زمینه ادبیات ایران باستان واژه‌‏نامه گزیده‏‌هاى زادسپرم و اساطیر ایران در سال ۱۳۵۱ منتشر شدند. مسکوب خود بیان مى‏‌کند چگونه در این دوران که زیر فشار شدید تأمین معاش نیز قرار داشت، شاهنامه و مثنوى و به ‏ویژه شاهنامه، در کنار ادبیات یونان باستان و فلسفه آلمانى (همان، ص ۱۳۱) به یارى‏اش آمدند تا بتواند به ادبیات بازگردد و دوران پرشکوه شیفتگى‌‏اش به زبان را آغاز کند: مسکوب میهن واقعى خود را یافته بود، جایى که تصمیم گرفت باقى عمر خود را وقف آن کند: زبان فارسى.
این حرکت در واقع حرکتى بود که مسکوب را در آن واحد هم از نوعى تفکر سنت‏‌گرایانه و غرب‌‏ستیزانه، همچون آل‌‏احمد – که شدیداً نسبت به آن موضع‌‏گیرى مى‏‌کند – جدا مى‌‏کرد (همان: ۱۴۵ و بعدى) و هم به ‏طور عام از آن‏چه او آن را نوعى فقر اندیشه سیاسى در ایران پیش از انقلاب مى‌‏نامید. مسکوب حتى اصرار داشت که هرگز در آثارش تمایلى نداشته است که «به روز باشد» (همان: ۱۵۴) با این وصف، به‏ عنوان روشنفکر در برابر این پرسش که: چگونه و چرا از آن‏چه در عرصه مذهب در آستانه یک انقلاب بزرگ اجتماعى بى‏‌خبر بوده است، اعتراف مى‌‏کند که:

«من جوابى ندارم، جوابى ندارم. فقط یادآورى بکنم که سوگ سیاوش در سال ۱۳۵۰ منتشر شد؛ یعنى درست مقارن با جشن‏‌هاى دو هزار و پانصد ساله. این اثرى است که گمان مى‏‌کنم از جهتى به تاریخ فرهنگ مذهب ما مربوط است و انتشار آن با جنبش چریک‏‌ها و شهادت آن‏‌ها هم‏‌زمان است. البته این هیچ دانسته و آگاهانه نبود، ولى شاید جریانى که داشت مى‏گذشت، شاید یک جایى که خود من هم ازش خبر ندارم در عمق روح، در ضمیر ناخودآگاه من هم اثر خودش را داشت مى‏‌کرد براى این‏که یکى از موضوع‌‏هاى کتاب مسئله شهادت است» (همان: ۱۵۴).

چند سال پس از سوگ سیاوش مسکوب در چرخشى کاملاً عرفانى و با گرایش به تصوف، در کوى دوست را با محوریت حافظ مى‏‌نویسد و این‏جاست که شاید در اوج ناامیدى سیاسى قرار گرفته باشد و به‏ دنبال آن، خود را از عرصه سیاست به عرصه روشنفکرى مى‌‏کشاند. او در حافظ به حقیقتى بزرگ رسیده است که چیزى نیست جز روایتى از یک شکست:

«شکست سیاسى و اجتماعى، شکست قلم در برابر واقعیت، در هر چیزى که به آن دست زدیم. شکست عمومى اهل قلم، از کسروى و هدایت گرفته که مظاهر شکست ما هستند تا بزرگ علوى و احسان طبرى، تا آل احمد و شریعتى و ساعدى و دشتى و دکتر خانلرى تا کى بگویم؟ موافق و مخالف همه شکست خورده‌‏ایم. ما قهرمانان شکستیم. در آرزو و ایده‌‏آل تا آن‏جا که به جستجوى حقیقت مربوط است موفقیم، اما به محض این‏که آن‏‌ها را به محک واقعیت مى‌‏زنیم، شکست مى‏‌خوریم» (همان: ۱۶۱ – ۱۶۲).

هنگامى که روزهاى انقلابى سال ۱۳۵۷ فرا رسیدند، مسکوب ابتدا با تردیدهایى که از گذشته سیاسى خود داشت و با طعم شکست و تلخى گریزناپذیر آن، خود را کنار کشید (مثلاً از شب‏‌هاى شعر کانون نویسندگان) (همان: ۱۷۰) و در طول انقلاب نیز درعین‌‏حال که واژگونى ارزشى جامعه را چندان درک نمى‌‏کرد یا جدى نمى‏‌گرفت و اصولاً چنین تحولاتى را در مسیرى معکوس با آن‏چه تجدد مى‌‏پنداشت غیرممکن مى‌‏دانست (همان: ۱۶۴ و بعدى)، و شاید دقیقاً به همین دلایل در نقش یک «تماشاچى تحسین‌‏کننده» (همان: ۱۶۹) قرار گرفت، اما سرانجام وسوسه سیاسى او را خنثا باقى نگذاشت و با وجود میل خود دست به نوعى «اعلام موضع» زد که البته در بحبوحه جریان‌‏هاى پرشور سال‏‌هاى آخر دهه ۵۰ چندان بازتابى نیافت، اما شاید راه را براى نوعى تبعید خودخواسته گشود. بهانه مسکوب در ابتدا تنها سفرى کوتاه براى دور شدن از هیاهو و یافتن آرامش بود که با پیدا شدن کارى، بیش از دو دهه به طول انجامید و با مرگ در غربت خاتمه یافت. مسکوب در غربت همچنان با فرهنگ و زبان فارسى زندگى کرد و خود حتى بر آن بود که: «دوره‏اى که در فرنگ هستم بیش‏تر از دوره‏‌اى که در ایران بودم در فرهنگ ایران به سر مى‌‏برم» (همان: ۱۸۱). ثمره این سال‏‌ها چندین کتاب است؛ برخى از آن‏‌ها حاصل پیاده شدن نوارهاى سخنرانى یا مقالات پراکنده مسکوب در این اقامت طولانى مدت است. اغلب این کتاب‌‏ها پس از آن‏که ابتدا در پاریس و در انتشارات خاوران به چاپ رسیدند، در ایران نیز منتشر شدند، نظیر: گفت‏گو در باغ (۱۳۷۰)، داستان ادبیات و سرگذشت اجتماع (۱۳۷۳)، چند گفتار در فرهنگ ایران (۱۳۷۱)(۵۰۶)، خواب و خاموشى (۱۳۷۳)، تن پهلوان و روان خردمند (۱۳۷۴)، هویت ایرانى و زبان فارسى (۱۳۷۹) و …
تعهد سیاسىِ مسکوب و بهار، با توجه به شرایط جامعه ما عامل اساسى دور ماندن آن‏‌ها از محیط آکادمیک و از دست رفتن پتانسیل‌‏هاى بسیار بالایشان بود. البته آن‌‏ها شکوفایى خود را در جاى دیگر، در عرصه عمومى و روشنفکرى کشور – یکى در خارج از ایران و دیگر در ایران – یافتند. شکى نیست که نمى‏‌توان پیشگویى کرد که ورود آن‌‏ها به آکادمى – حتى اگر اتفاق مى‌‏افتاد – مى‌‏توانست ثمراتى بیش از آن‏چه در عرصه عمومى داشت، به بار آورد – و حتى شاید با توجه به موقعیت آکادمیک موجود عکس این قضیه رخ مى‏‌داد – اما آن‏چه به هر تقدیر در این میان اسباب تأسف است، وضعیت‏‌هایى است که به طرد و حاشیه‌‏اى شدن چنین متفکرانى منجر مى‌‏شدند و شاید هنوز هم بشوند.

اسطوره‌‏شناسى و هویت ایرانى‏
اما آن‏چه به باور ما مسکوب را مسکوب کرد، نه آن سرگذشت سیاسى که شاید بیش از هر چیز بر او تحمیل شد بلکه دانشى عمیق و گسترده بود که از همان آغاز او را به ادبیات کلاسیک ایرانى پیوند مى‏‌داد. به همان میزان که دانش او در حوزه ادبیات و فلسفه کلاسیک – یونان و اروپا از رنسانس تا دوران مدرن – افزایش مى‌‏یافت، پیوند او با ادبیات ایرانى نه ‏فقط تضعیف نمى‏‌شد، بلکه به صورتى معجزه‌‏آسا زبانى پیراسته و قدرتمند را پدید مى‏‌آورد که امروز شاید بتوان نمونه‌‏هاى آن را تنها در نزد تعدادى انگشت‏‌شمار از اصحاب قلم یافت (شولخوف شاملو، یوساىِ کوثرى، نیچه آشورى …) مسکوب با تأکید بر تبیین و تعریف هویت ایرانى در ژرفا و گستره و تداوم تاریخى زبان فارسى، تمامى توان خود را بر آن گذاشت تا از الگوى اسطوره‌اى‌‏اش، فردوسى، دنباله‌‏روى کند و در چارچوب کتاب‌‏هایى درباره شاهنامه (و البته حافظ در کوى دوست) نثرى بى‌‏مانند و چنان قدرتمند بر جاى گذارد که شاید علوم اجتماعى که بیش‏ترین نیاز را به نثر به‏ مثابه ابزار اصلى کار خود دارند، باید تا سال‌‏ها خود را وامدار او بدانند. سطور آغازین مقدمه‏‌اى بر رستم و اسفندیار همچون طبل‏‌هایى سهمگین و شکوه‌مند به غرش درمى‏‌آیند تا اوج قدرت اسطوره‌‏اى کیهان‌‏شناسى ایرانى را، در ترکیب با اندیشه‌‏اى تحلیل‏گر و نقادانه باز نمایانند:

«نه هرگز مرد ششصد‌ساله‌‏اى در جهان بود و نه رویین‌‏تنى و نه سیمرغى، تا کسى را یارى کند. اما آرزوى عمر دراز و بى‏‌مرگى همیشه بوده است و در بیچارگى، امید یارى از غیب هرگز انسان را رها نکرده است.
نه عمر رستم واقعیت است و نه رویین‌‏تنى اسفندیار و نه وجود سیمرغ، اما همه حقیقت است و این تبلور اغراق‌‏آمیز آرمان‌‏هاى بشر است در وجود پهلوانانى «خیالى». زندگى رستم واقعى نیست. تولد و کودکى و پیرى و مرگ او همه فوق بشرى و یا شاید بتوان گفت غیربشرى است. ولى با این همه، مردى حقیقى‏تر از رستم و زندگى و مرگى بشرى‏تر از آنِ او نیست. او تجسم روحیات و آرزوهاى ملتى است. این پهلوان، تاریخ – آنچنان که رخ داد – نیست، ولى تاریخ است آن‌چنان که آرزو مى‌‏شد. و این «تاریخ» براى شناختن اندیشه‌‏هاى ملتى که سال‌‏هاى سال چنین جامه‏‌اى بر تصورات خود پوشاند، بسى گویاتر از شرح جنگ‌‏ها و کشتارهاست. از این نظرگاه افسانه رستم، از اسناد تاریخ، نه تنها حقیقى‌‏تر، بلکه حتى واقعى‌‏تر است. زیرا این یکى نشانه‌‏اى است از تلاطم امواج و آن دیگرى مظهرى از زندگى پنهان اعماق »(مسکوب، ۱۳۷۷: ۱۱ – ۱۲).

زندگى در زبان فارسى، وفادارى به این زبان، و به معنایى فداکارى براى این زبان با چشم‌‏پوشیدن از زبان دیگر، انتخابى بود که تا به آخر به آن پایبند ماند. حتى زمانى که این «زبان دیگر» شرط برخوردارى از همه امتیازها و همه موقعیت‌‏هاى آکادمیک و درنتیجه هرگونه حضورى در حیطه دانش و روشنفکرى را چشم‏پوشى از زبان ملى و نوشتن به زبان بیگانه تعیین مى‌‏کند سال‌‏ها اقامت به دور از ایران، به هر رو مى‌‏توانست این امکان را براى او به ‏وجود آورد که میهن واقعى‏‌اش و زبان‌اش را کنار گذارد و به زبانى دیگر دست به تولید بزند، اما وسواس و تعلق خاطرش به زبان، به‏ عنوان ظرف اصلى هویت، او را از این کار منصرف کرد.
مفهوم هویت ملى و زبان فارسى، در کنار اسطوره‌‏شناسى شاهنامه‏‌شناسانه مسکوب، یکى از دو محور فکرى او را تشکیل مى‏‌دهد.
مسکوب به‏ ویژه در «هویت ایرانى و زبان فارسى» بر یک تز تاریخى ادبى تأکید دارد و آن این‏که ایرانیت بر اساس محور زبان فارسى و با حکومت‏‌هاى منطقه‏‌اى ایرانى از قرن سوم هجرى به بعد شکل گرفته است. به باور او، این هویت پس از آن‏که با حمله اعراب به ایران با چالش و خطرى اساسى روبه‌‏رو شد، از چندین طریق ازجمله انتقال فرهنگ مکتوب پهلوى به عربى، ورود گسترده ایرانیان به دستگاه‌‏هاى عرب و اعمال نفوذ در آن‌‏ها براى حمایت از میراث فرهنگى نیاکان خود، و سرانجام بازآفرینى زبان فارسى بر سنتى کهنه انجام گرفت:

«ما ملیت یا شاید بهتر باشد بگوییم هویت ملى (ایرانیت) خودمان را به برکت زبان و در جان‏‌پناه زبان فارسى نگه داشتیم، با وجود پراکندگى سیاسى در واحدهاى جغرافیایى متعدد و فرمانروایى عرب، ایرانى، و ترک. ایران و به‏ویژه خراسان آن روزگار، از جهتى بى‏‌شباهت به یونان باستان یا به آلمان و ایتالیا تا نیمه قرن نوزدهم نبود. در همه این کشورها یک قوم و یک ملت با زبان و فرهنگى مشترک نوعى فرهنگ یکپارچه، توأم با اختلاف در حکومت، وجود داشت؛ وحدت فرهنگى بدون وحدت سیاسى، یگانگى در ریشه و پراکندگى در شاخ و برگ». (مسکوب، ۱۳۷۹: ۹ – ۱۰).

دیدگاه مسکوب در این نوشته که آن را به گونه‌‏اى مشابه در کتاب دیگر او داستان ادبیات و سرگذشت اجتماع نیز باز مى‏‌یابیم، به روشنى نوعى رومانتیسم تاریخ‏‌گرایانه (شاید شبیه به رومانتیسم تاریخ‏‌گراى آلمانى در نزد نویسندگانى چون هردر در قرن نوزدهم در بازآفرینى و ایجاد حافظه تاریخى از خلال فولکلور ژرمانى) است که از سرنوشت زبان در نوزایى نخبه‌‏گرایانه آن و در قالب یک سنت ادبى ریشه مى‏‌گیرد: نوشته‌‏هاى پارسى میانه (بندهش، ارداویراف‌نامه، گزیده‌‏هاى زاداسپرم …) که در کنار خداى نامک‌‏ها و شاهنامه‌‏هاى متعدد ظاهر مى‌‏شوند، گویاى تمایل گروهى از نخبگان، و عمدتاً نوعى اشرافیت محلى به کسب استقلال و نمود روشنى این خارجى بودن؛ یعنى زبان است. مسکوب تأکید مى‏‌کند که این نوزایى امرى اشرافى است؛ چنان‏که مى‌‏گوید:

«در اوایل قرن چهارم هجرى خاندان‌‏هاى ایرانى به پادشاهى و نوعى استقلال نیم‌‏بند از خلافت بغداد مى‏‌رسند؛ مثل سامانیان، صفاریان و طاهریان یا خاندان‌‏هایى مانند آل فریغون. جالب توجه است که همه این‏ها هم سعى مى‏‌کنند خودشان را به ایران پیش از اسلام برسانند. نسب‏‌نامه و شجره دروغ جعل مى‏‌کنند؛ سامانیان خود را به بهرام چوبین و از او به منوچهر پیشدادى مى‏‌بندند؛ یعنى به آغاز تاریخ، آغاز پیدایش ایرانیان، حتى صفاریان رویگرزاده را به انوشیروان، و طاهریان را به رستم بستند و پسران بویه ماهیگیر (آل بویه) مدعى فرزند بهرام گور شدند». (همان: ۱۵:۱۴).

با این وصف، نتیجه‏‌گیرى از این دیدگاه لزوماً نمى‌‏تواند منطقى جلوه کند؛ چنان‏که مسکوب مى‏‌گوید:

«بارى همه این‏‌ها که گفته شد نشان مى‏‌دهد که نوعى حس ملى، حس ایرانى بودن – و درنتیجه، احساس عرب نبودن – لااقل در قسمت‌‏هایى از سرزمین ایران همگانى بود. در شرق و شمال شرق و شمال غرب. چیزى که مدت‏‌ها به‏ صورت یک حالت روحى و ملى، امرى عمومى اما نفسانى بود و فقط در روان‌‏شناسى اجتماعى وجود داشت، در قرن چهارم هجرى به نتیجه رسید و سلسله‌‏هاى مستقل یا نیمه‌‏مستقل ایرانى تشکیل شدند. این سلسله‏‌ها محصول حس ملى بودند و از همان ابتدا، مخصوصاً در زمینه زبان، به‌‏صورت نگهدار و حامل هویت ملى درآمدند». (ص‏ص ۱۵ – ۱۶).

مشکل این نظریه، البته از دیدگاه مباحث هویتى در انسان‌‏شناسى و مطالعات قومى، دقیقاً در همین نکته است که لزوماً نمى‌‏توان بر شکل‏‌گیرى یک اشرافیت حکومتى مبتنى بر کاربرد یک زبان به‏ عنوان عامل مشروعیت‏‌یابى قدرت محلى در برابر قدرت بیگانه، به‏ مثابه شکل‏‌گیرى حس عمومى ملیت، و یا به ‏ویژه نتیجه این شکل‌‏گیرى، تأکید کرد. زیرا در این صورت چگونه مى‌‏توان درگیرى میان ابرقدرت‌‏ها از یک‏سو و برخورد میان آن‌‏ها با مردمان تحت سلطه‏‌شان را از سوى دیگر توجیه کرد؟ مفهوم ملت در واقع حاصل دولت‏‌هاى ملى است که در قرون ۱۸ و ۱۹ در جهان ظاهر مى‏‌شوند و این مفهوم را همچون عامل اصلى مشروعیت‏‌دهنده به حکومت در برابر مشروعیت خون اشرافى در سلطنت و مشروعیت خدایى در کلیسا مطرح مى‌‏کنند. انتقادى که مى‌‏توان به این دیدگاه مطرح کرد، آن است که میان عناصر ملى و هویت ملى در مفهوم ملیت، نوعى هم‌پوشانى و هم‌‏معنایى را ارائه مى‌‏دهد که از دیدگاه انسان‌‏شناسى قابل دفاع نیست. و اگر موضوع را به ‏ویژه در موقعیت قوم‌‏شناسانه ایران تحلیل کنیم، پیچیدگى مسئله روشن‏‌تر مى‌‏شود.
هویت ایرانى بیش و پیش از هر چیز یک هویت موزاییکى است که ازجمله در سطح زبان غیرنخبگان و مردمان عادى، چندگانگى و تنوع بسیار بالایى دارد. در سرزمین ایران، همواره چندین زبان در همراهى و همسازى با یکدیگر وجود داشته‌‏اند و زمانى که در ابتداى قرن بیستم، ایران نیز – همچون دولت‌‏هاى اروپایى قرن نوزدهم – به سوى تشکیل یک دولت ملى گام برداشت، طبعاً زبان ملى به ‏مثابه مهم‌‏ترین عامل انسجام‌‏دهنده مطرح شد. با این وصف، نباید از یاد برد که رویکردهاى ملى‏‌گرایانه افراطى، با بهانه قراردادن وحدت ملى، بارها و بارها، به ‏ویژه در دوران رضاشاه و حتى در دوران محمدرضا شاه، زبان‌‏ها و فرهنگ‌‏هاى قومى ایران را که همواره جزئى جدایی‌‏ناپذیر از هویت ملى ایرانى بوده‌‏اند، تحت فشار قرار دادند. آن‌‏ها کوشیدند این زبان‌‏ها و فرهنگ‌‏هاى قومى را تا حداکثر ممکن تضعیف کنند و یا دست‏‌کم امکان رشد به آن‌‏ها ندهند. شاید یکى از بزرگ‏‌ترین دستاوردهاى چند سال اخیر، رشد دوباره زبان‌‏ها و ادبیات قومى و بالا گرفتن تعلق به هویت‌‏هاى محلى بود که نه تنها تضادى با هویت ملى ما ندارند، بلکه در صورت برخورد مناسب و مدیریت درست، مهم‏‌ترین و کاراترین عوامل در تقویت این هویت ملى نیز به ‏حساب مى‏‌آیند.
بنابراین باید اذعان کرد که دیدگاه مسکوب و به‏ ویژه آن‏گاه که از «قوم ایرانى» در دوره‌‏هاى مختلف تاریخى سخن مى‏‌گوید، بیش‏تر در چارچوب یک زبان ملى – البته با درکى زمان‏‌پریش از این مفهوم – قابل توجیه است تا در قالب یک هویت ملى. البته این بحث در این‏جا خاتمه نمى‏‌یابد و به گسترش و تعمیقى نیاز دارد که آن را به فرصت‌‏هایى دیگر وامى‏‌گذاریم.
اما بدون شک قدرتمندترین حوزه و زمینه کارى مسکوب را، به ‏ویژه در ارتباط با علوم اجتماعى باید در مباحث اسطوره‌‏شناسى و به ‏ویژه شاهنامه‏‌پژوهى او دانست که تا آخرین سال‌‏هاى عمر و با دقت و وسواسى تحسین‏‌برانگیز به آن‌‏ها پایبند بود. او نه ‏تنها آخرین مقاله پژوهشى خود را درباره شاهنامه با عنوان «شاهنامه در تاریخ» کمى پیش از مرگش در مجله بخارا به انتشار رساند، بلکه در سال ۱۹۹۰ – سال بزرگداشت شاهنامه به ‏وسیله یونسکو – مدیریت همایشى در این زمینه را در پاریس بر عهده گرفت که در آن بزرگانى همچون شارل هانرى دو فوشکو، عباس زریاب‏خویى، جلال خالقى مطلق، باقر پرهام، جلیل دوستخواه، و … گردهم آمدند. مجموعه این سخنرانى‏‌ها که در سال ۱۳۷۴ با عنوان تن پهلوان و روان خردمند در ایران نیز به انتشار رسید، گویاى مطالعه‌‏اى پربار در اسطوره‏‌شناسى ایرانى بود که نخستین گام آن در ابتداى سال‏‌هاى دهه ۱۳۴۰ با مقدمه‏‌اى بر رستم و اسفندیار و سپس با سوگ سیاوش برداشته شده بود. میزگردى که در پاییز ۱۳۵۱ در کتاب امروز به انتشار رسید، و در کارنامه ناتمام تجدید چاپ شد، اندیشمندانى چون ناصر پاکدامن، امیرحسین جهانبگلو، داریوش شایگان، مهرداد بهار، و محمدرضا شفیعى کدکنى را به گرد او آورده بود. در این گفت‏وگوى جذاب و خواندنى براى نخستین‌‏بار مفاهیمى چون نظام کاست‌‏هاى سه‏‌گانه هند و اروپایى، و متفکرانى چون دومزیل مطرح شد و این امکان فراهم آمد که نژادى یونانى با اسطوره‌‏شناسى ایرانى مقایسه و تحلیل شود.
شاید بتوان گفت، این نخستین بار بود که اسطوره از ابعادى گوناگون و با تمام بار و ارزشى که مى‏تواند در روشن کردن نکات ظریف یک فرهنگ در بر داشته باشد، از دیدگاه‌‏هایى چنین متفاوت به بحث گذاشته مى‏‌شد. مسکوب و بهار، هرچند به نظر مى‌‏رسد دیدگاه‌‏هایى گاه بسیار متفاوت با یکدیگر را نمایندگى مى‏‌کنند، اما هر یک به سهم خود کلیدى از معماى پرپیچ و خم اسطوره‏‌شناسى ایرانى را گشودند. مسکوب نیز همچون بهار براى رازگشایى از اسطوره‌‏شناسى ایرانى، پس از اسلام به سراغ متون مزدایى، اوستا، و کتاب‏‌هاى پهلوى مى‏‌رود و هرچند همچون او از الیاده و دومزیل و کریستنسن یارى مى‌‏گیرد، اما تحلیل خود را از خلال رسانه زبان و به‏ ویژه از خلال زبان در قالب شعر و نثر ادبى فارسى از قرون ‏وسطاى اسلامى گرفته تا ادبیات دوران پهلوى اول (عشقى، مشفق کاظمى، نیما، حجازى، و …) گسترش مى‏‌دهد. به‏ این ‏ترتیب، مسکوب با اشراف و قدرتى حیرت‏‌انگیز ادبیات فارسى را در گستره بزرگ آن به کمک مى‏‌گیرد تا شخصیت‌‏هاى اسطوره‌‏اى و درحقیقت نمونه‌‏هاى آغازین شاهنامه‌‏اى را تحلیل کند و از دید انسان‏‌شناسانه، در این کار به ‏دقت و موشکافى‌‏اى، مى‏‌رسد که کم‏تر نمونه‌‏اى از آن را حتى در ادبیات شاهنامه‌‏پژوهى پربار ایران مى‏‌توان سراغ گرفت. دلیل آن بى‌‏شک تمایلى شدید است که مسکوب براى تبیین هویت ملى در قالب زبان فارسى داشت و هرچند ما به ‏مثابه انسان‏‌شناس نمى‌‏توانیم این تمایل را در کلیت آن بپذیریم، اما این نکته را نیز نمى‌‏توانیم انکار کنیم که نتیجه این تفکر مجموعه‌‏اى پربار از تفسیرها و تحلیل‌‏هاى اسطوره‌‏شناختى است که متأسفانه به ‏دلیل پراکندگى‏‌شان و نبود یک نسخه جامع به ویرایش و ابزارهاى علمى همراهى‌‏کننده، با وجود آن‏که قابلیت تبدیل‏‌شدن به یک مرجع اساسى را در انسان‌‏شناسىِ اسطوره‏‌شناختى و نمادین در فرهنگ ایرانى دارد، اما قالب آن قالبى آکادمیک نیست. هم از این ‏رو به نظر مى‏‌رسد که شاید یکى از مهم‏‌ترین وظایف دوستداران مسکوب آن باشد که این تکه‌‏هاى پراکنده و جاى گرفته در چارچوب‌‏هاى شاید ناهمساز را در قالب یک یا چند کتاب آکادمیک به علاقه‏‌مندانش ارائه دهند.
مسکوب اگر مجال این کار را داشت و اگر ناچار نبود آخرین سال‏‌هاى عمر خود را که باید با هر منطقى، پربارترین و شکوفاترین سال‌‏هاى این عمر باشند، براى تأمین زندگى و معاش خود صرف کند، بى‏‌شک امروز چنین مجموعه‌‏اى به همت خود او در اختیارمان بود. تلخى سال‌‏هاى آخر، هرچند خود او تا به انتها با خوشبینى و امیدوارى آن را نفى مى‏‌کرد، از نوعى ناسپاسى، قدرناشناسى، و بى‏‌اعتنایى ما به ثروت‌‏هاى ملى‏‌مان خبر مى‌‏دهد. بى‏‌اعتنایى به اندیشمندانى که امروز در این یا آن گوشه از جهان با تحمل سختى‏‌ها و سرخوردگى‌‏ها و با چشم‌‏اندازهایى نه‏ چندان روشن، ناامیدى‌‏ها را کنار مى‌‏گذارند و گاه آخرین سال‏‌هاى روزگار خود را به تلاش براى تولید و زیستن در زبان و فرهنگى مى‌‏گذرانند که به آن عشق مى‌‏ورزند، اما متأسفانه همه آن‏‌ها موفقیت مسکوب را نداشته یا نخواهند داشت.
بى‌‏شک ضرورت و نیازى به آن نبود که نه مسکوب و نه بسیارى دیگر از روشنفکران و نویسندگان و اندیشمندانى که خواسته و ناخواسته روانه غربت شدند و دورى از فرهنگ خویش را در تجربه‌‏اى طولانى و رنج‏‌آور آزمودند، به این سرنوشت دچار شوند. همه ما دوران پیچیده و سختى را تجربه مى‏‌کنیم و هیچ‏کس نمى‏‌تواند گذشته خود را بدون اشتباه ارزیابى کند، همه مى‏‌دانیم که روزى، در یک انتخاب، در یک رویکرد، و در یک اندیشه شاید به خطا رفته باشیم، اما آن‏چه در زندگى یک روشنفکر و اندیشمند تنها ملاک ارزش‌گذارى است، پایبندى او به عمیق‏‌ترین اندیشه‌‏هایش و تلاش صادقانه او براى به ثمر رساندن این اندیشه‌‏هاست. عرصه سیاست متأسفانه در تاریخ ما، حضورى بیش از اندازه مؤثر و بیش از اندازه منفى داشته است، زیرا اغلب سایر عرصه‏‌ها را کم‌رنگ و آن‏‌ها را ناچار به تن دادن به بازى خود کرده است. به‏ همین دلیل نیز شاید امروز بیش از هر زمان دیگرى لازم باشد که فضا را براى فرهنگ و براى برخورد رودررویى گرایش‌‏ها و رویکردها و ابعاد متفاوت اندیشه و اندیشمندان باز گذاریم. مسکوب در یکى از آخرین کتاب‏‌هایش روزها در راه درعین ‏حال که تلاش مى‌‏کند در رفتارهاى فرهنگى روزانه‌‏اش، در کتاب‌‏هایى که مى‏‌خواند، در نمایش‌‏هایى که مى‌‏بیند در تدریس فلسفه به دخترش، در پیگیرى چاپ کتاب‌‏هایش در ایران، و … به اندیشیدن، زیستن و تداوم یافتن خویش در زبان خودى تا به آخر پاى فشارد، اما نمى‏‌تواند از باز گفتن خاطرات روزمره خود همچون روایت بى‏‌پایان ملال و افسردگى خوددارى کند. شنیدن و خواندن این ملالت‌‏ها، گویاى دردى فرهنگى براى او، و براى ما نیز هست.

«… نمى‌‏دانم تقصیر هواست یا من هوایى شده‌‏ام که دست و دلم به هیچ کارى نمى‌‏رود؛ دستم که مى‏‌لرزد، دندان، بُن دندان و لثه بیش از یک ماه است که ورم کرده و تا حالا مداواى دندان‏پزشک و زور آنتى‏بیوتیک هیچ دردى دوا نکرده (شبح مخوف honoraire [ حق ویزیت پزشک‏] که دندان‏هایش را مثل گرگ گرسنه اما خونسرد و پرحوصله‏اى به هم مى‏ساید، بماند) خارش و آزار چشم هم – که شاید از چرک ریشه دندان باشد – مزید بر علت (…) کله تخته پهنِ مهر و موم است که بوى پهن هم نمى‌‏دهد. نوعى مرگ یا دست‌‏کم خواب زمستانى مغز! انگار این مغز گیج ضربه‏‌اى خورده و سِحر شده و هر احساسى، شادى و رنج یا بیدار بودن، دیدن و نفس کشیدن را از دست داده است، مغزم نفس نمى‏‌کشد، سینه‏‌اش را از هواى باغ پر نمى‌‏کند، بهار را نمى‌‏بیند موش کور است، در سوراخى زیرزمین تپیده، روى سوراخ را برف انبوهى پوشانده و بیخ آن لانه، دخمه، گودال تاریک، آن مخفیگاه مغز گرم و مرطوب است، خیال درآمدن، تکان خوردن ندارد، مثل حلزون. مغزِ بى‏‌فکر و بى‌‏حسّم را نمى‌‏شناسم، ول معطلم (…) شب، همسایه بالایى تا دیروقت سر و صدا مى‌‏کرد. نمى‌‏گذاشت بخوابم، ساعت سه‏ و نیم، چهار صبح به زور قرص و با جان کندنى خوابم برد. یک ساعتى بعد یک لرزى گرفتم که بعد از آن سال ۱۳۲۶ و ابتلا به تب مالت، تاکنون دیگر برایم پیش نیامده بود. توى تنم زلزله شده بود. از خواب پریدم به شدت مى‏‌لرزیدم و نمى‏‌توانستم خودم را نگه دارم، نه تب داشتم و نه سردم بود. نمى‏‌فهمیدم از چى مى‏‌لرزم. مخصوصاً توى سینه‏‌ام مثل آب آشفته‌‏اى که باد تندى بر آن بوزد آشوب بود و زیر و رو مى‏‌شد. خوشبختانه نیم ساعتى بعد کم‏کم آرامشى دست داد درست مثل حوض متلاطمى که آرام بگیرد. هوا داشت روشن مى‏شد که خوابم برد…» (به نقل از سایت بخارا).