ریشه‏‌هاى علم‌ ‏انسان‏‌شناسى / گفتگو با ناصر فکوهی / بخش اول

هدا ايزدى

در حوزه علوم اجتماعى در دانشگاه‏‌هاى ایران، رشته‏‌اى مطرح است با نام «مردم‏‌شناسى» که به تازگى نیز دانشجویان زیادى به آن گرایش پیدا کرده‏‌اند. مردم‏‌شناسى چیست؟ شما چند کتاب درسى بنیادین را در این رشته تألیف یا ترجمه کرده‏‌اید؟ با توجه به این‏که دروس انسان‏‌شناسى در همان گروه مردم‏‌شناسى تدریس مى‏‌شوند، چه رابطه‏‌اى بین این ترکیب مردم‏‌شناسى/ انسان‏‌شناسى که شما در آثارتان بیش‏تر به آن اشاره دارید، وجود دارد؟
در این‏جا دو بحث مطرح است: یکى واژگان و ابهامى که در این واژگان هست و دوم، محتواى این علم که قرار است براى کسانى که از آن دور هستند، روشن شود. بخشى از ابهاماتى که در این واژگان در زبان فارسى وجود دارند به خود زبان فارسى، سابقه این رشته در ایران و برگردان‏‌هایى که از واژگان این علم انجام شده، مربوط مى‏‌شود و بخشى نیز به ابهام و تداخل‏‌ها که در خود زبان‏‌هاى اروپایى وجود دارد، برمى‏‌گردد. بنابراین، مسئله اندکى پیچیده است. ما ابتدا از اصل قضیه – یعنى خود زبان‏‌هاى اروپایى – آغاز مى‏‌کنیم تا بعد بتوانیم به ایران برسیم. در زبان‏‌هاى اروپایى کلاً دو سنت بزرگ مردم‏‌شناسى یا انسان‏‌شناسى مطرح است: یکى سنت اروپایى و دیگرى سنت امریکایى. در سنت اروپایى واژه‏‌اى که به‏‌کار رفته است، واژه اتنولوژى بوده و از قرن نوزدهم تا همین اواخر، یعنى ۳۰ سال پیش، کاربرد داشته است و در سنت امریکایى واژه مورد نظر «کالچرال آنتروپولوژى» (انسان‏شناسى فرهنگى) بوده است. در طول ۱۵۰ سال یعنى از مدتى که مى‏‌توان گفت این رشته به‏ صورت دانشگاهى وجود داشته است – از قرن نوزدهم تا امروز – به‏ تدریج سنت امریکایى توانسته به علل مختلف بر دیگر سنن غلبه کند. شاید یکى از علت‏‌هایش این بوده که ایالات متحد توانسته است بیش‏ترین سرمایه‏‌گذارى پژوهشى را انجام دهد، بیش‏ترین میزان نیروى پژوهشى را به درون خود بکشد، بیش‏ترین حوزه‏‌ها را پوشش دهد، و بیش‏ترین تولیدات پژوهشى و ادبى را در این زمینه داشته باشد. همین واقعیات باعث شده‏‌اند به‏ تدریج واژه آنتروپولوژى جایگزین اتنولوژى شود. امروزه مى‏‌دانیم که آنتروپولوژى یا کالچرال آنتروپولوژى همه جا، جا افتاده است و حتى در فرانسه امروز، که واژه اتنولوژى قدیمى‏‌ترین سنت را دارد، هرچه بیش از پیش شاهدیم که واژه آنتروپولوژى مورد استفاده قرار مى‏‌گیرد. در اروپاى شرقى نیز همین‏‌طور است. در انگلستان پیش از این واژه «سوشال آنتروپولوژى»(انسان‌شناسی اجتماعی) مطرح شده بود که معادل همان کالچرال آنتروپولوژى در آمریکا است. در آن‏جا نیز این ابهام وجود داشته که چه فرقى میان اتنولوژى و آنتروپولوژى هست؛ به‏ ویژه که همه واژگان سنت‏‌هایى دیگر نیز دارند. فرضاً در مورد آنتروپولوژى در اروپا، هم سنت تئولوژیک یا الهیاتى و هم سنت فیزیولوژیک یا بیولوژیک وجود داشته و تا امروز نیز ادامه دارد که به‏ هرحال باعث ایجاد چالش‏‌هایى درباره مفهوم نهایى انسان‏‌شناسى مى‏‌شود.

مى‏‌توانید هر یک از این سنت‌ها را مختصراً توضیح دهید. (فرضاً تئولوژیک یا فیزیولوژیک)
سنت الهیاتى که در واژه آنتروپولوژى وجود داشته همان سنتى است که در اکثر ادیان بزرگ هم مطرح است و آن عبارت است از این‏که انسان‏‌شناسى بخشى از خداشناسى است و شناخت انسان، راهى است براى شناخت خداوند؛ چرا که انسان اشرف مخلوقات است و شناخت اشرف مخلوقات مى‏‌تواند به ما تصویرى از شناخت خداوند ارائه دهد. سنت فیزیولوژیک به انسان صرفاً به‏ عنوان یک جانور بیولوژیک نگاه مى‏‌کند. یکى از جانورانى که ما در بین دیگر جانوران مى‏‌بینیم. بنابراین، وقتى قرار است به سراغ انسان برود بیش‏تر در انسان ویژگى‏‌هاى بیولوژیک و فیزیولوژیک و رفتارى – البته رفتارهاى جانورى – را مورد بررسى قرار مى‏‌دهد. این هر دو سنت همیشه در پیش‏‌زمینه فکرى انسانى که مى‏خواسته‏‌اند سنت جدیدى (که همان سنت علوم اجتماعى است) ایجاد کنند، وجود داشته‏‌اند. در اروپاى قرن نوزدهم، هنگامى که علوم اجتماعى مى‏‌خواستند متولد شوند، این سنت‏‌هاى فکرى وجود داشتند و در واژه آنتروپولوژى، کم‏تر یک مفهوم اجتماعى دیده مى‏‌شد. به‏ همین دلیل زمانى که نامگذارى‏‌ها مى‏‌خواستند آغاز شوند، واژه سوسیولوژى (جامعه‌شناسی) را به‏ وجود آوردند. این واژه نزد ایجادکنندگان آن یک علم اجتماعى بود که باید بر اساس الگویى از علوم طبیعى و با استفاده از روش‏‌شناسى علوم طبیعى ساخته مى‏‌شد. این علمى بسیار عام بود که باید شامل همه جوامع و جماعت‏‌هاى انسانى مى‏‌شد. به‏ ویژه نزد کسى چون امیل دورکیم که در واقع پایه‏‌گذار اصلى علوم اجتماعى است، جامعه‏‌شناسى یک علم کامل و فراگیر است و در داخل این جامعه‏‌شناسى، جوامع مى‏‌توانستند تقسیم شوند و بر اساس تقسیم‏‌بندى‏‌ها و روش‏‌هاى مختلف، مورد مطالعه قرار گیرند. در این‏جا بود که واژه اتنولوژى (مردم‏‌شناسى) هرچه بیش‏تر مطرح شد. واژه اتنولوژیک در واقع به‏ دنبال این بود که گروهى از جوامع غیراروپایى، غیرشهرى، و غیرمتمدن را از جوامع اروپایى و صنعتى جدا کند و حوزه مطالعاتى خود را در آن جوامع با روش‏‌هایى که بیش‏تر روش‏‌هایى توصیفى هستند، قرار دهد؛ یعنى رفتن به این جوامع، مشاهده آن‏‌ها و تشریح آن‏‌ها. این روش‏‌ها به این علت مورد تأکید بودند که پیش از تعریف علم مردم‏‌شناسى به‏‌وجود آمده بودند. یعنى از لحاظ تاریخى اتنوگرافى پیش از اتنولوژى به‏ وجود آمده بود؛ همین‏‌طور انجمن‏‌هاى اتنوگرافى، چرا که آن انجمن‏‌ها هدف‏شان را صرفاً توصیف و تشریح جوامع غیراروپایى تعریف مى‏‌کردند و اغلب داراى اهداف موزه‏‌نگارانه بودند. کسانى هم که با اینان همکارى مى‏‌کردند، عمدتاً شرق‏‌شناسانى بودند که اغلب به جوامع غیراروپایى علاقه داشتند. هنگامى که اتنولوژى به‏ وجود مى‏‌آید، هرچه بیش‏تر تثبیت مى‏‌شود و به‏ تدریج در طول قرن نوزدهم و آغاز قرن بیستم به‏ عنوان علم مطالعه بر جوامع غیراروپایى تبلور مى‏‌یابد. درحالى‏‌که جامعه‏‌شناسى هرچه بیش‏تر خودش را به‏ عنوان علم مطالعه بر جوامع اروپایى و جوامع صنعتى مطرح مى‏‌کند.

چه رابطه درونى‏‌اى بین جامعه‏‌شناسى و زندگى شهرى از یک‏‌سو و مردم‏‌شناسى و زندگى روستایى از سوى دیگر وجود دارد؟
مسلماً در تاریخ هر دو علم رابطه‏‌اى وجود داشته است. تا نیمه قرن بیستم این تفکیک موضوعى باعث شده بود که جامعه‏‌شناسان به‏ سراغ جوامع غیرشهرى و انسان‏‌شناسان هم سراغ جوامع شهرى نروند. ولى بعدها این تفکیک از بین رفت. مسئله این بود که با این سنت گذاردن اسم اتنولوژى کمابیش مى‏‌توانست مناسب باشد، چرا که واژه قدیمى یونانى اتنوس به معنى اقوام غیرشهرنشین بود. درنتیجه در خود این لغت این مسئله مطرح بود که مى‏‌خواهد به مطالعه غیرشهریان و غیراروپاییان و غیرمتمدنان بپردازد. درحالى‏‌که واژه «سوسیو» به معنى شرکایى بود که در یک زندگى اجتماعى با هم زندگى مى‏‌کردند و درحقیقت نوعى تمدن، اشتراک زیستى و سازمان‏‌یافتگى در این واژه وجود داشت. این چیزى بود که کمابیش چه در اروپا و چه در امریکا مورد قبول بود؛ با این تفاوت که در امریکا بیش‏تر واژه آنتروپولوژى مورد توجه بود و نه واژه اتنولوژى. یکى از دلایل این امر این بود که امریکا خیلى سریع‏‌تر از اروپا موضوع مردم‏‌شناسى را به داخل شهرها کشاند؛ شاید به این دلیل که امریکا مستعمره‏‌اى نداشت. بنابراین نمى‏‌توانست روى مستعمراتش کار کند و عملاً موضوع انسان‏‌شناسى امریکا تا مدت‏‌ها صرفاً سرخپوستان و جوامع درونى امریکا بودند. ولى انسان‏‌شناسان امریکا خیلى سریع وارد شهرها شدند – شهرهاى خود امریکا – که در آن‏ها هم‌جوارى بین فرهنگ‏‌هاى مختلف و اقوام مختلف، مسائل کاربردى به‏ وجود آورده بود که باید به آن‏‌ها جواب داده مى‏‌شد. منتها مسئله موجود این بود که در امریکا آن چیزى که به‏ عنوان جامعه‏‌شناسى مطرح بود، به‏ ویژه در داخل مکتب شیکاگو در سال‏‌هاى بین دو جنگ، موضوعاتى را پوشش مى‏‌داد که امروزه ما مى‏‌توانیم به آن، هم جامعه‏‌شناسى بگوییم هم مردم‏‌شناسى. با این تفاوت که مکتب شیکاگو در امریکا عمدتاً از روش‏‌هایى استفاده مى‏‌کرد که ما امروزه به آن‏‌ها روش‏‌هاى انسان‏‌شناسى یا مردم‏‌شناسانه مى‏‌گوییم؛ یعنى روش‏‌هاى اتنوگرافیک. مطالعاتى که پارک و زینانسکى انجام داده‏‌اند تماماً مطالعاتى با روش‏‌هاى کیفى هستند. در آن‏‌ها تقریباً از مطالعات پرسشنامه‏‌اى استفاده نشده و مطالعه بر روى اسنادى انجام گرفته است که انسان‏‌شناسى مى‏‌تواند آن را جزئى از کارنامه یا میراثى بداند که از گذشته برایش باقى مانده است؛ درحالى‏‌که مکتب شیکاگو خودش را کاملاً یک مکتب جامعه‏‌شناسى مى‏‌داند. دقت داشته باشید که روش‏‌هاى کمى در جامعه‏‌شناسى در سال‏‌هاى بعد از جنگ جهانى دوم وارد شدند؛ ابتدا در جامعه‏‌شناسى امریکا و بعد در جامعه‏‌شناسى جهان؛ تا سال‏‌هاى ۱۹۸۰ یا ۱۹۹۰ – یعنى حدود ۲۰ سال پیش – که دوباره ما شاهد گرایش به طرف روش‏‌ها و رویکردهاى کیفى در جامعه‏‌شناسى هستیم. در هر حال ما سنت آنتروپولوژیک امریکا را داریم و سنت اتنولوژیک اروپا را. به همین دلیل این دو واژه مقدارى ایجاد ابهام مى‏‌کنند. تا مدت‏‌ها بسیارى در اروپا این دو واژه را به شکل مترادف به‏ کار مى‏‌بردند و این دو واژه در ذهن‏شان کاملاً یکى بودند. وقتى که آنتروپولوژى خودش را تثبیت کرد – در فرهنگ‏‌هایى که قبلاً از واژه اتنولوژى استفاده مى‏‌کردند – این لزوم ظاهر شد که یا واژه اتنولوژى به‏ طور کل حذف شود یا اگر هر دو باقى مى‏‌مانند نوعى مرزبندى بین‏شان باشد، که البته این مرزبندى، مرزبندى ساده‏‌اى نبود. آن‏چه در عمل جا افتاد این بود: آنتروپولوژى خودش را به علم مطالعه انسان در همه ابعاد و در همه زمان‏‌ها تعریف کرد. یعنى در واقع یک علم کاملاً دایرهالمعارفى که در تعریف خودش یک بُعد کامل زمانى دارد و یک بُعد کامل مکانى و طبیعتاً یک بُعد بین رشته‏‌اى نیز دارد. این چیزى است که در جامعه‏‌شناسى طبعاً وجود ندارد و در مردم‏‌شناسى نیز وجود نداشت. مردم‏‌شناسى ادعاى این را نداشت که انسان را در همه ابعادش و در همه زمان‏‌ها مطالعه کند، بلکه ادعایش این بود که انسان‏‌هاى خاص را مطالعه مى‏‌کند که این‏‌ها انسان‏‌هاى بومى، غیراروپایى، و غیرشهرى هستند و مکان و زمان این‏‌ها را مشخص مى‏‌کرد. مکانش کشورهاى غیراروپایى و زمانش زمان حال بود و ابعاد بررسى آن هم گرچه ابعاد نسبتاً زیادى بود، ولى ادعایى نمى‏‌کرد که کل ابعادى را که ممکن است با آن سروکار داشته باشند، بررسى مى‏‌کند. درحالى‏‌که انسان‏‌شناسى بُعد زمانى و مکانى را از هر محدودیتى خارج مى‏‌کند، درعین‏‌حال ابعاد مطالعاتى‏‌اش را هم از هرگونه محدودیتى خارج مى‏‌کند. در واقع یک انسان‏‌شناس مى‏‌تواند همان‏‌قدر مدعى باشد که بر معمارى کار مى‏‌کند، بر هنر یا بر پزشکى کار مى‏‌کند که بر هر بُعد دیگرى. همین مسئله باعث مى‏‌شد که انسان‏‌شناسى به یک علم بین‏‌رشته‏‌اى بدل شود.
علم بین‏‌رشته‏‌اى طبعاً مورد اعتراض است؛ به‏ دلیل این‏که این خصوصیت بین رشته‏‌اى لزوماً مورد قبول رشته‏‌هاى مربوطه نیست. فرضاً وقتى یک انسان‏‌شناس از انسان‏‌شناسى پزشکى حرف مى‏‌زند، لزوماً پزشکان وى را قبول ندارند. یا در مورد انسان‏‌شناسى هنر که ممکن است مورخین یا متخصصینِ هنر آن را قبول نداشته باشند.

ادامه دارد
گفتگو با هدا ایزدى، روزنامه شرق، ش ۷۶ و ۷۹، ۹ و ۱۱ آذر ۱۳۸۲.